سپهرداد



تا خلیج پارس

سفرنامه‌ی تا خلیج پارس» را توی این چند روز نوشتم. توی وبلاگ حاج سیاح هم آمدم بگذارم. فقط متن گذاشتم. آپلود کردن عکس و گذاشتن آدرس عکس‌ها در وبلاگ خیلی وقت‌گیر بود. بی‌خیال شدم. به تلگرام بسنده کردم. سفرنامه را تکه‌تکه و تبدیل به 109 تا پست تلگرامی کردم و توی کانال سپهرداد منتشر کردم. اولین پست این سفر توی این آدرس است:

https://t.me/sepehrdad_channel/1176

و آخرین پست هم توی این آدرس:

https://t.me/sepehrdad_channel/1293


اگر سرعتمان بیشتر بود حتمی چپ می‌کردیم. مثل همیشه حادثه در یک آن اتفاق افتاد.

 من ردیف آخر نشسته بودم. دو نفر در ردیف آخر بودیم. ون پر از مسافر نبود. غرق فکرهای خودم بودم. بغل‌دستی ام چند لحظه قبلش موبایلش را آورده بود جلوی من. بارکد تومن را با دوربین موبایل اسکن کرده بود کرایه را آنلاین پرداخت کرده بود. من هیچ‌وقت بارکد را اسکن نمی‌کنم. همیشه کد راننده را وارد می‌کنم. یکی دو بار سعی کرده بودم بارکد اسکن کنم. اما تکان‌ها و دست اندازها نگذاشته بودند. کلاً بی‌خیال شدم. شاید به خاطر موبایلم هم بود. عرضه‌ی اسکن کردن را نداشت. همیشه فکر می‌کردم که موبایل و کامپیوتر و ماشین آدم باید به‌روز باشد. داشتم به خودم نگاه می‌کردم. اشیای به‌روزم همه قدیمی و به معنایی از رده خارج بودند. ولی کار می‌کردند.

داشتم به این چیزها فکر می‌کردم که یکهو صدای تقی آمد. ماشین یک وری شد. ناخودآگاه صندلی را گرفتم که تکان نخورم. اما تکان‌های ماشین ادامه داشت. تق تق. اول چرخ جلوی سمت راننده رفت بالای جدول. بعد چرخ عقب رفت بالا. ون کج‌تر شد. بغل دستی‌ام ناخودآگاه چپه شد سمت من و شانه‌ام را با دست گرفت که بیشتر چپه نشود. تق تق. روی جدول وسط بلوار همین‌جور داشتیم حرکت می‌کردیم. بعد ماشین گاز خورد. درجا گاز خورد و ایستاد. انگار یک جای جدول گیر کرده بود به دریچه‌ی گاز و همین جور ماشین گاز می‌خورد. راننده خودش توی شوک بود. چند لحظه سکوت برقرار بود. روی جدول وسط بلوار آرام گرفته بودیم.

بعد از چند لحظه راننده از شوک در آمد. در را زد که تک تک پیاده شویم. خودش هم پیاده شد. از آن راننده‌های مهربان بود. نگاه کرد به ماشینش. پریشان شده بود. چند نفر کرایه خواستند بدهند. گفت نمی‌خواهم. تا آخر مسیر نرساندمتان. کرایه‌هایمان را گذاشتیم روی صندلی. زیربندی ماشینش به فنا رفته بود. ون خیلی آرام روی جدول وسط بلوار نشسته بود و داشت به همه‌ی ماشین‌هایی که از دو طرفش بالا و پایین می‌رفتند می‌خندید.

فهمیده بودم چه اتفاقی افتاده. ماشینی دوبله ایستاده بود. راننده ون فرمان داد سمت چپ که مویی رد کند. اما به‌اندازه‌ی دو سه سانتی‌متر، فقط دو سه سانت اشتباه محاسباتی کرد و لاستیک سمت خودش گرفت به جدول. خودم هم قبلاً همچه سوتی‌ای داده بودم. آمده بودم آرتیستی پارک کنم ماشین را. گرفت به لبه‌ی جدول و از بغل پاره شد. ماشین من شاسی پایین بود و علاقه‌ای به بلندپروازی نداشت. منتها ون لاستیکش بزرگ‌تر بود و شاسی‌اش بلند و علاقه‌اش برای پرش و ورجه‌وورجه و حتی چپ شدن بیشتر. اول چرخ جلو رفت. بعد هم چرخ عقب

بعد به این فکر کردم که واقعاً درست فهمیده‌ام؟ آیا فقط همین بوده یا من فقط حلقه‌ی آخر را دیده‌ام؟ همیشه این‌جوری است. آن دو سه سانتی‌متر اشتباه است که حادثه را تمام می‌کند. ولی قبلش حتماً خیلی چیزهای دیگر هستند. مثل روابط انسانی می‌ماند. هزاران عامل کوچک و بزرگ هستند. ولی یکهو می‌بینی که یک سهل‌انگاری ساده در فراموش کردن خرید مثلاً یک آدامس باعث می‌شود تا تمام گرمای چند ماه بودن یخ بزند. تو فقط آدامسه را راحت تشخیص می‌دهی و یخ زدن را. بقیه‌ی چیزها را پیدا کردن و فهمیدن. راننده‌ی ون هم مسیر هر روزش بود. روزی شاید ۵۰بار این خیابان را می‌رفت و می‌آمد. چرا باید آن سوتی را می‌داد؟ حتم چیزهای دیگری هم بودند. نمی‌دانم.

دوست داشتم کمکش کنم. ولی ون بدجوری روی جدول وسط بلوار نشسته بود. جرثقیل لازم بود. چیزی نگفتم و راهم را کشیدم رفتم.



قبلاً در

مورد آقای محمدرضا توکلی صابری نوشته بودم؛ در مورد کتاب سفر برگذشتنی و پروژه‌ی دوست‌داشتنی‌اش برای دوباره رفتن تمام مسیرهایی که هزار سال پیش ناصرخسرو رفته:

ولی جا پای ناصرخسرو گذاشتن کاری بس سترگ و عظیم است. فراتر از یک گلگشت یکی دو روزه است. کاری که محمدرضا ‏توکلی صابری تک‌وتنها آن را انجام داد و کتابش را نوشت. کتاب سفر برگذشتنی شیرین نیست. لحن و زبان توکلی صابری نکته‌ی ‏خاصی ندارد. به تب‌وتاب نمی‌اندازد آدم را. آرام است. خیلی به‌ندرت احساسی است. اوج و فرود ندارد. ولی همین‌که ببینی دیده‌ها و ‏تجربه‌های ناصرخسرو بعد از 1000سال چه شکلی شده‌اند و چه چیزهایی جای آن‌ها را گرفته آن‌قدر جذاب است که لحن یکنواخت ‏کتاب توی ذوق نمی‌زند.‏»

دیروزم گذشت به خواندن کتاب سوم او از آن سفر طولانی:

سفر دیدار. سفر به کوهستان‌های بدخشان و دیدار از مزار ناصرخسرو قبادیانی.»

کتاب سفر برگذشتنی» از سال 1379 شروع شد. در آن زمان صابری نتوانسته بود به خاطر جنگ افغانستان به مزار ناصرخسرو برود. سفرش را از منتهاالیه شمال شرقی ایران شروع کرده بود. و واقعاً حسرت می‌خورد که چرا به دیدار مزار ناصرخسرو نرفته. در تابستان سال 1392 او بالاخره توانست یمگان برود و مزار ناصرخسرو را زیارت کند. سفر دیدار» شرح سفر او به تاجیکستان و دوشنبه و از آنجا به افغانستان و ولایت بدخشان و روستای حضرت سعید است. اوج کتاب هم لحظه‌ای است که او به بارگاه چوبی ناصرخسرو در روستای حضرت سعید بدخشان می‌رسد. به لقای مردی که سال‌ها پا جای پای او نهاد.

قبلاً ها با خودم قرار داشتم که هر کتابی که نام و نشانی از جاده دارد بخوانم: چه نویسنده‌اش مشهور باشد چه نباشد. 

حالاها یک قرار دیگر هم به آن اضافه شده: سفرنامه ای از افغانستان را ناخوانده نگذارم. سفر دیدار را با این هدف خواندم و واقعاً چسبید. از سماجت توکلی صابری برای دیدار مزار ناصرخسرو کیفور شدم. مخصوصاً این‌که خیلی سخت هم به این هدف دست پیدا کرد:

این بخش‌ها را تکه‌تکه و قطعه‌قطعه رفتم. یعنی راه افتادم و هرچه پیش آید خوش آید گفتم و حرکت کردم. فقط رفتم. ناصرخسرو هم همین‌طور سفر کرده بود. پرسان رفته بود. جنگل را درخت به درخت پیموده بود و صحرا را بته به بته و هر ناحیه را دیه به دیه و شهر به شهر. و من هم ‌چنین کرده بودم، بی‌آنکه بدانم. و رمز موفقیت نیز همین بود. من فقط با داشتن نشانی و تلفن شگرف که از حقدادوف گرفته بود به تاجیکستان رفتم و سپس با داشتن تلفن جهانگیر کرامت به افغانستان رفتم. به جای نشستن و امید بستن و توجیه کردن، راه افتاده بودم. بی‌آنکه کسی را بشناسم. و هر که را شناختم و با او آشنا شدم، پس از حرکت بود.» ص 122 کتاب

برای من اما یک نکته‌ی کتاب هم جالب بود. توکلی صابری در این کتاب دو بار از خروج سربازان آمریکایی نام می‌برد و این‌که باید حتماً تا پایان 2014 از مزار ناصرخسرو دیدن کند. چراکه بعد از خروج نیروهای آمریکایی معلوم نیست که بتواند بازهم به بدخشان بیاید؛ امیدش به حضور آمریکا بود. و این‌که بنیاد آقاخان و کارمندان محلی این بنیاد بودند که توکلی صابری را در راه زیارت مزار ناصرخسرو یاری دادند. بله. خود توکلی صابری خیلی همت کرد که از آمریکا به تاجیکستان رفت و بعد به امید یک شماره تلفن رفت به بدخشان افغانستان. ولی این بنیاد آقاخان بود که در آن ناحیه از افغانستان مشغول مدرسه‌سازی بود. بنیاد آقاخان بود که در حال بازسازی مزار ناصرخسرو بود. توکلی صابری وقتی در تاجیکستان بود به سفارت ایران زنگ زد که از آن‌ها کمکی بگیرد. ولی سفارتی‌ها هیچ فایده‌ای نداشتند. 

وقتی کتاب را می‌خواندم حسرت می‌خوردم که چرا نباید ایران در آنجا همچه آدم‌های نازنینی را برای یاری‌رساندن به یک بزرگ‌مرد فرهنگی داشته باشد. توی صفحه‌ای از کتاب توکلی صابری جلوی افغانستانی‌ها از ایران دفاع کرده بود که دشمن طالبان است و فلان بیسار. ناراحت شدم که چه ساده‌دلانه نوشته بود این تکه را توکلی صابری. ایران از طالبان بودن هم ابایی ندارد.

بعد به این فکر کردم که خب، هر فرقه‌ای در راستای ایدئولوژی خودش است. اگر بنیاد آقاخان در بدخشان مدرسه می‌سازد و این‌چنین امدادرسانی می‌کند به خاطر ایدئولوژی خودش است. به خاطر نشر آن. به خاطر حفظ آن. ایران هم در راستای ایدئولوژی حاکمانش است که آنجا حضور ندارد. نمی‌توانم ایران را محکوم کنم. حاکمانش ناصرخسرو را دوست ندارند. برای حاکمانش زبان فارسی کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. فارسی‌زبان‌های بام دنیا برایشان معنایی ندارد. پس چرا محکوم کنم؟ 

نمی‌دانم. هر چه بود خواندن سفر دیدار جذاب بود. تکه‌های مربوط به زیارت ناصرخسرو را از

اینجا هم می‌توانید بخوانید.



1- دبیرستآن‌که بودیم یک معلم تاریخ داشتیم به اسم آقای اکبری. موجود خاصی بود. قصه‌های جنسی پادشاهان مختلف ایران را در طول سال برایمان تعریف می‌کرد و این‌طوری زنگ تاریخ را به جذاب‌ترین کلاس طول هفته تبدیل کرده بود. هر از چند گاهی هم بچه‌ها را می‌آورد پای تخته به سؤال و جواب. یک سؤالی که همیشه می‌پرسید این بود: اگر به اختیار خودت بود، دوست داشتی در کدام دوره‌ی تاریخ ایران زندگی کنی؟ هخامنشیان؟ ساسانیان؟ طاهریان؟ آل‌بویه؟ قاجار؟ پهلوی؟

خیلی از همکلاسی‌ها دوره‌ی هخامنشیان را اسم می‌بردند و پرسپولیس و کوروش و داریوش را. علت را این می‌نامیدند که پرشکوه‌ترین زمان تاریخ برای ایران آن زمان بوده. یا می‌گفتند ایران آن زمان پهناورترین ایران تاریخ بوده. البته آقای اکبری اصلاح می‌کرد که پهناورترین ایران تاریخ

برای زمان سلجوقیان بوده.

بعدها به این سؤالش خیلی فکر کردم: دلم نمی‌خواست در هیچ‌کدام از دوره‌های قبلی تاریخ ایران زندگی می‌کردم. حتی دلم نمی‌خواست در دوره‌ی کنونی تاریخ ایران هم زندگی می‌کردم. چون من یک آدم معمولی‌ام. یک آدم معمولی که لایه‌های طبقاتی سفت و محکم نمی‌گذارند آن‌قدر بالا بروم و بخواهم بلندپروازی داشته باشم. یک آدم معمولی که فقط اذیت می‌شود. حتم دوره‌ی هخامنشیان هم همین می‌شدم که الآن هستم. پس چرا آرزوی دوره‌ی هخامنشیان را داشته باشم؟!

تاریخ بی خردی اثر باربارا تاکمن

2- مرحوم باربارا تاکمن کتابی دارد به اسم

تاریخ بی‌خردی؛ از تروآ تا ویتنام». حسن کامشاد آن را به فارسی ترجمه کرده و نشر کارنامه آن را چاپ کرده. یک کتاب به‌تمام‌معنا است: از محتوا و مفهوم بگیر تا ترجمه و کیفیت چاپ.

به نظرم فصل اولش به‌غایت مفهوم بی‌خردی را توضیح می‌دهد و 600 صفحه‌ی مابقی کتاب فقط افزایش اطلاعات عمومی و تاریخی است. اسم فصل کتاب پیگیری ت‌های مغایر با منافع خویش» است.  تاکمن توی این فصل می‌نویسد:

بشر در همه‌ی زمینه‌های دیگر جز حکومت شگفتی آفریده است: در طول عمر خود ما، وسایل ترک زمین و مسافرت به ماه را اختراع کرده؛ درگذشته به باد و برق مهار زده، سنگ‌های اسیر زمین را بر هم نهاده و کلیساهای جامعه سر به فلک کشیده ساخته، از تارهایی که کرم به گرد خود می‌تند پارچه‌ی زربفت ابریشمین بافته، آلات موسیقی ساخته، از بخار نیروی محرک به دست آورده، امراض را از میان برده یا مهار کرده، دریای شمال را عقب رانده و بر وسعت خاک خود افزوده، انواع موجودات طبیعی را رده‌بندی کرده و رازهای کیهان را گشوده است. جان آدمز، دومین رئیس‌جمهور آمریکا اعتراف می‌کرد: درحالی‌که همه‌ی علوم دیگر پیشرفت داشته است، علم حکومت متوقف مانده؛ و امروزه بهتر از سه یا چهار هزار سال پیش اعمال نمی‌شود.» ص 24 کتاب

بعد می‌آید بد حکومت کردن را دسته‌بندی می‌کند و می‌گوید که:

سوء حکومت چهار گونه است و اغلب آمیزه‌ای از هر چهار:

1) استبداد یا ظلم و فشار، که تاریخ چنان آکنده از نمونه‌های مشهور آن است که نیازی به ذکر شواهد نیست؛

2) جاه‌طلبی بیش‌ازحد، مانند جدوجهد آتن برای فتح سیسیل در جنگ پلوپونزی یا تلاش‌های فیلیپ دوم برای فتح انگلستان به اتکای ناوگان جنگی‌اش، یا دو بار تکاپوی آلمان برای تسلط بر اروپا به پیروی از پندار خودساخته‌ی سیادت نژادی، یا تقلای ژاپن برای تشکیل نوعی امپراتوری آسیایی؛

3) بی‌کفایتی یا انحطاط، مثل داستان امپراتوری روم باستان و آخرین تزارهای رومانف روسیه و واپسین دودمان امپراتوری چین؛

4) و بالاخره بی‌خردی یا اصرار در کژاندیشی. این کتاب درباره‌ی تجلی ویژه‌ای از شق اخیر است، یعنی پیروی از ت‌های مغایر با منافع مردم و کشور خود. غرض از منافع هر آن چیزی است که به آسایش و سود مردم تحت حکومت بینجامد و مراد از بی‌خردی گزینش ت‌هایی که نقض این غرض کند.» ص 24 و 25 کتاب

تاکمن تی را نابخردانه می‌داند که واجد سه شرط باشد:

اول این‌که نه‌تنها ازا دید حال به گذشته بلکه در زمان خود ناقض غرض انگاشته شده باشد.

دوم این‌که می‌باید راه دیگری سوای آن‌که پیموده شده وجود می‌داشته است.

و شرط سوم این‌که ت موردبحث باید متعلق به گروه باشد نه یک فرد حکمران و از طول عمر ی یک نفر کند.

3- پیگیری ت‌های مغایر با منافع خویش.کتاب تاریخ بی‌خردی پر است از مثال‌های بی‌خردی در حکمرانی؛ از رحبعام پسر حضرت سلیمان پادشاه اسرائیل تا جنگ ویتنام و ت‌های آمریکا. باربارا تاکمن علت‌هایش را هم توصیف می‌کند:

خشک‌مغزی منشأ خودفریبی است و در حکومت نقش بسیار بزرگی دارد و عبارت از این است که اوضاع‌واحوال را بر مبنای تصورات ثابت و پیش‌ساخته ارزیابی کنیم و علائم و قرائن مخالف را نادیده بگیریم یا مردود بشماریم و به پیروی از آرزوهای خود عمل کنیم و واقعیت‌ها را گردن ننهیم.» ص 27 

خشک‌مغزی به معنای سرپیچی از عبرت گرفتن از تجربه نیز هست،» ص 28 

بی‌خردی معمولاً حاصل طرح‌های عظیم نیست و دیگر آن‌که نتایج آن غالباً حیرت‌انگیز است. بی‌خردی سماجت در تداوم ماجراست.» ص 47 

4- وقتی کتاب را می‌خواندم به ایران فکر می‌کردم. به این‌که ایران و حکومت‌هایی که بر آن فرمانروایی کرده‌اند سرشارند از مثال‌های بی‌خردی. به این فکر کردم که این هم خودش می‌تواند سوژه‌ی یک کتاب باشد؛ یک‌چیز تو مایه‌های ما چگونه ما شدیم؟». با این تفاوت که بروی و بی‌خردی‌های تاریخی حکومت‌ها در ایران را دربیاوری. دقیقاً هم با همین تعاریفی که باربارا تاکمن از بی‌خردی داشته: پیگیری ت‌های مغایر با منافع خویش و ملت.

حسرت خوردم که چرا تاریخدان نیستم. اگر کلی کتاب تاریخ ایران خوانده بودم آستین‌ها را بالا می‌زدم برای نوشتن چنین کتابی.

بعد به این فکر کردم که لازم نیست زیاد هم دور بروم. خود من، زندگی این روزهای من، زندگی این روزهای آدم‌های دوروبر من تحت تأثیر تعداد زیادی بی‌خردی است. مثلاً این هفته‌ای که گذشت: چه قدر من زجر کشیدم به خاطر فیلترینگ تلگرام. فیلتر کردن یک بی‌خردی بزرگ است. تمام ویژگی‌های یک بی‌خردی را دارد: 

- خیلی عظیمی وجود دارند که فیلترینگ را بی‌معنا می‌دانند. اصلاً شما نگاه بینداز به همین کشور مثلاً توسعه‌نیافته‌ی همسایه‌مان: افغانستان. حکومتش نه فیس بوک را فیلتر کرده، نه تلگرام، نه یوتیوب نه سایت‌های پذیرش مقاله برای کنفرانس‌های علمی را.  چنین پارادایمی هست. می‌بینندش. اما بازهم به فلیترینگ ادامه می‌دهند.

- راه جایگزین فیلترینگ هم واضح و مبرهن است. 

و خب. فیلترینگ در زمان محمد خاتمی بوده. در زمان ‌نژاد بوده. در زمان هم هست. 

و خنده‌دارش اصرار بر فیلترینگ است. اصرار بر این‌که ما از تلگرام کوچ کردیم به سروش و آی گپ و بله. شما هم دیگر نباید در تلگرام بمانید. دهن تان را سرویس می‌کنیم. شما هم بیایید به سروش. ملت اولش جا می‌خورند. نمودار استفاده از تلگرام فروکش می‌کند. ولی بعد سوراخ‌ها پیدا می‌شود. آن‌ها می‌بینند که سوراخ‌هایی پیداشده. محض کم نیاوردن هاتگرام و تلگرام طلایی را راه می‌اندازند. اصرار می‌کنند که بله. 15 میلیون نفر از هاتگرام استفاده می‌کنند. پس فیلترینگ موفق بوده و هی اصرار می‌کنند و هی اصرار می‌کنند و تمام آدم‌هایی را که نسبت به حکومت هیچ عنادی ندارند انگولک می‌کنند، اذیت می‌کنند، کاری می‌کنند که همه بهشان فحش بدهند. ما همه از استفاده می‌کنیم. نرم‌افزارهایی که به‌نوعی جرم‌اند. ولی آن‌قدر فراگیر شده‌اند که دیگر آدمی که قانون را نمی‌شکند عجیب می‌نماید.

یک مثال خیلی خوب دیگر گشت ارشاد است و اصرار بر رعایت حجاب.

یک مثال خوب دیگر بی‌خردی نحوه‌ی مبارزه با فساد است: کی ها را اعدام کرده‌اند؟ کی ها را جریمه کرده‌اند؟ قاضی مرتضوی نمونه‌ی اعلای بی‌خردی است و حیف است که کتاب بارابارا تاکمن با این مثال‌ها غنی نشود.

شما چه مثال‌های دیگری یادتان می‌آید؟ 40 سال حکومت مطمئناً هزاران مثال خواهد داشت. مثال‌هایی که شاید با مرورشان بتوان یک‌جورهایی جلوی تکرارشان را گرفت و نگذاشت که بیش از این ما را آزار بدهند!







پس نوشت: ممنون از محمدجواد حاجیعلی خانی که برایم کتاب را از کتابخانه دانشگاهشان قرض گرفت. وگرنه که نمی توانستم بخوانم این کتاب را با قیمت نجومی اش!

می‌ترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه می‌کند. ولی ناچارم. حالت دوگانه‌ای نفرت‌انگیزی است که نمی‌دانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمی‌کند آخر. هزینه‌ای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش می‌آید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم می‌دهد. وقتی از تو چیزهای ساده‌ای می‌خواهند که تو از پسشان به‌راحتی برمی‌آیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق می‌افتد. برای چه دریغ کنم؟ نمی‌دانم. 

عموماً کارگرند. یا جوان‌هایی که شارژ موبایلشان تمام شده. مهمان‌اند. کسی منتظرشان است جایی. می‌خواهند بگویند که به فلان جا رسیده‌اند. موبایل لازم می‌شوند و خودشان یا موبایل ندارند یا شارژش تمام شده. درخواست می‌کنند که آقا می‌شود یک زنگ بزنم با گوشی‌تان؟ توی پیاده‌رو هستند عموماً. مگر چه می‌شود موبایلم را بدهم بهشان؟ شماره‌ای که می‌خواهند بگیرند را ازشان می‌پرسم. شماره را می‌گیرم و گوشی را می‌دهم دستشان. اما.

من احتمالاً مریضم. 

دقیقاً از آن لحظه‌ای که گوشی را می‌دهم به دستشان, یکهو ذهنم شروع می‌کند به خیال کردن که اگر الآن طرف با گوشی‌ات شروع به دویدن کند تو چه‌کار باید بکنی؟ اگر طرف گوشی باشد الآن باید چه‌کار کنی؟ اوه. چند قدم از تو دور شد. به حریم خصوصی‌اش احترام بگذار. شاید دوست ندارد تو دقیقاً بشنوی چه می‌خواهد بگوید. نه. الآن چند قدم دور می‌شود و بعد د فرار. زورت می‌رسد مثل اسب بدوی؟ اگر دوید و فرار کرد باید بپری سرش. به پیاده‌رو نگاه می‌کنم و امکان‌سنجی می‌کنم که اگر بخواهد فرار کند به کدام سمت می‌رود.

می‌ترسم.

و حالم از خودم به هم می‌خورد به خاطر این ترس، به خاطر این بی‌اعتمادی.

دیروز بدتر بود. پسر کوچکی بود که توی پیاده‌رو از من موبایل خواست. یعنی اول از یک مرد کت‌شلواری درخواست کرد. مرد گوشی‌اش را به او نداد و رد شد. بعد سراغ من آمد. با کمال میل شماره‌ای که می‌خواست را گرفتم و گوشی را به او دادم. اما باز آن فکرهای مسخره توی مغزم رژه رفتند که اگر الآن بدود برود من به او می‌رسم؟!

حالم از خودم به هم خورد. معصومیت و سادگی پسرک باز هم نتوانسته بود اعتمادم را جلب کند. بعدش اصلاً حس خوب مفید بودن نداشتم. حس بی‌اعتمادی و ترس، تمام حس خوب کمک کردن را زایل کرده بود.

نه. دوست ندارم جای آن آقای کت‌وشلواری باشم که صورت‌مسئله را پاک کرده بود و کلا گفته بود به‌هیچ‌وجه من الوجوه به آدم‌های دیگر نگاه نمی‌کنم. ولی این ترس و بی‌اعتمادی بدجوری فشار می‌آورد رویم. ترسی که پوچ است. بیهوده است. ترسی که به قیمت جان و روانم نیست، اما برایم به قیمت جان و روانم تمام می شود.


انشای خلاقانه

راستش من فیلم

قانون مورفی را دوست داشتم. نه به خاطر کارگردان و بازیگرانش. نه. من آدم بازیگردوستی نیستم. نه به خاطر فیلم‌نامه‌اش که اتفاقاً بی‌سروته بود و نه حتی به خاطر اینکه فیلم طنز بود. 

شاید اگر بگویم به دلایل کاملاً شخصی از فیلم خوشم آمد پر بیراه نگفته‌ام. من قانون مورفی را دوست داشتم، به این خاطر که رامبد جوان برایم یک قصه‌ی خیالی از مکان‌ها و اشیای آشنا تعریف کرد. مکان‌ها و اشیایی که برایم دوست‌داشتنی‌اند؛ ولی زنگار واقعیت و تکرار هیچ‌وقت نمی‌گذاشت آن‌ها را این‌چنین که توی فیلم بود درخشان ببینم. 

قانون مورفی تقاطع جمهوری حافظ بود. بزرگراه‌های تهران بود. باغ کتاب بود. سالن سینماهای باغ کتاب بود. جاده‌ی تهران شمال بود. کوچه‌های محله‌ی خمیرکلایه ی لاهیجان بود. بازار میوه و تره‌بار محلی عاقلیه بود. تالاب سوستان لاهیجان بود. باغ‌های چای لاهیجان و کاروانسرای تی تی جاده دیلمان بود. مزدا ۳۲۳ بود. میتسوبیشی گالانت بود. ای‌کاش تویوتا کرولا هم می‌بود. همه‌ی این‌ها بود. ولی نه به این شکلی که الآن گفتم. نه به شکلی که شما می‌روید می‌بینید یا به شکلی که هست. همه‌ی این مکان‌ها و اشیا بود با لایه‌ای مخملین از خیال و رؤیا. رؤیاهایی که گاه تو را می‌خنداند. گاه هم می‌گفتی چه مسخره. اما به هر صورت خیال بود. رؤیا بود. دیدن چیزها به شکلی بود که نیستند. بازی بود. یک‌جور گور بابای هر چه عمق و چاه کندن برای رسیدن به حیات بود. یک‌جور هشت کیک بی‌خیالی و خوشی مثلاً.

و راستش من عاشق خیال کردن در فضاهای آشنا و تکراری‌ام. عاشق دیدن فیلم‌ها و خواندن کتاب‌هایی هستم که با اشیا و مکان‌های آشنای من مثل لگوهای اسباب‌بازی استفاده می‌کنند. آن‌ها را روی‌هم می‌چینند و یک ساختمان لی‌لی پوتی عجیب غریب می‌سازند.

شاید بگویید اینکه بدیهی است. فیلم خوب داستان خوب همین باید باشد: دستمایه‌ای برای خیال و رؤیا. درست است. ولی قبول کنید که ما کم خیال می‌کنیم. کم سعی دنیاهایی را که در آن هستیم به شکل‌های دیگری خیال کنیم. یادمان نداده‌اند یا اسیر دیوهای واقعیت شده‌ایم. نمی‌دانم. ولی این‌قدر خیال کردن برایمان سخت است که حتی فیلم‌هایمان هم بلد نیستند خیال کنند.


ایستگاه راه آهن دوگل

باران که می‌بارد ناودان خانه‌مان قل‌قل می‌کند. می‌گویند یک نقص خانه‌سازی است و خانه‌ی خوب باید همه‌جوره آرام و بی‌صدا و کیپ و بسته باشد. من اما لذت می‌برم ازین نقص خانه‌مان. صبح‌هایی که بیدار می‌شوم و صدای قل‌قل ناودان را می‌شنوم اولش تیز می‌شوم. بدو می‌روم دم پنجره و دایره دایره‌های ریزش باران بر آسفالت خیس را نگاه می‌کنم. بعدش اما شل می‌شوم. یکهو یادم می‌آید که اینجا تهران است. یادم می‌آید که تهران در روزهای بارانی‌اش هم پلشت است. آدم‌هایش توی روزهای بارانی هم دوست‌داشتنی نیستند. ازین خیال که الآن شال و کلاه می‌کنم و باران بر تنم خواهد بارید خوشم می‌شود. این خیال که بدون چتر بروم و کلاه کاپشنم را روی سرم بیندازم و قطره‌های باران روی کلاه صدای تک‌تک بدهند خوشم می‌شود. اما بعدش یاد خیابان‌هایی می‌افتم که باید رد شوم. یادم می‌افتد که باز ترافیک پشت ترافیک خواهد بود و راننده‌های کوته‌فکر این شهر حتی راه نمی‌دهند که من عابر پیاده از خیابان تنگ و تاریکشان عبور کنم. یادم می‌افتد که راننده تاکسی‌ها غرغروتر می‌شوند. یادم می‌افتد که ماشین‌ها آب می‌پاشند به هیکل عابر پیاده ها و اصلاً نمی‌خواهند ببینندش که برایش نیش ترمز بزنند. حرص زدن آدم‌ها برای زود رسیدن بیشتر می‌شود و. شل می‌شوم.

یکهو به خودم می‌گویم صبح بارانی آدم باید برود. صبح بارانی جان می‌دهد برای آخرین بار دیدن تهران. صبح بارانی آدم باید برود ایستگاه قطار. بلیت بخرد. روی صندلی‌های انتظار بنشیند. به بارش باران در بیرون شیشه‌های ایستگاه نگاه کند و فقط به ایستگاه کوچک مقصد فکر کند. ایستگاه کوچکی که در دل دامنه‌ی کوهستان است و ابرهای حجیم سفید به آن سینه می‌سایند، گهگاه سقف شیروانی کوچکش را لیس می‌زنند و خیال و وهم به جان آدم می‌اندازند. ایستگاهی که در ساعت رسیدن قطار کسی در آن به انتظارت ایستاده باشد. بادست‌هایش بازوهایش را بغل کرده باشد. طول ایستگاه را برود و برگردد. بارانی بلندی پوشیده باشد. حواسش به طراحی‌های زیبای بتون سکوی سوار و پیاده شدن مسافران رفته باشد و دلش بخواهد که تا تو رسیدی به آنها اشاره بدهد و بگوید: امان از دست آن دانمارکی‌ها که فقط راه‌آهن نساختند که اثر هنری خلق کرده‌اند.

قطار با چراغ‌های روشن ورودی شکوهمند به آن ایستگاه داشته باشد. تو تنها مسافری باشی که در آن ایستگاه پیاده می‌شوی و او تنها کسی باشد که مسافرش از راه رسیده. هم را در آغوش بگیرید و بعد بروید به‌سوی در چوبی ایستگاه که شیشه‌هایش را مه‌گرفته و با باز شدن آن بوی بخاری هیزمی زیر دماغت بزند و یکهو احساس کنی که ذوب شده‌ای. احساس کنی تمام وجودت آماده‌ی قالب‌ریزی دوباره است.

نمی‌دانم. ازین بایدها دیگر. باران که می‌بارد آدم مست می‌شود. شل می‌شود. دلش می‌خواهد به خیال‌ها پناه بیاورد.



ساعت ۹ شب بود. ۱۱-۱۲نفر توی صف ایستاده و منتظر ون آخر بودیم. پیرمرد آرام خط هر شب ون آخر می‌شد. همو که برای رسیدن هیچ‌وقت عجله نداشت و برای خالی کردن عقده‌ها به پدال گاز الکی فشار نمی‌آورد.

ون پر شد. ۲_۳نفر ماندند. جا نشدند. یکی‌شان خانم بود. توی صف ایستادند. ون که می‌رفت سریع یک سواری شخصی سروکله‌اش پیدا می‌شد. تا ۱۲ شب سر خط سواری‌های شخصی به جای تاکسی‌ها انجام‌وظیفه می‌کردند. داشتیم حرکت می‌کردیم که یک دختر از پیاده‌رو در آمد و به شیشه زد و گفت: میشه منم سوار بشم؟ ون در حال حرکت بود.

همان خانم توی صف نبود. دختر جوانی بود با کلاه منگوله‌دار. جا نبود. تمام ده تا صندلی ون پر بود. یکهو پسری که دم در نشسته بود گفت: آقا من پیاده میشم این خانم سوار بشه.

راننده در را باز کرد. پسر پیاده شد. رفت توی صف ایستاد. دختر منگوله‌دار تشکر کرد و سوار شد.

پسر جوانمردی کرده بود؟

در قاب پنجره نگاهش کردم. داشت دوباره کاپشنش را می‌پوشید و به ما نگاه می‌کرد. حتم پیش خودش احساس غرور و جوانمردی می‌کرد.

ولی حس بدی به من دست داده بود. اصلاً هم جوانمردی نکرده بود. او در چهارچوب یک کلیشه بازی کرده بود: کلیشه‌ی زن‌های ضعیف مردهای قدرتمند. دختر جنس ضعیفی بود که جنس قوی (مرد) می‌تواند لطف کرده و به او کمک کند.

به نظرم در نگاه اول او کار خوبی کرده بود. ایثار کرده بود. البته تفاوت کار دو دقیقه صف ایستادن و با سواری برگشتن بودها. ولی خب فرست لیدیز بازی درآورده بود. احترام به حقوق بانوان. مرد متشخص ایثارگر. ولی. 

آن دختر با آن درخواست خودش را ضعیف نشان داده بود. گفته بود که من به کمک نیازمندم. چرا آن یکی خانم توی صف این کار را نکرده بود؟ می‌خواهم بگویم بعضی کارها هستند که ته تهشان همان کلیشه‌های قدیمی را بازتولید می‌کنند: زن موجود ضعیفی است؛ مرد موجود قوی‌تری است؛ پس زن نباید در کنار مرد باشد؛ پس زن باید در خدمت موجود قویتر باشد؛ پس زن نباید کار کند.

می‌خواهم بگویم بعضی کارهای کوچک هستند که تناقض‌های بزرگ ایجاد می‌کنند. مثلاً شرط می‌بندم اگر به آن دختر منگوله‌دار می‌گفتند تو با ازدواج حق نداری بیرون از خانه کار کنی به تریج قباش برمی‌خورد. فحش می‌داد به هر چه نظام مردسالار. ولی اصلاً به این فکر نمی‌کرد که با آن درخواست و خودضعیف نشان دادنش دارد کلیشه‌ی جامعه‌ی مردسالار را به‌گونه‌ای تقویت شونده بازتولید می‌کند.



بالاخره کتاب

در خانه‌ی برادر را تمام کردم. یک ماه طول کشید خواندنش. نمی‌رسیدم. کلاس زبان وقتم را عین چی می‌خورد و فقط می‌رسیدم روزها توی مسیر سوار بر ون و آخر هفته‌ها بخوانمش. دوستش داشتم. خرد خرد پیش رفتم و لذت بردم: خانه‌ی برادر، پناهندگان افغانستانی در ایران. طرح جلدش هم اولش زشت به نظر می آمد. ولی بعد که داستان

سری مهاجرت جیکاب لارنس را فهمیدم برایم دلچسب شد!

اصلی‌ترین سؤال کتاب این است که چرا مهاجران افغانستانی بعد از 40 سال حضور در ایران هنوز در جامعه‌ی ایران پذیرفته‌نشده‌اند؟ بااینکه نسل سوم و حتی چهارمشان هم در ایران به دنیا آمده‌اند و بیش از چند دهه است که به سرزمین خودشان برنگشته‌اند، چرا بازهم ایرانی حسابشان نمی‌کنیم؟ چرا بعد از 40 سال آن‌ها حتی حق داشتن یک کارت‌بانکی یا گواهینامه‌ی رانندگی هم ندارند؟ چرا حق ندارند در ایران سفر کنند؟ قانونی‌هایشان چرا برای هر بار خروج از شهر باید اجازه بگیرند؟ چرا ایرانی‌ها این‌چنین دید تحقیرآمیزی به مهاجران افغانستانی دارند؟ 

آرش نصر اصفهانی سعی کرده بود به این سؤال جواب بدهد که عوامل عدم ادغام مهاجران در جامعه‌ی ایران چی ها هستند؟

کتاب 5 بخش کلی دارد: تعریف مسئله و مباحث نظری در مورد ادغام مهاجران در یک جامعه، تاریخ ت‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی، مصاحبه‌های میدانی از تجربه‌ی افغانی بودن در ایران، شناسایی نیروهای به وجود آورنده‌ی وضعیت فعلی و پیشنهاد راه‌حل برای مسئله‌ی مهاجران در ایران.

برای من لذت‌بخش‌ترین بخش

کتاب تاریخ ت‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی بود. جایی که نصر اصفهانی سال‌به‌سال اظهارات مقامات مسئول و نمایندگان مجلس را دنبال کرده بود و توانسته بود خیلی مستند و دقیق سیر تطور ت‌گذاران ایران را دربیاورد. چه قدر جای همچون کتاب‌هایی در مورد مسائل مختلف، آدم‌ها، اشیا، مکان‌ها و. توی ایران خالی است. این‌که روندها را موشکافی کنند. به آدم‌ها تکیه نکنند. به روندها و گفته‌ها تکیه داشته باشند.

اوج کتاب برای من آنجاهایی بود که نصر اصفهانی مشروح مذاکرات مجلس در مورد موضوع مهاجران را در چند سال مختلف بررسی کرده بود و روندها را درآورده بود. یکجایی بود که در مورد تابعیت مادر ایرانی‌ها پدر خارجی‌ها در سال 1385 یکی از نماینده‌های مجلس به آوردن مثال بچه غول برره متوسل شده بود. زهرخند زدم وقتی خواندمش. تأسف  و نفرت تمام وجودم را پر کرد. 

نصر اصفهانی به‌درستی نیروهای به وجود آورنده‌ی وضعیت فعلی در مورد مهاجران افغانستانی در ایران را شناسایی کرده بود: کارگر ایرانی، کارفرمای ایرانی، دولت و ایدئولوژی ضدافغانستانی در ساحت‌های مختلف (از تصمیم‌گیرندگان کلان تا رسانه‌ها و مردم).

می‌گفت کارگر ایرانی به حضور کارگر افغانستانی اعتراض می‌کند. دولت برای راضی نگه‌داشتن کارگر ایرانی شرایط زندگی را برای افغانستانی‌ها دشوار می‌کند. از آن‌طرف کارفرماهای ایرانی به نیروی کار پربازده و ارزان افغانستانی وابسته‌اند. دوست هم ندارند که افغانستانی‌ها در کار پیشرفت کنند و تبدیل به کارفرما شوند. دولت برای راضی نگه‌داشتن آن‌ها به افغانستانی‌ها آن‌قدر فشار نمی‌آورد که همه‌شان از ایران بیرون بروند. دولت سعی می‌کند تعادلی را به وجود بیاورد که بیشترین بهره‌کشی و استثمار از افغانستانی‌ها را داشته باشد و از آن‌طرف کمترین هزینه را به خاطر آن‌ها متقبل شود. یک ایدئولوژی ضدافغانستانی (نژادپرستی) هم در بین ایرانیان وجود دارد که باعث ایجاد شرایط غیرانسانی برای مهاجران در ایران شده است.

راستش به نظرم این جای تحلیل نصر اصفهانی می‌لنگد. او از یک ایدئولوژی دیگر هم باید حرف می‌زد: ت خارجی ایران در قبال کشور افغانستان. دید ایران در این 40 سال به این کشور چه بوده است؟ آیا ایران در این کشور یک‌بار یک فستیوال فرهنگی درست‌ودرمان برگزار کرده است که مثلاً در آن ناصرخسرو را تجلیل کند؟ آیا ایران به‌جز بهره‌کشی نظامی و ایدئولوژیک در افغانستان دنبال چیز دیگری هم بوده؟ نه. معلوم است که نه. اصلاً ت فرهنگی ایران در سایر کشورهای جهان. مشکل از اینجا هم هست. نصر توی این کتاب خاستگاه مهاجران افغانستانی و نگاه حاکمیت به آنجا را در نظر نگرفته است؛ البته اگر در نظر می گرفت کتابش تاریکتر و ناراحت کننده تر هم می شد!  

نصر اصفهانی در این کتاب دولت و حاکمیت را یک موجود واحد دیده است. به نظرم یکی از ضعف‌های کتابش همین است. دولت در ایران هزار تکه است. شاید هم ترس از تیغ سانسور بوده است. نمی‌دانم. ولی فصل‌های مربوط به تاریخ ت‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی و مستندات آن فوق‌العاده بود.

کتاب

در خانه‌ی برادر از آن کتاب‌های ناداستان خیلی روان است که خواندنش آدم را با وجوه تازه‌ای از 40 سال اخیر تاریخ ایران آشنا می‌کند.


 

 

 

 

 

هوا زمهریر بود. سوز و سرمای عصر آخرین هفته‌ی دی توی صورتمان شلاق می‌زد که به کوچه‌ی اعرابی ۲ رسیدیم. از سلطان تا کابوی. چطور مرد مارلبورو دنیا را فتح کرد» اسم نمایشگاهی بود که توی گالری فرمانفرما برقرار بود. چیزی که خوانده بودم این بود: تاریخ سیگار به روایت یوآخیم هانتسل.

سیگاری نیستم. ولی برایم جذاب بود که یک بابایی بردارد از گوشه گوشه‌ی دنیا تاریخ ورود و مصرف یکشی کوچک و باریک را دربیاورد و آن را در یک گالری مفت و مجانی به مردم عرضه کند.

عصر جمعه بود. گالری فرمانفرما باز بود. یک خانه‌ی دونبش دو طبقه‌ی قدیمی بازسازی‌شده‌ی دل‌انگیز. راهروی ورودی خانه معرفی نمایشگاه بود و یوآخیم هاینتسل:

آنچه همواره توجه من را برمی‌انگیزد چگونگی رویارویی و برخورد مردم با شرایط و یا اشخاص ناشناس و بیگانه است. افراد در چنین موقعیت‌های ناآشنایی یا می‌ترسند و یا جذب آن می‌شوند. اساس کارهای آموزشی و تحقیقاتی من تا به امروز بر مبنای تئوری‌های میشل فوکو بوده است. پیدا کردن پاسخ برای مناقشه‌های اجتماعی امروزی از طریق آنالیز منابع تاریخی یکی از شاخصترین روش‌های تحقیقاتی مورد استفاده‌ام بوده است. کلیشه‌های موجود، تبعیض‌های اجتماعی و عقاید نژادپرستانه از مهمترین مضامین تحقیقاتی من هستند. در کنار همه‌ی این‌ها بیش از ۳۵ سال است که آرشیوی از فرهنگ سیگار کشیدن را با جمع‌آوری ۵۰هزار جعبه سیگار متفاوت و همچنین تبلیغات آنها از سراسر دنیا گرد هم آورده‌ام. این سیگارها و همچنین تبلیغاتشان به‌عنوان نمونه‌های بصری‌ای هستند که با استناد به آن‌ها امکان اثبات تئوری‌هایم به‌صورت تجربی میسر می‌شوند.»

نمایشگاهی از آرشیو ۳۵ ساله‌ی سیگارها. طبقه‌ی اول پر بود از جعبه سیگارهای یونانی و عربی و اروپایی و تاریخ سیگار در اروپا و آمریکا و کشورهای عربی و فرشی بافته‌شده از جعبه سیگارهای بهمن و مارلبورو یکی درمیان طبقه‌ی دوم هم مختص ایران بود: از تنباکو و چپق تا سیگار فروردین و تاج و هما بیضی و اشنو و اشنو ویژه و. جست‌وجوی سیگار در همه جا: از جعبه سیگارهای توی دست‌وبال دستفروش ها تا رد و اثر آن در فیلم‌ها و کتاب‌ها. من هم چند تا ایده‌ی اینجوری دارم.باید بیفتم دنبالشان.

خوب و جالب بود. فقط یک بدی گالری چینش تابلونوشته ها بود. در هم چیده بودند. ترتیب زمانی را رعایت نکرده بودند. یکهو از قرارداد رویترز می‌رسیدی به کارخانه‌های سیگارسازی در رشت و اصفهان. یکهو می‌دیدی رسیده‌ای به تبلیغات سیگار در آمریکا و فیلم‌های آمریکایی.

اما برایم بخش صوتی تصویری گالری هم خوب بود. جایی که فیلمی پخش می‌شد به اسم اولین بار من. چند نفر هنرمند و چهر ه ی ایرانی از اولین تجربه‌ی سیگار کشیدنشان صحبت می‌کردند. 

نکته‌ی جالب برایم این بود که خود سیگاره جذابیت خیلی کمی داشت. حتی پس از تجربه هم سیگار آن‌قدر جذاب نبود. جذاب‌تر از همه‌چیز قر و قمیش های آن بود. مجید مظفری عاشق آن تلنگری شده بود که با آن ته مانده‌ی سیگار را پرتاب می‌کردند. همان تلنگری که ته سیگار را در هوا می‌چرخاند و هزاربار سروته می‌کرد تا بر روی زمین جان بدهد.

آن خانم نقاشه عاشق حالت دست‌های همخانه‌اش در آلمان شده بود وقتی سیگار به‌دست می‌شد. آن سرهنگه عاشق حالت سربالاگرفتن بعد از پک زدن سیگار شده بود. بارهای اول مدادش را برمی‌داشت و پک می‌زد و خیال می‌کرد که دود را پف می‌کند به بالای سرش و ابر دود بالای سرش شکل می‌گیرد.

قر و قمیش ها و حالت‌های بیرونی سیگار عجیب جذاب بودند. بعد به این فکر کردم که توی خیلی از کارها داستان همین است. جذابیت کار کردن با ماهی تابه و قابلمه و نمکدان و دستگیره و قاشق است که آدم‌ها را وامی دارد عاشق آشپزی شوند. عاشق این شوند که غذاهای خوشمزه درست کنند. حالت صورت و چهره وقتی غذایی را می‌چشی که ببینی نمک و ادویه‌اش به‌اندازه است. بستن پیشبند به‌وقت ظرف شستن. نظم و ترتیبی که ظرف‌های شسته شده می‌گیرند تا خشک شوند. این چیزهای کوچک، این قر و قمیش های شروع یک کار خیلی مهم‌اند. بعضی‌ها عاشق حالت دست‌های یک راننده حین عوض کردن دنده‌ها می‌شوند، یا رنگ خوب روکش‌های صندلی یک ماشین یا و عشقشان می‌شود رانندگی. تو بگیر حتی جنسیت. خود عمل سانفرانسیسکو رفتن آن‌قدر مهم نیست که قر و قمیش های شروع آن و فتیش های آدم‌ها برای شروع.

از سلطان تا کابوی تا 12بهمن برقرار است. بازدید از آن‌وقت زیادی نمی‌خورد. هزینه‌ای هم ندارد. به ایستگاه متروی هفت تیر هم نزدیک است. فراتر از خود نمایشگاه، ساختمان گالری فرمانفرما هم رؤیایی است. از آن خانه‌های قدیمی خوب بازسازی شده است که حتی دستشویی‌اش هم دوست‌داشتنی است!

 

حالا ده سال از آن شب کذایی گذشته است. همان شب امتحان برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس. همان شبی که زدم تو سر خودم و تو سر کتاب و جزوه‌ها که کد نویسی یاد بگیرم و توی امتحان فردایش نیفتم. ده سال از آن شبی که نومید شدم و از زور نومیدی رفتم سراغ بلاگفا و یک وبلاگ ثبت کردم به اسم سپهرداد گذشته است. همان شبی که گفتم گور بابای هر چه برنامه‌نویسی و کدزنی و الگوریتم و دستور فور و دستور ایف است. ده سال از ترم اول دانشجوی دانشکده فنی بودنم گذشته است و حالا ده سال است که سپهرداد هست، ده سال است که من وبلاگ می‌نویسم. 

راستش در آن شب پراسترس کذایی فکر نمی‌کردم دارم کاری را شروع می‌کنم که ده سال ادامه‌اش خواهم داد. در آن شب کذایی می‌دانستم که من هیچ برنامه‌نویسی و کدزنی ای یاد نخواهم گرفت؛ اما نمی‌توانستم تصور کنم که بدون برنامه‌نویسی و کدزنی هم می‌شود از زندگی لذت برد و نمی‌توانستم هم تصور کنم که ده سال بعد به خاطر نومیدی آن شبم خوشحال باشم.

نه. اصلاً از ده سال وبلاگ نوشتن پشیمان نیستم. ده سال یعنی 3650 روز. در این 3650 روز من حدود 1040 پست در سپهرداد نوشته‌ام؛ یعنی به‌طور متوسط هفته‌ای دو تا پست. راستش ازین که ده سال ادامه داده‌ام راضی‌ام. تقریباً از روزهای دانشگاه و تحصیل در دانشگاه هیچ حاصلی نداشته‌ام و همه‌ی چیزهایی که این روزها دارم (از روابط نزدیک و صمیمی‌ام بگیر تا این آب‌باریکه‌ی درآمد و قوت لایموت) از همین نوشتن است، از همین بی‌وقفه نوشتن. به خاطر نوشتن یادگرفتن تجربه‌ای است که عجیب دل‌چسب و عجیب گران‌بها است.

هنوز هم گیج می‌زنم. هنوز هم این‌طرف آن‌طرف می‌پرم. ولی حالا بعد از ده سال دیگر به بعضی چیزها اعتقاد پیداکرده‌ام. مثلاً به اصالت متن اعتقاد پیداکرده‌ام. به این یقین رسیده‌ام که مهارت نوشتن از همه‌چیز مهم‌تر است، حتی برای دانشجوی رشته‌ی ریاضی محض، حتی برای یک کدنویس حرفه‌ای کامپیوتری. 

معلم نیستم. آدم نصیحتگری هم نیستم. اما به نظرم دانشجویی که وبلاگ نمی‌نویسد دانشجو نیست. حتی اگر دکترا هم بگیرد به نظرم چون زور نزده یک مطلب پیچیده را به شکلی ساده در قالب 1000-1500 کلمه بنویسد کم‌سواد است. چون زور نزده محتویات توی مغزش را رشته کند و روی خط کلمات ردیف کند کم‌سواد است. آدمی که نوشتن بلد نیست سوادش در حد ابتدایی است. حالا اگر بهش دکترا هم داده باشند بخورد توی سرش آن مدرک. اصالت با متن است. آدمی که می‌تواند افکارش را مکتوب کند با آدمی که می‌تواند مثل ماشین‌حساب فرمول‌ها را حل کند و مثل هاسخنوری کند فرق می‌کند. این تفاوت را دانشگاهی‌های آن‌سوی مرزها می‌فهمند. دانشجوی لیسانس اروپایی و آمریکایی پیرش درمی‌آید بس که باید جستار بنویسد و از خوانده‌هایش نوشتار تولید کند. در هر رشته‌ای که می‌خواهد باشد.

ممم. آره. من هم کم نوشته‌ام. باد نکنم. چس ناله زیاد نوشته‌ام. زیاد خودم را تحویل نگیرم. این اواخر تجربه‌های زیسته‌ام فراتر از قالب پست‌های یک وبلاگ بوده. شاید هم بوده و تنبلی کرده‌ام و کم نوشته‌ام. کم نوشتن بزرگ‌ترین حسرت و اشتباهم بوده شاید در این سال‌ها؛ ولی درمجموع راضی‌ام. فرازوفرودهای سپهرداد در این سال‌ها خودش یک مثنوی است.

 سپهردادی که بی‌هیاهو بوده. مثل خودم خجالتی و سربه‌زیر و آرام بوده. مثل مایلری بوده که رهسپار جاده‌های طولانی است. کم هیجان و آرام پیش رفته. اما پیش رفته(سنگین و با ده تن بار) و حالا بعد از ده سال می‌بینم که جاده‌ای طولانی و سینه‌کش‌هایی سنگین و پیچ‌های خوفناک را گذرانده و رسیده به اینجا. در این نقطه‌ای که کار و زندگی نویسنده‌اش را شکل داده و فراتر از کاغذپاره های معتبرترین دانشگاه‌های ایران فایده داشته است.

ده‌سالگی‌ات مبارک ای سپهرداد!


توی صفحه‌ی آخر کتاب

در جست‌وجوی شانگری لا» نوشته بود: اگر عمری باقی بود در سفرنامه‌ی بعدی از سفر به پامیر و بخش‌هایی از کشورهای تاجیکستان، افغانستان و چین می‌نویسم. سفری که به اعتقاد بسیاری جزء بیست ماجراجویی بزرگ دنیاست.»

مرگ قسطی

دیروز یک بار دیگر کتابش را دست گرفتم. انصافاً کتاب خوبی بود. از همان مفهوم شانگری لای اول کتاب بگیر تا صفحه‌ی آخرش که از پامیر گفته بود برایم جادویی بود. جای‌جای کتاب را خط کشیده بودم و یاد گرفته بودم. همان وقت هم

یک پست در مورد

کتابش نوشته بودم. خودش هم آمده بود خوانده بود. بعد فالوور اینستاگرامش شده بودم:

looking.for.shangri_la.  یادم است چند پیغام هم ردوبدل کردیم. برایم توضیح داده بود که چه طور تیغ سانسور مانع از آوردن نام آقای رضا دقتی در صفحه‌ی آخر کتابش شده بود. ولی دیروز گیر کرده بودم روی عبارت اگر عمری باقی بود».

خبرش را مهدی بهم داد. عکس یک پست اینستاگرامی را برایم فرستاد که نوشته بود دکتر مهدی فاضل بیگی بر اثر سرطان خون به رحمت خدا رفت. نوشته بود چند ماه پیش تصادف سختی در پاکستان داشت و چند روز پیش بر اثر سرطان خون به رحمت خدا رفت. برایم تکان‌دهنده بود. 

پست آخر اینستاگرامش صحنه‌هایی از برنامه‌ی به‌وقت جام در مورد کشور هند بود. تلویزیون ایران پیشرفت کرده. به بهانه‌ی جام ملت‌های آسیا فیلم‌هایی در مورد معرفی کشورها پخش می‌کند. نوبت هند شده بود و چه کسی بهتر از مهدی فاضل بیگی می‌توانست در مورد هند حرف بزند؟ کسی که 5 سال دکترایش را در هند خوانده بود و از جنوبی‌ترین تا شمالی‌ترین نقطه‌ی هند را گشته بود. و پای همین پست آخر شده محل درودهایی که دوستان و آشنایان به روان مهدی فاضل بیگی می‌فرستند.

در جست و جوی فارسی زبانان بام دنیا

و دقیقاً یکی دو روز بعدازآن برنامه. دیگر مهدی فاضل بیگی نیست. برای من از او یک کتاب در جست‌وجوی شانگری لا» باقی‌مانده و صفحه‌ی اینستاگرامش با 500 عکس و فیلم از سفرهایش در جغرافیایی خاص از کره‌ی زمین و حسرت خواندن کتابی که نرسید آن را به اتمام برساند: در جست‌وجوی فارسی‌زبانان بام دنیا؛ سفرنامه‌ای که چند بار توی عکس‌های اینستاگرامش وعده‌اش را داده بود:

هر چه می‌خواهم نوشتن قسمت چین "سفرنامه خواب چهل‌سالگی، در جستجوی فارسی‌زبانان بام دنیا" را شروع کنم دستم به نوشتن نمی‌رود، کلافگی و درد پا نمی‌گذارد. شاید به این دلیل باشد که سفرنامه چین حس سنگینی هم برای من دارد. این مجموعه در مورد جغرافیای فراموشی است. داستان انسان‌های فراموش‌شده. 

اینجا شهر قدیم کاشغر در غرب دور چین و آخرین مرزهای نفوذ فرهنگ و تمدن ایرانی در شرق گیتی است. داستان غم‌انگیز اویغورهای چین را کم‌کم باید شروع کرد.»

شنیدن خبر مرگش برایم تکان‌دهنده بود. مهدی می‌گفت بر اثر سرطان خون مردنش عرض چند روز خیلی بد بوده. از اینش تکان خورده بود. من راستش آدم خودخواهی‌ام. بیشتر یاد خودم افتادم. مهدی فاضل بیگی سنی نداشت. فقط 8 سال از من بزرگ‌تر بود. در جست‌وجوی شانگری لا» یادگار سفرهایش بین 29 تا 34سالگی‌اش بود. بیشتر یاد خودم افتادم. دارم چه‌کار می‌کنم؟ مرگ هم به من همین‌قدر نزدیک شده است. به خودم گفتم تو هنوز سفر افغانستانت را هم مکتوب نکرده‌ای. حالا بماند که داری بیهوده دور خودت گیج می‌خوری و مثلاً کار از پیش می‌بری. از خودم پرسیدم دارم چه‌کار می‌کنم؟ و در سیاه‌چاله‌های نومیدی فرو رفتم.

مهدی فاضل بیگی

فاضل بیگی توی

یکی از پست‌های آخر اینستاگرامش نوشته بود:

من طلوع آفتاب را بر روی قله‌ی "اورست"از فاصله‌ای نه‌چندان دور به تماشا نشسته‌ام،

در کوهپایه‌های "هیمالیا" با کودکانش دویده‌ام،

در دره‌های"کشمیر" با دخترکانش به جستجوی گیاه‌های کوهی بوده‌ام،

در "تبت" به جستجوی ردپاهای پلنگ برفی رفته‌ام،

در "کلکته" در رود "گنگ" برای رسیدن به "نیروانا" غسل کرده‌ام،

در بیابان "تار" به دنبال پایتخت کولی‌های جهان "جیسمیر" بوده‌ام،

در "الورا و آجانتا" قدیمی‌ترین غارهای بودایی جهان را دیده‌ام،

در روستاهای "کازا" از مرتفع‌ترین ستگاه‌های بشر، شب را به صبح رسانده‌ام،

در تپه‌های "دارجلینگ" در کنار "پاندا"های قرمز چای نوشیده‌ام،

در باغ‌های قهوه در خلیج "بنگال"، آسمان شب را به نظاره نشسته‌ام،

در "بنارس" به دنبال چراغ ابدی سهراب کوچه به کوچه گشته‌ام،

در کنار جسدهای در حال سوختن "هندو"ها، زندگی و مرگ را بارها به تماشا نشسته‌ام،

در "کازیرانگا" به دیدار آخرین بازماندگان کرگدن آسیایی رفته‌ام،

در اقیانوس "هند" جزیره به جزیره گشته‌ام،

از حمله نیمه‌کاره‌ی گله فیل‌های "آسام"جان سالم به دربرده‌ام،

من هزاران کیلومتر راه پیموده‌ام،

حتا تا همین‌جا، بیش‌ازاندازه یک نفر عادی زندگی کرده‌ام،

با این همه اینجا، درست همین‌جا و اکنون، قدم از قدممان نیست.»

حس می‌کنم همین‌که آدمی در جست‌وجوی شانگری لا باشد و دست از جست‌وجو برندارد یعنی سعادت دو دنیا؛ حتی اگر به 40سالگی نرسد و سفرنامه ی خواب چهل سالگی»اش نیمه تمام بماند.



راننده‌ی تاکسی دیروزی سگ اخلاق بود. با

فون پی کرایه 1350 تومانی‌اش را پرداخت کردم. وقتی کد

فون پی را به صندلی و داشبوردش چسبانده پس می‌شود پرداخت کرد دیگر. بعد بهش گفتم که آقا من با

فون پی پرداخت کرده‌ام. شاکی شد که اول پرداخت می‌کنی بعد می گی؟ 

ازش پرسیدم مگه

فون پی پولتون رو روزانه پرداخت نمی کنه؟

گفت: چرا. هر روز ساعت 8 شب پرداخت می کنه.

پیرمرد جلویی گفت: پس مشکل چیه؟

راننده با گستاخی برگشت گفت: مشکل اینه که 1350 تومن نرخ اول ساله. الآن نباید این نرخ باشه.

بله. اگر 2هزار تومانی تحویلشان بدهی 500 تومان برمی‌گردانند و می‌گویند خرد نداریم. حال جر و منجر نداشتم. خیلی راحت می‌توانستم بگویم کدام کارمند و حقوق‌بگیری را دیده‌ای که حقوق وسط سالش بیشتر از اول سالش باشد؟ کاسب و مغازه‌دارش هم الآن درآمد وسط سالشان از اول سالشان کمتر است. بعد تو یکی. چیزی نگفتم. 

از

فون پی خوشم آمده. اسنپ نامردی می‌کند. پول راننده‌ها را 48 تا 72 ساعت نگه می‌دارد. بعد حساب‌ها را صاف می‌کند. اصلاً سیستم اسنپ قرار نیست از طریق سود روزانه‌ی پول‌های جمع‌آوری‌شده درآمد داشته باشد. ولی این کار را می‌کند. پول راننده‌ها را که اتفاقاً سمت خدمت دهنده‌ی داستان هستند نگه می‌دارند. 

فون پی دقیقاً سیستم سودآوری مالی‌اش از طریق سود روزانه‌ی پول‌های دپوشده است. ولی فشار را روی راننده تاکسی‌ها وارد نمی‌کند. خدمت دهنده نباید تحت‌فشار باشد آخر. خیلی اخلاقی عمل می‌کند. از پول‌های دپوشده ی مشتریان است که سود روزانه می‌گیرد و کارها را مجانی انجام می‌دهد.

اما راننده‌ی امروزی اصلاً یک‌چیز دیگر بود. لذت بردم ازش. اعصابم هم خرد شدها. آدم نمی‌تواند در این دنیای غریب برای آدم‌ها و اتفاقات قاعده‌ی کلی بگذارد. خیلی حال می‌دهد قاعده گذاشتن و دسته‌بندی کردن. مثلاً بگویی راننده تاکسی‌ها همه سگ اخلاق و راننده اسنپ ها همه خوش‌اخلاق‌اند. یک‌جور ساده‌سازی خوشایند دارد. ولی غیرممکن است. این‌جور نتیجه‌گیری‌ها چرندند. راننده‌ی امروزی نگذاشت همچه حماقتی کنم.

او هم فون پی داشت. این بار 2 نفر از 4 مسافر با فون پی پرداخت کردیم. ازمان تشکر کرد. ولی مرد هندزفری به گوش وسطی کار را خراب کرد. از همان اول که سوار شد هندزفری به گوش بود. کلاً مسیرش از اول تا آخر 3دقیقه هم طول نمی‌کشد. بی‌هیچ گپی سوار که شد 5هزارتومانی از جیبش درآورد و دراز کرد سمت راننده. آقای راننده با لهجه‌ی ترکی‌اش گفت: عزیزم یه نفری؟

نمی‌دانم چی گوش می‌داد. صحبت نمی‌کرد. انگار پادکستی چیزی گوش می‌داد. آخر مسیری که کلاً 3 دقیقه است و 2 دقیقه‌اش صرف سوار و پیاده شدن می‌شود پادکست گوش دادن ندارد که.

هندزفری را درآورد و با حالتی شاکی پرسید: بله؟

راننده عزیزمش را فاکتور گرفت و گفت: 1 نفری؟

آقای مسافر گفت: آره.

بقیه پولش را پس گرفت و دوباره رفت تو فاز هندزفری. کمی جلوتر (30 ثانیه بعد) گفت: پیاده می شم.

راننده ایستاد و توی آینه نگاه کرد و با لهجه‌ی ترکی‌اش گفت: روز خوبی داشته باشی.

آقای هندزفری به گوش اصلاً هیچ‌چیز نشنید. هندزفری را از گوشش درآورد. کله‌اش را جلو داد و با لحن تندی گفت: چیزی گفتید؟

دلم برای آقای راننده کباب شد. برگشت گفت: چیزی نگفتم.

لعنت به این دنیا. هیچ‌وقت دروتخته‌اش نباید جور باشد. اگر مسافرها خوب باشند راننده سگ اخلاق می‌شود. اگر راننده خوش‌اخلاق باشد هم یک مسافری پیدا می‌شود که یخمک بودنش گند می‌زند به هر چه مهربانی و خوش‌خلق بودن.



حال تنهایی رفتن را نداشتم. ساعت 4 بود که حامد زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خانه. می‌خواستم از خانه بزنم بیرون. ولی حالش را نداشتم. از آن عصر پنج‌شنبه‌ها بود که لش کرده بودم و نیاز داشتم یکی به اندازه‌ی 30 سانت من را جابه‌جا کند تا به زندگی برگردم. تلفن حامد همان 30 سانت جابه‌جایی بود. حامد گفت دارم می‌روم

برنامه را. بیا برویم. گفتم باشه. 

هفته پیش بهم گفته بود. راستش برایم خود سخنرانی جذابیتی نداشت. من از شنیدن در مورد سفر و فواید سفر اشباع شده‌ام. ولی خانه‌ی مدرس جایی بود که تابه‌حال نرفته بودم. دیدن حامد هم همیشه برایم فرح‌بخش بوده.

رسیدم متروی بهارستان. نزدیک غروب بود. همان چند دقیقه‌ای که می‌گویند گلدن تایم. از کنار کتابخانه‌ی مجلس و مدرسه‌ی عالی مطهری رد شدم. باشکوه بودند. به این فکر کردم که چه قدر هزینه برای مسجدها و حوزه‌های علمیه می‌شود. اگر این حکومت نبود این مدرسه‌ی عالی مطهری به این زیبایی می‌بود؟ اگر حکومت نبود خیلی از جاها اصلاً نمی‌توانستند روی پای خودشان بایستند. بعد به این فکر کردم که به‌هرحال هر حکومتی نیاز دارد که پول ملت را به یک‌شکلی خرج طرز فکر خودش کند دیگر. اگر حکومت ما اسلامی نبود حتماً مثل محمدرضا شاه پول را برمی‌داشت خرج جشن‌های 2500ساله شاهنشاهی و این حرف‌ها می‌کرد. اگر آمریکایی بود یک‌جور دیگر به باد می‌داد. همه‌شان سروته یک کرباسند دیگر. اصلاً ما آدم‌ها هم همینیم. آمده‌ایم که پول‌ها را به باد بدهیم و فکر کنیم که آه سرمایه‌های زندگی را به بهترین شکل استفاده کرده‌ایم.

بعد زدم توی سرچشمه و محله‌ی عودلاجان و یکهو پرتاب شدم به یک زمانه‌ی دیگر. برایم همیشه پایین میدان بهارستان و خیابان امیرکبیر و خیابان مولوی و چهارراه سیروس با موتوری‌های وحشی هم‌معنا بود. صدای موتورهای 125 سی‌سی برایم نفرت‌انگیز است. ولی کوچه‌های باریک عودلاجان در عصر پنج‌شنبه خالی از موتوری‌ها بود. 

هوای دم غروب شفاف بود. مرد پیری از نانوایی سر کوچه نان سنگک به دست آمد بیرون و جلوی من حرکت کرد. هم مسیر بودیم. از کنار خانه‌هایی که نمای کاه‌گلی داشتند گذشتیم. مسجد حاج عیسی لواسانی روبه روی گرمابه‌ی عمومی بود و گرمابه کنار یک آرایشگاه نه و روبه روی آرایشگاه نه آن‌طرف‌تر آرایشگاه مردانه. 

کنار گرمابه یک مغازه‌ی خراطی هم بود. خدایا چه قدر وقت بود که من مغازه‌ی

خراطی ندیده بودم. اصلاً چه قدر وقت بود که مغازه‌ی تولیدکننده ندیده بودم. دقت کردم دیدم همه‌ی مغازه‌های این شهر محل فروش جنس‌اند (از سوپرمارکت‌ها تا لباس‌فروشی‌ها) و نهایت محل ارائه‌ی خدمت (مثلاً همین آرایشگاه‌ها). ولی آن مغازه‌ی خراطی. افغانستانی‌ها هم بودند. توی دسته‌های 2-3 نفره حرکت می‌کردند. محل کارشان کوچه‌های پشت خیابان مولوی بود و حتم محل زندگی‌شان این‌طرف توی عودلاجان. تهران شهر عجیبی است. عودلاجانی که زمانی محل زندگی آن تهرانی‌های زبروزرنگ با لهجه‌های اصیل تهرونی بود، حالا شده محل زندگی مهاجرانی از مملکت دیگر. 

صدای اذان که پخش شد یک لحظه حال و هوای ماه رمضان به سرم زد؛ با همه‌ی فرح بخشی صدای اذان در پایان یک روز روزه‌داری. اصلاً ماه رمضان فقط توی زمستان قشنگ است.

پذیرایی

خانه‌ی مدرس هم زیبا بود. خوب بازسازی‌اش کرده بودند. شیک و مجلسی بود. حامد آنجا بود. سجاد و امیرحسین هم بودند. بعد از 2 سال می‌دیدمشان. موقع پذیرایی رسیده بودم. پذیرایی‌شان خلاقانه بود. یک سیخ میوه. توی هر سیخ هم یک تکه سیب و یک تکه موز و یک برش خیار و یک قاچ کیوی. هم ارزان و هم خلاقانه. خوشم آمد. رفتیم به دیدن بخش‌های مختلف خانه. مجسمه‌هایی که از مدرس ساخته بودند. عکس‌های قدیمی و بعد توی زیرزمین خانه که شربتخانه کرده بودندش شایان را دیدم.

جفتمان تعجب کردیم. من کجا اینجا کجا؟ او کجا اینجا کجا؟ 7 سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. چند وقت پیش بود که زنگم زد. می‌خواست از سفر افغانستانم بشنود. دعوتش کردم به دیدن فیلم اکسدوس توی دانشگاه تهران. گفتم آنجا هستم. ولی راستش بعدش باید بروم کلاس زبان و زمان زیادی ندارم. روز اکران فیلم آمده بود. من فکر کردم نیامده. ولی آمده بود. منتها تا انتها نمانده بود. حالا فرصت بود که از همدیگر بشنویم. مهدی پارسا در سفر پارسال شایان به روسیه همسفرش بود.

راند دوم سخنرانی

مهدی پارسا در مورد سفرهای او و همسرش به کشورهای خارجی را شنیدیم و زدیم بیرون. حامد پرسید تو و شایان از کجا هم را می‌شناسید؟ گفتم اولین کارآموزی دوره‌ی لیسانسم را پالایشگاه نفت تهران بودم. شایان هم کارآموزی‌اش را آنجا بود. دو ماه با هم بودیم. رفیق شدیم. 

از کنار

خانه‌ی پدرسالار گذشتیم. من از سفر افغانستانم به‌طور خلاصه برای شایان تعریف کردم و ازش در مورد سفر روسیه‌اش پرسیدم. یکی از هیجان‌انگیزترین تجربه‌های زندگی‌اش بود. پارسال همین موقع بود که رفته بود روسیه. با دوستش سعید رفته بود. سعید منجم است. رفته بودند که

شفق قطبی را ببینند. سر سیاه‌زمستان زده بودند رفته بودند مسکو و از آنجا با یک پرواز سه ساعت و نیمه رسیده بودند به

مورمانسک.

شفق قطبی

گفتم با قطار نرفتید؟

گفت نه. فکرش را بکن. با هواپیما سه ساعت و نیم توی راه بودیم تا برسیم به مورمانسک.

این‌ها را که گفت یکهو فضای تمام رمان‌های روسی که خوانده بودم توی ذهنم شکل گرفت. آخرین رمان درست و درمانی که خواندم

کاناپه‌ی قرمز بود. یک رمان کوتاه فرانسوی فوق‌العاده که شروعش دقیقاً توی روسیه است: خانمی که سوار یک قطار روسیه‌ای شده تا از مسکو برود به شهری در دوردست‌های روسیه. سوار قطار شده تا از عشقش خبر بگیرد. مردی که 6 ماه است آمده روسیه و هیچ خبری از او نیست. 4-5 روز در آن قطار است و از هم‌سفرهای روسش می‌گوید و حسش به آن‌ها و چه قدر این شروع کتاب برایم دوست‌داشتنی بود.

بعد یاد شروع کتاب ابله داستایوسکی افتادم که سیاه سرمای روسیه است و پرنس میشکین سوار قطار مسکو به سن‌پترزبورگ می‌شود و داستان شروع می‌شود. بدجور دلم هوای روسیه را کرد!

روسیه سرد بود. مسکو سرد بود. مورمانسک ابرسرما بود. اول فکر کردم مورمانسک باید جایی نزدیک سیبری باشد. ولی نه. مورمانسک نزدیک فنلاند بود. شایان روی نقشه نشانم داد که مورمانسک کجاست. گفتم لعنت به این روسیه. گفتی سه ساعت و نیم پرواز من فکر کردم رفتی تو دل سیبری. روی نقشه راهی نیست که این. پس تا سیبری خیلی راه است از مسکو. این روسیه چه قدر بزرگ است. 

شایان لباس اسکی پوشیده بود و 3 لایه لباس هم زیرش. سرمای 30 درجه زیر صفر را تجربه کرده بود تا شفق قطبی را ببیند. دیدن شفق قطبی شده بود یکی از اوج‌های زندگی‌اش. می‌گفت موبایل‌هایمان را که بیرون می‌آوردیم تا عکس بگیریم به ثانیه نکشیده خاموش می‌شدند. باطری‌هایشان از زور سرما افت ولتاژ پیدا می‌کردند و خاموش می‌شدند. می‌گفت بدترین موبایل‌ها هم همین اپل‌ها بودند. باز سامسونگ و چینی‌ها می‌شد یک عکس گرفت باهاشان. البته فقط یک عکس. بعد موبایله می‌ترکید از زور سرما.

عاشق روسیه شده بود. عاشق مسکو شده بود. عاشق زن‌ها و دخترهای روس شده بود. می‌گفت انگلیسی بلد نیستند. می‌گفت مهربان‌اند. می‌گفت از پسرهای موسیاه و چشم مشکی مثل ما ایرانی‌ها خوششان می‌آید. مسکو بزرگ است. خیابان‌هایش گل‌وگشادند. پیاده‌روهایش گل‌وگشادند. منتها شهر مسطح است. مثل تهران نیست که از هر جایش می‌توانی بفهمی که شمال کجاست. توی یکی از پرسه‌هایشان توی شهر گم شده بودند. می‌گفت دو تا دختر روس ما را رساندند به هتلمان. دمشان گرم. خیلی برایمان وقت گذاشتند.

گفت من یک دختر روسی را مسلمان کردم. 

گفتم جدی؟

گفت آره.

یاد

عکسش توی اینستاگرام افتادم. جدی دختره را مسلمان کرده بود. بعد از سفرش سه ماه وقت گذاشته بود و به تک‌تک سؤال‌های دختره پاسخ داده بود و او را چادر چاقچوری و مسلمان کرده بود.

شوخی شوخی گفتم: اسلام به تو به خاطر میخی که کوبیدی افتخار خواهد کرد.

دختر مسلمان شده ی روسیه ای

اکثر روس‌ها انگلیسی بلد نیستند. دلیلی نمی‌بینند که انگلیسی یاد بگیرند. می‌گفتند انگلیسی‌ها باید بیایند روسی یاد بگیرند. شایان از اینشان خوشش آمده بود. مغرور بودند. ولی مثل ایرانی‌ها غرورشان پوشالی نبود. واقعاً خودشان از پس خودشان برمی‌آمدند. وقتی این حرف‌ها را می‌زد یاد

کامیون‌های کاماز ساخت روسیه افتادم که توی رشته‌ی ماشین‌های سنگین رالی پاریس داکار همیشه اول می‌شوند و یک‌بار هم نشده که یک کامیون آمریکایی یا سوئدی جلوی‌شان قد علم کند. 

می‌گفت روس‌ها آدم‌های به‌شدت سنتی ولی به‌روزی هستند. حرفش برایم قابل‌فهم بود. برخورد ایرانیان با مدرنیته خیلی مضحک بوده و هست. ایرانی جماعت ظاهر را می‌گیرد و فرآیند را طی نکرده می‌خواهد به آخرش برسد. به خاطر همین در انتهای کار نه ایرانی می‌ماند نه خارجی می‌شود. ولی روس‌ها.

سعید روسی بلد بود. گفتم کجا روسی یاد گرفتی؟ گفت سفارت روسیه خودش یک کلاس زبان روسی دارد. آنجا یاد گرفتم. گفتم چند وقت طول می‌کشد که روسی یاد بگیری؟ خیلی سخت است؟

مسکو

گفت سختی که آره. باید کلاً زبان انگلیسی را کنار بگذاری. چون واقعاً قاتى می‌کنی. اگر هرروز 4-5ساعت وقت بگذاری دوساله روسی یاد می‌گیری. در مورد روسیه تو اگر زبان روسی را مسلط باشی روسیه چیز زیادی به‌عنوان غریبه به تو نمی‌دهد. ولی اگر کمی زبان روسی بدانی و بروی به آنجا روسیه و روس‌ها هزاران چیز به تو یاد می‌دهند.

جوری از روسیه حرف می‌زدند که دلم خواست روسی یاد بگیرم. ولی بعد توی ذهنم یاد آن روایت کوتاه لعنتی کافکا افتادم:

پدربزرگم همیشه می‌گفت: زندگی جور گیج‌کننده‌ای کوتاه است. به گذشته که نگاه می‌کنم، زندگی آن‌قدر به نظرم کوتاه می‌آید که به‌زحمت می‌توانم بفهمم، چه طور ممکن است، مرد جوانی- برای مثال می‌گویم- تصمیم بگیرد به‌طرف دهکده بعدی بتازد، ولی نترسد .»

هوا سرد بود. از میدان بهارستان و خیابان جمهوری تا خیابان ولیعصر را با هم راه رفتیم. داستان گفتیم و شنیدیم و سرمای هوا را فراموش کردیم و کلی خیال تازه به جان هم انداختیم و بعد از هم جدا شدیم. روز خوبی بود.


گلدن تایم مجموعه‌ی 12 تا فیلم کوتاه 10 دقیقه‌ای است که وجه مشترکشان ویژگی زمان و مکان است: داستان همگی‌شان در 10-20 دقیقه‌ی انتهای روز اتفاق می‌افتند، در آن 10-20 دقیقه‌ای که می‌شود بازمانده‌ی روز نامیدش یا شغال خوان غروب. همان 10-20 دقیقه‌ای که نور خورشید کجکی می‌تابد و در کار غروب است و عکاس‌ها می‌گویند بهترین نور برای عکس گرفتن است. همگی اپیزودها هم در ماشین‌ها اتفاق می‌افتند. حالا این ماشین توی یک اپیزود یک جیپ است توی یک اپیزود دیگر یک ماشین عروس و در داستانی دیگر یک مینی‌بوس و اتوبوس و وانت. منتها در اکثر اپیزودها دوربین ثابت است روی دو نفر آدمی که  کنار هم نشسته‌اند و حرف می‌زنند و  قصه می‌گویند و تو را شوکه می‌کنند که واقعاً هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست.

گلدن تایم زمان تصمیم‌گیری‌های کوچک است. تصمیم‌های کوچکی که مجموعه‌شان تصمیم‌های بزرگ زندگی آدم‌ها را شکل می‌دهد. تصمیم برای موقعیت‌هایی که واقعاً آدم را سرگشته می‌کنند. تصمیم برای موقعیت‌های عجیبی که فقط این آدمیزاد عجیب‌الخلقه می‌تواند خلقشان کند. آدم‌هایی که باید در آن 10 دقیقه‌ی بازمانده‌ی روز تصمیم بگیرند. 

دانشجوهایی که به یک اردوی مختلف رفته‌اند و حالا فهمیده‌اند که استاد همراهشان فاسق تمام دخترهای همکلاسی‌شان است. چه‌کارش کنند؟

زن آموزش‌دهنده‌ی تعلیم راهنمایی رانندگی که شاگردش اعتراف می‌کند که پارسال همین‌جا شوهرش را با ماشین زیر گرفته. با او چه کند؟

زنی که از شوهرش طلاق گرفته و با دخترش منتظر مرتضی است، مرتضایی که او را قال گذاشته و او نمی‌داند که باید چه‌کار کند و ندانستنش را دختر 6 ساله‌اش با یک بازی دوست‌داشتنی توی صورتش می‌کوبد: بازی به‌جای همدیگه.

یا آن اتوبوس 302 خسته که خواهرها دارند تویش می‌روند خواستگاری یک دختر 20 ساله برای پدر پیرشان. دختری که می‌فهمند برادرشان هم می‌خواهدش و حالا مانده‌اند که چه‌کار کنند.

و.

12 داستان که تکانت می‌دهند و همگی در گلدن تایم روز و در یک ماشین اتفاق می‌افتند و راستش نخ تسبیح‌های زیادی می‌شود بینشان پیدا کرد که آن‌ها را کنار هم قرار داده. ولی خب تقاطعی هم وجود ندارد. آدم‌های این 12 داستان به هم برنمی‌خورند. آن‌ها همگی دانه‌های یک تسبیح‌اند که پشت سر هم رشته شده‌اند. کارگردان برای هرکدامشان اسمی هم گذاشته: فروردین، اردیبهشت، خرداد. تا اسفند. اما این‌ها فقط اسم‌اند. داستان مهر توی دی هم می‌تواند اتفاق بیفتد. 

دانه‌هایی هستند که توی سینما تو را با خودشان درگیر می‌کنند. تو را شوکه می‌کنند. یقه‌ات را می‌گیرند و تو را به فکر وا‌می‌دارند. تو را راضی می‌کنند از دیدن یک فیلم.

ولی این دانه‌های تسبیح بیش از 12 تا می‌توانند باشند. یعنی اگر من باشم گلدن تایم را یک پروژه‌ی مشارکتی می‌کنم. یک سایت برایش طراحی می‌کنم. گلدن تایم به‌شرط یک تصمیم و به‌شرط روایت در یک ماشین می‌تواند هزارها داستان از هزاران آدم را جذب خودش کند. هزارها داستانی که می‌توانند به‌اندازه‌ی هرکدام از اپیزودهای این فیلم تکان‌دهنده و جذاب باشند. می‌خواهم بگویم تسبیح گلدن تایم به‌جای 12 دانه با عنوان 12 ماه سال می‌تواند 1000 دانه داشته باشد به نام آدم‌هایی که راوی هستند.



سریع گذشت. حالا دو روز است که ترم اولم تمام شده و دو روز دیگر ترم بعدی شروع می‌شود. دو سال و نیم بود که سر هیچ کلاسی ننشسته بودم. دو سال و نیم بود که از هرگونه فضای آموزشی فاصله داشتم. راستش برای دومین بار هم بود که توی عمرم کلاس زبان می‌رفتم. یک‌بار 10 سال پیش یک ترم رفتم یک موسسه‌ای و حوصله‌ام سر رفت از کندی کار و دیگر نرفتم. این دفعه اما فرق می‌کرد. توی این دو سال و نیم دوره‌های آنلاین ای-دی-ایکس و گهگاه کورسرا بود. ولی کلاس و همکلاسی و این حرف‌ها نه. راستش دیگر پیمان 12-13 سال پیش هم نیستم که خودش اراده کند و برود با خودش تمرین کند و یاد بگیرد. خسته‌تر از این حرف‌ها هستم. خسته‌تر و نیازمندتر. مثل بقیه‌ی همکلاسی‌ها. 

میانگین سنی کلاسمان 32 سال بود. آقا بهزاد 44 ساله بزرگ ما بود و محمدعلی 24 ساله کوچک ما و البته موهای هر دویشان ریخته بود و طاس شده بودند تا بین ماکزیمم و مینیمم کلاس تفاوت‌ها کمرنگ باشد. 

مسعود دامپزشک بود. جراح یک کلینیک دامپزشکی بود و سگ و گربه و گاو و هر حیوان مشکل داری را که بگویی عمل می‌کرد. یک روز یکی از تاپیک هایی که باید سر کلاس با همدیگر در موردش صحبت می‌کردیم تلنت های خاصمان بود. تلنت مسعود این بود که می‌توانست با یک دست پوست شکافته شده را بخیه بزند و بدوزد. یک دختر کوچولو هم داشت و به خاطر آینده‌ی نامعلوم دخترش می‌خواست زبان بخواند و از این خاک برود.

پیمان 10 سال پیش انگلیس بود. یک دوره‌ی 6 ماهه‌ی آموزش بازاریابی را آنجا گذرانده بود و بعد دیده بود که توی تهران می‌تواند کارهای خوب و بزرگی کند. آمده بود شرکت زده بود و ماندگار شده بود. بعد از 10 سال انگلیسی‌اش زنگ زده بود. آمده بود کلاس که زنگ‌زدگی‌ها را از بین ببرد. حس می‌کرد دیگر نمی‌تواند اینجا بزرگ‌تر شود. حس می‌کرد 35 سالگی سنی است که باید با تلاش کمتر دستاوردهای بیشتری داشت. برادرش هم ساکن انگلیس بود.

محمد مدیر بازاریابی یک شرکت مالی بود. تمام ‌ترم داستان دوست‌دخترهای سابقش را تعریف کرد و داستان‌های آب‌شنگولی خانگی ساختنش را. واین خوردن اوج دراماتیک زندگی‌اش بود و خوب تعریف می‌کرد. از واین که می‌گفت یکهو بقیه حس می‌کردند که حتماً آن‌ها هم باید در مورد واین خوردن‌هایشان چیزی بگویند. از بدمست شدن‌هایشان. از سفر ترکیه یا سفر شمالشان که واین خورده بودند. از تلاش‌هایشان برای واین ساختن. از میدان شوش رفتن و بطری برای واین های خانگی‌شان و. 

حامد معاون کنترل پروژه‌ی یک شرکت بود. کلی موسسه‌ی زبان دیگر هم رفته بود. موسسه‌های زبان مختلط هم رفته بود. حالا آمده بود ور دل ما. کرمانشاهی بود. زنش را خیلی دوست داشت. عین چی سیگار می‌کشید. در هر آنتراکت 15 دقیقه‌ای 5 تا سیگار می‌کشید. 37 سالش بود و می‌گفت نمی‌خواهم بچه‌دار شوم تا وقتی‌که بروم کانادا. می‌گفت می‌خواهم فلان آزمون بین‌المللی را بدهم تا امتیاز بالایی برای مهاجرت به کانادا داشته باشم.

آن یکی حامد زن نداشت. ولی دوست داشت هر بار که به مهمانی دوستانه می‌رود با یک دختر برود. می‌گفت دیگر سنم به عددی رسیده که حوصله‌ی خربازی‌های پسرانه را ندارم. 33 سالش بود. حسابدار بود. می‌گفت فقط و فقط باید بروم. ازش یک بار پرسیدم If you have to stay in Iran what do you do? روی مجبور شدن و بایدش هم دو سه بار تأکید کردم. برگشت گفت نمی‌توانم تصورش را کنم حتی. آن‌وقت فقط غر می‌زنم. دائم Nag می‌زنم.

جلال می‌گفت اوضاع قاراشمیش است. می‌گفت تا اردیبهشت همه‌چیز فرومی‌پاشد. صبر کنید و ببینید. می‌گفت بعدازآن شرکت‌های خارجی هستند که سرازیر ایران می‌شوند. می‌گفت این‌ها از درون پوسیده‌اند و به زرتی بندند. می‌گفت فساد تا قهقر‌ای وجودشان را گرفته و اردیبهشت کارشان تمام است. بدون خونریزی و هیچ اتفاق خاصی. فقط بعدش خارجی‌ها هستند که می‌آیند. کارشناس یک شرکت سرمایه‌گذاری بود. می‌گفت برای چی آمده‌ام کلاس زبان فشرده؟ برای این‌که چند ماه دیگر خارجی‌ها می‌آیند. این دهه‌ی هفتادی‌ها انگلیسی‌شان فول است. ما اگر زبان بلد نباشیم کلاهمان پس معرکه خواهد رفت. سلطان شلوغ‌بازی بود این جلال. سلطان تیکه انداختن و قاتى کردن هم بود. بیتا را خیلی اذیت می‌کرد و البته یک روز که دیر آمد، بیتا دو بار پرسید که بچه‌ها می‌دانید جلال کجاست؟!

بیتا تیچر ما بود. لهجه‌اش کاملاً ایرانی بود. اصلاً هم تلاشی بر لهجه‌ی انگلیسی داشتن نمی‌کرد. ما هم ترم پایینی بودیم و فقط مهم بود که یاد بگیریم do  و does و did را قاتى نکنیم و was  و were و am  و is و are را درست به کار ببریم. هی تاپیک می‌نوشت تا در موردش صحبت کنیم و سوتی بدهیم و سوتی‌هایمان را بنویسد و بهمان بگوید. بعد از 16 جلسه باز هم گذشته و حال را قاتى می‌کردیم البته. ایران را دوست داشت. یک روز آمد 20 دقیقه به انگلیسی برایمان خطبه خواند که الکی رؤیا نسازید. خیلی چیزها اینجا دارید و قدرش را نمی‌دانید. توی زنگ تفریح‌ها متأهل‌های کلاس می‌گفتند او به مجردهای کلاس حواسش بیشتر هست. مجردها هم می‌گفتند نه از متأهل‌ها بیشتر خوشش می‌آید و عیب و ایرادهای زبانی آن‌ها را بهتر تذکر می‌دهد. مردها موجوداتی عاطفی هستند. توجه خانم معلم توی سن 35-36 سالگی هم برایشان مهم است.

زود عادت کردم به هر روز کلاس رفتن. هر روز 5 غروب تا 9 شب را به کلاس گذراندن زود عادتم شد. وقتی ساعت 5 وارد ساختمان می‌شدیم کوچه‌ها و خیابان‌ها ترافیکی دیوانه کننده داشتند و وقتی ساعت 9 بیرون می‌زدیم زمستان، سوت‌وکور و زمهریر بود و خیابان‌ها خلوت. به کلاس زبان رفتن عادت کرده‌ام، ولی هنوز مغزم به فارسی فکر می‌کند و به فارسی تراوش دارد.


من بودم و محسن و مراد ثقفی. حالاها خیلی مراد ثقفی را دوست دارم. اولش که اصلاً نمی‌شناختم. اولین باری که دیدیمش اصلاً نمی‌دانستیم او کی هست و چه کارها کرده. یک ارائه داشتیم در مورد مشکلات ن ایرانی که با مردهای خارجی ازدواج کرده‌اند و او هم آنجا بود و صاحب‌نظر بود و حرف‌هایمان را تائید کرده بود. بعدها رفیق شدیم. آن‌قدر رفیق که دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هر سه تای ما را با هم دعوت کند که بیایید برایمان از کارهایتان حرف بزنید.

من و محسن ناشناخته بودیم. کسی ما را نمی‌شناسد. مراد ثقفی اما بیش‌ازحد توی دانشگاه تهران مشهور است. آن‌قدر مشهور که حراست دانشگاه تهران به‌هیچ‌وجه به او اجازه‌ی سخنرانی برای دانشجوها نمی‌دهد. برنامه را انجمن اسلامی دانشکده‌ی علوم اجتماعی برگزار می‌کرد. وقتی دخترک زنگ زد و گفت از طرف انجمن اسلامی هستم، بروز ندادم که خودم هم دو سال در آن تشکیلات بوده‌ام؛‌ منتها از نوع دانشکده فنی‌اش. حس می‌کنم روزهای کم‌حاصلی بودند برایم. یا بهتر است بگویم یکی از دلایل پاره‌پاره بودن وجودم بوده است. نمی‌دانم. بروز ندادم. آن‌قدر که دخترک به من می‌خواست آدرس دانشکده علوم اجتماعی را هم بدهد و خرفهمم کند که کجای بزرگراه جلال است و این حرف‌ها. فقط گفتم بلدم. به مراد ثقفی مجوز سخنرانی نداده بودند. به همین خاطر قرار شده بود که برویم توی دفتر انجمن اسلامی حرف بزنیم. 

دفتر انجمن اسلامی مصونیت داشت. دانشجوها می‌توانستند هر کسی را که بخواهند آنجا دعوت کنند تا برایشان حرف بزند. آنجا حریم امنشان بود. آخر شب بعد از برنامه به این فکر می‌کردم که تو دانشجوی 10 سال پیش دانشکده‌ی فنی آنجا چه‌کار می‌کردی آخر؟ تویی که حتی محض رضای خدا تو همان 5سال دانشجویی‌ات در دانشگاه تهران سر یک کلاس دانشکده علوم اجتماعی هم ننشسته بودی. جوابم افتضاح‌تر بود: مگر من سر کلاس‌های همان دانشکده فنی چه قدر دانشجو بودم که سر کلاس‌های علوم اجتماعی باشم؟!

راستش به نظر خودم یکی از بهترین نشست‌هایی بودی که می‌شد 3 نفر آدم در مورد یک مشکل و تلاش‌هایشان برای حل آن حرف بزنند. من فقط قصه گفتم. همه می‌دانند که بی شناسنامگی بد است. اما حس می‌کردم هیچ‌کدامشان نمی‌توانند حس کنند که چه چیز بی شناسنامگی بد است. 

برایشان قصه‌ی زهرا را گفتم که چون بچه‌هایش شناسنامه نداشتند نمی‌توانست به آن‌ها واکسن بزند. قصه‌ی سمیه را گفتم که دخترش توی مدرسه به خاطر بی شناسنامگی سرافکنده است و پیشانی‌سفید و غرق در شرمساری. قصه‌ی سامان کبیری را گفتم که چه استعداد غریبی در کشتی داشت و شناسنامه نداشت و با شناسنامه‌ی قلابی قهرمان ایران و جهان شد و بعد همان آدم‌هایی که برایش شناسنامه جعلی درست کرده بودند به وقتش ترتیبش را دادند و او را مجرم و جعل کننده کردند و از هستی ساقط. قصه‌ی فؤاد را گفتم که بهش کردند و او برای دفاع از خودش مش را کشت و حالا در دادگاه سرگردان است؛ چون معلوم نیست چند سالش است و هیچ مدرک هویتی ندارد و قاتلی است که زیر 18 سال و بالای 18 سال بودنش نامعلوم است. همین‌جور قصه گفتم و قصه گفتم و نوبت را سپردم به مراد ثقفی تا او از پیچ‌وخم‌های یک تبعیض در قوانین ایران بگوید و از چند نسل مبارزه‌ی مدنی برای یک برابری و نجات خیل عظیمی از آدم‌ها از تله‌ی فقر بعد از او محسن سکان‌دار شد تا از تجربه‌های یک سال اخیرمان برای ادووکیسی بگوید و جوری بگوید که چند تا دانشجوی حاضر در سالن طالب شوند که آیا شما نمی‌خواهید مستندسازی‌های کارهایتان را به اشتراک بگذارید؟ 

همان‌جا بود که دلم خواست یک کتاب بنویسم از این یک سال گذشته‌ام در دیاران و روزهای تلخ و شیرینی که گذرانده‌ام و تمام تلاش‌هایمان برای تغییر یک قانون. تغییری که اگر 4 تا غول داشته باشد فقط توانسته‌ایم یکی‌اش را بکشیم و هنوز 3 تا غول بزرگ دیگر مانده‌اند.

ولی برنامه اصلاً شلوغ نبود. فقط ما 3 نفر بودیم و 13-14نفر از بچه‌های دانشکده علوم اجتماعی که حس می‌کنم نصف بیشترشان بچه‌های خود انجمن بودند و بقیه هم به خاطر مراد ثقفی آمده بودند. سارا شریعتی هم چند دقیقه پای حرف‌هایمان نشست و رفت. آخر شب چند تا فکر هم‌زمان حمله کرده بودند به من: این‌که من بلد نیستم آدم‌ها را همراه کنم. به قول محمد بلد نیستم بازاریابی کنم. بلد نیستم حرف‌هایم را جوری بهشان بفروشم که وابسته‌ام شوند،‌ همراهم شوند. این‌که ما سراغ موضوعی رفته‌ام که برای خیلی‌ها دور و گنگ است. این‌که فقر را اساسی و ریشه‌ای حل کردن از ذهن‌ها دور است. این‌که شاید روزگاری بیاید که خلوتی این روزها برای خودش یک فیلم شود. سگ‌دو زدن‌ها و برای دیوار حرف زدن‌ها برای خودش یک جاده‌ی دوست‌داشتنی شود، یک جاده برای پیدا کردن معنی زندگی. نمی‌دانم. نمی‌دانم.



شب یلدا را رفتیم خانه‌ی خاله در قزوین. شب قبلش () ساعت 11 از تهران راه افتادیم و ساعت 1:30 رسیدیم. فردا صبحش وزیر راه و شهرسازی هم آمد قزوین. آمد که نیوجرسی اتوبان قزوین تهران را افتتاح کند و لعنت خدا بر این نیوجرسی‌ها و بر این ساخت‌وسازهایشان. لعنت بر آن افتتاحشان. بخورد توی سرشان.

در درجه‌ی اول دلیل شخصی دارد. ولی دلیل غیرشخصی هم دارد. روزگاری بین دو گارد ریل اتوبان فاصله‌ای بود که می‌توانستند تویش درخت بکارند. تویش بوته بکارند. تویش خار بکارند اصلاً. می‌کاشتند هم یک زمانی. یعنی بعد از عوارضی قزوین تا میدان غریبکش هنوز هم فضای بین دو مسیر رفت‌وبرگشت خار و بوته و درخت و سبزی و طبیعت دارد. ولی حالا تمام آن فضا را برداشته‌اند، نیوجرسی‌های زشت گذاشته‌اند و مثلاً عرض اتوبان را زیاد کرده‌اند. لعنتی‌ها. درخت معنا دارد. درخت زندگی می‌بخشد. سبزی یک موجود ارزشش ده‌ها برابر بتن و آهن و آسفالت است. به‌جای گند زدن به طبیعت و وجود طبیعت بنزین را گران کنید تا این‌قدر ملت ماشین سوار نشوند.

اما دلیل شخصی‌اش: همین نیوجرسی‌های تازه و ساخت شخماتیک شان پریشب شیشه‌ی کیومیزو را به فنا داد. نیوجرسی‌ها را کاشته‌اند. اما کناره‌ی اتوبان پر شده است از سنگ‌های ریزودرشت جابه‌جایی و کاشتن نیوجرسی‌ها. عدل شانس ما پریشب یک تریلی کله خراب از لاین دو پیچید توی لاین سرعت. قشنگ پیچید جلوی من. اعصابش از کند رفتن اتوبوس جلویی‌اش سر رفت و کله‌خر بازی درآورد. اتوبوسه هم جلویش یک مینی‌بوس بود و مینی‌بوس پشت یک تریلی دیگر گیر کرده بود و. آمدن تریلی توی لاین سبقت (120 تا سرعت گرفته بود) و پهن‌پیکر بودنش همانا و سنگ درشتی که از کناره‌ی یک نیوجرسی جابه‌جا شد و رفت لای چرخ‌های تریلی و بعد به پرواز درآمد سمت کیومیزوی من همانا. شیشه‌ی ماشینم شکست. تریلی کله خراب رفت توی لاین خودش و من ماندم و اعصاب خرابی که از چنین ضرری بر من تحمیل شده.

گند می‌زنند به جاده و اتوبان، تو بیا برای من از فواید نیوجرسی و پهن شدن اتوبان و اذیت نکردن نور ماشین های لاین مخالف و این ها بگو. برای من این ها هیچ کدام فایده نیستند. برای من جاده ای که سراسرش درخت باشد فایده است. گند زده اند. حداقل جای گند ‌هایشان را پاک هم نمی‌کنند.



 

سازمان جهانی مهاجرت یک فستیوال جهانی فیلم برگزار می‌کند با موضوع مهاجرت و مهاجران. همین جوری داشتم به فیلم‌های سال 2018 آن نگاه می‌کردم. انتظار داشتم یکی دو تا فیلم از ایران حتماً ببینم. هم در مورد ایرانیان جلای وطن کرده و هم در مورد مهاجران حاضر در کشور ایران. از آن موضوعات است که ایران در سطح جهان قصه‌ها دارد برای گفتن و روایت کردن.

و یافتم. یک فیلم ایرانی یافتم. اسمش سوئدی بود ولی: Lögndagen. از گوگل که پرسیدم گفت معنی اسمش می‌شود دروغ روز. یک فیلم ایرانی ساخت کشور سوئد. در تریلر فیلم بازیگرها فارسی حرف می‌زدند. خلاصه‌ی فیلم را که خواندم خیلی خوشم آمد. از آن موضوع‌های لعنتی است که محمد چند هفته‌ی پیش برایم تعریف کرده بود و به هم گفته بود حتماً یک گوشه‌ی مغزم داشته باشمش: زن و شوهرهایی که مهاجرت می‌کنند.

خلاصه‌ی فیلم این است: لیلی و مهیار یک زن و شوهر ایرانی‌اند که به سوئد مهاجرت می‌کنند. لیلی در جامعه‌ی سوئد زودتر حل می‌شود، تحصیلاتش را ادامه می‌دهد و شکوفا می‌شود. اما مهیار به خاطر شوک فرهنگی و موانع زبانی نمی‌تواند از سابقه‌ی مهندسی‌اش در ایران استفاده کند و شغلش می‌شود پخش رومه در شهر. لیلی روز به‌روز شکوفاتر می‌شود، اما مهیار در خود فرو می‌رود. یکهو لیلی و مهیار می‌بینند که همه چیز زندگی مشترکشان برایشان چالش شده است: گوشت کباب، فیس بوک، سوءتفاهم‌ها. اما آیا رابطه‌ی آن‌ها دوام می‌آورد؟

توی تریلی فیلم هم لیلی رو به دوربین یک سؤال عمیق را می‌پرسد؛ از آن سؤال ها که در زنگار گذشت زمان و گردباد تغییرات به ذهن آدم‌های توی رابطه می زند: تو واقعاً منو دوست داری؟!

محمد هم همین را تعریف می‌کرد: زن و شوهرهایی که از ایران مهاجرت می‌کنند و یکی‌شان زودتر در فرهنگ جامعه‌ی مقصد حل می‌شد. یکی‌شان زودتر تغییر می‌کند. یکی‌شان به قول محمد زودتر وا می‌دهد. حالا اگر این یک نفر مرد داستان باشد خودش یک مثنوی است واگر زن داستان باشد یک مثنوی دیگر.

بدجور هوس کردم که فیلم Lögndagen را ببینم. آیا رابطه‌ی آن‌ها دوام می‌آورد؟

توی ذهن خودم هم چند تا داستان اینجوری هست. ولی دور است. دورادور روایت‌هایی جسته گریخته از آدم‌هایی که روزگاری می‌شناختم. اگر فیلم خوبی باشد می‌توانم توی ذهنم باهاش مسئله را حلاجی کنم.

 

اکسدوس

اکسدوس را قبل از جشنواره‌ی سینما حقیقت دیده بودم. در یک اکران تقریباً خصوصی در دانشگاه علامه طباطبایی. داغ داغ بود. تازه از تدوین درآمده بود. دانشگاه علامه طباطبایی اسپانسر فیلم بود. به همین خاطر در اولین قدم بهمن کیارستمی فیلم را برای اساتید آن جا به نمایش درآورده بود. به من هم گفته بود که بیا. من را به عنوان یک فعال حوزه‌ی مهاجران در ایران یادش بود.

رفتم. محل پخش فیلم سالن دفاع پایان نامه‌های دانشکده ارتباطات علامه بود.  فیلم را از تلویزیون 40 اینچ توی اتاق دیدیم. وسط فیلم سیستم صوتی اتاق دچار مشکل شده بود و فیلم بی صدا. دیدن بهمن کیارستمی نگران که داشت از مشکل به وجود آمده عصبانی می‌شد و این طرف آن طرف می‌رفت تا هر چه زودتر مشکل را رفع کند من را یاد این حقیقت انداخت که فیلم‌ها، داستان‌ها، کتاب‌ها و. برای خالقشان حکم بچه را دارد. دوستش دارند. برای بالندگی‌اش از خودشان می‌گذرند. دوست ندارند خط روی پوست بچه‌شان بیفتد. همان روز از فیلم کلی خوشم آمده بود. همین جور نگاه می‌کردم و تند تند توی موبایلم داستان‌ها را می‌نوشتم که یک وقت یادم نرود. 

کیارستمی دوربینش را کاشته بود توی اتاقک اردوگاه امام رضای جاده خاوران: نقطه‌ی آخر حضور مهاجران بدون مدرک در ایران؛ مهاجران بدون مدرکی که می‌خواستند برگردند افغانستان یا دستگیر شده بودند و باید دیپورت می‌شدند به افغانستان. تک تک می‌آمدند و انگشت نگاری و ثبت مشخصات می‌شدند برای بازگشت. متصدی ثبت اطلاعات هم چند تا سؤال ازشان می‌پرسید و والسلام. اکسدوس حاصل همین سؤال و جواب‌های کوتاه در اردوگاه بود. در فیلم 78 دقیقه‌ای اکسدوس بیش از 60 نفر از مهاجران سؤال و جواب می‌شدند و هر کدام شان داستانی داشتند و قصه‌ای و روایتی. روایتی که در فیلم 2 دقیقه‌ای بود، ولی در واقع یک زندگی بود.

آهنگ فیلم که باعث شده بود اسم فیلم اکسدوس بشود هم برایم جالب بود. آن روز توی سالن دفاع سرچ زده بودم. گوگل برایم اول اکسدوس به معنای پرده‌ی فرود در تراژدی‌های یونانی را آورد. بعد خود کیارستمی گفت که اکسدوس نام کتاب دوم تورات است: جایی که قوم بنی اسرائیل از بردگی در مصر به تنگ آمدند و مهاجرتی بزرگ از مصر به صحرای سینا را شروع کردند. بعد که یک متن در ستایش فیلم

نوشتم از همین‌ها استفاده کردم.

اکسدوس

حدس می‌زدم که توی جشنواره‌ی سینما حقیقت هم این فیلم جایزه بگیرد. نرفتم جشنواره. تجربه‌های چند سال گذشته به من می‌گفت که فیلم‌های خوب آن قدر شلوغ می‌شوند که نمی‌شود با طیب خاطر به تماشایشان نشست. اکسدوس را که دیده بودم. بی خیال بقیه فیلم‌ها شدم. ولی پیگیر بودم. اکسدوس جزء پرتماشاگرترین فیلم‌های جشنواره شده بود. از آن طرف نقد و تحلیل‌های فراوانی هم در موردش نوشتند. خیلی‌ها یاد مشق شب عباس کیارستمی افتاده بودند. خود بهمن کیارستمی هم گفت که این فیلم ادای دینی به مشق شب بوده. مثل نمایشگاه عکس فتوریاحی در مورد اکسدوس هم هوشمندی بهمن کیارستمی تحسین خیلی‌ها را برانگیخته بود. از آن طرف کارگردان‌ها و اهالی فرهنگ افغانستانی و مهاجران حاضر در ایران اصلاً از فیلم راضی نبودند.

سامره رضایی بازیگر افغانستانی در

یک نوشته‌ی مفصل به فیلم پرداخته و جمع بندی کرده بود که ما افغانستانی‌ها باز هم تحقیر شدیم. غلامرضا جعفری که کارگردان افغانستانی با استعدادی است و در ایران بزرگ شده و فیلم می‌سازد هم به

فیلم بهمن کیارستمی توپیده بود.

به نظرم نقدهای افغانستانی‌ها به این فیلم وارد نبود. این که چرا این فیلم فقط طبقه‌ی فرودست افغان‌ها را به عنوان مهاجر نشان داده به خاطر این است که اردوگاه امام رضا مختص مهاجران بدون مدرک است. معمولاً در بین مهاجران بدون مدرک مهاجر تحصیل کرده و طبقه بالا کمتر یافت می‌شود خب. این که این فیلم گاه گداری طنز دارد به خاطر مسخره کردن نیست. فیلم به هیچ وجه داوری نمی‌کند. اکسدوس یک روایتگر بی طرف تمام عیار است.

بهمن کیارستمی جایزه‌ی بهترین کارگردانی بخش بین الملل جشنواره‌ی سینما حقیقت را با اکسدوس به دست آورد. اما در مورد اکسدوس یک مسئله‌ای وجود دارد که واقعاً نمی‌دانم چه بگویم. این مسئله در همان اکران خصوصی دانشگاه علامه طباطبایی هم مطرح شد. در نقد خانم سامره رضایی هم به نظرم تنها ایراد وارد به فیلم همین مسئله بود: اخلاق رسانه.

بیش از هر مسئله‌ای به نظرم باید برای خود بهمن کیارستمی این یک سؤال عجیب باشد: آیا به اکران گذاشتن اکسدوس کاری اخلاقی است؟ نه. فیلم هیچ صحنه‌ی خاصی ندارد. جنسیت به شکل غیراخلاقی آن مطرح نیست. اتفاقاً یکی از به یادماندنی‌ترین صحنه‌های فیلم برای من همان صحنه‌ای است که زن و شوهری افغانستانی می‌خواهند برگردند به افغانستان؛ خانم ماجرا مدرک اقامت قانونی در ایران دارد. مدرکی که برای افغانستانی و مهاجر جماعت خیلی ارزش دارد. اما شوهرش این مدرک را ندارد. متصدی تشخیص هویت اردوگاه می‌پرسد که خانم، شما می‌توانید در ایران بمانید. چون مدرک دارید. آیا با داشتن مدرک باز هم می‌خواهید برگردید افغانستان؟ خانمه حتی لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و سریع می‌گوید شوهرم از هر چیز مهم‌تر است برای من. لبخند پیروزمندانه‌ی شوهرش قابی بود از خوشبخت‌ترین آدم روی زمین.

مسئله‌ی اخلاقی فیلم اکسدوس این است که بعضی از کسانی که ماجراها و گفته‌هایشان را به تماشا می‌نشینیم خبر ندارند که قرار است از آن‌ها یک فیلم مستند بلند خیلی خفن ساخته شود. در بعضی صحنه‌ها معلوم است که سوژه از حضور دوربین خبر دارد. اما در بعضی صحنه‌ها سوژه از وجود دوربین فیلمبرداری بی خبر است و فکر می‌کند که دوربین‌های جلو و پشت سرش همان دوربین‌های ثبت چهره و تشخیص هویت‌اند. راستش نمی‌دانم خودم بودم چه کار می‌کردم. خودم را جای بهمن کیارستمی که می‌گذارم می‌بینم در آن صحنه‌ها سوژه‌ی فیلم کسی است که قدرت تشخیص بالایی ندارد. اگر به او بگویی که فیلم دارد گرفته می‌شود باز هم نمی‌تواند تشخیص بدهد که باید اجازه بدهد یا ندهد. اصلاً برایش مهم نیست. ولی باز مسئله‌ی اخلاق و کرامت انسانی مطرح است. حتی اگر طرفت نفهمد که چی به چی است تو این حق را داری که از او استفاده کنی؟

از طرف دیگر کلیت فیلم است. بهمن کیارستمی به محیطی وارد شده و از سوژه‌ای فیلم ساخته که یکی از ممنوع‌ترین مکان‌ها برای اکثر مستندسازان و فیلم سازان است. جایی که در اختیار وزارت کشور است. این که این اجازه به بهمن کیارستمی داده شده تا این فیلم را بسازد یک فرصت برای همگان است. برای مایی که داریم فیلم را می‌بینیم هم یک فرصت است. اگر قرار بر رعایت اخلاق برای تک تک سوژه‌های فیلم بود، به احتمال زیاد ما از دیدن این فیلم و داستان یک اردوگاه خروج مهاجران بدون مدرک در ایران محروم می‌شدیم. آگاهی ما از داستان‌های خروج مهاجران افزایش پیدا نمی‌کرد. بسته ماندن درهای اردوگاه بازگشت امام رضا (ع) به روی ذهن‌های ما غیراخلاقی نیست؟

نمی‌دانم راستش. بهمن کیارستمی مسئله را این جوری پیش خودش حل کرده که من می‌خواهم این فیلم را فقط در اکران‌های دانشگاهی در ایران به نمایش بگذارم؛ ولی برای من باز مسئله پابرجا و حل نشده است: اکسدوس یک فیلم غیراخلاقی نیست؟!



کتاب

زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم» را خواندم. از آن کتاب‌ها بود که فقط و فقط به خاطر اسمشان جذبش شدم. مجموعه‌ای از 5 مقاله‌ی دوریس لسینگ بود و از قضا نام هیچ‌کدام از مقاله‌ها هم

زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم» نبود.

کتابی بود در مورد تعصبات ذهنی،‌ اسیر احساسات لجوجانه شدن، وم خواندن تاریخ و ادبیات، توانایی دیدن خود از چشم دیگری، خون و جنگ و پایان نیافتن جنگ‌ها علی‌رغم تمام پیشرفت‌های بشریت، علاقه‌ی آدم‌ها به قطعیت و در کل ویژگی‌های یکی از اجتماعی‌ترین گونه‌های روی زمین: انسان. 

کتاب را لسینگ در 66 سالگی‌اش نوشته و یک‌جورهایی غرغرهای شیرین و پرمغز یک پیرزن نویسنده از بدبختی‌های تکراری آدمیزاد است.

برای من طلایی‌ترین جمله‌ی کتاب همان جمله‌ای بود که مژده دقیقی مترجم در مورد فلسفه‌ی نوشتن برای دوریس لسینگ گفته بود: لسینگ معتقد است به دلیل آن‌که نویسنده شده از بیشتر آدم‌ها آزادتر بوده. نوشتن برای او فرآیند فاصله گرفتن و انتقال مسائل خام، فردی، نقدنشده و ناآزموده به حوزه‌ی عمومی است.»

فاصله گرفتن و دیدن آدمیزاد با چشم دیگر از آن مفهوم‌های طلایی این کتاب بود:

تکرار می‌کنم: یک نظر نسبت به دو قرن و نیم گذشته این است که آزمایشگاه‌های تغییر اجتماعی بوده‌اند. ولی آموختن از آن‌ها مستم مقدار معینی فاصله و جدایی است؛ و دقیقاً همین جدایی است که به اعتقاد من برداشتن گامی به جلو در آگاهی اجتماعی را ممکن می‌کند. در وضعیت اغتشاش و جوش‌وخروش، یا هیجان آمیخته به تعصب، هرگز نمی‌توان درباره‌ی هیچ‌چیز، چیزی آموخت.» ص 109

من زمان زیادی را صرف تأمل دراین‌باره می‌کنم که ما در نظر مردمان پس از خود چگونه جلوه خواهیم کرد. این دل‌بستگی بیهوده‌ای نیست، بلکه تلاشی است سنجیده برای تقویت قدرت آن چشم دیگر» که می‌توانیم برای داوری درباره‌ی خود به کار بگیریم. هرکسی که تاریخ بخواند می‌داند که باورهای پرشور و قدرتمند یک قرن معمولاً در قرن بعد پوچ و غیرعادی جلوه می‌کند. هیچ دوره‌ای از تاریخ نیست که در نظر ما همان‌گونه باشد که قاعدتاً در نظر مردمی که در آن می‌زیسته‌اند بوده است.» ص 20

به گمان من، رمان نویسان کارهای مفید بسیاری برای هم نوعان خود انجام می‌دهند، ولی یکی از ارزشمندترین کارهایشان این است: به ما توانایی می‌دهند که خود را آن‌طور ببینیم که دیگران ما را می‌بینند.» ص 22

فاصله گرفتن و نوشتن. بدجوری توی مغزم طنین پیدا کردن این مفاهیم با خواندن کتاب دوریس لسینگ.



کرولای ایرانی

تاکسی آقا نعیم کرولا بود. اصلاً همه‌ی ماشین‌ها توی افغانستان کرولا بودند. کرولاهای 1600 و 1800 همه‌ی ادوار تاریخ را می‌شد توی افغانستان دید. از مدل‌های 1980 تا 2018.  به خاطر کم‌مصرف بودن و جان‌سختی‌شان محبوب دل این کشور کوهستانی بود کرولا تاکسی آقا نعیم یک مدل 1995 ش بود. نرم و راحت مثل تمام ماشین‌های ژاپنی. پلوسش خراب بود و تمام روز سر دور زدن‌ها تق‌تق صدا می‌داد. ولی با همان تاکسی ما را توی تمام شهر چرخاند. 

پیرمرد باصفایی بود.  سال‌ها در ایران زندگی کرده بود. می‌گفت کل خراسان و سیستان بلوچستان را عین کف دستم می‌شناسم بس که آنجاها خانه ساختم و آجر روی آجر گذاشتم. توی جنگ ایران و عراق هم شرکت کرده بود. اما حالا باشنده (ساکن) هرات بود. خانم بچه‌هایش رفته بودند کربلا و او شده بود مرد تنهای شب‌های هرات. البته قبل از تاریکی هوا ما را رساند به محل اقامتمان. 

عین یک بادیگارد مواظبمان بود. روز اول ورودمان به افغانستان بود و اصلاً نمی‌دانستیم چی به چی است. برایمان احساس مسئولیتش عجیب بود. خودش با ما آمد و برای تک‌تکمان سیم‌کارت خرید. مواظب بود که با ما که تابلو بود ایرانی هستیم دولا سه لا حساب نکنند. هر کدام مان از یک شرکت خریدیم که ببینیم کدام سیم‌کارت بهتر است. ما را برد خیابان خراسان و خودش با ما آمد تا توی صرافی تا پول‌هایمان را تبدیل به افغانی کنیم.

ناهار با ما هم‌سفره شد. خوش داشت که قابلی پلو را با دست بخورد.

حال و حوصله‌ی زن‌ها را نداشت. بهش گفتیم توی افغانستان زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: چرا که نه. یک نمونه‌اش دخترعمه‌ی من. لایسنس درایوری گرفته. می‌خواهید بهش زنگ بزنم بیاید رانندگی کند شما ببینید؟ خندیدیم.

بعدازآن هر جا توی پیاده‌رویی جایی زنی رد می‌شد می‌گفت ایناها. شما بودید می‌گفتید زن‌ها کجا هستند؟ ایناها. این سیاه سر را نمی‌بینید؟ همه‌جا هستند. حالا شما تصور کنید یک خیابان پر از آدم (مثلاً 300 نفر) که همه مرد بودند و یک زن چادر سیاه داشت آنجا کنار شوهرش خرید می‌کرد. همان را نشانمان می‌داد که ایناها. این‌همه زن. دنیا را گرفته‌اند این زن‌ها.

وقتی ما را رساند به پل مالان یکهو دم گرفت که: 

سر پل مالان دختری دیدم

قشنگ و زیبا او را پسندیدم

قدش بلند بود

راس می گی؟

موهاش چنگ بود

راس می گی؟

با ما به جنگ بود؟

راس می گی؟

چه کنم وفا نداره

نظری به ما نداره

ما هم جواب می‌دادیم راس می گی راس می گی.

همو بود که دور روز بعد ساعت 5 صبح ما را از شهر هرات به فرودگاه (میدان هوایی) هرات رساند تا سوار هواپیمای  کام ایر شویم و برویم به کابل. دو روز بعد، به ما خبر دادند که وقتی آقا نعیم داشته یک مسافر دیگر مثل شما را کله‌ی سحر می‌برده میدان هوایی هرات به ماشینش تیراندازی شده. مسافرش را کشته‌اند و خودش هم از پا تیر خورده و حالا در بیمارستان است.


کرولای پاکستانی

یک تاکسی کرولای مدل 1996 فرمان راست سوپراسپرت بسیار تمیز. رینگ آلومینیومی. وقتی سوار ماشینش شدیم تودوزی چرمی درها و سقف ماشین چشممان را گرفت. بعد دیدیم هم برای فرمان، هم دسته‌دنده، هم ترمزدستی، هم دسته‌راهنما با بافتنی و منجوق لباس دوخته. حتم کار زنش بود. همه‌چیز ماشینش لباس داشت و یک‌جور بزک‌دوزک.

اکثر راننده‌های کابل یا روزگاری در ایران بوده‌اند یا در پاکستان. این‌یکی بچه پاکستان بود.

وقتی گفت من خودم متولد پاکستانم قشنگ دستم آمد که چرا ماشینش را به این شک و قیافه بزک‌دوزک کرده. پاکستان به دنیا آمده بود و حالا 16 سال می‌شد که آمده بود به کابل. یک عکس بزرگ از یک آقای کت‌شلواری سبیل استالینی روی شیشه جلو پشت آینه وسط چسبانده بود. گفتیم عکس کی است؟

گفت: دکتر نجیب. تنها کسی که برای این وطن کار کرد و خاک وطنش را نفروخت.

گفتم: آخر هم کشتندش؟

گفت: بله. کشتندش.

گفتم: اکثر تاکسی‌های کابل عکس احمدشاه مسعود را می‌زنند روی شیشه جلو. شما عکس دکتر نجیب را زده‌ای.

گفت: احمدشاه مسعود هم جیره‌بگیر خارجی‌ها بود. او هم خاک افغانستان را می‌فروخت. 

گفتم: اذیتت نمی‌کنند که چرا عکس دکتر نجیب را زده‌ای؟ یک موقع انگ بچسبانند.

گفت: نه. کاری ندارند. از این منظرها آزادی وجود دارد اینجا.

کم‌حرف بود. بقیه‌ی مسیر را با پس‌زمینه‌ی یک آهنگ هندی با یک خواننده زن گذراندیم. از آن خواننده‌ها که وقتی می‌خواند قشنگ یک رقص آرام و مار کبرایی طور را توی ذهن آدم به تصویر درمی‌آورد.


سوزوکی آلمانی

سوزوکی استیشن دست‌دومش را 3000 دلار خریده بود. تمیز بود. کیلومترشمارش را که نگاه کردم دیدم فقط 93000 کیلومتر کار کرده. گفتم چند می‌فروشی؟ گفت 3500 دلار. گفتم خیلی زرنگی که. خندید.

اهل کابل نبود. بچه‌ی پغمان بود. شانسی به پست ما خورده بود. حتی خیابان وزیراکبرخان را هم بلد نبود. مجبور شدم به گوگل مپ متوسل شوم و بهش بگویم کدام طرف برود. آمده بود برای یک کار اداری. دید کنار خیابان ایستاده‌ایم گفت سوار شوید.

گفت ایرانی استید یا هراتی؟

گفتیم ایرانی.

گفت شیراز خیلی قشنگ بود. دو هفته پیش به شیراز بودم. رفته بودم چکر بزنم (گردش کنم).

گفتیم ایول. سفارت ایران برای ویزا دادن اذیتت نکردند؟

- ویزا نگرفتم که. این دفعه قاچاقی رفتم ببینم مزه‌اش چه طور است. خیلی خوب بود.

- از کجا رفتی؟

- دوستم می‌خواست برود به آلمان. تنها بود. با او رفتم ایران که تکه‌ی ایران را همراه داشته باشد. ما از نیمروز رفتیم به پاکستان. آنجا یک نیسان آبی سوار شدیم. من خوشگل بودم. به من گفتند جلو بنشین. بقیه‌ی افغانستانی‌ها را عقب سوار کردند. ما را آوردند سیستان. بعد سوار پژو شدیم. به‌سرعت رسیدیم کرمان. ایران خیلی خوب است. پلیس‌ها کاری به کارت ندارند.

- کجاهای شیراز رفتی حالا؟

- یک هفته به شیراز بودم. باغ ارم هم رفتم. شیراز بسیار زیبا است.

گفتیم: حالا دوستت چه شد؟ رسیده به آلمان؟

گفت: بله. از شیراز سوار ماشینش کردیم. رفت ترکیه. الآن هم پیغام داده که به یک اردوگاه است در مرز آلمان. 2 سال دیگر باشنده‌ی (ساکن) آلمان می‌شود.

گفتیم: تو نمی‌خواستی بروی؟

گفت: حالا نِی (نه). شاید چند صباح دیگر. شما به پغمان نرفته‌اید؟ به دریاچه‌ی پغمان بیایید. زیبا است.

گفتیم: چشم.


کرولای افغانستانی

ماشینش فرمان راست بود. یک تویوتا کرولای اصل ژاپن یا شاید انگلیس یا هندوستان. بالای شیشه جلو، پشت آینه وسط یک عکس بزرگ از ژنرال عبدالرزاق را چسبانده بود. همان ژنرالی که به‌تازگی توی قندهار توسط طالبان کشته شد. حال نداشت تا ته بلوار برود و دور بزند. همان‌جا سروته کرد و در جهت عکس بلوار با کمال اعتمادبه‌نفس شروع کرد به حرکت. ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند هم نه بوق می‌زدند نه چراغ. خیلی عادی بود. پرسیدیم اینجا پلیس جریمه هم می‌کند شما را؟

گفت: اگر عاجز باشی پلیس تو را نگه می‌دارد. پیسه (پول) می‌دهی رهایت می‌کند. اگر فرزند وکیل (نماینده مجلس) یا دولتی باشی اصلاً تو را ایستاده هم نمی‌کند(نگه نمی‌دارد).

گفتیم: راست است که اکثر درایورهای کابل گواهینامه ندارند؟

گفت: نیمی از مردم لایسنس ندارند. البته کاری ندارد. با 60هزار افغانی می‌شود یک لایسنس خرید. نداشته باشی هم وقتی پلیس‌ها نگهت می‌دارند پیسه (پول) می‌دهی حل می‌شود. 

خوش‌صحبت بود. دوست داشت به سؤال‌هایمان جواب بدهد. ازش پرسیدیم: توی کابل زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: خرد هستند (کم هستند). اما چرا. فحشاها و دختر بزرگ‌زاده‌ها درایوری می‌کنند. دختر وکیل‌ها و دختر مدیران دولتی ماشین‌های بلند سوار می‌شوند. 

نفهمیدیم منظورش از فحشاها چیست. باز که پرسیدیم گفت ‌ها. آن‌ها پول خوب درمی‌آورند. توی شهرک آریا شبی چند هزار افغانی می‌گیرند تا جان مردی را آرام سازند. 

نگاهش به رانندگی زن‌ها ترسناک بود. افغانستانی‌ها فحش نمی‌دهند. برخلاف ایرانی‌ها که پشت فرمان واقعاً آدم‌های بی اعصابی هستند و به خاطر یک ایستادن بی‌مورد ماشین جلویی‌شان فحش خواهرمادر را به‌راحتی آب خوردن ردیف می‌کنند و حتی شیشه را پایین می‌دهند که فحششان را مخاطبشان بشنود، افغانستانی‌ها به‌شدت مؤدب هستند. ولی او می‌گفت که راننده‌های زن ‌اند. نفهمیدم که لفظش تحقیری است یا واقعاً دارد راست می‌گوید. ولی از اصطلاح آرام ساختن جانش خوشم آمد.

پرسیدیم ایران بوده‌ای؟ انتظار داشتیم مثل خیلی دیگر از راننده تاکسی‌های کابل و هرات بگوید بله، چند سال به ایران بوده‌ام،‌کار ساختمانی و نگهبانی می‌کردم، صاحب‌کارم از من راضی بود، می‌خواست دخترش را به من بدهد که برگشتم افغانستان. اما او توی عمرش به ایران نرفته بود. همه‌ی 28 سال عمرش را در همین کابل به سر برده بود. گفت: اما یک برادر دارم که در ایران به دنیا آمده است. او هیچ‌وقت برنگشته کابل. او تهران به دنیا آمد. من کابل به دنیا آمدم. تابه‌حال هیچ‌وقت همدیگر را از نزدیک ندیده‌ایم. فقط از طریق تلفن و اسکایپ با هم ارتباط داشته‌ایم. 

همین یک جمله‌اش کافی بود تا درد مهاجرت را با تمام وجود حس کنم.


دیگر به تلاشی شدن عادت کرده بودم. ناخودآگاه وارد هرجایی که می‌شدم دست‌هام را بالا می‌بردم تا یک نفر زیر بغل و جیب‌ها و پشت کمر و پاهایم را لمس کند که مبادا بمبی چیزی به خودم بسته باشم. 

کابل بعد از یک هفته هوای به‌شدت آلوده، بارانی شده بود. 5 صبح بود و باران ریزی کابل را نوازش می‌کرد. یاد بابرشاه افتاده بودم که وصیت کرده بود تا مزارش را بدون سقف بسازند تا بتواند قطره‌های باران را پذیرا باشد. حالا در این سحرگاه ماه آبان (عقرب) با دلی آسوده در پناه کوه زنبیلک قطره‌های باران را پذیرا بود.

دلمان می‌خواست که کابل بارانی در روز را هم ببینیم. مطمئناً آدم‌هایی که در آن هوای پر دود آن‌قدر مهربان بودند در باران شاعر می‌شدند. ولی دیگر وقت رفتن بود. کرولایی که حاضر شد ما را به 200 افغانی به میدان هوایی برساند فرمان راست بود. اول گفت 300 افغانی. حسین گفت 200 افغانی. قبول کرد. دیگر دستمان آمده بود قیمت دادن کابلی‌ها را. می‌گفتند 1500 افغانی ما می‌گفتیم 600 افغانی تا سر 800 افغانی به توافق برسیم. این کرولای سحرخیز هم همین‌طور بود. چراغ سقفی‌اش را تا مقصد روشن گذشت تا دو سه تا پسته‌ی نظامی سر راه و سربازهایشان بتوانند خوب سرنشین‌ها را ببینند  و گیر ندهند.

از همان تلاشی اول میدان هوایی غرغرهایم هم شروع شد که دلم نمی‌خواهد به تهران برگردم. تا رسیدن به هواپیما خودمان و وسایلمان 5 بار تلاشی شدیم. خسته‌کننده بود. ولی به‌عنوان آخرین تلاشی‌های سفر با رغبت تسلیم می‌شدیم.

پروازمان از کابل به مشهد بود. حتی دوست داشتم در مشهد بمانم ولی به تهران نیایم. ولی باید بازمی‌گشتیم.

وقتی رسیدیم به فرودگاه مهرآباد تهران ساعت 5 عصر شده بود. تهران بارانی بود. حال و حوصله‌ی دیدن آدم‌های بی‌حس تهران را نداشتم. محسن با مترو رفت. ولی من دوست نداشتم نگاه‌های مات و بی‌روح تهرانی‌ها را ببینم. زودتر می‌رسیدم. ولی واقعاً تحمل دیدن آدم‌های مرده‌ی تهران را نداشتم. 

اسنپ گرفتم و ترافیک بعد از باران تهران غمگینم کرد. گفتم لعنت بر این شهر، لعنت بر این بازگشت. 

حال و حوصله‌ی هم‌صحبت شدن با راننده را نداشتم. چندجمله‌ای غر زد در مورد کم بودن کرایه‌ی اسنپ و ظالم بودن اسنپ و. او می‌توانست بفهمد که افغانستان کجاست و کابل چه حسی دارد؟ مسلماً نمی‌توانست. چاره را در خواندن دوباره‌ی کتاب در گریز گم می‌شویم» محمدآصف سلطان‌زاده دیدم. پارسال خوانده بودم و حالا بعد از دیدن کابل مطمئناً داستان‌های این کتاب برایم لطف دیگری داشتند. 

داستان داماد کابل»ش را توی ماشین نشستم به خواندن. در مورد برگزاری مراسم عروسی وسط بحبوحه‌ی جنگ‌های داخلی در کابل. این‌که عموی داماد به خاطر قهر بودن نیامده بود به مراسم و داماد مجبور شده بود توی تاریکی کابل راه بیفتد دنبال عمویش تا او را هم به مراسم بیاورد. افغانستانی‌ها همین‌اند. به خاطر دوست و آشنا و فامیل حاضرند هر زحمتی را به جان بخرند. آن موقع هر ناحیه‌ی کابل دست یک گروه بود و او باید می‌رفت به آن‌سوی شهر تا عموی قهر قهرویش را بیاورد. از آن داستان‌های به دشت تلخ و تکان‌دهنده بود. همان پارسال هم تکانم داده بود. ولی این بار تک‌تک مکان‌های داستان را دیده بودم و حس می‌کردم. دشت برچی را می‌فهمیدم، دهمزنگ را می‌دانستم، کوه تلویزیون برایم تصویر بود، دروازه سیلو را قشنگ می‌توانستم توی ذهنم تصور کنم. باغ بالا را هم می‌شناختم.

وقتی داستان تمام شد سرم را بالا آوردم. قرمزی چراغ‌ترمز هزاران ماشین جلوی رویمان را دیدم و حس تاسیان تمام وجودم را فرا گرفت. ماشین‌ها در ردیف‌های منظم ایستاده بودند. ترافیک‌های کابل در هم بر هم بود. 

از کابل دور شده بودم. یاد آن جمله‌ی امیر افتادم. بهش گفتیم ترافیک‌های غروب کابل خیلی زیاد است. گفت این چندروزه کابل امن بوده، 10-12روز است که حمله‌ی انتحاری نشده و اتفاقی نیفتاده. به خاطر همین مردم احساس امنیتشان بیشتر شده و بیشتر ماشین بیرون می‌آورند. وقتی رسیده بودیم به مشهد محسن گفت: دعا می‌کنم تا مدت‌ها حمله‌ی انتحاری نشود و کابل پرترافیک بماند.

با موبایلم ور رفتم و توی اینستاگرام یکهو خبر تکان‌دهنده‌ای را خواندم. توی کابل حمله‌ی انتحاری شده بود. دقیقاً همین ظهر. دقیقاً چند ساعت بعدازآن که ما کابل را ترک کردیم. 6 نفر کشته‌شده بودند. حمله‌ی انتحاری به یک تجمع اعتراضی. خبر تجمعات اعتراضی را دو سه روز بود که می‌شنیدیم. وقتی پری روز می‌خواستیم برویم دشت برچی راننده تاکسی گفته بود که دهمزنگ را بسته‌اند. تجمع اعتراضی شده و خیابان را بسته‌اند تا آن‌ها تجمع کنند. دموکراسی و حق اعتراض. رضا گفته بود از باغ بالا برو پس. پرسیده بودیم که به چی اعتراض می‌کنند؟ راننده نمی‌دانست. بعد از توییتر خوانده بودم که اعتراض به کشتار مردم توسط طالبان در چند ولایت و واکنش نشان ندادن دولت و حکومت مرکزی.

و امروز بعد از چند روز آرامش در کابل بار دیگر حمله‌ی انتحاری. دقیقاً چند ساعت بعدازاین که کابل را ترک کردیم. یک بغض ناجوری بیخ گلویم را گرفت. کابلی که چند روز آرام را پشت سر گذاشته بود. حالم گرفته شد. دور شدن از کابل و حس تاسیان به‌قدر کافی آدم را غمگین می‌کرد، این‌که این شهر بازهم طعم کشتار گرفته بود دیگر من را به اعماق غم فروبرد.


محسن و حسین می گفتند آرام می رود. من صندلی پشت راننده نشسته بودم. آخرین نفر سوار ماشین شده بودم. یعنی دستشویی قبل از شروع ماشین سواری ام طول کشیده بود. رها که شدم بدو دویدم سمت ماشین که سر کوچه ایستاده و منتظر من بود؛ تویوتا کرولای سفید رنگی که نوارهای زرد رنگ داشت و هر چه به مرز نزدیک شدیم مثل و مانندش زیاد و زیادتر شد.

باران شدیدی می بارید و ساعت 9.5 صبح بود که مشهد را به قصد هرات ترک کردیم. در تمام طول راه باران روی سقف ماشین ضرب گرفته بود و برف پاک کن بی سر و صدا و تند و تیز شیشه جلو را صاف می کرد.

سجاد بود که به ما گفت از مشهد به هرات سواری های خطی هستند. کارت آمایش داشت و امسال بعد از 23 سال زندگی در ایران این اجازه را برای اولین بار در عمرش یافته بود که به افغانستان برود و برگردد. بهمان گفت یک کله بروید راحت تر است.

رفتن به هرات ساده تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردیم. شماره ی ترمینال خطی های مشهد-هرات را گرفتیم:

038519676 یا 038518874 یا 038519506

قیمت را بهمان دادند: مصوب و شرکتی؛ نفری 125 هزار تومان تا خود هرات. گفتند راننده چهار صبح می آید دم خانه تان. گفتیم 8 صبح توی مشهد باید کسی را ببینیم و کار داریم. ساعت 9 دوباره زنگ زدم و ساعت 9.5 آقای نعمت الله حیدرزاده سر کوچه چمران پنجم بود. با لباس افغانستانی اش پیاده شد و چمدان و کوله های مان را توی صندوق جا داد و دِ برو که رفتیم.

بهمان گیر داد که کمربند عقب های تان را ببندید و راند سمت فریمان و تربت جام و تایباد.

وقتی توی یکی از توقف ها جایم را با حسین عوض کردم فهمیدم که اصلا آرام نمی راند آقای حیدرزاده. تویوتایی که سوار شده بودیم مدل 2007 و سفارشی کانادا بود و کیلومتر شمارش به مایل. 90 مایل بر ساعت می راند؛ آن هم توی باران. و تویوتا بس که نرم و بی صدا بود ما فکر می کردیم دارد آرام می رود.

لحظه به لحظه به مرز نزدیک می شدیم و ما آن قدر شوق داشتیم که اصلا یادمان رفته بود برای ناهار هم فکری کنیم.

تویوتایی که سوار شده بودیم مدل 2007 و سفارش کانادا بود و کیلومتر شمارش به مایل

به تایباد که رسیدیم آقای حیدرزاده باک تویوتایش را تا خرخره پر کرد.

به تایباد که رسیدیم آقای حیدرزاده باک کرولایش را تا خرخره پر کرد. همسفر چهارم مان داماد آقای حیدرزاده بود؛ تاجری که از سال 72 ویزای چند بار گذر ایران داشت و دائم بین مشهد و افغانستان در حال رفت و آمد بود. خانواده اش ساکن مشهد بودند و کسب و کارش توی افغانستان بود. دعوت مان کرد که اگر رفتیم به کابل حتما به رستوران هزار و یک شب برویم. هزار تا کار دیگر هم می کرد.

صف تریلی ها و کامیون ها نشانه ی نزدیک شدنمان به مرز بود. نزدیک مرز ایستادیم تا آقای حیدرزاده برود و به قول خودش جریمه ی باک بنزین پرش را بدهد و بیاید. تریلی هایی که از ایران به افغانستان می رفتند در یک صف طولانی بازرسی می شدند و به اندازه گازوئیلی که در باک های اصلی و اضافی شان بود باید مالیات پرداخت می کردند. اگر هم نمی خواستند باید باک شان را خالی می کردند. به قول آقای تاجر دولت خواسته بود به جای آن که کولبرها و قاچاقچی ها از تفاوت قیمت ها سود ببرند خودش این سود را دریافت کند. بنزین در ایران لیتری یک هزارتومان و در افغانستان لیتری 50 افغانی (هر افغانی 200 تومان) یا به عبارتی هر لیتر بنزین در افغانستان 10 هزار تومان.

کولبرها هم بودند. کنارمان یک وانت مزدا ایستاد و از عقبش 20 لیتری های بنزین و گازوئیل را گذاشت کنار جاده. بعد چند جوان نفری دو تا 20 لیتری انداختند روی کول شان و زدند به سمت بیابان. احتمالا یک کیلومتر جلوتر که سیم خاردارهای مرز تمام می شد راحت وارد خاک افغانستان می شدند و بنزین ها و گازوئیل ها را به قیمت چند برابر ایران و کمتر از افغانستان می فروختند.

آقای تاجر می گفت ایران همه ی این ها را می داند. ولی سخت نمی گیرد. چون تنها ممر درآمد مرزنشینان همین است. اگر این هم نباشد آن ها در این بیابان از گرسنگی می میرند. می گفت :"ایران و افغانستان مملکت ها و ملاهاست. فقط های شما بهترند و استقلال دارند، ملاهای ما وابسته انگلیس و آمریکا و پاکستان و هزار کشورند."

عبور از مرز آسان تر از آن چیزی بود که فکر می کردیم. به سمت افغانستان هیچ صفی نبود. به سمت ایران، چرا. زائرین اربعین در صف بودند. ولی ما راحت از ساختمان ایران خارج شدیم، 500 متر خاکی نقطه ی صفر مرزی را گذراندیم و وارد ساختمان افغانستان شدیم. قبل از ما یک افغانستانی چندین سال ساکن ایران با مامور ثبت ورود دعوایش شد. مامور لباس پلنگی به تن داشت، از آن ها که داد می زدند مید این آمریکا هستند. از پشت میزش بلند شد، در اتاقش را باز کرد، آمد رخ به رخ مرد ایستاد و گفت: اینجا ایران نیست اینطور با من گپ می زنی ها، اینجا خاک افغانستان است و شترق گذرنامه ی سبز مرد را پرت کرد سمت دیوار روبرو.

500 متر خاکی نقطه صفر مرزی را گذراندیم و وارد ساختمان افغانستان شدیم.

شیر فهم شدم که افغانستانی ها آن دسته از هموطن هایشان را که سال ها ساکن ایران بوده اند افغانستانی نمی دانند. ما هم آدم هایی را که سال ها ساکن ایران بوده اند ایرانی نمی دانیم و این وسط گذرنامه ای وجود دارد که کوبانده می شود به دیوار و عزت نفسی که در هر دو طرف مرز لگدمال می شود.

با ترس و لرز گذرنامه ام را از زیر شیشه هل دادم سمت مامور لباس پلنگی و هر کاری گفت تند و تیز انجام دادم. ایستادم تا از من عکس بگیرد، اسکن هر 10 تا انگشت دست هایم را بگیرد و مهر ورود به افغانستان را بزند. انتظار داشتم که کوله ام تلاشی شود و تمام خرت و پرت هایم را بازرسی کنند. گیر ندادند.

کرولا آن دست ساختمان منتظرمان بود. آقای حیدرزاده گفت دیگر نمی خواهد کمربند ببندیم. اینجا پلیس ندارد. 120 کیلومتر تا هرات را شلاقی راند.

3-4 جا پلیس کنار جاده بود. 2-3 سرباز با تفنگ وسط جاده ایستاده بودند. اگر لوله تفنگ به سمت پایین می بود بی توقف می رفتیم. اگر لوله تفنگ را به سمت بالا می آوردند یعنی باید بایستیم. یکی شان وقتی نزدیک شدیم لوله تفنگش را تکان داد و ما ایستادیم. آقای حیدرزاده سریع شیشه را پایین داد و یک اسکناس گذاشت کف دست سرباز و دیگر تلاشی نشدیم. آقای حیدرزاده به افغانستان که رسیدیم خوش تر شد. صدای ضبط ماشینش را بالاتر برد. بعد از یک آهنگ افغانستانی آهنگ تالشی پخش شد. بعد صدای حمیرا و بعد آهنگ مرتضی پاشایی. اصلا این احساس را نداشتم که از مرز ایران رد شده ام.

فقط موقع پخش آهنگ تالشی می خواستم بپرسم می فهمی چه می خواند این؟ مهم نبود. مهم حس مشترکی بود که داشتیم؛ توان لذت بردن از این آهنگ.

به خاطر باران، چند سال قبل سیل راه افتاده بود. جاده ی تایباد- هرات را ایرانی ها ساخته بودند و انصافا جاده خوبی بود. ولی آن جای جاده را سوتی داده بودند و برای سیلاب در رو نگذاشته بودند و آب سیلاب ها توی جاده جاری شده بود و جاده را با خودش برده بود.

به هرات نزدیک شده بودیم. این را از ترافیک فهمیدیم. خبری از بلوار و پهن شدن جاده نبود. جاده همانی بود که تا یک کیلومتر ادامه داشت. فقط دو طرفش یکهو پر شد از پارکینگ انواع ماشین ها: تریلی ها، تویوتاهای صفر و کارکرده. بازار ماشین فروشی هرات بود. بعد کانتینرهایی که در دو طرف جاده تبدیل شده بودند به مغازه های میوه فروشی و خدمات اتومبیل ماشین های راست فرمان. سه چرخه ها هم سر و کله شان پیدا شد. ما به هرات رسیده بودیم.



وقتی رسیدیم فلکه دوم گلشهر آقا رضا منتظرمان بود. اتوبوس اسکانیایی آمده بود کنار میدانچه پارک کرده بود. تعجب کردم که اتوبوس به این گندگی چطور از کوچه های تنگ و باریک آمده این جا. تا به حال همدیگر را حضوری ندیده بودیم. نشانه ی من کاپشن آبی ام بود و این که روبروی مسجد ابوالفضل کنار در سمت شاگرد این اتوبوس ایستاده ام. پیدا کردیم هم را و سلام و احوالپرسی.

آقا رضا هم فردا راهی سفر بود با همان اتوبوس به سوی شلمچه و کربلا. گفتیم اربعین تمام شد که. گفت چه کنیم دیگر. به ما افغان ها بعد از اربعین ویزا می دهند. فقط هم از یزد شلمچه می توانیم وارد عراق شویم. گفتیم موکب ها جمع می شوند و هزینه سفر خیلی بالا می رود که. گفت چه کنیم دیگر. چند سال است که به ما بعد از ایرانی ها ویزا می دهند.

ما را برد به انتهای یک کوچه ی بن بست تنگ. ته کوچه یک مغازه ی سبک دهه ی شصتی بود با میز و صندلی های رستوران های بین راهی آن موقع. نوشته بود: قابلی پلو و کبابی. ولی تعطیل بود. کنارش یک در کوچک بود که به خانه ای نقلی راه داشت: آن جا استودیوی مبین بود. جایی که آقا رضا خودش با سرمایه خودش درستش کرده بود. خانه دو اتاق داشت. یک اتاق کنترل و تنظیم صدا و یک اتاق هم عایق برای خواندن و نواختن. خیلی لذت بخش یود. می ارزید به هزار تا استودیوی دولتی.

دوستان آقا رضا هم بودند و وقتی گفتیم می خواهیم برویم افغانستان باورشان نشد.

آقا رضا خودش متولد ایران بود. 35 سالی بود که در ایران بود. پدر و مادرش اهل افغانستانند اما خودش فقط یک بار 14 سال پیش قاچاقی رفته بود هرات و برگشته بود. کارت آمایش داشت و اگر برمی گشت دیگر حق ماندن در ایران را نداشت. زن و دو تا بچه هم داشت. عضو گروه ارکستر صبای مشهد هم بود. ولی.

حسن آقا حتی یک بار هم به افغانستان نرفته بود. در طول 30 سال زندگی اش پایش را از مشهد بیرون نگذاشته بود ولی خب، یک افغانستانی توی ایران تا ابد افغانی است.

گپ ها را که زدیم آقا رضا و دوستانش شروع کردند به نواختن، اول گیتار و شعر "ز هجرانت"، بعد ویولن و ارگ و "ملا ممد جان" و آخر سر هم آقا رشید شهنواز آمد و هارمونیه به دست گرفت و

یکی از آهنگ های عهدیه را خواند و تکان مان داد.

چند ساعت برای ما نواختند و خواندند و بعد شماره های پسرعموها و دوستان شان در هرات و کابل را بهمان دادند. گلشهر و بچه های گلشهر آنقدر باصفا بودند که یک لحظه دلم خواست بی خیال خود افغانستان شوم و به کابلشهر ایران بسنده کنم!



خب. حالا دیگر رفتنی شدم. یک ساعت دیگر فرودگاه مهرآباد خواهم بود و بعد مشهد. باید بچه های گلشهر مشهد را ببینیم و پرس و جو کنیم از هم وطن هایشان در افغانستان تا در شب های سرد و سوزدار پاییز سقف و پناهی برای خودمان بجوریم. منتظر ماندیم تا انتخابات تمام شود. بمب گذاری ها و آدم ربایی ها و فضای امنیتی تمام شود. گفتند اربعین هم خطرناک است. دو سال پیش اربعین بمب گذاری کرده بودند و 36 نفر کشته شده بودند. گفتیم باشد. روز اربعین می رویم. گفتند هوا رو به سردی می رود و چون در افغانستان سوخت گران است دیر بخاری ها را روشن می کنند. گفتند نوروز بروید که خوش تر است. گفتیم اگر به این دلایل باشد که دیگر کلا باید بی خیال شویم. باید آقای حمزوی را هم ببینم که مکتوبش را برسانم به دست خواهرش در کابل.

این دو سه روز گیج و فشرده بودم. آقای نادری را دیدم. با حامد رفتیم پیشش. مدیر قبلی ام در بیمه ی نوین. یکی از آن آدم های یادگرفتنی زندگی من. حال و حوصله ی بقیه ی شرکت بیمه نوین را نداشتم. با خدماتی ها خوش و بش کردم و مواظب بودم که با همکارهای قبلی چشم تو چشم نشوم. با آقای نادری دو ساعتی حرف زدیم و فحوای کلام این که کوچک نشویم یک وقت. مواظب باشیم بی آرزو نشویم. الان آدم ها بی آرزو شده اند و این بدترین حالتی است که در زندگی ممکن است پیش بیاید.

با محمد هم حرف زدم. استاد کره ای مزخرفش هنوز دست از سرش برنداشته بود که بتواند از تزش دفاع کند و دکتر شود. الان دقیقا 5 سال است که از ایران رفته و ساکن ایالت یوتا شده. یک ساعت و خرده ای حرف زدیم. درگیر جور کردن سالن مراسم برای اربعین بود. تجربه ی مهاجرت و در اقلیت شدن (خودش می گفت ماینوریتی شدن) و فروپاشی نظام های اعتقادی آدم ها از آن چیزها بود که باید بهش خوب فکر کنم. بهم می گفت یکی از جاذبه های ایران برای من تو هستی. گفتم عجب.

تا الان هم درگیر بستن کوله ام بودم. گیجم. آخرش هم نفهمیدم که چه برداشتم چه برنداشتم. حالا برویم مشهد ببینیم چه پیش آید.

یک مجموعه عکس از استیو مک کاری در مورد افغانستان هم جمع کرده ام توی این چند هفته. مک کاری چهار دهه است که به افغانستان رفت و آمد می کند و از دوره های مختلف و نقاط مختلف افغانستان عکس های فوق العاده ای گرفته است. تعداد زیاد پرتره هایی که گرفته آن هم در جامعه ی به شدت سنتی سال های گذشته ی افغانستان آدم را به اعجاب وامی دارد. نشستم از اینستاگرامش تک تک جمع کردم. یک کتاب ازشان چاپ کرده. ولی خب کتابش گران است و دور از دسترس من. خودم نشستم کتابش کردم! وقت شد حتما آپلود می کنم.



"با توجه به این‌که همه‌ی ما در طول زندگی‌مان به کارهای متفاوتی مشغول بوده‌ایم، چرا نمی‌توانیم اثر پول بر انگیزه‌مان را به‌درستی درک و پیش‌بینی کنیم؟ آیا واقعاً ما تا این حد به تجربه‌هایمان بی‌توجهیم؟ 

کیتلین وولی و آیلت فیشباخ (هر دو از دانشگاه شیکاگو) در مجموعه مطالعاتی جذاب، اهمیت عوامل درونی (مقدار مشغولیت ما به یک کار تنها به خاطر لذتش) و اهمیت عوامل خارجی (مقدار پول دریافتی) را اندازه‌گیری کردند.

به‌طور خلاصه نتایج کار آن‌ها نشان می‌دهد که زمانی که در حال انجام کاری هستیم روی لذت موجود در آن کار تمرکز می‌کنیم؛ اما زمانی که قبل از شروع به همان کار فکر می‌کنیم تمرکز بیش‌ازاندازه ای روی انگیزاننده‌های خارجی مانند پرداختی و پاداش خواهیم داشت. 

دلیل ناتوانی ما در پیش‌بینی چیزهایی که انگیزه‌ی ما را بالا می‌برند یا از بین می‌برند هم همین است. این ناتوانی در حدس زدن چیزهایی که باعث رضایت ما در محیط کار می‌شود تأسف‌آور است. 

اگر شما به‌تازگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده‌اید و گزینه‌های کاری مختلفی پیش رویتان است شاید به دنبال کار بانکی با حقوق بالا بروید و عطای نواختن جاز را که همیشه رؤیایش را داشته‌اید به لقایش ببخشید. شکی نیست که با پذیرفتن کار بانکی از پس خرید کالاهای مختلف یا شاید یک آپارتمان خوب برمی‌آیید، اما ممکن است شما هم ‌زمانی که این دو گزینه را سبک‌سنگین می‌کنید، انگیزاننده‌های خارجی را بیش‌ازحد مهم بپندارید و لذت درونی کار را دست‌کم بگیرید؟"


پاداش/ دن آریلی/ انتشارات ترجمان/ص 79


تبهکاران اقتصادی

اقتصاد توسعه جذاب است: تعداد زیادی کشور و جوامع محلی مختلف وجود دارند که پیشرفت نکرده‌اند. چه کار کنیم که آن‌ها هم پیشرفت کنند؟ از آن گرایش‌های بسیار ملموس اقتصاد است. برای منی که جهان‌سومی به شمار می‌روم اقتصاد توسعه زیست روزمره است. چه اتفاق‌هایی باید بیفتد که ما هم درآمدمان بالا برود، فرهنگمان آدمیزادی شود و بتوانیم مثل آدم‌های متمدن زندگی کنیم؟ این سؤال لایه‌لایه هم هست. منی که در شهر تهران زندگی می‌کنم وقتی به روستای پدری‌ام می‌روم، چنان حجمی از آشفتگی و مشکلات پیش‌پاافتاده را می‌بینم که اندوهگین می‌شوم. اما وقتی به این فکر می‌کنم که برای حل این مشکلات پیش‌پاافتاده چه باید کرد آن‌وقت می‌فهمم که رها شدن روستا از آن مشکلات به همین راحتی‌ها هم نیست. همین نسبت در بین کشورها هم هست. جهان اولی‌ها به این فکر می‌کنند که چه کار کنیم که جهان‌سومی‌ها هم پیشرفت کنند.

اصلاً چرا جهان اولی‌ها به این سؤالات فکر می‌کنند؟ نگاه توطئه جو و سنتی ایرانی می‌گوید که آن‌ها دنبال منابع و ثروت‌های ما هستند. می‌خواهند به بهانه‌ی رها کردن ما از تله‌ی فقر» نفت و منابع ما را قاپ بزنند. ولی خب، دیگر همه‌مان می‌دانیم که این استدلال چه قدر خنده‌دار است. وقتی تصمیم‌گیرندگان کلان کشور دربه‌در دنبال مشتری برای نفت و گازشان هستند دیگر سخیف بودن این‌جور تفکر اثبات‌شده است. 

جواب این سؤال را کتاب تبهکاران اقتصادی می‌دهد:

ما نیز در کشورهای ثروتمند جهان از پس‌لرزه‌های جنگ‌های داخلی در کشورهای فقیر، که می‌توانند ابعاد خطرناکی بیابند در امان نیستیم. کشورهای ناموفق در توسعه اقتصادی و جنگ‌زده می‌توانند به پناهگاه‌های امن و بدون قانونی برای جنایت‌کاران سازمان‌یافته بین‌المللی و گروه‌های تروریست تبدیل شوند که از این کشورها برای فعالیت‌های غیرقانونی در تجارت اسلحه، مواد مخدر و مواد معدنی کمیاب،‌ ازجمله الماس، استفاده کنند و درآمدهای هنگفتی به چنگ آورند. کشورهایی نظیر افغانستان و کلمبیا هم‌اکنون نقش پایگاه‌هایی را برای قاچاقچیان بین‌المللی مواد مخدر ایفا می‌کنند. گروه‌های وابسته به القاعده در سال‌های دهه 1990 مراکزی را در سیرالئون و سودان راه‌اندازی کرده و در سال‌های بعد در سومالی نیز مستقرشده‌اند. کشورهایی که بر اثر ترور و خشونت به ویرانی کشیده می‌شوند خود به ویرانی سرزمین‌های دیگر دامن می‌زنند. جنگ‌هایی که در چاد جریان دارند صرفاً مسئله‌ی مردم چاد نیستند.» ص149

تبهکاران اقتصادی را ریموند فیسمن و ادوارد میگل در مورد فساد، خشونت و فقر ملت‌ها نوشته‌اند. یک دلیل دیگر جذابیت اقتصاد توسعه این است که پر است از داستان و تجربه. داستان‌ها و تجربه‌هایی از نقاط مختلف جهان. تبهکاران اقتصادی هم کتابی پر از داستان است. داستان‌هایی که هر کدام دنبال پاسخ به یک سؤال خاص در حوزه‌ی اقتصاد توسعه هستند:

- فرزند یک رئیس‌جمهور بودن چه قدر می‌ارزد؟ 

- چطور می‌شود میزان فساد روابط ی در اقتصاد را اندازه‌گیری کرد؟ (داستان پر رئیس‌جمهور اندونزی)

- چگونه تعرفه بر کالاهای وارداتی باعث افزایش قاچاق و ویرانی بیشتر اقتصاد یک کشور می‌شود؟ (داستان قاچاقچی بزرگ چینی: لای چنگ زینگ)

- آیا فساد جزئی از فرهنگ اهالی یک کشور است؟ آیا کشورهایی که فساد ندارند به خاطر فرهنگشان است؟ چطور می‌شود این رابطه را سنجید؟ (داستان دیپلمات‌های کشورهای مختلف در مقر سازمان ملل در نیویورک)

- آیا محیط‌زیست و خشک‌سالی عامل اصلی جنگ‌های داخلی در کشورهای مختلف نیست؟ (داستان کشور چاد و جنگ‌های داخلی کشورهای آفریقایی)

- چرا ژاپن بعد از حملات اتمی آمریکا و ویرانی کامل دوباره رشد کرد و ژاپن شد، اما عراق بعد از حملات آمریکا و نابودی کامل هیچ‌وقت نتوانست دوباره روی پای خودش بایستد؟ (داستان کشور ژاپن و ویتنام)

- برای کمک به کشورهای جهان سوم باید به آن‌ها پول داد یا به شکل‌گیری نهادها در آن‌ها کمک کرد؟ کدام یک؟

و.

تبهکاران اقتصادی کتاب خیلی جذابی است. کتابی که خلاصه و چکیده‌ی تعداد زیادی پژوهش علمی در حوزه‌ی اقتصاد ی است. برای من هر فصل کتاب جذابیت‌های خودش را داشت. ولی جذاب‌ترین بخش کتاب فصل شناخت فرهنگ فساد بود. جایی که فیسمن و میگل از 10 سال داده‌های شهرداری نیویورک استفاده کرده بودند و

یک کار اقتصادسنجی خیلی جذاب انجام داده بودند.

در نیویورک کارکنان و دیپلمات‌های سازمان ملل از پرداخت جریمه‌های پارک ممنوع معاف‌اند. هر جا بخواهند می‌توانند ماشینشان را پارک کنند. شهرداری نیویورک آن‌ها را جریمه می‌کند. اما آن‌ها از پرداخت این جریمه‌ها معاف‌اند. شهرداری نیویورک داده‌های این جریمه‌ها را از سال 1997 ثبت کرده است. فیسمن و میگل این داده‌ها را برداشتند و محاسبه کردند که دیپلمات‌های کدام کشورها بیشترین جریمه را داشته‌اند. بعد این فهرست را مقایسه کردند با فهرست شاخص‌های فسادپذیری کشورها. نعل به نعل بود. دقیقاً کشورهایی که شاخص فسادشان بالا بود دیپلمات‌هایشان هم اهل زیر پا گذاشتن قوانین راهنمایی رانندگی در شهر نیویورک بودند. نتیجه‌گیری فوق‌العاده‌ای بود.

یک بخش جذاب دیگر برایم رابطه‌ی محیط‌زیست و وقوع جنگ و نزاع داخلی در کشورها بود. چیزی که توی ایران خودمان هم قابل‌مشاهده است. خشک‌سالی چگونه باعث افزایش نزاع و خشونت و جنگ داخلی می‌شود؟ داستان مفصلی دارد که کتاب تبهکاران اقتصادی به‌دقت و مشروح آن را روایت می‌کند.


1- شب اول را خودم همراهش رفته بودم. فاصله‌ی کوچه‌ی بن‌بست تا میدان راه‌آهن 100 متر بیشتر نبود. روبه روی پارکِ پشتِ ایستگاه بی آرتی بود. ولی همان 100 متر آن‌قدر پرخطر بود که تنها رفتن ترس داشت. هرچند دو نفر رفتن هم چندان توفیری ایجاد نمی‌کرد. 

از پارک پشت ایستگاه نمی‌توانستیم برویم. دلش را نداشتیم. انبوه گرفتاران حباب شیشه‌ای و فندک به دست در تمام پیاده‌روهای پارک کوچک ولو بودند. خفتمان نکنند. یکهو یکی‌شان در عوالم خودش ما را با چاقو موردعنایت قرار ندهد. مان می‌کنند.

اواخر پاییز بود. هوا سوز داشت. از توی پارک باریکه‌های دود به آسمان می‌رفت و خیال‌ها در ذهن آدم‌ها رشد می‌کردند. خیال‌های گرمابخشی که از نظر ما توهم بودند. سر کوچه هم حلقه‌ی بزرگی از مردان دایره‌وار نشسته بودند. سرها در گریبان، خم‌شده بودند در خودشان. تکان نمی‌خوردند. تنها نشان حیاتشان باریکه‌های دودی بود که هرازگاهی از بالای یکی‌شان به آسمان قد می‌کشید. 

از آن‌ها هم رد شدیم و او از آن شب ساکن خانه‌ای در میدان راه‌آهن شد. خانه‌ای که با تاریک شدن هوا رسیدن به آن ترسناک می‌شد. روشنایی و شاید گرمای روز حلقه‌های سر در گریبان سر کوچه را فراری می‌داد. روز اول ترسناک بود. اما بعد از یک هفته دیگر عادت کرده بود. دیگر دستش آمده بود که کی باید برود کی بیاید. دستش آمده بود که این جماعت گرفتار سرشان به کار خودشان است. دستش آمده بود که خانه‌ی 30 متری انتهای کوچه‌ی بن‌بست هم حال و هوای خودش را دارد. دستش آمده بود که با زشتی حاشیه‌ی میدان راه‌آهن چطور کنار بیاید.

2- پیاده‌روی خیابان خوردین بعد از میدان صنعت زیبا بود. آن‌قدر خوشش آمده بود که بار اول سربالایی بودن خیابان خوردین را فراموش کرد و با هم تا شهر کتاب ابن‌سینا هم رفتیم. 

خوردین خیابان است، اما از بزرگراه رسالت و خیلی بزرگراه‌های دیگر تهران هم پک و پهن‌تر است و هم استانداردتر. نه‌تنها خودش پک و پهن است بلکه پیاده‌روهای دو طرفش هم گل‌وگشادند. دل آدم باز می‌شود وقتی از پیاده‌رویی به آن گل‌وگشادی رد می‌شود. دل آدم باز می‌شود وقتی می‌بینی موتورسیکلت‌ها مزاحمت نیستند. دل آدم باز می‌شود وقتی دم غروب می‌بینی که خانه‌های یک طبقه و بزرگ کنار خیابان لامپ‌های اتاق‌های بزرگشان را روشن می‌کنند و شبی پر از آرامش را جشن می‌گیرند.

حالا دیگر مسیر هر روزش بود. بعد از کار ترافیک چراغ‌قرمز میدان صنعت او را بی‌خیال تاکسی سوار کردن می‌کرد. هر روز ترجیح می‌داد از زیر درختان بلند پیاده‌روی کند. او آن مسیر دوست‌داشتنی را پیاده می‌آمد تا آن پارکه و از کنار نانوایی می‌گذشت و می‌رسید به میدان صنعت. بعد از یک هفته به این مسیر هم عادت کرد. 

3- چند روز پیش به من می‌گفت میدان راه‌آهن را یادت است؟ زشت بود و ترسناک. ولی بعد از یک هفته عادت کردم. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زشتی و ترسناکی‌اش را نمی‌دیدم. حالا این پیاده‌روی خیابان خوردین را می‌بینی؟ گل‌وگشاد و دل‌باز بود و پر از دارودرخت و خانه‌های رؤیایی. ولی بعد از یک هفته چشم‌هایم عادت کردند. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زیبایی و آرامشش را نمی‌بینم. برایم معمولی شده. این غبار عادت زشتی و زیبایی و هول و امید را در چشم عادت یکسان می‌کند. آدم می‌ماند که بگوید عادت خوب است یا بد.

راست می‌گفت.


انتخابات پارلمان افغانستان پرماجراتر از آنی بود که فکر می‌کردیم. بهمان گفتند نروید. جو این روزهای افغانستان بیش از حد امنیتی است. گفتند حداقل تا برگزاری انتخابات سفرتان را عقب بیندازید. گفتند اگر شر طالبان و داعش و ضدحکومتی ها دامنتان را نگیرد، شر ایست بازرسی‌ها و تلاشی‌های پلیس افغانستان و نیروهای ناتو ۱۰۰ در ۱۰۰ دامنتان را می‌گیرد و به‌شدت از دیدن جهان افغانستانی محروم می‌شوید. اصلاً این‌ها هیچ. یکهو توی میدان هوایی شهرها تیراندازی می‌شود(که قبل از انتخابات کاملاً محتمل است) و فرودگاه‌ها یکی دو هفته تعطیل می‌شوند. آن‌وقت باید هی آنجا بمانید و هزینه سفرتان بالا می‌رود و برگشتتان با کرام الکاتبین می‌شود. گفتند افغانستان قبل از انتخابات محل عبور وانت‌هایی است که با آر پی جی نصب‌شده در قسمت بارشان توی شهر گشت می‌زنند. آر پی جی توی شهر می‌فهمید یعنی چه؟

باز هم کم سواد بودم. باز هم از احوالات کشور همسایه هیچ نمی‌دانستم. اصلاً نمی‌دانستم

انتخابات پارلمان افغانستان یعنی چه. خبرها را که سرچ کردم تازه به عمق نگرانی‌ها و نهی کردن‌ها پی بردم:

انفجار در یک تجمع انتخاباتی در شرق افغانستان

حمله انتحاری در نزدیکی کمیسیون انتخابات در کابل؛ یک پلیس کشته شد

یک نامزد سرشناس انتخاباتی در حمله انتحاری کشته شد

حمله انتحاری روز سه‌شنبه ننگرهار؛ شمار قربانیان به ۶۸ نفر رسید

در 'حمله هوایی' به مراسمی در قندهار سه زن کشته شدند و عروس زخمی شد

و.

انتخابات پارلمان افغانستان طبق قانون باید هر 5 سال یک بار برگزار شود. بعد از سقوط طالبان تا به حال دو بار پارلمان افغانستان تشکیل شده. آخرین انتخابات پارلمانی‌شان در سال 1389 برگزار شد. دوره‌ی بعدی باید در سال 1394 برگزار می‌شد؛ ولی تا به امسال برگزار نشده. یعنی الان 8 سال است که مجلس فعلی مشغول قانون گزاری و کارهای دیگر است. بالاخره تصمیم گرفته‌اند که با 3 سال تأخیر انتخابات پارلمان افغانستان را برگزار کنند.

حالا چرا 3 سال تأخیر افتاده؟ به علل مختلف. یکی‌اش به خاطر دعوا و جر و منجرهای انتخابات ریاست جمهوری سال 1393. در افغانستان مجری برگزاری انتخابات کمیسیون مستقل انتخابات است.

از آن جا که این کشور چند دهه جنگ داخلی و خارجی و همه جور نزاع و درگیری داشته زیرساخت‌های مدارک شناسایی افراد مثل ثبت احوال ایران شکل نگرفته. در نتیجه افغانستانی‌ها مدارک شناسایی مختلفی داشتند و خبری از یک شناسنامه‌ی واحد نبود. 

در این چند دوره انتخاباتی که برگزار شده قبل از انتخابات به افرادی که می‌خواهند رأی بدهند کارت شرکت در انتخابات داده می‌شود. هر کس کارت شرکت در انتخابات داشته باشد می‌تواند رأی بدهد. کارت را هم به کسی می‌دهند که یک مدرک شناسایی ارائه کند که ثابت کند افغانستانی و بالای 18 سال است.

در انتخابات ریاست جمهوری سال 1393 افغانستان 8 نامزد شرکت داشتند. عبدالله عبدالله 42 درصد آرا را کسب کرد و اشرف غنی 33 درصد. انتخابات به دور دوم کشید. در دور دوم اشرف غنی تعداد رأی بیشتری را کسب کرد و به‌عنوان رئیس جمهور اعلام شد. اما عبدالله عبدالله گفت که تقلب شده و نتیجه را نپذیرفت. گیر ماجرا هم همان کارت‌های رأی دهی و امکان جعل کردن و شرکت چندباره بود. یک کشمکش چند ماهه داشتند سر نتیجه‌ی انتخابات. کار به دخالت سازمان ملل و آمریکا کشید. رئیس کمیسیون مستقل انتخابات هم تأیید کرد که تقلب شده. جان کری آمد گفت دوباره رأی ها را بشمارند. خلاصه آن قدر ادامه پیدا کرد که خود نامزدها هم خسته شدند و گفتند بهتر است کشش ندهیم. اشرف غنی رئیس جمهور شد و رئیس شورای وزیران عبدالله عبدالله رئیس اجرائیه شد و رئیس هیئت وزیران. تقسیم قدرت کردند به این شرط که باید حداقل قانون انتخابات در افغانستان تغییر کند.

کشمکش‌های آن‌ها باعث شد تا سال بعدش انتخابات پارلمانی با بیم تقلب برگزار نشود و هی برگزار نشود و نشود تا برسد به مهر (میزان) 1397؛ عدل موقعی که ما می‌خواستیم برویم افغانستان.

حالا چرا می‌خواهند همین مهر ماه برگزار شود؟ یک دلیلش خب آبروریزی 3 سال تأخیر است. قرار بوده 3 سال پیش انتخابات پارلمان برگزار شود. یک دلیل دیگرش تهدیدهای ترامپ است که گفته می‌خواهد کمک‌های مالی به افغانستان را متوقف کند. مطمئناً برای دولت افغانستان که همین طوری اش بر 50 درصد کشور تسلط ندارد حذف کمک‌های بین المللی سنگین خواهد بود. در ماه نوامبر کنفرانس کمک دهندگان مالی به افغانستان در ژنو برگزار می‌شود و مطمئناً اگر دولت افغانستان برگزاری انتخابات پارلمانی را در کارنامه داشته باشد رزومه‌ی قابل اعتنایی برای دریافت کمک‌ها خواهد داشت. وگرنه داستانش می‌شود مثل داستان UNDP که چون دولت افغانستان را ناتوان تشخیص داده بود کمک‌های دلاری‌اش را تا اطلاع ثانوی متوقف کرد.

حمله انتحاری به مرکز ثبت نام رای دهندگان در برچی کابل

افغانستان چند ماه است که درگیر انتخابات پارلمانی است. از 25 فروردین (حمل) 1397 ثبت نام رأی دهندگان شروع شد. هر افغانستانی بالای 18 سال می‌رفت به مرکز ثبت نام رأی دهندگان و کارت شرکت در انتخابات می‌گرفت. این ثبت نام تا 10 مرداد 1397 ادامه داشت. حمله به مراکز ثبت نام رأی دهندگان هم کم نبود. وحشتناک‌ترینش در 2 اردیبهشت (ثور) اتفاق افتاد:

دشت برچی کابل که محل ست هزاره‌ها و شیعه‌های کابل است. یک انفجار انتحاری با بیش از 70 نفر کشته و 120 نفر زخمی.

طالبان، داعش و مخالفان حکومت افغانستان با انتخابات مشکل اساسی دارند. در 6 ماه  اول امسال در شهرهای مختلف افغانستان 1692 غیرنظامی کشته شده‌اند. آماری که سازمان ملل می‌گوید از سال 2009 به این طرف بی سابقه است.

اما فقط طالبان و داعش و مخالفان حکومت نیستند که با انتخابات مشکل دارند. یک انتلافی در افغانستان به وجود آمده به نام ائتلاف بزرگ ملی افغانستان که می‌گوید ۱۰۰ در ۱۰۰ در انتخابات پارلمان افغانستان تقلب خواهد شد. این ائتلاف در شهریور ماه دفاتر کمیسیون مستقل انتخابات در هرات، بلخ و قندهار را تعطیل کردند تا اصلاً نتوانند انتخابات برگزار کنند. ولی خب آن‌ها مثل داعش و طالبان خشن نیستند و قصل کشت و کشتار ندارند. قبل از اعتراضات این ائتلاف کمیسیون مستقل انتخابات گفته بود که 9 میلیون نفر برای شرکت در انتخابات ثبت نام کرده‌اند. اما بعد از اعتراضات آن‌ها تعداد به 7 میلیون نفر رسید و چند صد هزار نفر شناسنامه‌شان جعلی بوده یا اطلاعاتش ناقص بوده (مثلاً تاریخ تولد نداشته!).

دولت افغانستان برای جلوگیری از تقلب تا به حال 4500 دستگاه انگشت نگاری و ثبت اطلاعات بایومتریک از آلمان خریده. قول هم داده که تا روز انتخابات 21000 دستگاه را تأمین کند تا تمام مراکز رأی گیری اطلاعات هویتی را ثبت کنند و یک نفر به هیچ وجه نتواند دو بار رأی بدهد و سایر اشکال تقلب صورت نپذیرد.

یک استان غزنی هم هست که برای خودش داستان دیگری است. داستانی که نمادی است از بحث قومیت‌ها در افغانستان. افغانستان 34 تا ولایت دارد و هر ولایت یک حوزه‌ی انتخاباتی با چندین کرسی متناسب با جمعیت آن ولایت. 8 سال پیش در غزنی همه‌ی 11 نماینده از قوم هزاره‌ها انتخاب شدند. در این دوره پشتون‌های غزنی اعتراض کرده‌اند که باید ما هم نماینده‌ی صد در صدی داشته باشیم. رفتند جلوی دفتر کمیسیون انتخابات در غزنی و اعتراض و خشونت و به آتش کشیدن. کمیسیون مستقل انتخابات خلاف قوانین اعلام کرد که غزنی ۳ حوزه‌ی انتخاباتی داشته باشد تا پشتون‌های این ولایت هم حتماً در پارلمان نماینده داشته باشند. این طوری هاست که انتخابات در غزنی با سایر نقاط افغانستان تفاوت دارد!

حالا افغانستان است و 2565 کاندید پارلمانش که می‌خواهند 250 کرسی پارلمان را تصاحب کنند. در دوره‌ی قبلی انتخابات 300 هزار نفر نیروی مسلح خود افغانستان و 150 هزار نفر نیروهای ناتو سعی کرده بودند امنیت قبل از انتخابات را تأمین کنند. ولی ده‌ها حمله‌ی مسلحانه اتفاق افتاد و ده‌ها نفر کشته شدند و ده‌ها نفر ربوده شدند؛ چه نیروهای نظامی، چه کاندیدها و چه آدم‌های معمولی.

گفتند شما هم اگر بروید در بهترین حالت زندانی محل اقامتتان می‌شوید و نمی‌توانید حتی یک پیاده روی ساده داشته باشید. گفتیم باشد، چشم. نمی‌رویم حالا.

فقط خدا کند دعواها و جر و منجرهای انتخابات پارلمانی دامنه‌دار نشود.


سفارت افغانستان در تهران

برای گرفتن ویزای افغانستان باید از طریق سایت وقت مصاحبه می‌گرفتیم. سایتی که به قول خانم تلفنچی سفارت تازه احیا شده بود. دنگ و فنگ زیاد داشت. اطلاعات زیادی می‌گرفت از آدم. گیر می‌داد که چرا روی کامپیوترت فلش پلیر نصب نیست. خطاها را نصفه نشان می‌داد. آدم نمی‌فهمید که این فیلد به عدد حساس است یا نه. اینجا حروف انگلیسی را باید بزرگ بنویسی یا کوچک. 

با والذاریاتی ثبت‌نام کردیم و دیدیم عه. این‌که در همین لحظه‌ی چاپ به ما نوبت داده. یعنی صفی وجود نداشته. من با اینترنت اکسپلورر ثبت‌نام کرده بودم و برگه‌ی مشخصات موقع چاپ یک چیز درهم برهمی در آمد. اکسپلورر مزخرف هیچ کدام از کلمات فارسی را نفهمیده بود و همه را جدا جدا چاپ کرده بود. محسن فرم نوبتش را روی یک چک پرینت چاپ گرفت. حال دوباره پر کردن فرم و طی آن والذاریات نبود. گفتیم حتماً فقط آن شماره‌ی نوبت مهم است و همه‌چیز سیستمی است. ولی.

سفارت افغانستان توی خیابان پاکستان است. به وسط خیابان پاکستان که می‌رسی یکهو خیابان شلوغ و پر از آدم می‌شود. همان‌جا سفارت افغانستان است. در اصلی‌اش برای خود افغانستانی‌هاست. حیاط کوچکی دارد که پله‌ها و بالکنش آدم را یاد حسینیه‌ی جماران می‌اندازد. شلوغ است. ده‌ها افغانستانی توی حیاط چفت هم ایستاده‌اند و یک وضعیتی. 

یک در کوچک سمت چپ ساختمان مخصوص انجام کارهای ویزا است. اتاقی کوچک با سه ردیف صندلی انتظار و یک پیشخوان شیشه‌ای که نرده‌های آهنی دارد. عکس اشرف غنی و احمد شاه مسعود به دیوار و مسئول صدور ویزا هم پیرمردی با کت شلوار و کراوات و دیسیپلینی فوق‌العاده. صفی ندارد. آن‌قدر شلوغ نیست. وقتی ما رسیدیم اولین نفر بودیم.

آقای پوپَل مسئول صدور ویزا بود. یک مبل درب‌وداغان جلوی پیشخان بود که معلوم بود از کنار خیابان برداشته‌اند گذاشته‌اند آنجا. اول محسن رفت پشت پیشخان. پاسپورت و برگه‌ی نوبت را که نشان داد آقای پوپل عصبانی شد: این چه است؟ این چرا این‌گونه است؟ بروید دوباره نوبت بگیرید. فقط برگه‌ی نوبت حسین را قبول کرد که آدمیزادی چاپ شده بود و روی چک پرینتی بود که پشتش فقط یک خط نوشته‌ی ریز داشت و معلوم نبود که چک پرینت است.

البته از خجالت او هم در آمد. حسین شغلش را نوشته بود پژوهشگر. ازش پرسید پژوهشگر چی؟ حسین جواب داد که مسائل اجتماعی. ازش پرسید می‌خواهی بروی افغانستان چه‌کار کنی؟ حسین تریپ شوخی برداشت که دیگر از ایران نومید شده‌ایم می‌خواهیم برویم ببینیم افغانستان چطور است. آقای پوپل هم درآمد گفت که اگر تو پژوهشگر بودی مملکت خودت را آباد می‌کردی. مملکت خودتان را خراب کرده‌اید می‌خواهی بروی افغانستان را هم خراب کنی؟ حسین چیزی نگفت.

من و محسن خندیدیم و افتادیم دنبال کافی‌نت که یک نوبت دیگر بگیریم. کور خوانده بودیم که سیستماتیک است. آقای پوپل همه چیزش دست‌نویس بود. همه‌ی سؤالاتی را که می‌پرسید با روان‌نویس روی یک کاغذ سفید مکتوب می‌کرد. اصلاً جلویش کامپیوتری نبود. 

نان بولانی

روبه روی سفارت یک موتوری بولانی می‌فروخت و مشتری هم داشت. بولانی های سرخ‌شده را گذاشته بود روی موتورش و می‌فروخت. ازین آدم‌های بالفطره بازاریاب بود. کافی‌نت روبه روی سفارت خیلی شلوغ بود. یکی عکس فوری می‌خواست (با روتوش 20هزار تومان-بدون روتوش 15هزار تومان). یکی کپی رنگی از کارت آمایشش می‌خواست. یکی تذکره‌ی 50 سال پیش افغانستانی‌اش را آورده بود و دنبال گرفتن پاسپورت جدید بود. ما هم دنبال نوبت ویزا بودیم. خلاصه دوباره نوبت گرفتیم و رسیدیم به حضور آقای پوپل که با ما مصاحبه کند و ویزای ورود به افغانستان را مرحمت کند.

من رفتم نشستم روی مبل عهد بوق و به سؤالات جواب دادم تا رسیدم به آدرس خانه‌مان و اسم کوچه که قره زادنیاست. گیر داد به تلفظ من از حرف ق. گفت شما ایرانی‌ها چرا همه‌ی ق ها را مثل هم تلفظ می‌کنید؟ برایم روی کاغذ ق و غ را نوشت و تلفظ کرد و گفت این دو تا با هم فرق دارند. چیزی نگفتم. گفت رئیس‌جمهورتان هم همین‌جوری است. پری روزها که سخنرانی می‌کرد گوش کردم دیدم او هم بین غ و ق تفاوت نمی‌گذارد در حرف زدنش. وقتی رئیس‌جمهورتان آن طوری باشد از شما هم انتظاری نیست البته.

خیلی دلم خواست که سفارت ایران در افغانستان را ببینم تا بفهمم که این‌طور گیر دادن‌های آقای پوپل حکایت بازخورد یک رفتار خود ما ایرانی‌هاست یا مسئله‌ی دیگری.

با ویزای هر سه تایمان موافقت کرد. سه تا فیش نوشت به قیمت نفری 100 دلار که بروید فلان بانک ملی واریز کنید. اینش خیلی زور داشت. 100 دلار. می‌دانستیم که سفارت افغانستان برای ویزا دادن مبلغ سنگینی دریافت می‌کند. حتی از ویزای شنگن اروپا هم گران‌تر. یاد حرف‌های رئیس‌جمهور افتاده بودم که برگشته بود در جواب به آمریکا گفته بود: سخن ما روشن است: تعهد در برابر تعهد، نقض در برابر نقض،تهدید در برابر تهدید. و گام در برابر گام، به‌جای حرف در برابر حرف.

خیلی‌ها به‌به و چه چه کرده بودند که چه قدر خوب گفته. همه ایران و آمریکا را می‌دیدند. کسی ایران و افغانستان را نمی‌دید. کسی انگار نمی‌دانست که افغانستانی‌ها به خاطر کارهایی که سفارت ایران در کابل انجام داده مقابله به مثل کرده‌اند و ویزای خودشان را خدا تومن کرده‌اند.

به مشکل تازه‌ای برخوردیم. توی سایت سفارت نوشته بود 100 دلار یا 80 یورو. ولی آقای پوپل می‌گفت فقط دلار. یورو قدیم‌ها بود و توی سایت یادشان رفته که به‌روزرسانی کنند. ما فقط یورو داشتیم. به تاکسی‌ها و موتوری‌های جلوی سفارت اعتماد نکردیم. خودمان رفتیم بانک ملی توی خیابان میرزای شیرازی. طبقه‌ی دوم بانک مخصوص واریزهای ارزی بود. یک طبقه ساختمان فقط با یک اپراتور برای یک کار کوچک. کاری که می‌شد در یک باجه‌ی 1مترمربعی در همان طبقه همکف هم صورت بگیرد. این بود میزان بهره‌وری بانک ملی ایران. 

آقای متصدی یورو را به دلار تبدیل نمی‌کرد. گفت دلار می‌فروشم بهتان. گفتیم چه قدر؟ گفت 16 هزار تومان. گفتیم بازار 12 هزار تومان است که. گفت آن بازار است. اینجا بازار نیست. حواله‌مان داد به صرافی‌های اطراف که پولتان را چنج کنید. دو تا صرافی رفتیم. هیچ کدام کاری نکردند. نه دلار می‌فروختند و نه یورو می‌خریدند. اصلاً و ابداً. گفتیم چرا این کار را نمی‌کنید؟ گفتند امروز نه خرید داریم نه فروش. گفتیم اگر 10 هزار تا می‌گذاشتیم جلوی‌تان هم همین را می‌گفتید؟ زدیم بیرون و فحش دادیم به ذات بد دلارفروش‌های ایران.

دلار گیر نمی‌آوردیم. محسن زنگ زد به دوستش. گفت 300 دلار می‌خواهد. همان نزدیکی‌ها بود. رفتیم پیش دوست محسن. از جیبش 3 تا اسکناس 100دلاری آورد بیرون و مثل پول خرد داد دستمان. رفیق پولدار داشتن خیلی خوب است. دوباره رفتیم بانک و گفتیم این هم 300 دلار. ولی کور خوانده بودیم. قبول نکرد هیچ‌کدامش را. اولی را چون رویش با خودکار یک خط کشیده بودند. دومی را چون یکجایش لکه‌ی قهوه‌ای داشت. سومی را هم چون‌که وسطش یک کوچولو بریدگی داشت. بانک ملی باید پول‌هایش هم مثل کارمندهایش صحیح و سالم باشند. چی فکر کرده‌اید؟

دوباره رفتیم پیش دوست محسن که آقا دلارهایت کثیف بودند. قبول نکردند. 3 تا خوشگلش را بده. خلاصه با هزار زور و زحمت توانستیم فیش‌ها را واریز کنیم و برگردیم سفارت و پیش آقای پوپل. پشیمان هم شدیم که چرا همان اول کار را به موتوری‌ها و تاکسی‌ها جلوی سفارت نسپردیم؟ آن‌ها ریال می‌گرفتند و خودشان می‌رفتند دلاری واریز می‌کردند وبرمی گشتند. از یوروهای توی دستمان ترسیده بودیم که مبادا این موتوری‌ها بند و فلان شود بیسار شود. اعتماد چیزی است که حداقل توی تهران متاع کمیابی است.

عصر به سفر هفته‌ی آینده به افغانستان فکر می‌کردم. به ویزایی که عرض یک روز صادر شده بود. تازه فهمیده بودم که 28م میزان

انتخابات پارلمانی افغانستان است. همان انتخاباتی که در پیش ثبت‌نامش یک

حمله‌ی انتحاری صورت گرفته بود چند ماه پیش و 57نفر یکجا مرده بودند. خبرها را می‌خواندم و می‌گفتم ای‌بابا. نزدیک انتخابات افغانستان هم برای خودش داستانی است ها. 

بعد گفتم اوووه پیمان. تو از امنیت نداشتن می‌ترسی؟ تویی که برای رد شدن از هر خیابان این شهر خطر زیر گرفته شدن توسط هزاران ماشین را به جان می‌خری؟ تویی که با شنیدن صدای موتورسیکلت توی پیاده‌روها و خیابان‌ها به خودت می‌لرزی که الآن من را می‌زند الآن کیف من را موبایل من را می ؟ تویی که همین دیشب از خفت شدن توسط سه پسر فرار کردی؟ مگر لحظه‌لحظه‌های در ایران بودن چه قدر امنیت دارد که افغانستان نداشته باشد؟ بعد به تمام خستگی‌های این چند روز فکر کردم و دلم خواست اصلاً حمله‌ی انتحاری را تجربه کنم و خلاص شوم از این بار بی‌باری که بر دوش‌هایم سنگینی می‌کند. خلاص شوم از این‌همه جان کندن و بی‌نتیجه ماندن. از مهر نورزیدن و مهر ندیدن. خسته شده بودم.

باید این چند روز بنشینم در مورد افغانستان خیلی چیزها بخوانم و بشنوم. فرصت زیادی نداریم. دو سه روز دیگر راهی می‌شویم.



آقا بهروز مسئول خط تاکسی‌های ونک به تهران‌پارس و بالعکس است. صبح‌ها فلکه دوم می‌ایستد و عصرها و دم غروب‌ها میدان ونک. از آن مسئول خط‌هاست که تو همان بار اول می‌فهمی که رئیس او است. همیشه شلوار گشاد می‌پوشد. پاری وقت‌ها شلوار پارچه‌ای سندبادی و گاه هم شلوار کتان گشاد. کفش سیاه پاشنه تخم‌مرغی و پشت خواب و دستمال‌یزدی توی دستش هماهنگی ذاتی با سبیل پرپشت همیشه سیاهش دارند. حتم سال‌های جوانی پشت موی بلندی می‌گذاشته. حالا اما نه. ولی موهایش همیشه روغن مالیده است و البته که یک نخ موی سفید هم ندارد. بیشتر وقت‌ها توی جیب شلوارش پر است از تخمه آفتابگردان. هر وقت بیکار می‌شود تخمه می‌شکند.

راننده‌های تاکسی خط تهران‌پارس به ونک هیچ‌وقت برای مسافر داد نمی‌زنند. این کار را همیشه آقا بهروز انجام می‌دهد. او است که بالاسر صف می‌ایستد و دانه‌دانه مسافرها را سوار ون‌ها و تاکسی‌ها می‌کند. همیشه صندلی‌های تاشوی ون‌ها مشتری کمتری دارند. وقتی 7 صندلی دیگر پر می‌شوند صف به خاطر آن 2 صندلی متوقف می‌شود. آنجاست که آقا بهروز با صدای بلند و خش‌دارش داد می‌زند ونک 2 نفر. ونک 2 نفر. آقا بیا، خانم بیا. و سریع ون‌ها را پر از مسافر می‌کند تا همه سریع‌تر به کار وزندگی‌شان برسند.

عصرها که از سمت ونک به تهران‌پارس صف تشکیل می‌شود، سواری‌های شخصی هم مسافر سوار می‌کنند. اما هیچ‌کدامشان بی‌اجازه‌ی آقا بهروز این کار را انجام نمی‌دهند. حتماً باید شیتیل را به آقا بهروز بدهند تا او داد بزند سواری تهران‌پارس 4 نفر بدو. مسافرهای خط ونک تهران‌پارس هم عجیب قبولش دارند. بارها پیش آمده که سواری‌ها خواسته‌اند از عقب صف و قایمکی دور از چشم آقا بهروز مسافر سوار کنند. اما هیچ‌کس سوار نشده. راننده‌های ون هم هر وقت پول خرد کم می‌آورند سراغ او می‌آیند. یک‌جورهایی منبع پول خردهای 1هزارتومانی 2هزارتومانی خط است.

به‌شخصه تابه‌حال آقا بهروز را نشسته ندیده‌ام. صبح‌ها او را ایستاده دیده‌ام. عصرها هم ایستاده. اصلاً نشستن تو کارش نیست انگار.

من همیشه فکر می‌کردم آقا بهروز کارش فقط رتق‌وفتق مسافر سوار کردن ون‌ها و تاکسی‌هاست. تا هفته‌ی پیش که صبح کمی دیر راه افتادم. 

ساعت 10 صبح بود. 10 صبح یعنی که دیگر ون‌های تهران‌پارس ونک کار نمی‌کنند و باید تاکسی سوار می‌شدم. کرایه ون 3000 تومان و کرایه تاکسی 4500 تومان است. رفتم سوار تاکسی اول صف تاکسی‌ها شوم که بهم گفتند برو سوار آن ماشین سفیده شو. 

ماشین سفیده یک پراید سفید بود که گوشه‌ی ایستگاه پارک شده بود. خارج از صف. یک پراید سفید پر از خط و خش. سوار شدم. نفر سوم بودم. از روی صفحه کیلومتر پراید فهمیدم که از آن کاربراتوری‌های قدیمی است. ماشین روشن بود. دور موتور درجایش روی 2000 بود و سرعت‌سنج هم سرعت 20کیلومتر بر ساعت را نشان می‌داد. روی صندلی عقب نشسته بودم. زیرم یک پوست گوسفند بود که عجیب گرم‌ونرم بود و تکیه‌گاهم هم چند چفیه ی به هم گره‌زده شده. پلاستیک ستون‌های ماشین ترک برداشته بودند. موکت سقف هم پرز داده بود. روی داشبورد یک قرآن بزرگ بود و زیرش یک سالنامه. چند تا برچسب یا حسین و یا ابوالفضل هم به داشبورد چسبیده بود. چند تا شکلک عروسکی آدامس برگردان هم به داشبورد چسبیده بود.

نفر چهارم که آمد و کنارم نشست یکهو آقا بهروز پشت فرمان نشست. عه. پس آقا بهروز خودش هم مسافر سوار می‌کند. در ساعت‌هایی که صف مسافرها طولانی نیست او هم مسافر سوار می‌کند. پس این پراید کاربراتوری مال او است. همیشه برایم سؤال بود که او چطور عصرها خودش را از تهران‌پارس به ونک می‌رساند تا آنجا را مدیریت کند. پس خودش.

آقا بهروز همان آقا بهروز بود. این بار پشت فرمان. زیاد بوق می‌زد. تا برسیم به بزرگراه باقری با چند نفر چاق‌سلامتی کرد. یک مشت تخمه شکست و پوستش را از پنجره‌ی باز ماشین تف کرد بیرون. بعد موبایلش را برداشت. یک زنگ زد به مادر بچه‌هایش که با مدرسه‌ی مهدی صحبت کردم مدیرش نبود هنوز. یک زنگ زد به رفیقش که آره کارت را درست کردم، فقط مانده امضای سفیر. سفیرشون مسافرته. وقتی اومد ویزاتو امضا می کنه و حل می شه. بعد هم پراید را انداخت تو اتوبان همت.

آقایی که جلو نشسته بود پیرمرد جاافتاده ای بود که موبایلش چند بار زنگ خورد و او هم گفت که تا ساعت 10:30 خودش را می‌رساند. حرف زدنش با موبایل که تمام شد آقا بهروز از پشت فرمان خودش را خم کرد تو صورت او گفت: شما شرکت کار می‌کنی؟

او هم گفت: بله.

آقا بهروز گفت: آقا دختر رفیق من فوق‌لیسانس داره.

آقای پیر حرفش را نیمه‌تمام گذاشت: نه بابا. خودم هم در شرف اخراج و تعدیل نیروام. مملکت اوضاعش خرابه.

انگار دست گذاشت روی زخم آقا بهروز. آقا بهروز گفت: خرابه‌ها. دلار و سکه و اینا رو من تو باغش نیستم. ولی آقا من دیروز گوجه خریدم کیلویی 9000 تومن. می‌فهمی؟ هنوز زمستون نشده. هنوز خبری نیست. پارسال سر زمستون در بدترین شرایط گوجه دیگه خیلی دیوونه می‌شد پُرِ پُرش می‌رسید کیلویی 5500تومان. طرف اگر انصاف داشت می‌فروخت 5000 تومن. اما حالا سر تابستونی گوجه اونم تو ورامین شده 9000 تومن معلوم نیست دارن چی کار می کنن. چه مملکتیه آخه؟

آقای پیر گفت: اینا براشون مهم نیست. بچه هاشون همه اون طرف آب‌اند. خودشون هم چند صباح دیگه رفتنی‌اند.

آقا بهروز گفت: یعنی کارشون تمومه؟

آقای پیر موبایلش را رد تماس کرد و گفت: آره. دیگه رفتنی‌اند.

آقا بهروز دنده 3 را پر کرد و انداخت توی لاین سرعت و گفت: حداقل همه چیزو خراب نکنن. اگه می خوان برن برن. همه چیزو خراب نکنن دیگه. حتماً باید همه‌ی نظم و ترتیب‌ها رو به هم بزنن بعد برن؟ این جوری نمیشه که.

من سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط آقا بهروز با صدای خش‌دارش حرف بزند.

آقای پیر گفت: دیگه سیرمونی ندارن اینا. هر چی می خورن انگار سیر نمیشن.

رسیدیم به ترافیک. آقا بهروز دو تا بوق زد و بعد تغییر لاین داد. دوباره دو تا بوق زد و یک خط دیگر هم تغییر لاین داد. گفت: آخرش ترسناکه. به جان خودم آخرش مردم می افتن به جون هم.

چند تخمه از جیبش آورد بیرون و شکاند و پوستش را تف کرد بیرون. بعد گفت: ببین جنگ داخلی می شه. شروعش هم از همین کلاه‌برداری‌هاست. الآن این‌جوری و این وضعیت که شده مردم هی کلاه همدیگه رو برمی دارن. هی از هم ی می کنن. ی و کلاه‌برداری زیاد شده. بچه هامون قطعات ماشین که می خرن با ترس و لرز می خرن. الان معامله ترس داره. چک بی‌محل زیاد داره می شه. فرت‌وفرت مردم دارن ی می کنن. بعد ی و کلاه‌برداری نوبت جنگ‌ودعواست. این جوری کنن آخرش می‌افتیم به جون هم. با هم دیگه جر و منجر می‌کنیم. بعد ترکا می بینن یه نفر ترک کتک خورده. ترکا می افتن به جون لرا. لرا می افتن به جون کردا. بعد شیر تو شیر و جنگ می شه. می‌فهمی؟

آقای پیر چیزی نگفت. آقا بهروز از توی آینه‌ی پهن به عقب نگاه کرد. ما 3 نفر عقب هم چیزی نگفتیم. من چیزی نداشتم که بگویم. خودش هم ساکت ماند. تا چهارراه جهان کودک را در سکوت راند. بعد توی ترافیک پشت چراغ‌قرمز سالنامه‌اش را باز کرد و از لایش 4 تا 500 تومانی کشید بیرون. اسکناس‌های 5000 تومانی‌مان را دادیم و او دانه‌دانه پانصدی‌هایش را به ما داد. 

وقتی رسیدیم به آقای پیر بغل‌دستی‌اش گفت: آره. این رفیق ما یه دختر داره. فوق لیسانسه. 3 سال هم سابقه کار داره. اگر تو شرکتتون کسی رو خواستین بهم بگید بهش بگم. بیکاره. خوب نیست.

آقای پیر چیزی نگفت و پیاده شد. من هم چیزی نداشتم بگویم. پیاده شدم و به حرف‌های آقا بهروز فکر کردم.



یادم رفت یادآوری کنم بهش که امسال دقیقاً ده سال می‌شود که با هم رفیقیم. مثل برق و باد گذشتن این سال‌ها را چند بار به همدیگر گفتیم. حسرتی نبود. گذشته بود. شاید می‌شد بهتر گذراند. ولی انتخاب‌ها یحتمل همین‌ها می‌شد که داشتیم. چاره‌ای نداشتیم.  حتی ده سال بعدازآن جشن شکوفه‌های ورود به یونیورسیتی آو تهران» هنوز هم موجودات بیچاره‌ای بودیم.

تغییر نکرده بود. همان مهدی روزهای ترم اول مکانیک دانشگاه تهران بود. تیز فکر می‌کرد. تیز تصمیم می‌گرفت و تا به آخر می‌ماند و همینش آن‌قدر ذوق‌مرگم کرد، آن‌قدر حس خوب به من داد که فراموش کردم بگویم حالا سال‌های دوستی‌مان دو رقمی شده است. این‌که ببینی دوست قدیمی بی‌تغییر مثل همان سال‌ها باقی‌مانده یک حس غریب خوشی دارد.

خیلی وقت بود با رفیق مکانیک خوانده هم‌صحبت نشده بودم. داستان اینترکولر موتور تریلی‌ها را ازش پرسیدم. برایم وظیفه‌ی اینترکولرهای توربین گازهای نیروگاهی را توضیح داد و بعد رساند به اینترکولرهای تریلی ها و خرفهمم کرد. داستان توربوشارژرها را هم تعریف کرد. به سمندهای موتور توربو رسیدیم و ایران‌خودرو را مسخره کردیم. راستش هنوز هم این‌جور چیزهای مکانیک برایم هیجان‌انگیز است. ولی خب، هیچ‌وقت پول سعی و خطاهای این‌جوری را نداشتم. پس بی‌خیال شدم. رفتم دنبال هزار و یک‌چیز دیگری که آن‌ها هم برایم هیجان‌انگیزند.

عصر تاسوعا بود. حرم خلوت بود. بازارچه‌ی پشت حرم هم شلوغ نبود. مردم می‌رفتند و می‌آمدند. همین‌جور رفتیم و رفتیم. تا که سر از ابن‌بابویه درآوردیم. کلی از بچه‌های قدیم حرف زدیم. از محمد گفتیم. یادم باشد حتماً یکشنبه‌ی این هفته زنگش بزنم بگویمش که آمدیم شهرری. بگویم تعجبم که چرا آن سال‌ها یک‌بار با خودش شهرری گردی نکردیم. بگویم جایش حسابی خالی بود.

رفتیم توی ابن‌بابویه و من شروع کردم برایش داستان گفتن. داستان زندگی آدم‌هایی را که آنجا خفته بودند. از فاطمی تا میرزاده‌ی عشقی. از دهخدا تا رجبعلی خیاط. از قبرهای عجیب‌وغریب تا شهدای 30 تیر و داستان آن روز تابستانی سال 1331 و بعد کودتای 1332 و بعد و بعد و بعد. 

گفتم ابن‌بابویه یک موزه قبرستان است. مرده‌ی جدید دفن نمی‌کنند اینجا. همه زیرخاکی‌اند. همه داستان‌های پر آب چشم‌اند. همین شهدای 30 تیر و داستان‌های بعدش آدم را به‌اندازه‌ی یک غروب خورشید غمگین می‌کند. همین میرزاده‌ی عشقی آدم را به‌اندازه‌ی یک اداره‌ی دولتی غمگین می‌کند. ولی مهدی سلطان مثال نقض پیدا کردن است. پایین قبرهای شهدای 30 تیر را نشانم داد و گفت: پس این چیه؟

گفتم کدام؟

قبری را نشانم داد که بالایش تصویرهایی رنگی بر سنگ چاپ کرده بودند. گفتم: عجب. پس مرده‌ی جدید هم دفن می‌کنند. 

و این‌طوری‌ها شد که قبر علی کانادایی هم برایم شد یکی از جاذبه‌های ابن‌بابویه. اول به عکس‌ها نگاه کردیم. عکس‌هایی که بر دو طرف یک سنگ سیاه چاپ‌شده بودند.

علی کانادایی تکیه داده بر یک ماشین خارجی، علی کانادایی با سینه و شکم عریان و عینک دودی و کلاه کابویی.

آن‌طرف سنگ هم عکس خودش بود در زمینه‌ی پرچم به اهتزاز درآمده‌ی کانادا و عکس او در فرودگاه و. آن گوشه‌ی بالا هم نوشته بود علی کانادایی. داستان زندگی این پسر چه بود مگر؟

عجیب بود. خیلی عجیب بود. روی سنگ‌قبر را که خواندم یک جوریم شد: متولد 1375 و مرگ در مردادماه 1397. یعنی این بشری که عکس‌هایش روبه‌رویم است و خودش زیر این سنگ خوابیده چند سال از من کوچک‌تر بوده؟ یعنی روزی که من رفتم کلاس اول دبستان این بشر تازه به دنیا آمد؟ و حالا زندگی‌اش تمام شده و من اینجا ایستاده‌ام بالای سنگ‌قبرش؟ شت. یک جوریم شد. افتادم به شر و ور گفتن.

گفتم من را بهشت زهرا خاک نکنند. به تو وصیت می‌کنم که وقتی مردم من را بهشت زهرا خاک نکنند. گفت مکتوب بنویس. گفتم حالا به تو می‌گویم دیگر. گفتم من را توی یک قبرستان کوچک کنار راه‌آهن دفن کنند. باشد؟ یکجایی هست بعد از بنه کوه و قبل از سیمین دشت، توی مسیر قطار تهران ساری. یک روستا هست که قبرستانش چسبیده به ریل راه‌آهن است. فعلاً از آنجا خوشم می‌آید. من مردم ببرندم آنجا دفنم کنند. اگر هم کسی خواست فاتحه بخواند به خاطرم یک سفر با قطار رضاشاهی آمده باشد. گفتم بدترین اتفاق این است که بهشت زهرا خاک کنند آدم را. مهدی گفت: بدتر هم وجود دارد همیشه. مثلاً این‌که بی جنازه بمانی. جنازه‌ای ازت نماند که بخواهند جایی خاک کنند. گفتم آره راست می گی.

نگاه کردم به قبرهایی که تا پای دیوارهای قبرستان گسترده شده بودند. گفتم: داستان زندگی اکثرشان را نمی‌دانم و نمی‌دانیم و نمی‌دانند. همه‌شان فراموش شده‌اند. ما هم فراموش می‌شویم.

گفت: انتظار دیگه ای مگه داری؟

گفتم: به بخورم اگر انتظار دیگه ای بخواهم داشته باشم.

گفت: همین درسته.

گفت: بله که درسته.


نشسته بودم بر صندلی ردیف آخر ون. از آن صبح‌ها بود که حال کتاب خواندن هم نداشتم. حوصله‌ی ور ‌رفتن به موبایل را هم نداشتم. چشم‌هایم درد می‌گیرند. به حد کافی به نور صفحه‌ی کامپیوتر در طول روز خیره می‌شوم. دیگر حوصله ندارم آن یک ساعت ون سواری را هم به فرسودن چشم‌های ضعیفم بگذرانم. 

پنجره باز بود. ترافیک بود. آرزو داشتم که ون پر بگیرد و از بالای ماشین‌ها بگذرد تا حداقل جریان هوا از توی آستین پیراهنم بپیچد در تنم. به ماشین‌ها نگاه می‌کردم: پرایدها، پژوها. احساس تهوع داشتم. ملت، شما دیدن ریخت و قیافه‌ی پژوها و پرایدها تهوع برانگیز نیست؟

یاد شرایط پیش‌فروش ایران‌خودرو افتاده بودم: 20 میلیون تومان پول بدهید، یک سال دیگر (چند ماه بیشتر یا شاید کمتر) یک ابوقراضه‌ای می‌اندازیم جلوی‌تان. موس‌موس ما را بکنید ای ذلیل‌شده‌ها. 

سایپا هم پراید فروخته بود و چه قدر نومید شدم که باز هم قرار است پراید تولید شود. شاید سایپا کمی محترمانه‌تر برخورد کرده بود. ولی تداوم تولید پراید هم توهین است. توهین و تحقیر. در جا زدن. ذلیل ماندن. حس می‌کردم دیگر طنز هم نمی‌تواند مرهم باشد. تیکه به ایران‌خودرو که داری لپ‌لپ می‌فروشی دقدلی‌ام را خالی نمی‌کرد. 

به این فکر می‌کردم که چرا ایران‌خودرو باید این‌قدر بتواند وقیح باشد؟ دیروز محسن طرح 10 سال پیش مجلس را برایم پیدا کرده بود. در آن روزگار نزدیک انتخابات و یارکشی‌ها، نمایندگان مجلس طرحی را نوشته و به تصویب رسانده بودند که ازشان بعید بود: سالانه 5 درصد از تعرفه‌ی واردات خودرو کم شود تا خودروسازان داخلی مجبور به ارتقای کیفیت محصولات و رقابت با بازار جهانی شوند. سالی 5 درصد یعنی امسال واردات خودرو بدون تعرفه. یعنی پول پژو پرشیا را بده و تویوتا کرولای روز سوار شو.

سال 88 تعرفه‌ی واردات خودرو برای سال 89 حدود 90 درصد اعلام شده بود. ‌نژاد ننه‌من‌غریبم بازی درآورده بود که چه وضع حمایت از کالای داخلی است؟ ولی مجلسی‌ها حرفش را گوش نگرفته بودند. تصویب کرده بودند. اما در نوروز سال 1389. یک تک جمله در یک بازدید از ایران خودروی مشهد همه چیز را تغییر داد. تک‌جمله‌ای که فردایش مجلسی‌ها یک طرح دوفوریتی برایش نوشتند که بله ما غلط کردیم که داریم تعرفه‌ی واردات خودرو را کاهش می‌دهیم. تعرفه بگذارید. ماشین خارجی باید 3-4 برابر قیمت حقیقی‌اش در ایران فروخته شود. وقتی خودروی ملی داریم چه معنا دارد از خودروی ژاپنی استفاده کنیم؟

یک نمونه‌ی شکست‌خورده از یک چرخه‌ی رو به بهبود. چرخه‌ای که با فشار ارزان شدن خودروهای خارجی مطمئناً تمام زنجیره‌های مفسد ایران‌خودرو و سایپا را خانه‌تکانی می‌کرد. لعنتی‌ها برای از بین بردن ی و فساد لازم نیست که بگیرید و ببندید و ببرید زندان و دادگاه فرمایشی برگزار کنید. فقط باید روغن درست‌ودرمان در سیستم جاری کنید. روغنی‌ای که تراشه‌ها را با خودش بشوید و ببرد. روغنی که چند وقت به چند وقت تازه‌اش کنید.

ون پیچید جلوی یک پژو تا لاین عوض کند. راننده‌ی پژو عصبانی شد و دست روی بوق گذاشت. تو دلم بهش فحش دادم که احمق حالا چه فرقی می‌کند توی این ترافیک یک ماشین بیشتر جلویت باشد یا کمتر. حتی 1 میلی‌ثانیه هم در احوالاتت تفاوت ایجاد نمی‌کند. چی را بوق می‌زنی؟ و شروع کردم به شمردن تعداد بوق‌هایی که از صبح تابه‌حال شنیده بودم. 7 تا بوق وقتی داشتم از این سمت بلوار شاهد رد می‌شدم. 4 تا بوق وقتی داشتم از آن دست می‌رفتم توی پیاده‌رو. 3 تا سر اولین چراغ‌قرمز. 4 تا هر سر دومین چراغ‌قرمز. همه‌ی این‌ها هم برای یک عابر پیاده در حال رد شدن از خیابان. لعنت به بیکاری. لعنت به ارزان بودن بنزین. مغز نمانده برایم از بس بوق شنیده‌ام.

به این‌ها داشتم فکر می‌کردم و احساس زندانی شدن داشتم. برای خودم دو دو تا چهار تا می‌کردم که دارد روزبه‌روز، دقیقاً به معنای واقعی کلمه روزبه‌روز خارج شدن از مرزهای این کشور غیرممکن و غیرممکن‌تر می‌شود. داشتم به این فکر می‌کردم که هزینه‌ی دوره‌های در پیت کورسرا 100 دلار است. به این فکر می‌کردم که قیمت ویزای افغانستان 165 دلار است. ویزای ازبکستان 110 دلار و ترکمنستان 150 دلار. ویزای شنگن را هم دیگر اصلاً نمی‌توانستم وارد خیالاتم کنم. عددهایی که روزبه‌روز نومیدکننده‌تر می‌شوند و بدتر از آن این‌که تو سقف آرزوهایت هم کوتاه می‌شود، بدترین اتفاق ممکن.

 ون ارتفاعی بالاتر از بقیه‌ی ماشین‌ها داشت. دوروبرمان تا چشم کار می‌کرد پراید دیده می‌شد و پژو و 20 تا ماشین جلوتر یک شاسی‌بلند چینی. همه چسبیده به هم. احساس زندانی شدن درون و بیرونم را فراگرفته بود که یکهو منظره‌ی یک موتور خیلی کوچک نگاهم را خیره کرد. 

از این موتوربرقی‌های خیلی کوچک بود که موتورشان 10 سی‌سی بیشتر نیست. موتورسوار یک خانم بود. اولش نفهمیدم که خانم است. وقتی رد شد از پشت فهمیدم. خانمی با مانتوی زرشکی که کلاه ایمنی به سر گذاشته بود و ریش‌ریش‌های شال بلندش از زیر کلاه بیرون زده بود. رنگ موتور زرد بود و ترکیبش با مانتوی زرشکی زن چشم را خیره می‌کرد. از اینش خوشم آمد که زن بودنش را پنهان نکرده بود. برای موتور سوار شدن لباس مردانه نپوشیده بود. هویت خودش را پنهان نکرده بود.

موتور کوچک با راننده‌ی زرشکی پوشش به‌راحتی از فضای بین ماشین‌ها رد می‌شد و می‌رفت. ته دلم احساس خوشی داشتم. توی این هیر و ویری و نابودشدن همه‌ی چرخه‌های مثبت دیدن یک زن موتورسوار برایم خوشایند بود. یکی از نفرت‌های من از تهران موتورسوارهای آن هستند. کسانی که به هیچ قانونی پایبند نیستند. همیشه مثل مگس از کنار تو رد می‌شوند. اگر عابر پیاده باشی توی پیاده‌روها دائم به تو می‌کنند و اگر ماشین‌سوار باشی مثل مگس از کنارت رد می‌شوند و کوچک‌ترین فرمان دادن به ماشینت می‌تواند مساوی شود با ولو شدن یکی از آن‌ها بر آسفالت داغ.

چند وقت پیش صحبت این پیش آمده بود که مردم در تهران و کلا شهرهای بزرگ بهتر رانندگی می‌کنند. آرام‌ترند. به خاطر جریمه‌هاست؟ نه. به خاطر حضور پلیس؟ اصلاً و ابداً. به خاطر این‌که مجبورند؟ نخیر. به این نتیجه رسیده بودیم که به خاطر رانندگی زن‌هاست. زن‌ها آرام‌ترند. صلح‌طلب‌ترند. ماشین برای خیلی‌هایشان وسیله‌ی اعمال قدرت و خالی کردن عقده نیست، دقیقاً وسیله‌ی حمل‌ونقل است. لجبازی کمتری دارند. و مجموعه‌ی این‌ها تأثیر مثبت داشته. وقتی آن موتور زرد رد شد و رفت به این فکر کردم که شاید یکی از دلایل وحشی بودن موتورسوارها دقیقاً همین است: زن‌ها حق گرفتن گواهینامه‌ی موتورسیکلت ندارند. به این فکر کردم که چه اتفاق خوبی خواهد اگر موتورسوارهایی مثل او زیاد شوند.

ترافیک روان‌تر شد. ون کمی سرعت گرفت. باد از پنجره پیچید توی آستین پیراهنم. آرزو کردم که موتور زرد بی‌هیچ مشکل و حادثه‌ای به مقصدش برسد.



این روزها مشغول خواندن رمان

ریگستان هستم. قبل از نام کتاب نام نویسنده بود که من را جذب کرد: شهزاده سمرقندی (نظروا)،‌ اهل ازبکستان و شهر سمرقند، ساکن کشور هلند که تابه‌حال سه رمان به زبان فارسی نوشته است: سندروم استکهلم، زمین مادران و ریگستان. با خودم گفتم این دیگر چه بانویی است، اهل ازبکستان باشی و به زبان فارسی رمان بنویسی؟ چه قدر یک آدم می‌تواند عاشق یک فرهنگ باشد مگر؟

پشت جلد کتاب نوشته بود که شهزاده سمرقندی به علت ونشر با ایرانیان و علاقه مفرط به فرهنگ و زبان فارسی‌زبانش دیگر نه تاجیکی که به فارسی سخت نزدیک است.

شهزاده سمرقندی و کتابش باعث شد که علاوه بر خواندن داستان خود کتاب (که خیلی خوب و قشنگ از تیغ سانسور هم در امان مانده) در مورد تاجیکستان هم کنجکاو بشوم و به خودم فحش بدهم که چرا در مورد تاجیکستان هیچ نمی‌دانم؟ چرا در مورد ازبکستان هیچ نمی‌دانم؟ چرا در مورد ترکمنستان هیچ نمی‌دانم؟ افغانستان را هم حتی نمی‌شناسم و حتی پاکستان و حتی عراق.

سال 90 بود که رفتم به عربستان و حج عمره. یکی از دستاوردهای آن سفر برای من این بود که فهمیدم عرب‌ها از ما ایرانی‌ها تمیزتر هستند. بعدازآن سفر به شکل متعصبانه‌ای مخالف آدم‌هایی بودم که عرب را با تحقیر نام می‌بردند، مخالف آدم‌هایی بودم که می‌گفتند عرب‌ها کثیف‌اند، آدمیزاد نیستند، فلان‌اند بهمان‌اند. افتخار به نژاد هزار بار مورد قرارگرفته‌ی آریایی بعدازآن سفر برایم غیرقابل درک شد. اما با کتاب ریگستان بی‌سوادی‌ام به رخم کشیده شد. 

از فحش دادن به خودم که خسته شدم شروع کردم به فحش دادن به آموزش‌وپرورشی که نه تاریخ یادمان داد نه جغرافیا نه ادبیات فارسی. مگر چند تا کشور توی جهان هستند که فارسی حرف بزنند؟ که فارسی‌زبان فکر و زندگی‌شان باشد؟ آخر لعنتی‌ها چون تاجیکستان و ازبکستان زیرمجموعه‌ی اتحاد جماهیر شوروی بودند باید آن‌ها را از فکر و ذهن خودمان هم حذف می‌کردیم؟

توی عمرم از ریگستان هیچ اسمی نشنیده بودم. وقتی عکس‌های ریگستان را تماشا کردم اندر کف ماندم. ریگستان ازنظر شکوه معماری هیچ کم از نقش‌جهان اصفهان نداشت. چرا نباید شباهت عظمت این دو میدان بزرگ فرهنگ فارسی‌زبان یادآوری نشود؟ چرا نباید ما همان‌طور که اسم میدان نقش‌جهان را توی مدرسه‌ها یاد می‌گیریم و آرزوی دیدنش از کودکی در ما جوانه می‌زند در مورد ریگستان سمرقند هم همچه حسی داشته باشیم؟ مگر چه می‌شود که شوق دیدن سمرقند ازبکستان به جان بچه‌هایمان بیفتد؟ مگر چه می‌شود که علاوه بر عراق دیدن ازبکستان و تاجیکستان هم برای ما معمول و ممکن شود؟

پشت جلد کتاب ریگستان دروغ نوشته بود که شهزاده سمرقندی به خاطر ونشر با ایرانیان به فارسی رمان نوشته. نه. او یک تاجیک است. تاجیک‌ها فارسی‌زبان هستند. خطشان فارسی نیست. ولی تا عمیق‌ترین لایه‌های زندگی‌شان فارسی‌زبان هستند. چون 80 سال تحت سلطه‌ی یک حکومت ایدئولوژیک به نام اتحاد جماهیر شوروی بودند خط فارسی ازشان گرفته شد. خطشان سیریلیک شد. تمام کلمات فارسی با حروف الفبای سریلیک نوشته می‌شوند. مثل ترک‌ها که ترکی حرف می‌زنند اما حروف الفبایشان انگلیسی است. مثل فینگلیش خودمان که زمانی رایج بود و حالاها خدا رو شکر خیلی کم شده که کلمات فارسی با حروف انگلیسی نوشته شوند. 

تاجیک‌ها در شهرهای بخارا و سمرقند و خجند و کشور تاجیکستان و افغانستان پراکنده هستند. به شیرین‌ترین و دست‌نخورده‌ترین وجه ممکن فارسی حرف می‌زنند. اما در زمان شوروی سمرقند و بخارا و خجند زیرمجموعه‌ی جمهوری ازبکستان قرار گرفت. بعد از فروپاشی هم فقط خجند به کشور تاجیکستان برگشت و دو شهر بزرگ سمرقند و بخارا زیرمجموعه‌ی ازبکستان باقی ماندند. حالا ما فرهنگی داریم که حداقل در چهار کشور جاری و ساری است. اما. ما که ایرانی هستیم از فرهنگ زبان فارسی در آن سه کشور چه قدر می‌دانیم؟ هیچ. تقریباً هیچ نمی‌دانیم.


پس نوشت: "اسفند 92 و فروردین 93 مسیر ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان رو با همسرم سفر کردیم. "سمرقند دقیقا کجاست؟" رو که خوندم گفتم شاید بخشی از روایت‌ها و اطلاعات این مسیر بی مانند، یه روزی، یه جایی به یه کاریت بیاد. نمی‌دونم وبلاگ "کوله پشتی نارنجی" رو که فرشته می‌نویسه (می‌نوشت) تا به حال دیدی یا نه؟ گفتم شاید اگه فرصت داشتی و علاقه، از نگاه ما به این بخش از آسیای میانه نگاه کنی."

کامنت آقای نمازی من را رساند به سفرنامه تاجیکستان و ازبکستان وبلاگ کوله پشتی نارنجی که بس خواندنی و یادگرفتنی بود برایم. شما هم خواندنش را از دست ندهید: 

سفرنامه ترکمنستان

سفرنامه ازبکستان

سفرنامه تاجیکستان


یکی از تجربه‌های شیرین 10 سال سپهرداد نوشتن برایم داستان

سفرنامه‌ی جاده نخی‌هاست. سفری که سال 91 با میثم و امیر و امیر رفته بودیم به گنبد سلطانیه و قیدار و غار کتله خور و مجموعه‌ی تخت سلیمان. سفرنامه‌اش را بلافاصله بعد از برگشت نوشته بودم، با دقتی که حس می‌کنم حالاها در من کم شده است.

آرامگاه قیدار نبی در سال 1391

قسمت دوم سفرنامه‌ی جاده نخی‌ها توصیف شهر خدابنده و آرامگاه قیدار نبی و حوزه‌ی علمیه‌ی کنارش بود. دو سال بعدش برای آن مطلب یک کامنت داشتم از یک طلبه‌ی اهل قیدار. از من تشکر کرده بود. توصیف من از حوزه‌ی علمیه‌ی کنار آرامگاه قیدار نبی کاری کرده بود کارستان. آن طلبه به همراه دوستانش عکس‌ها و توصیف من از حوزه علمیه‌شان را برده بود پیش مقامات شهرشان، گفته بود اوضاع ما در این حوزه علمیه اصلاً جالب نیست، این هم توصیف یک مسافر که از تهران آمده بود و تفریحی حوزه‌ی علمیه ما را نگاه کرده بود،‌ این هم عکس و مدرک. همان توصیفات یک غریبه توانسته رگ غیرت مسئولان را بجنباند و کمی در اوضاعشان بهبود ایجاد کند. بعدها دیدم که رئیس حوزه‌ی علمیه‌ی آنجا هم تغییر کرد. خیلی دوست دارم بگویم این تغییر رئیس هم کار نوشته‌ی من بوده. ولی خب مطمئن نیستم!

توصیف یک‌بندی من خیلی ساده بود. ولی ظاهراً همین مستندسازی ساده باعث بهبود وضعیت زندگی چند نفر در آن شهر شده بود:

اطراف آن بقعه‌ی قدیمی حجره‌های حوزه‌ی علمیه‌ی امام صادق شهر قیدار است. جلوی حجره‌ها راه می‌رویم و به داخلشان و جلوی‌شان نگاه می‌کنیم. یک اتاق کوچک با فرش و پشتی و مخده و بخاری. مثل عکس‌های تبعید امام خمینی به نجف اشرف. جلوی یک حجره ریکا و اسکاچ است. جلوی حجره‌ی دیگر یک کتابخانه پر از کتاب‌های عربی و قرآن و مفاتیح و عکس رهبر جمهوری اسلامی در فضای باز. جلوی یک حجره‌ی دیگر خیلی مغرورانه نوشته: وقت بیکاری شما وقت مطالعه‌ی ماست.حمام حوزه علمیه درش باز است. رختکن کثیف. گربه‌ای که مشغول رفت‌وآمد است. سقف حلبی راهروی حمام‌ها. کثیف و در هم بر هم. بوی خوبی نمی‌دهد. برمی‌گردیم. چند عکس به یادگار از بقعه‌ی قیدار نبی می‌گیریم برمی‌گردیم و سوار ماشین می‌شویم و به‌سوی گرماب و غار کتله خور راه می‌افتیم.»

بعد از 6 سال دوباره گذارم به قیدار افتاد. دلم خواست که دوباره آرامگاه قیدار نبی (ع) را ببینم. می‌خواستم ببینم سفرنامه‌ی آن سالم چه تغییراتی ایجاد کرده است!

آرامگاه قیدار نبی در سال 1397

کوچه‌ی ورودی به آرامگاه دیگر خاکی نبود. آسفالت شده بود. خبری هم از جوی فاضلاب وسط کوچه نبود. جدول‌کشی کرده بودند. اطراف بقعه ساختمان‌سازی‌ها کرده بودند. حسینیه ساخته بودند. حوزه‌ی علمیه را گسترش داده بودند. برای خود بقعه هم شبستان ساخته بودند و دیگر فقط یک چهاردیواری کوچک نبود. هنوز حجره‌های اطراف بقعه بودند. ولی چون ساختمان بقعه را بزرگ کرده بودند انگار حجره‌ها چسبیده شده بودند به ساختمان بقعه. دیگر خبری از حیاط نبود. داخل بقعه هم شبیه امامزاده‌ها شده بود: ضریح فولادی و آینه‌کاری‌های سقف و دیوارها. دیگر هیچ تشخصی وجود نداشت. 6 سال پیش شجره‌ی قیدار نبی به دیوار بود. امسال فقط دعای زیارتی به دیوار آویخته شده بود. 6 سال پیش خبری از دفتر خادم بقعه نبود. امسال در دفتر خادم جعبه‌ی آکبند یک تلویزیون 75 اینچ دوو به چشم می‌خورد.

از بقعه آمدم بیرون. خواستم بروم توی حیاط و بین حجره‌های طلبه‌های حوزه‌ی علمیه بچرخم. ببینم حمام و وضع زندگی‌شان چه تغییری کرده است. ببینم واقعاً نوشتن من باعث تغییری در این جهان شده است یا نه؟ اما. 

حوزه‌ی علمیه از بقعه‌ی قیدار نبی جدا شده بود. دیواری حلبی حیاط بقعه را از حوزه علمیه جدا کرده بود. دیواری که یک تابلوی نومیدکننده رویش نصب شده بود:

حوزه علمیه امام صادق (ع) شهر قیدار نبی (ع)- ورود افراد متفرقه ممنوع.

حوزه علمیه شهر قیدار

مثل یک ابر دلم گرفت. برایم نومیدکننده بود. انگاره‌ی خودی – ناخودی تا به کجا دامنه گسترده بود. حس کردم مخاطب اصلی این تابلو دقیقاً منم: یک آدم متفرقه که مشاهداتش را می‌نویسد و بعدها برای آدم‌ها دردسر درست می‌کند. آن‌قدر هم احمق است که نمی‌فهمد قبل از بقیه اول برای خودش دردسر درست می‌شود. 

ٱن جمله نماد بود برایم. حوزه‌ی علمیه پیام مشخصی داشت: تمام سوراخ‌ها را می‌بندیم. نمی‌گذاریم کسی در کار ما فضولی کند. همه‌چیز مال ما است و اصلاً دوست نداریم دیگران به مال ما نگاه کنند. بروید گم شوید ای شهروندان درجه‌ی دو». 

یک نمونه‌ی احمقانه از بستن سوراخ‌ها، از انحصاری کردن چیزها،‌ از تمایل به جزیره شدن و با هیچ بنی‌بشر دیگری ارتباط برقرار نکردن. یک نمونه‌ی احمقانه از پیشرفت نکردن، بهتر نشدن، نفهمیدن مشکلات و دردها.

حرفی نداشتم. کلاً هم آدمی خجالتی‌ام. خبرنگار پررو نیستم که بی‌خیال این تابلو بشوم و درها را بی‌اجازه باز کنم و سرک بکشم. پیام را دریافت کرده بودم.


از فیلم شعله‌ور حمید نعمت‌الله خوشم آمد. ضدقهرمان فیلم و تمام پلشتی‌هایش را می‌توانستم درک کنم. شاید بیش از هر چیز از الگوی سفر فیلم خوشم آمد. الگویی که من را به‌شدت یاد ساختار سفر قهرمان انداخت. 

جوزف کمپبل اسطوره‌شناس بزرگ قرن بیستم بود. او بعد از مطالعه‌ی داستان‌های اساطیری ملل مختلف به این نتیجه رسید که همه این افسانه‌ها از یک الگوی خاص پیروی می‌کنند و تنها قهرمانان داستان است که چهره‌ها، خواسته‌ها، آرزوها و ویژگی‌های شخصیتی‌شان تغییر می‌کند. کتابی نوشت به نام قهرمان هزارچهره که ناظر بر همین ویژگی بود.

بیشترین بهره از این کتاب را صنعت سینما برد. فیلم‌نامه نویسان و فیلم‌سازان بسیاری در اقصی نقاط جهان این ساختار را در فیلم‌هایشان به کار بردند. بسیاری از فیلم‌های موفق دنیا نمونه‌های هیجان‌انگیزی از این ساختار تکرارشونده‌ی قصه‌گویی هستند. هالیوودی‌ها این ساختار را تئوریزه کردند و کتاب ساختار اسطوره‌ای در داستان و فیلم‌نامه نوشته‌ی کریستوفر وگلر یکی از مشهورترین کتاب‌ها در این زمینه است.

ساختار سفر قهرمان در یک داستان 12 مرحله دارد:

1-قهرمان داستان در زمینه‌ی دنیای عادی معرفی می‌شود. کسالت دنیای عادی و تضاد او با این دنیا به نمایش درمی‌آید.

2-قهرمان به طریقی دعوت به ماجرا می‌شود.

3-ابتدا بی‌میل است و دعوت را رد می‌کند و به دنیای عادی بازمی‌گردد. اما.

4-قهرمان با یک مرشد ملاقات می‌کند. مرشدی که در هر داستان به یک چهره در می‌آید. مرشد به قهرمان انگیزه می‌دهد. از تجربه‌هایش می‌گوید و قهرمان را مجاب می‌کند که از دنیای عادی خارج شود.

5-قهرمان از دنیای عادی می‌کند و سفر می‌کند. او از آستانه‌ی اول می‌گذرد و وارد دنیای سفر می‌شود.

6-طی چند آزمون قهرمان دوستان و دشمنانش در سفر و در دنیای جدید را می‌شناسد.

7-او به درونی‌ترین قسمت ماجرا می‌رسد: از آستانه‌ی دوم می‌گذرد و وارد هسته‌ی مرکزی سفرش می‌شود.

8-آزمون سختی را پشت سر می‌گذرد.

9-پس از موفقیت در آزمون سخت جایزه‌ی خود را تصرف می‌کند. (این جایزه می‌تواند کام‌جویی از زنی رؤیایی یا به دست آوردن یک حلقه‌ی جادویی و.) باشد.

10-حال در مسیر بازگشت به دنیای عادی قرار می‌گیرد. دشمنان و شکست‌خوردگان به تعقیب و گریز او می‌پردازند تا انتقام بگیرند.

11- قهرمان از دنیای سفر موفق بازمی‌گردد. از آستانه‌ی سوم می‌گذرد. آزمون کوچکی در مسیر او قرار داده می‌شود که میزان یادگیری‌اش از آن سفر قهرمانانه سنجیده شود. سپس دچار تجدید حیات و تحول شخصیتی می‌شود.

12- قهرمان با یک اکسیر که نعمت یا گنجی است برای خدمت به دنیای عادی و ماحصل سفر او به دنیای عادی بازمی‌گردد.

این یک الگوی کلاسیک ساختار سفر قهرمان است. بسیاری از داستان‌ها و فیلم‌ها به نحوی از این الگو استفاده می‌کنند. بعضی‌ها هم این ساختار را پس‌وپیش می‌کنند. یا بعضی از جاهایش را جرح‌وتعدیل می‌کنند.

به نظرم فیلم شعله‌ور حمید نعمت‌الله هم به نحوی از این ساختار بهره گرفته بود. می‌خواهم بگویم فیلم‌نامه‌ی آن قدرتمند و فکر شده بود. البته به‌صورت کلاسیک از این ساختار بهره نگرفته بود و پس‌وپیش شده بود و دقیقاً درجاهایی که به یک سری از  عناصر این ساختار خوب پرداخته نشده بود ضعف‌ها آشکارشده بود.


خطر لو رفتن داستان فیلم


دنیای عادی برای امین حیایی فیلم همان شروع فیلم است: مردی میان‌سال و شکست‌خورده در همه‌ی زمینه‌ها. زنش از او طلاق گرفته. معتاد است و تحت درمان مصرف ترامادول. هیچ کاری را به سرانجام نرسانده. مردی که مادرش به او سرکوفت می‌زند. در مهمانی‌ها شکست‌هایش را به رخش می‌کشند. خودش به‌شدت احساس بیچارگی می‌کند. بدبین شده است. خسته شده است. پسر نوجوانی دارد که نمی‌تواند نقش پدر را برایش بازی کند.

او کاری پیدا می‌کند. کار در یک گلخانه. کاری که ابتدا آن را رد می‌کند. غرورش به او اجازه نمی‌دهد که زیردست مدیر جوان باشد. اما این یک دعوت به ماجرا است. اول آن را رد می‌کند. اما بعد می‌پذیرد.

اما داستان سفر از جایی شروع می‌شود که او به همراه سایر کارگران گلخانه قرار است بروند به زاهدان: یک مأموریت کاری. به فرودگاه می‌روند. سفر کنسل می‌شود. اما او بی‌خیال سفر نمی‌شود. بلیتش را پس نمی‌دهد. با صاحب‌کار دعوایش می‌شود. پول بلیت را پرت می‌کند توی صورت او و می‌رود به زاهدان. عبور از آستانه‌ی اول و ورود به دنیای جادویی سفر.

تصاویر شهر زاهدان و مسجد بزرگ اهل سنت این شهر به طرزی هیجان‌انگیز این عبور و ورود به دنیای جادویی سفر را نشان می‌دادند.

امین حیایی در این سفر به دنبال چه است؟ رهایی از دنیای عادی. پیدا کردن شغل و پول. فکر کردن به خودش و سؤال‌های بزرگ زندگی‌اش. یکی از بزرگ‌ترین مضمون‌های فیلم پذیرفتن نقش پدری است. امین حیایی از زنش طلاق گرفته. پسرش حالا نوجوان شده است. همه به او می‌گویند که نقش پدری‌اش را بپذیرد. پسرش را پیش خودش بیاورد و کفالت او را بپذیرد. اما او طفره می‌رود. نمی‌خواهد و نمی‌تواند که نقش پدری را بپذیرد.

در جغرافیای زندگی امین حیایی سه زن جای دارند: مادرش، همسر سابقش و وحیده؛ وحیده دختری زابلی است. امین حیایی وقتی به زاهدان می‌رسد برای دریافت قرص ترامادول به یک مرکز ترک اعتیاد در زاهدان می‌رود. مسئول این مرکز وحیده است که به خاطر مریضی پدرش به زابل رفته است. امین حیایی ماجراجویانه از زاهدان به زابل می‌رود. وحیده را در کنار دریاچه چاه دراز می‌بیند و با او وارد رابطه‌ای عاطفی می‌شود.

نقطه‌ضعف فیلم‌نامه‌ی شعله‌ور در مورد همین سه زن است: زن‌هایی که نقش مرشد را برای امین حیایی قرار است بازی کنند؛ به‌خصوص وحیده. اما چون پرداخت خوبی روی این سه زن صورت نمی‌گیرد نقش مرشد در این فیلم ضعیف در آمده بود. اما به‌هرحال وحیده به‌صورت نصفه‌نیمه نقش مرشد را داشت: به امین حیایی میدان می‌دهد که مغازه‌ی پدرش در کنار دریاچه را بگرداند. با هم برنامه‌ی شراکت در یک گلخانه را می‌ریزند. او شخصیتی حمایتگر دارد. پدرش بیمار است. نقش پرستار را برای او بازی می‌کند؛ و همین الگویی ناخودآگاه می‌شود برای امین حیایی که نقش پدری‌اش در قبال فرزند نوجوانش (نوید) را پذیرد.

وحیده یکی از دوستان امین حیایی می‌شود در داستان سفر او. پسرش نوید از تهران به سراغ او می‌آید تا در زابل با او باشد. هم‌زمان با او همکلاسی دوران دبستان امین حیایی هم به زابل می‌آید: کسی که حالا آینه‌ی دق امین حیایی است. هر چه قدر امین حیایی شکست‌خورده او موفق شده است در زندگی: قهرمان غواصی است. 

دو نفر در دریاچه غرق‌شده‌اند و برای بیرون کشیدن جنازه‌شان از اعماق مصطفی (همکلاسی قدیمی امین حیایی) به زابل آمده است. مصطفایی که الگوی نوید پسرش می‌شود و این هم شکستی دیگر برای امین حیایی است. پدری که الگو نیست. شکستی که از دیدگاهش به زندگی می‌آید. دشمن درجه‌ی یک مصطفی می‌شود. منتها نه به‌صورت مستقیم.

می‌رود راننده‌ی مصطفی می‌شود و ازین جاست که کم‌کم وارد درونی‌ترین قسمت‌های سفر امین حیایی می‌شویم. در فیلم حمید نعمت‌الله بخش بازگشت قهرمان وجود ندارد. راستش دشمن بزرگ امین حیایی هم در بیرون از او نیست. در درون او است: هیولای حسرت و شکست و حسادت.

کشمکش‌های او برای جنگ زیرزیرکی با مصطفی و همکارش بخش بزرگی از آزمون سخت ساختار فیلم است. آن سکانسی که امین حیایی هواپیمای کنترلی پسرش را بر فراز کوه‌های زابل به پرواز درمی‌آورد و بعد یکهو از قصد آن را به دل یک صخره می‌کوباند یکی از درخشان‌ترین و تلخ‌ترین سکانس‌های فیلم بود. 

او مصطفی و همکارش را خیلی اذیت می‌کند. همکار مصطفی را راهی بیمارستان می‌کند و مانع از موفقیت آن‌ها می‌شود. به‌عنوان جایزه به دخمه‌های شهر زابل می‌رود و خودش را مهمان وافور و تریاک اصل می‌کند. اما در همین اثنا اصلی‌ترین و تکان‌دهنده‌ترین آزمون فیلم اتفاق می‌افتد: نوید که تحت تأثیر مصطفی عاشق غواصی شده است تصمیم می‌گیرد خودش برود توی دریاچه و جنازه‌ی آن جوان غرق‌شده را بیابد. می‌رود و خودش هم در ته دریاچه گیر می‌کند. مصطفی برمی‌گردد و جان نوید را نجات می‌دهد. هم‌زمان امین حیایی هم از بساط نعشگی اش بلند می‌شود و راه می‌افتد سمت دریاچه. دیر می‌رسد. فیلم پایان تلخی ندارد. نوید نجات پیدا می‌کند. آن‌هم به دست مصطفی. مصطفایی که امین حیایی برای شکست خوردنش از حربه‌ها استفاده کرده بود. 

امین حیایی تکان می‌خورد. سکانس آخر فیلم نمایی از او است: بر درگاه خوابگاهش در کنار دریاچه نشسته است، تنهای تنها و مطمئناً در حال مزه کردن اکسیری که از این سفر به دست آورده: اکسیری که حالا می‌تواند با آن نقش پدر را به کمک بقیه برای نوید بازی کند، اکسیری که با آن می‌تواند به دنیای عادی بازگردد و در جست‌وجوی کار و تلاش وزندگی عادی باشد.

بله. فیلم‌نامه در بعضی جاها می‌لنگید؛ آن هم دقیقاً به خاطر نپروراندن عناصر ساختار اسطوره‌ای به‌صورت تمام و کمال. اما بازهم چون ساختار داشت، چون شخصیت داشت، برایم دوست‌داشتنی بود.




شب راه آهن ایران

حتماً باید می‌رفتم. می‌دانستم که حس خوبی به من خواهد داد و واقعا هم همین طور شد. امید داشتم که فیلم مستند آن دو فیلم‌ساز دانمارکی در مورد راه‌آهن ایران را ببینم. همان‌هایی که توی کتاب

قطارباز در موردشان خوانده بودم. 

برنامه را طوری چیدم که نزدیک‌ترین فاصله را با خیابان ویلا داشته باشم. 10 دقیقه زودتر رسیدم. همیشه باید 10 دقیقه زودتر رسید. توی سالن روی چند سه‌پایه عکس‌های بزرگی را به نمایش گذاشته بودند: عکس مراحل ساخت راه‌آهن ایران، ایستگاه‌های آن و عکس‌هایی از یورگن ساکسیلد دانمارکی: معمار خطوط شمال و جنوب ایران. طرح جلد کتاب خاطراتش به زبان دانمارکی هیجان‌انگیز بود: طرح سه خط طلای بعد از پل ورسک. مراسم اعطای نشان دولتی ایران به یورگن ساکسیلد را هم دوست داشتم. 

کتاب خاطرات یورگن ساکسیلد

توی سالن پر بود از دانمارکی‌ها. پیر بودند اکثراً. رفتم ردیف وسط نشستم. هنوز برنامه شروع نشده بود. روی پرده عکس‌هایی از شب‌های گذشته‌ی مجله‌ی بخارا را با آهنگ‌های سنتی ایرانی پخش می‌کردند. حس خوبی پیدا کرده بودم. آن بیرون، توی خیابان یک‌جور حس سرافکندگی داشتم: یک‌جور حس سرافکندگی و شکست ملی. 

اوضاع اصلاً خوب نیست. آدم‌هایی که امیدوارکننده‌اند کم و کمتر می‌شوند. هر خبر خوبی که می‌خوانی می‌بینی برای آدم‌هایی دیگر است، برای غیر ایرانی‌ها، برای کسانی که در ایران زندگی نمی‌کنند. حس ناخودآگاه من این است: ایران یک جزیره است در دنیا؛ جزیره‌ای که تنها ارمغان اداره‌کنندگانش برای ساکنان آن حس فلاکت و بیچارگی است؛ حس تحت‌فشار بودن؛ حس تنها بودن. انگار بقیه‌ی دنیا قاره‌هایی به هم چسبیده‌اند و ایران یک جزیره‌ی تنها است که با هیچ‌کس دیگری سلام و علیک ندارد.

ولی وقتی آهنگ‌های شجریان پخش می‌شد، وقتی عکس‌های مراسم شب نوادگان مولانا پخش می‌شد، وقتی می‌دیدی که دانمارکی‌ها خوشحال و خندان می‌آیند و توی سالن می‌نشینند حس می‌کردی که نه، ما ایرانی‌ها چیزهایی هم برای عرضه کردن داریم. حرف‌هایی برای گفتن داریم. ما وحشی نیستیم.

مراسم را علی دهباشی شروع کرد: یک مراسم دوزبانه. یک خانم جوان آمده بود و نقش مترجم مراسم را به عهده گرفته بود. علی دهباشی هر چند جمله که حرف می‌زد او به انگلیسی برای حضار دانمارکی ترجمه می‌کرد و بعد که دانمارکی‌ها آمدند روی سن حرف‌هایشان را به فارسی ترجمه می‌کرد برایمان. هر چند که دانمارکی‌ها این‌قدر خوب و سلیس انگلیسی حرف می‌زدند که خیلی جاها به خانم مترجم نیازی نبود.

- با هر ایرانی‌ای که صحبت می‌کنم می‌گوید خط آهن ایران را آلمان‌ها ساخته‌اند.

این شروع صحبت‌های معاون سفیر دانمارک در ایران بود. مرد جوانی که هم سن و سال خودم بود و بعد شروع کرد به تعریف کردن که چطور آلمان‌ها خط آهن ایران را شروع کردند و آسان‌ترین بخش‌هایش را ساختند. اما در بخش عبور از کوهستان‌های شمال و جنوب ایران درماندند و بعد این یورگن ساکسیلد دانمارکی بود که با رضاشاه یک قراردادِ 6 ساله امضا کرد و در 5سال و 4 ماه خطوط شمال و جنوب راه‌آهن ایران را ساخت. به یورگن ساکسیلد افتخار کرد.

بعد از او چند نفر دیگر از دانمارکی‌ها آمدند و صحبت کردند. دو نفرشان کتاب‌هایی را که نوشته بودند هم آوردند و معرفی کردند: کتاب‌هایی در مورد تاریخ ساخت راه‌آهن در ایران توسط دانمارکی‌ها (پروژه‌ای که در تاریخ مهندسی کشور دانمارک بعد از ساخت پل اورسوند  عنوان دومین پروژه‌ی بزرگ اجراشده توسط دانمارکی‌ها را دارد). راستش جای خالی

معرفی کتاب قطارباز احسان نوروزی در این مراسم را حس کردم. دانمارکی‌ها آمدند و کتاب‌هایشان در باب راه‌آهن ایران را معرفی کردند. اما ایرانی‌ها کتابی نداشتند. درحالی‌که کتاب‌هایی نوشته‌شده در این باب.

فیلم دوست‌داشتنی من را هم پخش کردند. همان فیلم نبود. مونتاژ شده و به‌روز شده‌ی آن فیلم بود. ولی خوشحالم کردند. آقای محسنیان مبتکر گردشگری راه‌آهن در ایران به نمایندگی از شرکت پارسیاد هم حرف‌های جالبی زد. اخلاق حرفه‌ای دانمارکی در ساخت راه‌آهن  ایران برایش ستودنی بود. در 5 سال و 4 ماه بسازی، آن‌هم با بالاترین کیفیت و با رعایت تمام عناصر زیبایی‌شناسی. تعریف کرد که در عبور از یکی از پل‌های راه‌آهن در لرستان برای بار سوم یک عنصر زیبایی‌شناختی جدید کشف کرده بود و اندر کف مانده بود از این‌همه ظرافت و هنر.

هنگامه قاضیانی در شب راه آهن ایران

اما جالب‌تر از همه تندیس‌هایی بود که به سخنرانان دانمارکی و نوادگان یورگن ساکسیلد داده شد: گشته بودند یک ریل راه‌آهن 80 ساله پیدا کرده بودند. آن را قطعه‌قطعه کرده بودند و در تراو رس‌های چوبی جنگل‌های هیرکانی جاساز کرده بودند. قطعه‌های ریل راه‌آهن را هم پرداخت نکرده گذاشته بودند: با همان زنگ‌زدگی‌های 80 ساله و لب‌پریدگی عبور چندین نسل از لکوموتیوهای بخار و دیزل و برقی از روی این ریل‌ها. هم قشنگ بود و هم ‌داستان داشت و هم ارزش معنوی.

هنگامه قاضیانی هم آمده بود. تندیس‌های راه آهنی را او تقدیم دانمارکی‌های دوست‌داشتنی کرد. دانمارکی‌هایی که مراسم شب بخارا این را توی ذهنشان حک کرد که ایران از آن‌ها یادگارهای بزرگی دارد. دانمارکی‌هایی که ایرانی‌ها مطمئناً خیلی دوست دارند آن‌ها را در ایران در حال سفر بر روی راه آهنی که شاهکار اجدادشان است ببینند. دانمارکی‌هایی که دوست شدن با آن‌ها و آوردنشان و نشان دادن مناظر ایران به آن‌ها آرزوی خیلی‌هایمان است!



بهش ندادم. هر چه قدر جزع‌فزع کرد باز هم ندادم. پسر مؤدبی بود. فحشم نداد. گفت می‌روم دانشگاه پایان‌نامه را به‌صورت فیزیکی می‌خوانم؛ ولی اگر غیر فیزیکی بهم می‌دادی مگر چه می‌شد؟ نمی‌دانم. کار خوبی نکردم که متن پایان‌نامه‌ام را بهش ندادم. همه پذیری‌ام را ازدست‌داده‌ام. کمک‌رسان بودنم را ازدست‌داده‌ام. با همه‌ی این‌ها باز هم حاضر نشدم که متن کامل پایان‌نامه‌ام را در اختیارش بگذارم.

شاید اگر چند ماه پیش بود این کار را باکمال میل انجام می‌دادم. شاید اگر نمی‌گفت که مقاله‌ی کنفرانسی هم داشته پایان‌نامه‌ام را برایش می‌فرستادم. شاید اگر در گام اول متن کل پایان‌نامه‌ام را نمی‌خواست و از مدل خودش برایم حرف می‌زد برایش می‌فرستادم. شاید اگر چند وقت پیش بی‌بی‌سی فارسی نوشته‌ی من را در روز روشن ازم نمی‌ید این کار را می‌کردم. شاید اگر.

یک چیزی بود که نمی‌گذاشت اعتماد کنم. یک چیزی بود که بهم می‌گفت مالت را دودستی سفت بچسب و با هیچ‌کس به اشتراک نگذار. قبلاً ها در خودم کسی را داشتم که این‌طور وقت‌ها برمی‌گشت می‌گفت: کدام مال؟ تو که درویش دو عالمی. چیزی برای از دست دادن نداری. چیزی به دست نیاورده‌ای که بترسی از رها شدنش. رها کن این بازی‌ها را. 

ولی حالا این روزها آن درویش جوان درونم ساکت است. این روزها صداهایی درونم داد می‌زنند که از من نیستند. صداهایی که این روزها توی تمام پیاده‌روها و خیابان‌ها و ماشین‌ها و ساختمان‌های این شهر توی گوشم تکرار می‌شود و نومیدم می‌کند. 

نومیدی‌ام از همان جنس نومیدی همسایه‌مان است. هفته‌ی پیش توی مترو هم‌سفر شدیم. روبه روی‌هم ایستادیم و او حرف زد و حرف زد. من هم فقط گوش کردم. ترجیع‌بند حرف‌هایش هم این جمله بود: آخرش چی میشه؟ از مداح محل می‌گفت که پا شده رفته 9900 دلار خریده و حالا دنبال مشتری است. از پیش‌نماز مسجد محل می‌گفت که تمام ردیف مغازه‌های جلوی مسجد را به نام خودش زده و هیچ‌کس هم نمی‌تواند بگوید بالای چشمش ابرو است. از پسر همسایه‌ی آن‌طرفی می‌گفت که فوق‌لیسانس مهندسی دارد و حالا شده راننده‌ی کامیون پخش بستنی دومینو. از بچه‌ی 6 ساله‌اش می‌گفت که واقعاً نمی‌داند چه آینده‌ای در انتظارش است.

حالا دیگر از هر 10 راننده‌ی تاکسی 6 نفرشان بقیه‌ی پول خرد کرایه را می‌پیچانند. قبلاها از هر 10 راننده‌ی تاکسی 1 نفر این‌جوری به پستم می‌خورد. یک‌چیزهایی فروپاشیده است.

رمق اعتراض نیست. آلترناتیو دیگری گویا وجود ندارد. شکاف عظیم و عظیم‌تر می‌شود. خون‌خوارهایی هستند که بر مسند نشسته‌اند. دلار را 4200 تومانی اعلام می‌کنند. آن را به سوگلی‌هایشان(آقازاده‌ها؟) می‌دهند. سوگلی‌ها دلار را می‌گیرند و در بازار به نرخ دو تا سه برابر می‌فروشند. یا اصلاً نمی‌فروشند و دلارها را می‌برند به خارج از مرزها. آن‌ها می‌دانند که اعتراضی نیست. اگر اعتراضی اتفاق بیفتد درها را باز می‌کنند. مردم از باز شدن درها می‌ترسند. از داعش می‌ترسند. از لولوهای خارجی می‌ترسند. آن را حس کرده‌اند و سوگلی‌ها هم ترس مردم را حس کرده‌اند و می‌دانند که اعتراضی صورت نمی‌گیرد؛ یک تعادل شوم. آخرش چه می‌شود؟

خسته‌ام. حالا دیگر با قوز راه می‌روم. پاهایم را می‌کشم و راه می‌روم. آرام‌آرام راه می‌روم. عرق می‌ریزم. از گرما عرق می‌ریزم. به خاطر تند راه رفتن عرق نمی‌ریزم. لخ‌لخ راه می‌روم. سینه‌هایم را دیگر نمی‌توانم ستبر کنم. حالاها دیگر بعید می‌دانم اتفاق خجسته‌ای بیفتد که خستگی از شانه‌هایم بیفتد. آدم‌هایی که امیدوار و شنگولم می‌کردند یا گذاشته‌اند رفته‌اند یا من را کنار گذاشته‌اند.

یک‌وقت‌هایی می‌نشینم برای خودم آهنگ دوباره می‌سازمت وطن داریوش را گوش می‌دهم و می‌خندم. برایم سؤال بود که این داریوش دیوانه کی این شعر سیمین بهبهانی را خوانده آخر؟ اول انقلاب؟ قبل انقلاب؟ نگو این را سال 1382 خوانده. شعر برای سال 1359 و بحبوحه‌ی انقلاب و جنگ است ها. ولی داریوش برداشته آن را سال 1382 خوانده. دل خجسته‌ی داریوش برایم آرزو می‌شود این وقت‌ها. امیدوار بودن آرزو می‌شود برایم این وقت‌ها.



رفتیم به دیدن تئاتر

چهارمین شنبه. بلیتش را من نخریده بودم. قدیر مهمان کرده بود. چرندتر از این حرف‌ها بود که بگویم مفت باشد کوفت باشد. 

بی‌سروته بود. تنها چیزی که داشت اجرای موسیقی زنده بود. هرلحظه که موسیقی کنار گذاشته می‌شد تا بازیگرها حرف بزنند و به‌اصطلاح داستان پیش برود احساس خفگی و بی‌تابی می‌کردم. هیچ‌چیزی وجود نداشت که دنبالش باشم. هیچ نخ داستانی جذابی برایم نداشت. اصلاً نخی پیدا نمی‌کردم که بخواهد جذاب باشد یا نباشد برایم. فقط موسیقی و آوازه‌خوانی‌هایش خوب بود.

یکی دیگر از ویژگی‌هایش این بود که بروشور نمایش نداشت. به این بهانه که چاپ بروشور آسیب زدن به درخت‌ها است آن را پیچانده بودند. آن آقایی هم که اول نمایش آمده بود می‌گفت موبایل‌هایتان را خاموش‌کنید بر این اصرار داشت که وقتی نمایش را دیدید می‌فهمید که ما چرا بروشور چاپ نکردیم.

ولی من راستش نفهمیدم. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که این هم یک‌جور روشنفکرنمایی دیگر است. وقتی چیزی ضرورت چاپ دارد برای چه چاپ نکنیم؟ اگر اصل بر این باشد که هیچ درختی قطع نشود برای چه کتاب می‌خوانیم اصلاً ما؟ کتاب نخوانیم بهتر است که. مصرف نکنیم بهتر است. 

تو نمایشی اجرا کرده‌ای که تنها جذابیتش شعرها و آهنگ‌های اجراشده در آن است. آن تماشاگری که 30 هزار تومان پول تئاتر تو را داده حداقل حقش این است که شعرهای اجراشده در طول نمایش را به یادگار با خود داشته باشد. این را دریغ کرده‌ای به این بهانه که ای وای درخت قطع می‌شود؟ جمع کنید این مسخره‌بازی‌ها. اگر مرد میدان هستید و واقعاً دغدغه دارید بروید جاهایی را که کاغذ فرت‌وفرت حرام می‌شود هدف بگیرید.

در ادارات دولتی و غیردولتی از آدم هزاران برگ کپی مدارک شناسایی می‌خواهند؛ در خیلی از موارد بیخود و بی‌جهت. کپی را می‌گیرند و نگاه می‌کنند و بعد می‌اندازند توی آشغالی. اگر کسی دغدغه‌ی حفظ جنگل‌ها را دارد به نظرم اصلی‌ترین وظیفه‌اش این است که برود یک جنبش اعتراضی علیه کپی مدارک شناسایی راه بیندازد. گیر بدهد که با الکترونیک شدن همه‌چیز چرا بازهم به کپی مدارک شناسایی گیر می‌دهید؟

برخلاف تفکر دوستان

مصرف کاغذ یکی از شاخص های توسعه یافتگی کشورها است. میانگین مصرف جهانی کاغذ برای هر نفر 55 کیلوگرم در سال است. در کشورهایی چون فرانسه و آمریکا این شاخص 200 کیلوگرم در سال برای هر نفر است. در ایران میانگین 22 کیلوگرم در سال است. اصلا گیر درخت و حفظ جنگل ها مصرف کاغذ نیست. آن هم کجا؟ ایران.

یک رفیقی داشتیم که داشت به همراه چند نفر توی یکی از جنگل‌های شمال کشور آشغال‌ها را جمع می‌کرد تا جنگل پاکیزه بماند و نابود نشود. تعریف می‌کرد که یک روز کامل چند نفره جمع شدند و 20 کیلو آشغال جمع کردند. خیر سرشان حافظ جنگل بودند. بعد یکهو رسیدند به یک بولدوزر و غلتک و ماشین‌آلات راه‌سازی. دیدند که ای‌دل‌غافل، دارند توی جنگل یک جاده  می‌سازند به عرض 10 متر و همه‌ی درختان را زرت و زرت قطع می‌کنند. پرس‌وجو کردند فهمیدند که مجوزش را اداره راه و سازمان جنگلداری شهرستان مربوطه داده‌اند. 

همان‌جا اعصابشان به هم‌ریخت که ما کجای کار هستیم آخر. با ضرب‌وزور و زحمت دانه‌دانه پوست شکلات جمع می‌کنیم از آن‌طرف آن بابایی که توی سازمان مربوطه است خیلی راحت فتوای نابودی جنگل را می‌دهد. چرا؟ چون ما خودمان را بهش نشان نداده‌ایم؟ بهش حالی نکرده‌ایم که این جنگل حافظ دارد برای خودش. کسانی هستند که حاضرند به خاطر آن جان‌فشانی کنند. اگر به‌جای آن‌یک روز آشغال جمع‌کردن پا می‌شدیم می‌رفتیم سازمان و اداره‌ی مربوطه و اعتراض می‌کردیم و دادوبیداد می‌کردیم بهتر بود.

حکایت بروشور چاپ نکردن گروه‌های تئاتری که دیگر هیچی. حداقل آن‌ها با آشغال جمع‌کردن یک کار خوب داشتند انجام می‌دادند. این گروه‌های تئاتری که کلاً اطلاعات و یادگاری از نمایششان را با بروشور چاپ نکردن از ما دریغ می‌کنند.



من همیشه عابر خیابان انقلاب بودم. پیاده‌روهای خیابان انقلاب را بارها درنوردیده‌ام. روزگاری تماشاچی ویترین تمام کتاب‌فروشی‌هایش بودم. شب‌های زیادی از این حرص خوردم که چرا تیرهای چراغ روشنایی این خیابان مثل تمام خیابان‌های ایران فقط آسفالت و سواره‌روها را روشن می‌کند؟ غروب‌های زیادی از این حرص خوردم که چرا الویت این شهر هیچ‌وقت عابران پیاده‌اش نبوده. 

اما هیچ‌وقت خیابان انقلاب را از پنجره‌ی ساختمان‌هایش ندیده بودم. مخصوصاً ساختمان‌های حوالی دانشگاه تهران همیشه برایم یک هاله‌ی ابهام داشت. همیشه فکر می‌کردم این ساختمان‌ها متروک‌اند. از آن کسانی هستند که دلمردگی و پریشانی حالت ایده آل شان است. به ساختمان‌های آن‌طرف دانشگاه تهران تا چهارراه ولیعصر هم هیچ‌وقت توجه نکرده بودم؛ تا این‌که آن روز رفتیم دفتر سفیرفیلم.

سفیرفیلم دقیقاً روبه روی

پمپ‌بنزین وصال است. پمپ‌بنزین وصال یا دیانا. دیانا قشنگ‌تر است. ولی وصال شیرازی هم بد نیست. 

هر وقت می‌گویم پمپ‌بنزین وصال یاد این می‌افتم: تابستان 88 یکی از بچه‌ها توی دانشگاه هنر تمرین تئاتر می‌کرد. دکور صحنه‌ی تئاتر درست می‌کردند. نمی‌دانم سر چی نیاز پیدا می‌کنند به 1 لیتر بنزین. این رفیق ما هم سرخوشانه یک بطری 1.5 لیتری دستش می‌گیرد پیاده می‌رود پمپ‌بنزین. بنزین می‌خرد. از شانسش از آن روزها بوده که خیابان انقلاب پر بوده از مأمور و سرباز و بسیجی. گیر می‌دهند که بنزین را کجا داری می‌بری؟ این بنده‌ی خدا هم راستش را می‌گوید: برای ساخت دکور صحنه‌ی تئاتر بنزین نیاز داشتیم. باور نمی‌کنند. دست‌وپایش را می‌گیرند و می‌اندازندش توی ون. به جرم تلاش برای ساخت ککتل مولوتف یک ماه بازداشت بود.

سفیرفیلم دقیقا بالای فروشگاه کتاب سروش بود: همان ترنجستانی که هیچ‌وقت دلم صاف نشد که ازش کتاب بخرم یا حتی بروم به کتاب‌هایش نگاه بیندازم. بس که ویترین کتابش بوی گند ایدئولوژی می‌دهد. سفیرفیلم هم بوی ایدئولوژی می‌داد و طبیعتاً جلسه‌ای که در آن بودم به سرانجامی هم نرسید. اما برای من منظره‌ی خیابان انقلاب از دفتر سفیرفیلم ماندگار شد. خیابان انقلاب از دفتر آن ساختمان پیر زیبا بود. پر از دارودرخت بود. سکوت داشت.

بعدها بود که فهمیدم آن کتاب‌فروشی سروش و دفتر سفیرفیلم قبلاً سینما بوده. یک سینمای خیلی قدیمی شهر تهران: سینما پلازا.

آن ساختمان اصلاً نشان نمی‌داد که تأسیس سال 1335 بوده باشد. ولی سینما پلازا در سال 1335 ساخته شد. در سال 1345 سینما پلازا میزبان اولین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم کودکان و نوجوانان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. 

پوستر اولین دوره جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان کانون پرورش فکری

در آن دوره 25 کشور شرکت کردند و ایران هیچ فیلمی نداشت. دوره‌ای بود که در ایران اصلاً فیلم کودک و نوجوان ساخته نمی‌شد. در سال 1357 و در دوازدهمین دوره‌ی این جشنواره 66 فیلم از 19 کشور جهان شرکت کرده بودند که 6 فیلم ساخت کشور ایران بود. هژیر داریوش بنیان‌گذار و نویسنده‌ی مقررات جشنواره بود. راستش تصور اولین دوره‌ی این جشنواره در سینما پلازا برایم خیلی سخت است. ولی خیالش دوست‌داشتنی است. یک جشنواره‌ی بین‌المللی و اذعان به این ضعف که ما هیچ‌چیزی نساخته‌ایم و باید از جهان یاد بگیریم. سینما پلازا نقطه‌ی شروع یادگرفتن بود. یادگرفتنی که توانست در دهه‌ی 60 یک‌تنه سینمای ایران را به‌پیش ببرد.

اما در سال 1357 سینما پلازا در جریان روزهای انقلاب به آتش کشیده شد. وازریک درساهاکیان مترجم و فیلم‌بردار پیشکسوت داستان را قشنگ تعریف کرده است:

تلویزیون ملی ایران همان سال 57،به نظرم  ،" سینما پلازا " را خریده بود تا برای نمایش فیلم‌هایی از آن استفاده کند . اما این طرح هنوز شروع نشده بود و سینمای مربوطه عاطل و باطل در خیابان انقلاب ( یا شاه رضا ) افتاده بود و دفترودستکی داشت در طبقه دوم ،رو به خیابان ،درست بالای گیشه‌های بلیت‌فروشی ،که در ورودی آن از یک کوچه باریک نبش ساختمان بود . تلویزیون این دفترودستک را در اختیار گروه اصلانی قرار داده بود و ما همه وسایل فیلم‌برداری را هم آنجا نگهداری می‌کردیم . دست بر قضا ،روزی که سینماهای تهران به آتش کشیده شد ،ما یکجایی در جنوب تهران ،حوالی جنوب غربی فرودگاه مهرآباد ،در یک کارگاه شیشه‌سازی  فیلم‌برداری می‌کردیم . وقتی جت‌های فانتوم را در آسمان دیدیم ،یک نفر از گروه رفت به یکی دو جا تلفن زد بپرسد در شهر چه خبر است . وقتی خبر رسید که دارند سینماها را آتش می‌زنند ،ما بساط را جمع کردیم و هر چه سریع‌تر خودمان را به سینما پلازا رساندیم . گفتن ندارد که سر راهمان هرچه بانک و سینما و عرق فروشی بود به آتش کشیده شده بود . اصلانی سخت معتقد بود که این کار را ساواکی‌ها می‌کنند تا انقلاب را در نظر عامه مردم " بد " جلوه بدهند . حرفش به نظر من هم منطقی بود . اما یقین ندارم قضیه به این آسانی‌ها هم بوده باشد . به‌هرتقدیر،ما لوازم فیلم‌برداری و همه وسایل مربوط به فیلم را توی یک جیپ آهو چپاندیم و مقدار زیادی هم از کابل‌ها و جعبه‌تقسیم‌ها را روی باربند ماشین جاسازی کردیم . درست موقعی که ما وسایل را تخلیه می‌کردیم ،عده‌ای داشتند درهای سینما را با سنگ می‌شکستند و هر چه ما سعی کردیم حالی‌شان کنیم که این سینما تعطیل است و ما توی این دفتر طبقه دوم مشغول کار دیگری هستیم ،قبول نکردند و آتش‌سوزی سینما داشت به‌جاهای جدی کشیده می‌شد که ما هم راه افتادیم  .»

حالا این روزها سینما پلازا شده فروشگاه کتاب و دفتر مرکزی سفیرفیلم. روزگاری محل نمایش فیلم بود، شروعی برای جشنواره‌ی فیلم کودکان و نوجوانان بود. محلی برای یادگرفتن از جهان برای ساخت فیلم بود. حالا محل تولید فیلم شده(سفیر فیلم). محل عرضه‌ی کتاب شده. شاید در یک نگاه بگوییم چه قدر سیر خوبی داشته. اما. نمی‌دانم.


1- اولین دیدارمان با سهیل بود. این پسر آن‌قدر یادگرفتنی بود که آن شب گذشت زمان را نفهمیدیم. از ما بزرگ‌تر بود. ولی دوست دارم بهش بگویم پسر. کچل کرده بود. کلاه پره دار به سر گذاشته بود. حتم به خاطر دوچرخه‌سواری در فصل تابستان و شرشر عرقی که موها را چرب‌وچیلی و بدگل می‌کند. مددکار اورژانس اجتماعی 123 بودنش به حد کافی داستان بود؛‌ چه برسد به این‌که اسطوره‌ی دوچرخه‌سواری در تهران هم باشد.

2- از خاطرات دوچرخه‌سواری‌هایش داستان‌ها داشت. مرزهای ایران را با دوچرخه درنوردیدن مطمئناً آدم را دنیادیده می‌کند. پارسال کل مرزهای سیستان و بلوچستان را رکاب زده بود. بیش از یک ماه دوچرخه‌سواری سنگین. صحبتمان کشید به نواحی مرزی خراسان. چند سال پیش آنجاها را هم رکاب زده بود. 

آن سال نزدیک تاسوعا عاشورا بود که به یکی از روستاهای مرزی شهر خواف رسیده بودند. رفته بودند به یک مدرسه‌ی مرزی که شرایط اسفناکی داشت. مدرسه حتی یک دستشویی هم برای دانش‌آموزانش نداشت.

سهیل وقتی با دوچرخه به سفرهای دورودراز می‌رود، یک گروه تلگرامی هم درست می‌کند. دوست و آشنا و هر آن‌کس را که علاقه‌مند به نوشته‌هایش باشد در این گروه عضو می‌کند. من هم پارسال در فر سیستانش عضو گروه تلگرامی‌اش شده بودم. عکس‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایش را بلافاصله در آن گروه می‌گذارد. روایت‌هایش را می‌نویسد. وقتی اوضاع اسفناک مدرسه را دید یک فکر بکر به سرش زد.

شبش نشست توی گروه وضعیت مدرسه را تشریح کرد. بعد هم پیشنهاد کرد که با توجه به نزدیک بودن تاسوعا عاشورا بی‌خیال غذای نذری در تهران شوند. به‌جایش پولش را جمع کنند تا برای آن مدرسه دستشویی بسازند.

ایده‌اش جواب داد. طی 2-3 روز بیش از 4 میلیون تومان پول جمع شد و او بلافاصله این پول‌ها را برداشت و رفت به آن مدرسه. با آن پول 3 دستشویی معمولی و 1 دستشویی فرنگی ساختند. شیک و مجلسی. آن‌گونه که حق کودکان این سرزمین است. مگر کودک مرزنشین چه کم از کودک تهرانی نشین دارد؟

3- اما داستان در اینجا تمام نشد. فکر بکر سهیل و اجرای ایده‌اش الهام‌بخش بود. ناظم مدرسه پی ماجرا را گرفت. او به‌شدت تحت تأثیر آن گروه دوچرخه‌سوار قرارگرفته بود. در نزدیکی مدرسه معدن سنگ‌آهن سنگان بود: پایتخت سنگ‌آهن خاورمیانه. 

ناظم مدرسه از دستشویی عکس گرفت و با مستندات پا شد رفت سراغ رئیس آن معدن. برگشت بهش گفت: یاد بگیر. این 3 نفر دوچرخه‌سوار تهرانی آمدند اینجا پول جمع کردند برای ما دستشویی ساختند. اما تو اینجا دم گوش ما روی گنج نشسته‌ای و یک ریال به ما کمک نکرده‌ای.

این‌ها را به او گفت و رئیس معدن هم غیرتی شد و 67 میلیون تومان برای بازسازی مدرسه کنار گذاشت. این‌جوری بود که حرکت کوچک سهیل برای ساختن دستشویی تبدیل شد به حرکتی بزرگ برای بازسازی مدرسه.

4- فقر در نواحی مرزی ایران بیداد می‌کند. می‌گویند یکی از ت‌های رضاشاه این بوده که مناطق مرزی را ضعیف نگه دارد تا آن‌ها هیچ‌وقت علیه مناطق مرکزی شورش نکنند. یک‌بار یک خبرنگاری این سؤال را از معاون رفاه وزیر کار آقای احمد میدری پرسیده بود: چرا دولت برای از بین بردن فقر در نواحی مرزی ایران اقدامی انجام نمی‌دهد؟

جواب میدری خیلی خوب بود. او وعده‌ی سر خرمن نداد. هیچ قولی هم نداد. فقط دلیل و راهکار را گفت. از

گونار میردال برنده‌ی نوبل اقتصاد سال 1974 نقل‌قول آورد که میزان فقر در نواحی یک کشور بستگی به قدرت چانه‌زنی آن نواحی دارد. در ایران نواحی مرزی قدرت چانه‌زنی کمتری در ارکان قدرت دارند. به همین دلیل صنایعی مثل فولاد در استان‌های مرکزی همچون اصفهان و یزد راه‌اندازی شده‌اند و محیط‌زیست ایران را نابود کرده‌اند. درحالی‌که این صنایع ذاتاً در استان‌های محرومی چون سیستان و بلوچستان و هرمزگان و بوشهر باید راه‌اندازی می‌شدند تا محیط‌زیست تخریب نشود.

راه از بین بردن فقر در استان‌های مرزی کمک‌های دولت نیست. بودجه‌ی دولت تا به آن نواحی برسد آب می‌شود و از بین می‌رود. تنها راه از بین بردن فقر در نواحی مرزی به نظر او افزایش قدرت چانه‌زنی بود و تقویت قدرت چانه‌زنی هم در این مناطق تنها از یک طریق ممکن است: نیروهای اجتماعی در این مناطق فعال شوند. بزرگ‌ترین کاری که یک دولت می‌تواند بکند این است که چوب لای چرخ بهبود اوضاع در این مناطق نگذارد.

5- اما نیروهای اجتماعی چطور فعال شوند؟ فعال شدنشان واقعاً نیاز به آموزش دارد. کسانی باید پیدا شوند که یاد بدهند. خواستن را یاد بدهند. مطالبه کردن را یاد بدهند. دنبال کردن را یاد بدهند. 

شاید در نگاه اول بزرگ‌ترین کاری که سهیل کرد، جمع‌آوری پول برای ساخت دستشویی بود. ولی به نظر من بزرگ‌ترین کار او این بود که به ناظم آن مدرسه یاد داد که برود چانه بزند. غیرمستقیم هم یاد داد. بهش دستور نداد. یک کار کوچک انجام داد و ناظم مدرسه همین را گرفت و تبدیلش کرد به یک کار بزرگ. او یک نیروی اجتماعی بالقوه بود که با سفر سهیل به آن روستا فعال شد.

6- ای‌کاش می‌شد امثال سهیل در این بوم و بر زیادتر از زیاد بشوند.



حالا دیگر مشتری تئاترهای

گروه اگزیت هستم. چند تا ویژگی دارند که برایم دوست‌داشتنی‌اند. چپ‌اند. به طرز هماهنگ و زیبایی چپ‌اند. نمایش قبلی که ازشان دیدم مارکس در سوهو» بود. مارکسی که رستاخیز کرده بود و آمده بود به قرن بیست و یکم و دنیای قشنگ نوی آدم‌های قرن بیست و یکم را به چالش کشیده بود. بی‌عدالتی، ظلم، ستم، نظام طبقاتی، نیروی کار، بهره‌کشی، آزادی دریغ شده، آزادی ازدست‌رفته. مترسک» هم به طرز تکان‌دهنده‌ای چپ بود. این‌که می‌گویم به طرز هماهنگی چپ‌اند،‌ به خاطر طرز فروش بلیت تئاترهایشان هم هست.

من از تئاترهایی که قیمت بلیتشان در یک اجرا متفاوت است متنفرم. اگر ردیف اول باشی، 50 هزار تومان. اگر ردیف دوم باشی 45 هزار تومان و اگر ته بالکن باشی و بازیگرها را قد نخود ببینی 30 هزار تومان مثلاً. حالم به هم می‌خورد از این‌جور تئاترها که آدم‌ها را طبقه‌بندی می‌کنند. تئاترهای اگزیت هم قیمت بلیتشان متفاوت است: از 5 هزار تومان شروع می‌شود تا 25 هزار تومان. با یک تفاوت عظیم: کسی که بلیت 25 هزارتومانی می‌خرد هیچ برتری‌ای بر کسی که بلیت 5هزارتومانی می‌خرد ندارد. همه در کنار هم می‌نشینند. قیمت جایگاه را مشخص نمی‌کند. قیمت فقط یک انتخاب است. هرکسی می‌تواند متناسب با وسع خودش بلیت تئاترهای گروه اگزیت را بخرد.

اگزیتی ها فقط یک گروه تئاتری نیستند. تولید دانش و محتوا دارند. کانال تلگرامشان به‌روز است. سایتشان به‌روز است. فیلم‌ها و تئاترهای بقیه را متناسب با دیدگاه‌های خودشان نقد و بررسی می‌کنند. شفافیت دارند. مثلاً چند وقت پیش، کارگردان گروه (مهرداد ‌ای) قراردادهای گروه با بازیگران را توی کانال تلگرامشان گذاشته بود. توی تیوال که بروی می‌بینی اعضای گروه به تک‌تک نقدهای ریزودرشت تماشاگران به تئاترهایشان با گرمی پاسخ داده‌اند. این‌که یک گروه حرفه‌ای علاوه بر کار خودش رسالت تولید محتوا را هم به این سنگینی به عهده بگیرد برایم خیلی ارزشمند است.

خیلی گروه اگزیت را تحویل گرفته‌ام؟ دلیلش نمایش آخرشان است شاید. آن‌قدر بهم چسبید که دوست دارم هی ازشان تعریف کنم.

مترسک» جذاب است. یک نمایش دوپرده‌ای دوساعته که تا به آخر تو را با خودش می‌کشاند. برداشتی است از نمایشنامه‌ی چهار صندوق» بهرام بیضایی. نخوانده‌ام نمایشنامه را. باید بخوانم. نمایش گروه اگزیت حتم برداشتی به‌روز شده از این نمایشنامه را به دست داده. فیلم‌ها و آهنگ‌هایی که در طول نمایش به زبان‌های مختلف و از کشورهای مختلف (از آلمان بگیر تا اسلواکی) پخش می‌شود دقیق و به‌جایند.

مترسک 5 تا شخصیت دارد. 4 نفر که نمادی از قشرهای اصلی یک جامعه‌اند: روشنفکر، راهبه، سرمایه‌دار و کارگر. نفر پنجم هم مترسکی است که آن 4 نفر با همفکری آن را می‌سازند تا به کمکش بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. به او قدرت می‌دهند. هرکدامشان به او ابزاری می‌دهند تا از بیرون باابهت و خشن و از درون مهربان باشد. مترسک قرار است به جامعه‌ی آنان ثبات و آرامش ببخشد: نمادی از دولت‌ها. اما پس از موجودیت یافتن بر آن‌ها مسلط می‌شود. جامعه‌شان را تحت سیطره‌ی خودش می‌گیرد و تبدیل می‌شود به قدرت مطلقه. اهالی جامعه تصمیم می‌گیرند با هم متحد شوند و قدرت مترسک را از او بگیرند. اما. مترسک زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. 

شخصیت‌ها کاملاً واضح و شفاف‌اند. پیشنهادها و جملاتی که هرکدامشان می‌گویند دقیقاً متناسب با دستگاه فکری‌شان است. هماهنگی گفتارها در این نمایش تو را بی‌دست انداز و بی سکته با خودش می‌کشاند و می‌کشاند. 

نمایش در دو پرده اجرا می‌شود و پایان هر دو پرده شبیه به همدیگر است. منتها میزان تکان دهندگی پایان پرده‌ی دوم بسیار بالا است. عنصر تکرار وقتی به‌جا مورداستفاده قرار می‌گیرد همچه اتفاقی می‌افتد. 

قهرمان اصلی نمایشنامه شخصیتی است که جنسیتش از بقیه بازیگرها متمایز است: تنها مرد نمایشنامه. اولین سؤالی که در ابتدای نمایش از خودت می‌پرسی احتمالاً همین است: چرا بقیه خانم‌اند و او آقا؟ اما هر چه در نمایش جلوتر می‌روی عنصر جنسیت در نظرت کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود؛ تا به آخر نمایش که به یک نتیجه‌ی جالب می‌رسی: قدرت و بقا جنسیت نمی‌شناسد. 

و آن صندوق های لعنتی که باز هم معنای نمادین خیلی عجیبی دارند.

5 یا 10 هزار تومان برای یک تئاتر جاندار اصلاً مبلغی نیست. پیشنهاد می‌کنم تا آخر مرداد حتماً یک اجرا از تئاتر

مترسک» را ببینید.


می‌خواهم از داستان کوتاه‌های موردعلاقه‌ام حرف بزنم. هفته‌ای یک داستان. با نوشتن ازشان می‌فهمم  که واقعاً چرا ازشان خوشم آمده. چه چیزهایی، چه عناصر مشترکی داشته‌اند که من را به هیجان آورده‌اند. قبلاً تک‌وتوک این کار را کرده‌ام. ولی می‌خواهم منظم باشم.

خب، از آخر اگر شروع کنم شاید بهتر باشد. آخرین داستان کوتاهی که من را به وجد آورد اولین داستان کتاب کیک عروسی» است. کیک عروسی» مجموعه‌ای است از یازده داستان کوتاه معاصر آمریکا که مژده دقیقی انتخاب و ترجمه کرده. کتاب را انتشارات نیلوفر پارسال به چاپ رسانده.

این‌که یک داستان کوتاه خوب به‌اندازه‌ی یک رمان غنا و مایه دارد برایم اثبات‌شده است. یک عقیده‌ی دیگر هم دارم و این‌که یک داستان کوتاه خوب یک منظومه‌ی کوچک است. مجموعه‌ای از عناصر که پیوند درونی ناگسستنی دارند و هر چه این پیوند نامحسوس‌تر باشد لذت کشف داستان بیشتر است.

اسم داستان اول مجموعه‌ی کیک عروسی» هنر کدبانوگری است،‌ نوشته‌ی

مگان میهیو برگمن. همان پاراگراف دوم داستان بود که یقه‌ی من را گرفت و با خودش برد:

آیک با صدای نازک و لهجه‌ی بریتانیایی می‌گوید: به چپ بپیچید.

چپی در کار نیست- فقط یک جاده‌ی خشک‌وخالی است در کارولینا که ظاهراً بی‌نهایت صاف است،جاده‌ای در میان کاج‌ها و بیلبوردهای پراکنده‌ی بنگاه‌های فروش ماشین. مادرم را بهار گذشته از دست دادم و دارم نه ساعت را با بچه‌ای هفت‌ساله در بزرگراه آی-95 به سمت جنوب می‌رانم تا شاید یک‌بار دیگر صدایش را بشنوم.»

یک داستان جاده‌ای،‌ سه نسل از یک خانواده و یک اتفاق غیرمنتظره: شنیدن صدای مادری که یک سال از مرگش می‌گذرد. این سه عنصر در همان پاراگراف دوم داستان من را جذب خودشان کردند.

اگر بگویم هنر کدبانوگری»‌یک داستان از نوع سفر قهرمان است پر بیراه نگفته‌ام. داستان با جاده شروع می‌شود. یک جاده‌ی طولانی که راوی داستان به همراه پسر 7ساله‌اش باهدفی روشن در حال پیمودن آن است. زن میان‌سال در آستانه‌ی یکی از لبه‌های زندگی‌اش قرارگرفته. مثل خیلی دیگر از خانواده‌های آمریکایی خبری از مرد خانواده نیست. او به‌تنهایی در حال بزرگ کردن کودکش است. کودکی که دیگر کم‌کم دارد وارد مرحله‌ی نوجوانی می‌شود. دارد از معصومیت دور می‌شود و متعاقب آن راوی هم خود را در آستانه‌ی گذر می‌بیند. گذر از میان‌سالی و نزدیک شدن به حس و حال مادرش که یک سال از مرگش می‌گذرد. گذار او نمونه‌ای بیرونی هم دارد: شغلی در یک ایالت دیگر به او پیشنهادشده و او در حال فروش خانه‌ای است که چند سال ساکن آن بوده. خانه‌ای که پر است از جیرجیرک‌های شتری مزاحم. جیرجیرک‌هایی که فروش خانه‌اش را مختل کرده‌اند. جیرجیرک‌هایی که یک‌جورهایی نماد مسائل حل‌نشده‌ی راوی در زندگی گذشته‌اش هم هستند،‌ به‌خصوص مسئله‌ی رابطه‌ی او ش.

ریزداستان‌های مگان میهیو برگمن تکان‌دهنده است. او روایت‌های کوتاه از روابط آدم‌ها را در 2-3 صفحه بیان می‌کند و در پایان آن 2-3 صفحه تک جمله‌هایی می‌گوید که آدم را به اعماق پرت می‌کند.

اوایل داستان رابطه‌ی راوی با پسر کوچکش بیان می‌شود. از آن رابطه‌ها که هر ابوالبشری اندرکفش می‌ماند:

ساق‌های آیک به کلفتی مچ دستم است، بی‌مو و رنگ‌پریده. دوست‌داشتنی و بی‌تکلف است. هنوز خبر ندارد که به خاطر جثه‌ی ریزش به او گیر خواهند داد، به خاطر این‌که ریش و سبیلش باده سال تأخیر درمی‌آید. دلم می‌خواهد او را توی پلاستیک بپیچم و نگهش دارم تا همیشه همین‌طور بماند، با همین شکل و شمایل. ته دلم، آیک هنوز نوزاد است، جسم نرمی است که می‌توانم آرام تا کنم و دوباره توی شکمم بگذارم. همین حالا هم می‌شود دید که چهره‌ی کودکانه‌اش دارد از معصومیت خالی می‌شود- روزبه‌روز.» ص 21

اما راوی چطور می‌خواهد یک سال بعد از مرگ مادرش صدای او را بشنود؟ به کمک یک طوطی. طوطی‌ای که مادرش بعد از مرگ پدرش خرید و تا به آخر عمر همدمش بود. یک طوطی آفریقایی خاکستری که استعداد خارق‌العاده‌ای در تقلید داشت. آخرین خواسته‌ی مادر از او این بود که این طوطی را نگهداری کند. اما او زیر بار این حرف نرفت. حالا یک سال بعد از مرگ او حس می‌کند که باید برود طوطی را پیدا کند،‌ حس می‌کند به طوطی و صدای مادرش نیاز دارد. حس می‌کند به تکه‌هایی از مادرش نیاز دارد. 

رد طوطی را گرفته است. مادرش طوطی را به یک لوله‌کش سپرده بود. لوله‌کش هم طوطی را بعد از مدتی به پناهگاه پرندگان برده بود. بعدازآن طوطی را برده بودند به یک باغ‌وحش در حاشیه‌ی جاده‌ی اصلی. حالا او به همراه پسر کوچکش زده‌اند به جاده تا به ملاقات طوطی بروند. در مدتی هم که در جاده‌اند قرار است جیرجیرک‌های خانه‌شان با سم و راه‌های دیگر از بین برده شوند.  

داستان پر است از فلاش‌بک. فلاش‌بک‌های صحنه‌های مختلف زندگی راوی با پدر و مادرش. صحنه‌های مختلفی که در بعضی از آن‌ها پسر کوچکش هم در آن حضور دارد و هر چه به پایان نزدیک‌تر می‌شویم سؤال‌های زندگی راوی را بیشتر درک می‌کنیم. این زندگی لعنتی، این نسل‌های آدمیزاد. مادرها، پدرها، مادربزرگ‌ها، بچه‌ها. نقش‌های دگرگون شونده‌ی آدم‌ها در طول زندگی‌شان. 

طوطی حرف نمی‌زند. راوی در ظاهر به جواب سؤالش نمی‌رسد. اما می‌رسد. عمیق‌تر می‌رسد. صدای مادرش را از منقار طوطی نمی‌شوند؛ بلکه از درون می‌شنود.

راستش بیشتر از این دیگر دوست ندارم از این داستان حرف بزنم. صفحات آخر این داستان کوتاه یک ریزداستان عمیق دیگر است و مثل دیگر ریزداستان هایی که قبلش آورده با چند جمله‌ی تکان‌دهنده تو را مبهوت می‌کند؛ وادارت می‌کند که یک‌بار دیگر به زندگی فکر کنی: به نسل‌ها، مادرها، پدرها، بچه‌ها، خودت و.



بی‌بی‌سی ده‌ها سال است که مرجع شماره‌ی یک اخبار ماست. از زمان به سلطنت رسیدن محمدرضا شاه پهلوی تا انتخابات سال 1388 همواره بی‌بی‌سی برای همه‌ی گروه‌های راست و چپ مرجع خبری بوده است. آرشیو بی‌بی‌سی از تمام وقایع معاصر ایران بی‌نقص است. بی‌بی‌سی در بین ایرانیان جایگاه واقعی یک رسانه را دارد. وقتی قضیه‌ی های سعید طوسی در مجاری اداری ایران به‌جایی نمی‌رسد بی‌بی‌سی است که وکیل مدافع می‌شود. وقتی دلار گران می‌شود بی‌بی‌سی است که با فراخوان‌های مردمی خودش شناختی عمیق از لایه‌لایه‌های جامعه‌ی ایران به دست می‌دهد. 

به خاطر همین جایگاه رفیع رسانه‌ای است که هرروز صبح اخبار بی‌بی‌سی را به‌دقت می‌خوانم؛ اما امروز صبح موقع خواندن اخبار فرهنگی هفته‌ی گذشته‌ی ایران در بی‌بی‌سی اتفاقی افتاد که بی‌بی‌سی را در ذهنم نابود کرد.: 

بی‌بی‌سی مطلب وبلاگ من را به نام خبرنگار سایت خودش کپی و پیست کرده بود. انگار کن بی‌بی‌سی یک وبلاگ پیزوری باشد که برای محتوا داشتن چاره‌ای پیدا نمی‌کند جز این‌که مطالب دیگران را کپی پیست کند و به نام خودش بزند. 

برایم باورکردنی نبود. آخر چرا سایت به آن عظمت باید همچه کار احمقانه‌ای بکند؟

من یک تجربه در مورد مزار کیارستمی را توی سپهرداد نوشتم. توی چند تا کانال تلگرامی آن نوشته با ذکر منبع منتشر شدند و بعد امروز ناگهان وقتی داشتم مطلب

فرهنگ و هنر در هفته‌ای گذشت؛ آب، گلشیری، کیارستمی و رقص» را می‌خواندم دیدم واژه‌ها چه قدر آشنایند. یعنی تو بگو یک واو جابه‌جاشده باشد نشده بود. مطلب وبلاگ سپهرداد را توی روز روشن یده بودند. آن‌هم کی؟ بی‌بی‌سی فارسی.

مهدی تاجیک دیگر کیست؟ کار او بوده حتماً همچه خطای ناشیانه‌ای؛ ولی هر چه باشد او خبرنگار سایت معتبر بی‌بی‌سی است.

توی کانال تلگرام سپهرداد گذاشتم. دوستان گفتند حتماً ادعای نقض کپی‌رایت کن. چون بی‌بی‌سی همچه کار زشتی را انجام داده حتماً باید ادعای نقض کپی‌رایت کنی. رفتم قسمت شکایت‌های سایت بی‌بی‌سی. به زبان فارسی شکایت‌نامه نوشتم. اما حالا که نگاه می‌کنم باید به انگلیسی ادعا می‌کردم. چون از صبح تا به حال به هیچ جایشان حساب نکرده اند.

نمی‌دانم. سپهرداد خواننده‌ی زیادی ندارد. بی‌بی‌سی یک غول است. ولی هر جور نگاه می‌کنم آن نوشته مال من بوده. من نوشتمش. چرا باید مهدی تاجیک آن را به نام خودش بزند و هزاران نفر آن را به نام او بخوانند؟ این‌که من آدم مشهوری نیستم، هنوز کتابی چاپ نکرده‌ام، هنوز رسانه‌ای نشده‌ام دلیل نمی‌شود که این مسئله را بتوانم تحمل کنم.

آیا در اینجا کسی هست که بداند و بتواند من را در گرفتن حقم از سایت بی‌بی‌سی یاری کند؟ 



شیخ بهایی آدم عجیبی بوده. یک لبنانی اسیر خاک ایران. آرامگاهش توی حرم امام رضا است. هر بار که می‌روم مشهد یک سری هم به قبرش می‌زنم. خیلی‌ها محض تبرک بعد از دستمالی سنگ‌قبرش آن را به سروصورتشان می‌مالند و ذکرگویان رد می‌شوند. می‌دانند که این بابا کی بوده؟ نمی‌دانم راستش. 

مادی‌های اصفهان کار این بشر بوده. مادی‌های زندگی‌بخش اصفهان. بااینکه این مادی‌ها این روزها کاملاً خشک‌اند؛ ولی هر بار گذر از کنار این مادی‌های پیچ‌واپیچ و تنفس بوی درختان کنارشان آدم را زنده می‌کند. معمار مسجد شاه اصفهان هم بوده و کسی هست که مسجد شاه را ببیند و اندر کف نماند؟ مخترع پخت نان سنگک هم بوده و کلی کتاب شعر و ادبی و.

داشتم کتاب مهاجرت علمای شیعه از جبل عامل به ایران را می‌خواندم. کتاب جالبی است. حکایت سربداران و اولین جرقه‌های تشکیل حکومت توسط فقیهان در ایران و بعد صفویه و دم‌ودستگاه حکومتشان عجیب خواندنی است. دارد نظرم را به خیلی چیزها تغییر می‌دهد راستش. 

نویسنده‌اش یکجایی از سفرنامه‌ی یکی از این مهاجران نام می‌برد: شیخ حسین بن عبدالصمد جبعی حارثی که در قرن پانزده میلادی از جبل عامل لبنان راهی ایران و اصفهان شد. به خواست استادش شهید ثانی از این مهاجرت یک سفرنامه نوشت. 

اما این شیخ حسین چه کسی بوده؟ پدر شیخ بهایی مشهور. شیخ بهایی 13 سالش بود که همراه پدرش از لبنان به ایران مهاجرت کرد. راه سخت و درازی را طی کردند تا به بهشت علمای شیعه در ایران رسیدند: اصفهان. اصفهانی که در آن روزگار به پهنای بهشت بود و وصف آن را نمی‌شد به زبان آورد.

اما بعد از چند سال زندگی در ایران او به یک نتیجه‌ی عجیب رسید:

نکته‌ی مهم و شایان توجه این است که علی‌رغم شادمانی بسیار و اظهار خشنودی و کامروایی و رضایت از پذیرایی و میهمان‌نوازی مردم اصفهان، وی پس از چند سال از ایران گریخت و به بحرین رفت. او برای خروج از ایران از شاه صفوی اجازه‌ی حج گرفت و ازآنجا به بحرین رفت. در آنجا به پسرش [شیخ بهایی مشهور] نصیحت کرد که اگر خواهان دنیاست به هند برود و اگر دین خود را می‌خواهد به بحرین بیاید و اگر هیچ را نمی‌خواهد در ایران بماند.»1

شیخ بهایی در ایران ماند و در سال 1000 هجری شمسی از دنیا رفت. خیلی دوست دارم ازش بپرسم که چطور توانسته بی‌خیال هم دین شود هم دنیا!



1   مهاجرت علمای شیعه از جبل عامل به ایران در عصر صفوی/ مهدی فرهانی منفرد/ انتشارات امیرکبیر/ ص 87


مزار عباس کیارستمی

سر گرمای ظهر بود که رسیدیم به مزارش. کوچه‌پس‌کوچه‌های لواسان در ظهر تابستان عجیب گرم بودند. گرم و البته خلوت. یک هفته مانده بود تا سالگرد مرگش. یادم نبود. نمی‌دانستم اصلاً. آمده بودیم لواسان گردی و گفتم سر مزار او هم برویم. قبرستان توک مزرعه کوچک بود. خودمانی بود. فکر می‌کردم که باید توی قبرستان بگردیم تا مزار را پیدا کنیم. ناهار نخورده بودیم. در حد ناهار گرسنه‌مان نبود. فکر می‌کردم با جست‌وجو گرسنه‌مان خواهد شد. اما زیاد نگشتیم.

گفت: فکر می‌کردم قبرستان باصفاتری باشد.

گفتم: باصفا نیست؟ عین یه باغچه می مونه.

گفت: نه. فکر می‌کردم بالای یک کوه باشه. فکر می‌کردم قبرش زیر یک تک‌درخت بالای کوه باشه.

گفتم: مثل صحنه‌های فیلم باد همه‌ی ما را با خود خواهد برد؟

گفت: آره. لواسان و این کوه‌های اطراف هم کم ازین تک‌درخت‌های بالای کوه نداره.

گفتم: مممم. آره. قبر بیژن الهی خیلی دله. درخت نداره. ولی حس و حالش همینه که می گی.

قبرستان توک مزرعه کوچک بود. تا انتها رفتیم و عکس خیلی بزرگی از

عباس کیارستمی نشانمان داد که مزارش کجاست. هوا گرم بود. کنار مزار شمشاد کاشته بودند. ولی خبری از سایه‌ی درختی پیر نبود. اول تک‌درخت حک‌شده روی سنگ مزار را دیدیم،‌ بعد اسم

عباس کیارستمی بدون نقطه‌ها. احتمالاً امضای خودش بود و بعد. 

آن گوشه‌ی سنگ مزار زیر سایه‌ی بوته‌ی شمشاد یک سبد کوچک بود، یک سبد کوچک پر از گیلاس و توت‌فرنگی. واعجبا. شاید این جایزه‌ی ما بود که در ظهری به این گرمی تک‌وتنها آمده بودیم. 

در حد یک گیلاس گرسنه‌مان بود. او توت‌فرنگی خورد. من دو تا گیلاس انداختم گوشه‌ی لپم. بعد توت‌فرنگی هم خوردم. از گرمای ظهر تابستان گیلاس‌ها و توت‌فرنگی‌ها داغ بودند. ولی شیرینی پرآبشان زنده‌مان کرد. خندیدیم. نمی‌دانم کار چه کسی بود. کار پسر کوچکش بهمن؟ کار زنی غریبه که با فیلم‌هایش زندگی کرده؟ نمی‌دانم. ولی خیلی دل بود کارش. یک‌جور نذری دادن بود؛ یک‌جور خرما خیرات کردن؛ ولی کیارستمی وار. طعم گیلاس سر مزارش دل‌چسب بود، خیلی دل‌چسب بود.


از همان صفحه‌ی مقدمه از کتاب خوشم آمد. نخ نامرئی تمام فصول کتاب چیزی بود به اسم شانگری لا: یکی از رؤیایی‌ترین مکان‌های روی زمین: در سال 1933 نویسنده‌ی بریتانیایی، جیمز هیلتون، رمانی در مورد این مکان دیدنی و عرفانی نوشت و آن را افق گمشده نامید. شانگری لا در حقیقت اوتوپیا یا آرمان‌شهری است که به‌عنوان بهشتی زمینی هم شناخته می‌شود، شهری در حوالی کوه‌های تبت و هیمالیا که از جهان بیرون پنهان است و در آن خوشحالی ابدی است. شانگری لا واژه‌ای سانسکریت و به معنای سرزمین آرامش و سکوت است. در بسیاری از افسانه‌ها و متون مذهبی مردم هیمالیا از شانگری لا یادشده؛ شهری که برای دفاع از مردمش در برابر حمله‌ی اهریمن، برای همیشه در گوشه‌ای از هیمالیا ازنظرها پنهان‌شده است.»

کتاب

در جست‌وجوی شانگری لا» حاصل گشت‌وگذارهای مهدی فاضل بیگی است در استان‌های شمالی کشور هندوستان: کشمیر، هیماچال پرادش و کشور نپال. در جست‌وجوی آرامش و خوشی سکرآوری که شانگری لای افسانه‌ای به ارمغان می‌آورد.

فاضل بیگی دانشجوی دکترا بوده در حیدرآباد هند. در طول 5 سال تحصیلش در کشور هند از فرصت ویزا و اقامت در هندوستان استفاده کرده و در استان‌های شمالی هند هم گشت‌وگذارها کرده. استان‌هایی که شهرهایشان در ارتفاعات بالای 2500 متر است و روستاهای سر راه گاه در ارتفاع 5000 متری بنا شده‌اند.

این‌که در سفرهایت دنبال چیزی باشی به اسم شانگری لا ستایش‌انگیز است. نخ واحدی را پی می‌گیری و مطمئناً به رستگاری‌ها می‌رسی. همین من را عاشق کتاب کرد. بعد که از جاده‌ی کشمیر به لاداخ گفت دیگر دلم خواست. یکی از خوف و خفن ترین جاده‌های دنیا. توی یوتیوب هم در مورد خطرناک‌ترین جاده‌های دنیا سرچ بزنی شماره یک اکثر فهرست‌ها جاده‌ی کشمیر به لاداخ است. من باید این جاده را تجربه کنم! پرسه زدن‌های فاضل بیگی در فرعی‌های این جاده با موتورهای 350 و 500 رویال انفیلد و بولت هوس‌انگیز بود.

 

 

فاضل بیگی نویسنده‌ی خوبی نبود. توصیف‌هایش معمولی بودند. پیدا بود که در لحظه سفرنامه را ننوشته و با فاصله‌ی زمانی ثبت دیده‌ها کرده. می‌توانست بیشتر به هیجان بیاورد. می‌توانست جزئیات را بیشتر بپردازد و بیشتر تکانت بدهد. اما ایده‌ی سفرش و ماجراجویی‌هایش آن‌قدر بکر و خواستنی هستند که تو تا به آخر کتاب همراهش خواهی بود. چند جایی از کتاب غلط‌های املایی فاحشی را می‌بینی، ولی باز هم ایده‌ی شانگری لا و سفر در کشمیر و ارتفاعات هیمالیا و نپال آن‌قدر جذاب است که می‌توانی زیرسبیلی رد کنی. 

کتاب در هر چند صفحه برای تو یک اعجاز دارد. از فارسی‌زبان‌های ارتفاعات هیمالیا تا تپه‌ی مغناطیسی لاداخ. از رود خروشان ایندوس تا هندوهایی که به خیار و هلو هم فلفل می‌زنند و می‌خورند و. مگر می‌شود از هندوستان سفرنامه نوشت و اعجاز و غرابت نداشت؟

فصل آخر کتابش از یک ایده و پروژه‌ی دیگر صحبت می‌کند؛ ایده‌ای که از دیدن یک مجموعه عکس به ذهنش رسید؛ مجموعه عکس فارسی‌زبانان هیمالیا در مورد تاجیک‌های چینی منطقه‌ی تاشکرگان ناحیه‌ی سین کیانگ در شمال غربی چین. مجموعه عکسی از رضا دقتی که متأسفانه فاضل بیگی توی کتابش به او اشاره نکرد. ایده‌ی سفرهای بعدی‌اش هم جذاب بود: فارسی‌زبانان بام دنیا.

مهدی فاضل بیگی سایت ندارد. وبلاگ ندارد. اما توی اینستاگرامش از سفرهایش عکس و فیلم‌های کوتاه می‌گذارد. تمام عکس‌های سیاه‌وسفید کتاب در جست‌وجوی شانگری لا را در اینستاگرامش می‌توان دید. عکس‌های پروژه‌ی جدیدش هم فوق‌العاده جذاب‌اند. آن‌قدر جذاب که انتظار برای چاپ سفرنامه‌ی جدید مهدی فاضل بیگی بیهوده نباشد.

 
پس نوشت: آقای فاضل بیگی اشاره کردند که در نسخه ی اصلی کتاب شان از رضا دقتی نام برده بودند؛ اما بع تیغ ناجوانمردانه ی سانسورچی های وزارت ارشاد دچار شد. برایم عجیب بود که نام یک عکاس حرفه ای که عکس هایش باعث سربلندی این بوم و بر در جهان است در لیست کلمات قبیحه ی وزارت ارشاد است.

پیاده‌روی در مسیرهای تکراری با دوره‌ی تناوب یک‌ماهه لذت‌بخش است. به این توجه می‌کنی که چه چیزهایی تغییر کرده. نگاه می‌کنی که اشیاء و آدم‌های قبلی هنوز سر جایشان هستند یا نه. 

پیتزافروشی ارم هنوز بسته است. هم ماه رمضان است و هم تابلوی قدیمی‌اش هنوز به‌روز نشده. پس هنوز تعطیل است. مسچیان هنوز هم دبه‌های سبزرنگ آب رادیاتورش را جلوی مغازه‌اش به‌صف چیده. جلوی کارواش نبش کوچه هنوز آن مزدا سری اف شکلاتی‌رنگ پارک است. (دفعه‌ی پیش سقف و شیشه و کاپوتش پر بود از شکوفه‌های درخت بود. این بار تمیز و بی شکوفه بود.) سقف سفالی خانه‌ی متروکه‌ی آن دست هنوز هم سبز و پر از خزه است. ساندویچی‌ها و کتلت فروشی‌ها همه‌شان بسته‌اند. این بار طباخی کنار فروشگاه فروش بسته است و دیگر عطر لعنتی‌اش بر بوی چای‌های مغازه‌ی چای بهاره چیره نیست. ماه رمضان است.

سر میدان شهدا چند پیرمرد و پیرزن توی زنبیل‌های حصیری بزرگ گوجه‌سبز و ازگیل و پرتقال محلی می‌فروختند. کمربند فروش جلوی بانک ملی بساط کمربندهایش را این بار جلوی بانک کناری (بانک مسکن) چیده بود. هوای خردادماه خنک و مطبوع بود.

وقتی رسیدم به باغ ملی دوچرخه‌سوار کوله بر پشت نگاهم را جذب کرد. کوله بر دوش، لاغر و بله باریک و تک‌وتنها بود. به کلاه ایمنی و دستکش سیاهش نگاه کردم. بعد حس کردم یک دوچرخه‌ی دیگر هم رد شده. یعنی داشتم هنوز به کوله‌پشتی او نگاه می‌کردم که رد شدن صدای جیرجیری  را کنار گوشم حس کردم. برگشتم. بله. یک دوچرخه‌ی دیگر هم رد شده بود. دوچرخه با صدای جیرجیر بلندش دور میدان چرخید.

پیرمرد بود. دو تا میله گذاشته بود دو طرف فرمان دوچرخه‌اش. دو تا گل گلایل را چسبانده بود به این دو تا میله. یک پوستر از امام خمینی هم بین این دو تا گل. یک کیسه با آرم برنج محسن هم از فرمان دوچرخه‌اش آویزان بود. توی کیسه برنج نبود. نمی‌دانم چی بود. کلاهی به سفیدی ریش‌هایش هم بر سر داشت. تنها بود. برای خودش داشت رکاب می‌زد و توی شهر می‌چرخید. 

یکهو یادم آمد توی مسیری که داشتم می‌آمدم به جز زیاد بودن ماشین های پلاک تهران هیچ نشانی از ارتحال ندیده بودم. بانک‌های سر راهم فقط تعطیل بودند. از معمار انقلاب فقط یک روز تعطیل برای ادارات دولتی شهر را دیده بودم. سیاهی به چهره‌ی سبز شهر این بار ننشسته بود.

تنها چیزی که داشتم می‌دیدم همین پیرمرد دوچرخه‌سوار بود. عکس را برداشته بود گذاشته بود روی فرمان دوچرخه‌ی قدیمی‌اش. دوچرخه‌ای که صدای جیرجیر زنگ‌زدگی و روغن نخوردن به چرخ‌ها و زنجیرش بلند بود. خیره به روبه‌رو رکاب می‌زد و زیر تونل سبز درخت های دو طرف خیابان ها می‌چرخید و می‌چرخید.


سرژ شالاندون

یک ژانری برای خودم تعریف کرده‌ام به اسم داستان‌های پدر و پسری». ژانر جالبی است که از پدران و پسران» تورگنیف تا پدر، عشق، پسر» سید مهدی شجاعی را شامل حالش می‌دانم. سعی می‌کنم کتاب‌هایی را که در این ژانر می‌گنجند حتماً بخوانم. شغل پدر» را هم در همین راستا خریدم.

اصلاً

سرژ شالاندون را نمی‌شناختم. کتاب جایزه‌ی خاصی هم نبرده بود. چاپ 2015 فرانسه بود. فقط مترجمش نام‌آشنا بود. ریسک کردم و خریدم و فصل اول را که خواندم پایه‌ی کتاب شدم.

از آن داستان‌های پدر و پسری لعنتی بود. یک‌جور دیگری بود. پدر این داستان بیمار بود. از آن دیوانه‌هایی که عاشق مرموز بودن و جاسوسی و مأمور مخفی بودن و اطلاعاتی بازی و وصل بودن به کله‌گنده‌ها است. از آن‌ها که دوست دارند خودشان را وصل به شخص اول مملکت بدانند. از آن ابله‌های عاشق خودنمایی و قمپز درکردن به خاطر ارتباطات سری فراوان. 

اما لعنتی بودن کتاب به این خاطر بود که این میل عجیبش را به دنیای کوچک کودکی پسرش هم تسری داد. تمام ذهن کودکی و نوجوانی امیل را با نفرت از ژنرال دوگل و نقشه برای قتل او و باز پس گرفتن الجزایر و سازمان CIA و AOS و. انباشت و او را تباه کرد. 

بااینکه کتاب کاملاً فرانسوی بود و من از داستان الجزایر و سازمان‌های اطلاعاتی فرانسه چیزی نمی‌دانستم، ولی عمیقاً درک می‌کردم. شاید چون پسرهایی چون امیل را در سال‌های نوجوانی خودم دیده بودم.

انصافاً کشش بالایی هم داشت. هر فصلی را که می‌خواندم بیشتر عطش پیدا می‌کردم که بالاخره بفهمم شغل پدر چی است؟ این مرد عوضی شغل واقعی‌اش چی است که دارد این‌طور با دروغ و دبنگ پسرش را نابود می‌کند؟ این سؤال که نام کتاب هم بود موتور محرکه‌ی رمان است و تا به آخر تو را دنبال خودش می‌کشاند.

یکی از جالب‌ترین فصل‌های کتاب برایم آنجا بود که امیل هم برای خودش یک زیردست اطلاعاتی پرورش می‌دهد. امیل خودش زیردست باباش بود. در سلسله‌مراتب آن سازمان اطلاعاتی خیالی او زیردست باباش بود. توی مدرسه موقعیتی دست داد و او توانست همان‌طور که پدر قاپ او را زده بود، او هم قاپ یکی از همکلاسی‌های تازه‌وارد را بزند و او را نوچه‌ی خودش کند. سلسله مراتبی که خودبه‌خود شکل می‌گیرد و غده‌ای سرطانی که لحظه‌به‌لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود.

اسم سرژ شالاندون توی مغزم حک شد. جست‌وجو که کردم دیدم از او کتاب دیگری هم ترجمه‌شده است:

افسانه‌ی پدران ما. آن‌هم یک رمان پدر و پسری دیگر. انگار تخصص سرژ شالاندون داستان‌های پدر و پسری است.


منبع عکس:

@@@


U33

یک جایی قبلاً خوانده بودمش. الآن هر چه می‌گردم نمی‌یابم. ولی قشنگ یادم است. البته چند تا خبر هم در تأییدش پیدا کردم. 

دنبال سرمایه‌گذاری افغانستانی‌ها در ایران و نقششان در توسعه‌ی ایران بودم. به بندر چابهار رسیده بودم. هند و افغانستان سرمایه‌گذاری‌های هنگفتی در چابهار انجام داده‌اند؛ طوری که اگر بگوییم چابهار کنونی را آن‌ها آباد کرده‌اند پر بیراه نگفته‌ایم. مخصوصاً هند که برایش افغانستان دروازه ورود به خیلی از کشورهای آسیای میانه است.

یکی از گلوگاه‌های توسعه‌ی چابهار برای هندی‌ها متصل نبودن چابهار به شبکه‌ی ریلی ایران و آسیا است. هندی‌ها گفته بودند که سرمایه‌ی موردنیاز برای ساخت راه‌آهن چابهار زاهدان و اتصالش به راه‌آهن افغانستان را تمام و کمال پرداخت می‌کنیم. ایرانی‌ها هم تیزبازی درآورده بودند که باید ریل‌ها را ایران و مشخصاً ذوب‌آهن اصفهان بسازد. تصمیم عاقلانه‌ای بود: اشتغال‌زایی و تولید ملی و این حرف‌ها. 

اما ذوب‌آهن در تأمین ریل‌های راه‌آهن چابهار زاهدان ناتوان است. عملاً باعث تأخیر عظیمی در اتصال هند و افغانستان و تبدیل‌شدن ایران به یک مسیر ترانزیتی بزرگ‌شده است. 

اولاً این‌که نوع ریلی که ذوب‌آهن اصفهان توان تولیدش را دارد ریل‌های U33 است که توان سرعت‌های بالاتر از 110-120 کیلومتر بر ساعت را ندارد. یک فنّاوری خیلی قدیمی. این محدودیت سرعت برای قطارهای باری یعنی این‌که متوسط سرعت آن‌ها 55-60 کیلومتر بر ساعت باید باشد. وقتی تو سرمایه‌گذار خارجی پر و پا قرصی چون هندوستان داری که همه جور تأمین مالی‌ات می‌کند برای چه فنّاوری 50 سال پیش جهان را به کار ببری؟

ثانیاً قرار بوده ذوب‌آهن فنّاوری تولید ریل‌های UIC60 را از سال 1389 به دست بیاورد که بعد از 8 سال هنوز نتوانسته. ریل‌های UIC60 توان سرعت‌های بالاتر از 180کیلومتر بر ساعت را برای قطارها فراهم می‌کنند. 

البته مدیرهای ذوب‌آهن زرنگ‌اند و تقصیر تو بود تقصیر من نبود خوبی راه انداختند بعدش؛ که راه‌آهن به ما پول نقد نداده. اوراق داده. اوراق حقوق کارگر ما نمی‌شود. ما تیرآهن تولید کنیم می‌توانیم صادرات کنیم. در این شرایط دلاری صادرات بهتر است یا تولید برای بازار داخل؟ و الخ. بهانه و این حرف‌ها. ته ماجرا ولی ناتوانی ذوب‌آهن اصفهان است و عقب‌ماندگی و عقب‌ماندگی.

بعد قصه‌ی این ریل‌های U33 و UIC60 من را به فکر فروبرد. 

ذوب آهنی‌ها دوست داشتند که همان ریل‌های U33 را باز هم تولید کنند و بیندازند توی خط. عمده ی خطوط راه‌آهن ایران U33 است. یعنی تقریباً تمام قطارهای حاضر در ایران مجبورند که کند حرکت کنند. حتی اگر توانش را داشته باشند باز هم نباید سریع حرکت کنند. خطوط راه‌آهن ایران کشش آن را ندارند. به این فکر کردم که کلاً کار کردن در ایران هم‌چنین وضعیتی دارد. 

آدم‌ها (قطارها)یی هستند که می‌توانند برای حل مشکلات و کسب‌وکار و به‌طورکلی انجام کار (جابه‌جایی) سریع باشند؛ می‌توانند به‌سرعت باعث پیشرفت شوند؛ به‌سرعت از نقطه‌ی A به نقطه‌ی B برسند و اهداف بسیاری را محقق کنند.

 اما در عمل اتفاقی که می‌افتد این است: ریل‌ها (مسیرها) گنجایش سرعت‌بالا را ندارند. این آدم‌ها با همه‌ی توانشان در ایران مجبور می‌شوند که کند حرکت کنند. عملاً بین آن‌ها و لکوموتیوهای عقب‌مانده‌ی 70 سال پیش هیچ تفاوتی وجود ندارد. اگر تند حرکت کنند ریل‌ها آن‌ها را از مسیر بیرون می‌اندازند. این لکوموتیوهای توانمند عقربه‌ی کیلومترشمارشان تا 280 کیلومتر بر ساعت هم شماره خورده است. اما حداکثر سرعتی که می‌روند 110 کیلومتر بر ساعت است. 

و هر چه قدر هم که نیاز به ریل‌های UIC60 برای سرعت بیشتر حس می‌شود، باز هم نهادهایی وجود دارند که دوست ندارد ریل‌ها به‌روز شوند. نه توانش رادارند و نه دوست دارند که این اتفاق بیفتد. ذوب‌آهن اصفهان اینجا فقط یک استعاره است و ریل‌های U33 یک حقیقت بزرگ در ایران.



همان اول که

تیزر یک‌دقیقه‌ای خبر انتشار کتاب قطارباز» را توی اینستاگرام نشر چشمه دیدم با خودم گفتم: باید بخوانمش. داغ داغ. برای من ریل راه‌آهن قشنگ‌ترین نوع مفهوم جاده است. یک بازی شخصی دارم پیش خودم که هر چه فیلم و کتاب جاده‌ای است باید ببینم و بخوانم. 

طرح جلدش دوست‌داشتنی نبود. آب و رنگ رؤیای عبور قطار از زیباترین ناحیه‌های خاک ایران را نداشت. ولی در اولین فرصت نشستم به خواندنش. خوش‌خوان و روان بود. 

قطارباز نوشته احسان نوروزی

سرآغازش داستان بازی شخصی احسان نوروزی بود به عشقش در قطاربازی. این‌که چطور رفته روابط عمومی راه‌آهن جمهوری اسلامی و نامه گرفته که ایستگاه‌های مختلف راه‌آهن در ایران همکاری کنند با او در نوشتن کتابش. خوشم آمد ازش. کار را رسمی پی گرفته بود. فوبیای من را از اداره‌های ایران نداشت. بارها برایم پیش‌آمده که موضوعی سؤالی را خواسته‌ام پی بگیرم اما حواله داده‌شده‌ام به بوروکراسی ایران و بی‌خیال شده‌ام. 

من عادت کرده‌ام به محدود ماندن مشاهداتم. البته در طول کتاب بارها و بارها احسان نوروزی به دربسته خورد. نامه‌های اداری و دستورهای رسمی بی‌فایده‌اند. اینجا همه می‌ترسند. نگاه امنیتی دارند. دوست ندارند کسی در پی پرسش و سؤالی باشد. دوست دارند پادشاه دیکتاتور سرزمین 10 مترمربعی خودشان باشند و کسی را هم به قلمروشان راه ندهند. در طول کتاب بارها شاهدیم که این پادشاه‌های کوتوله حال احسان نوروزی را می‌گیرند. اما خب، او ادامه داد و من ازینش خوشم آمد.

برج های بخار

روایت‌های کتاب برایم فوق‌العاده بود. 

شروع سفر احسان نوروزی از پل جوادیه راه‌آهن یک دنیا خاطره‌ی ملس به دلم ریخت. 

این‌که اولین خط راه‌آهن بین‌شهری ایران جلفا-تبریز بوده. این‌که کاشف السلطنه ای که بارها به مزارش در لاهیجان رفته بودم در ستایش راه‌آهن هم کتاب نوشته بوده و رؤیاها پرداخته بوده. این‌که دکتر مصدق یکی از مخالفان تراز اول احداث راه‌آهن در ایران بود و می‌گفت که باید جاده‌ی آسفالته بسازیم به‌جای راه‌آهن (تی که جمهوری اسلامی پی گرفت و حاصلش مرگ‌ومیر هزاران نفر در هر سال است). این‌که اصل پیچ‌وخم‌های احداث خطوط راه‌آهن در ایران کار دانمارکی‌ها بوده و نه آلمانی‌ها فوق‌العاده بود.

لکوموتیو GM

داستان تأسیس شبکه‌ی راه‌آهن ایران با روی کار آمدن رضا شاه. صادق هدایتی که به‌عنوان نخبه برای آموزش مهندسی راه‌آهن به فرنگ فرستاده‌شده بود و پیچانده بود. شغل‌های مختلف قطار و راه‌آهن: از مسئول کنترل خط بگیر تا لوکوموتیوران و رئیس قطار و شغل عجیبی به اسم راهبان که یک‌لحظه دلم خواست شغلم همین می‌بود: راهبان خطوط ریلی.

داستان راه‌آهنی که در قطارباز روایت‌شده یک‌جورهایی روایت تاریخ معاصر ایران هم بود. ازینش هم خوشم آمد و هم به نظرم پاشنه آشیل کتاب شد از یکجایی به بعد. مخصوصاً 100 صفحه‌ی آخر کتاب حجم تاریخ شاهنشاهی نوشتن احسان نوروزی از حجم مشاهداتش بیشتر شد. 

من منتظر بودم که احسان نوروزی از ظرایف و شاهکارهای مهندسی مثل سه خط طلا هم بگوید. اشاره کرد به پل ورسک و عبورش با قطار باری از روی آن. ولی به سه خط طلا اشاره نکرد. 

بنای یادبود

اشاره کرد به نقش کارگران راه‌آهن و مظلومیت آنان زیر فشار خردکننده‌ی کار. ولی به بنای یادبودی که مهندس لونچر به خاطر مرگ چند نفر از کارگرانش در احداث تونل شماره 6 در نزدیکی تونل ساخت و نشان از تعهدش به نیروی کار زیردستش بود اشاره نکرد. به‌سرعت ساخت‌وساز دانمارکی‌ها در ساخت خطوط راه‌آهن ایران اشاره کرد ولی به ظرایف معماری ایستگاه‌ها و تونل‌هایی که طراحی کرده بودند اشاره نکرد.

ولی درمجموع خواندن این کتاب بدجور هوس قطاربازی در خطوط ریل راه‌آهن ایران را به سرم زد. 


قطارباز/ احسان نوروزی/ نشر چشمه/ 275صفحه/25هزار تومان


عکس قطارها و ایستگاه ها و یادبود از

اینجا- عکس طرح جلد از

اینجا



ن امروز

یکی هم بعداً باید فیلممان را بسازد. چه ببازیم چه ببریم به نظرم باید یکی فیلممان را بسازد. مثلاً همین خود من. این‌که توی مجله‌ای به اسم

ن امروز سر دربیاورم برای خودم هم عجیب است. پیمان 20 ساله‌ی چند سال پیش هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که برود توی کار ویژه‌نامه‌ی مجله‌ای که خوش آب و رنگ‌ترین تصویر ممکن از نیکی کریمی روی جلدش باشد. فکر نمی‌کردم بزنم تو خال مسئله‌ای که این‌همه مثلاً فعال حقوق ن هم تو فکرش نبودند و نیستند. ولی بار خورد دیگر.

اصل مسئله چیز دیگری بود. چیز دیگری هست اصلاً. یعنی کار خودمان بود که مسئله را تعریف کردیم.  هزارتا مسئله وجود دارد. ولی مگر ما چند نفریم؟ مگر چه قدر زمان و توانایی داریم؟ باید فقط یک مسئله را تعریف می‌کردیم و مسئله‌مان شد مهاجران در ایران. یک‌جور خلاف عادت بازی. یک‌جور برعکس شنا کردن.

ایران هم مگر مهاجر دارد؟ به‌جز افغانی‌های بدبخت کدام دیوانه ای پا می‌شود بیاید ایران؟ شما این‌همه نخبه و همکلاسی‌ات را ول کرده‌ای چسبیده‌ای به چهار تا عمله بنا؟ از این حرف‌ها. در بهترین حالت دلسوزی بود به حال یک اقلیت 3-4 میلیون نفری. 

ولی شروع کردیم. تازه فهمیدیم که دامنه‌ی این مسئله هم بزرگ‌تر از چیزی است که فکر می‌کردیم. از یک‌گوشه‌اش گیر می‌کند به کودکان کار و این‌که 80 درصدشان ایرانی نیستند. از یک‌گوشه‌ی دیگر گیر می‌کرد به سازمان‌های بین‌المللی و دلارهایی که برای ایران به ارمغان می‌آورند. از یک گوشه گیر می‌کرد به مدرسه و دانشگاه و خب در هر جمعیت بالای میلیون نفر مطمئناً آدم‌های فوق‌العاده باهوش هم زیاد پیدا می‌شود. تیزهوش‌هایی که بدتر از خود ایرانی‌ها در این خاک هرز می‌رفتند.

من آدم مهربانی نیستم. حوصله‌ی خیریه بازی و آدم خیر بودن ندارم. نمی‌گویم کمک موردی کردن کار بدی است. می‌گویم فایده‌ای ندارد. راه‌حل کوتاه‌مدت است. راه‌حل اساسی نیست. راه‌حل اساسی قانون‌های ایران بود. این را همان اول فهمیدیم. مثلاً همین قانون انتقال تابعیت ایران. این‌که مرد حق دارد تابعیت ایرانی را به فرزندش منتقل کند. ولی زن به‌هیچ‌وجه این حق را ندارد. یک گوشه‌ی کارمان گیر کرد به ازدواج‌های فراملی: زن‌های ایرانی که با مردهای افغانستانی و عراقی و فرانسوی و آلمانی و اسپانیایی و. ازدواج‌کرده بودند و برای زندگی در ایران به خاک سیاه نشسته بودند. نه‌تنها خودشان که بچه‌هایشان که نسل‌های بعدشان. 

اما تا رسیدن من به مجله ن امروز خودش قصه‌ی حسین کرد است.

راستش دوست دارم چند تا فیلم و کتاب گیر بیاورم در مورد تغییرات کوچک در قوانین کشورها. این‌که چطورها گروه‌هایی شکل گرفته‌اند و مطالبه ایجاد کرده‌اند برای تغییر قانون. احیاناً چطور قانون‌گذاران چفت و چول و نفهم مجبور به تغییر قانون شده‌اند؟ با چه فرآیندهایی؟ چه آدم‌هایی همراه شده‌اند؟ اصلاً چطور آدم‌ها همراه شده‌اند؟ آدم‌ها را چطور همراه کرده‌اند؟ با نوشتن؟ با دادوبیداد کردن؟ با تجمع و جلسه گذاشتن و جمع تشکیل دادن؟ چطور؟ با چه ابزارهایی؟ 

من نوشتنم بد نیست. ولی آدم‌ها را همراه کردن و از آدم‌ها درخواست کردن سختم است. اما این روزها فهمیده‌ام که به همراهان زیادی نیاز داریم. 


لیست کتاب نداشتم. پارسال هم لیست کتاب نداشتم. خودم را رها کردم تا کتاب‌ها خودشان من را صدا کنند. جایی از اعماق ناشناخته‌ی من را بیابند. خودشان را جلو بیندازند تا من لمسشان کنم. بالا پایینشان کنم. دلم بلرزد و سرکیسه را شل کنم. حالا به معجزه‌ی کتاب‌ها اعتقاد دارم. به این‌که گاهی اوقات کتاب‌هایی که توی دست‌وبالم قرار می‌گیرند یک نشانه‌اند. مثل خواب‌های عمیق پرماجرا می‌مانند. آینه‌ی نقطه‌هایی از ناخودآگاه‌اند که هیچ رقمه نمی‌شود مستقیم و بی‌واسطه دیدشان.

همین‌جوری‌ها بود که چشمم خورد به

اصفهان نصف جهان» صادق هدایت. داشتم توی راهروها تند راه می‌رفتم که اسم به نگار را دیدم. یاد روزگاری افتادم که نشر چشمه تعلیق شده بود. بعضی کتاب‌هایی که به این خاطر معلق شده بودند آمده بودند توی انتشارات به نگار چاپ‌شده بودند. به نگار مثل جاده‌ی باریک و خاکی کنار تونل‌ها بود. وقتی تونل مسدود می‌شود باید از آن راه انحرافی رفت. هیچ مانعی نمی‌تواند در جاده وجود داشته باشد.

حس خوبی داشتم از ‌به نگار. ایستادم و کتاب‌هایش را دید زدم. و آنجا بود که اصفهان نصف جهان» دلم را لرزاند. همان‌جا یادم آورد که این اردیبهشت که دارد می‌گذرد من باید اصفهان می‌بودم. باید چهارباغ بالا و پایین و عباسی و غیر عباسی را زیر پاهایم به ستوه می‌آوردیم. یادم آورد که این اردیبهشت قرار نبود تهران باشم. قرار نبود پنج‌شنبه‌ام را در تهران بگذرانم. نگاهش کردم. نیمی از کتاب شرح محمد بهارلو بر این سفرنامه‌ی صادق هدایت بود. نخوانده بودم. خریدم.

قدیر دیر آمد. تا او بیاید نشستم روی یک نیمکت. از بین کتاب‌هایی که خریده بودم اصفهان نصف جهان» بی‌قرارم کرده بود. بازش کردم. شرح و مقدمه را بی‌خیال شدم. اول باید سفرنامه‌ی هدایت را می‌خواندم. خواندم. ای‌دل‌غافل. هدایت هم اردیبهشت‌ماه بود که به اصفهان رفت. سفرنامه‌ی او هم در اردیبهشت می‌گذشت. لعنت بر اعجاز کتاب‌ها. چرا باید زمان خواندن این کتاب بازمان نوشته شدنش در 86 سال پیش قرینه شود؟

آخرین باری که اصفهان رفتم یکی از درخشان‌ترین روزهای زندگی‌ام بود. یک سفر یک‌روزه که پربارترین و حالا لعنتی‌ترین سفر عمرم بود. آن‌قدر درخشان که دوست ندارم برای کسی تعریفش کنم. دوست دارم اگر قرار است روایت کنم آن‌قدر خوب روایت کنم که حاصل عمر من باشد. مثلاً یک کتاب بشود. کتابی که وقتی دارم می‌میرم کنارم باشد و حس کنم چیزی به این دنیا اضافه کرده‌ام و بیهوده نبوده‌ام. حالا 6 ماه می‌گذرد. 

آدم‌ها در راهروی مصلا درآمد و رفت بودند. راهرو جلوتر تاریک می‌شد. من اولش نشسته بودم و نور ظهر گاهی اردیبهشت خواندن را برایم ممکن کرده بود. هدایت خواندم. شرح سفرش از مناظر کنار جاده را واژه به واژه لمس کردم. مسجد شاه و مسجد شیخ لطف‌الله و عالی‌قاپویش را خواندم و رفتم به آخرین هفته‌ی سال 95. آن سفر هم جادویی بود. آن سفر را هم نمی‌شود برای کسی تعریف کرد.

دیگر کم‌کم یک شعر و آهنگ کم داشتم. یک‌چیزی تو مایه‌های آهنگ شمال رضا یزدانی. با این توفیر که شمال و شیشه‌ی پر از قطره‌های باران نباید توی ترانه باشد. باید همین توصیف‌های هدایت از جاده (منظره‌ی رنگارنگ کوه‌ها، کشاورزهای مشغول شخم زدن، خرها و شترها و گاوها و حکایت‌ها و افسانه هاو. ) توی شعر باشد به‌علاوه‌ی آن تکه‌ی جای من اون جا خالیه».

قدیر رسید. حالش خوب بود. گفت خوندی مصاحبه‌ی مطبوعاتی اصغر فرهادی توی جشنواره‌ی کن رو؟» 

گفتم: نه». 

- یه جمله داره که ویران می کنه آدمو. 

- چه جمله‌ای؟

- برگشته گفته ما نمی‌دانیم چه گذشته‌ای در انتظارمان است.»

ساکت شدم. قدیر هم بلد است لعنتی باشد.



هشدار: خطر لوث شدن داستان فیلم "عصبانی نیستم". اگر فیلم را دیده‌اید بخوانید.

رفتم "عصبانی نیستم" را نگاه کردم. تنها هم رفتم نگاه کردم. با نوید همذات پنداری شدیدی داشتم. درکش می‌کردم. با گوشت و پوست و خون درکش می‌کردم. عصبانیتش را می‌فهمیدم. درک می‌کردم. "

یه کم سوسن گوش بده" بود. نوید محمدزاده خوب بازی می‌کرد. همان علیرضای تئاتر "

پچپچه‌های پشت خط نبرد" بود. باران کوثری هم عالی بود. دانشگاه تهران و وقایع 88 فیلم (هرچند خیلی اشاره طور و با سانسور فراوان) نوستالژیک بود. عشق نوید و ستاره و نگاه‌هایشان توی فیلم به همدیگر از آن صحنه‌ها بود که می‌شود به کلیپ "

پیش‌درآمد" علی عظیمی اضافه کرد و باهاشان خیال‌بازی‌ها کرد.  ولی فیلم یک‌چیزی کم داشت. یک‌جور دیوانگی کم داشت. یک‌جور دیوانگی از نوع دور موتور ماشین توی ردلاین. 

اولش فکر کردم به خاطر سانسور فیلم است. رفتم سکیدم که

پایان‌بندی بدون سانسور فیلم چه بوده. دیدم نه. اگر آن پایان‌بندی را می‌دیدم بازهم جای خالی یک‌چیزهایی توی فیلم اذیتم می‌کرد. جای خالی یک نوع خاص از دیوانگی توی فیلم به‌شدت خالی بود.

آره. نوید دیوانگی کرد. آخر فیلم برگشت آن بچه مزلف پورشه سوار را کتک زد. سراغ صاحب‌کارش رفت و کتک خورد و پولش را گرفت. ولی جنس این دیوانگی از همان جنس دیوانگی اول فیلم بود. اول فیلم هم یک نفر را کتک زد. آخر فیلم هم باز یک نفر را کتک زد. انگار در طول فیلم اتفاقی نیفتاده. انگار فرآیندی طی نشده. 

دوست داشتم نوع خشمش تغییر می‌کرد. اگر اول فیلم خشمش بیرونی بود دوست داشتم آخر فیلم این خشم درونی شود. خیلی درونی شود. آن‌قدر درونی که یک جامعه را از شدت داغ شدنش بخشکاند. ولی این‌طوری نشد. او اول فیلم ریشه‌ی بدبختی‌هایش را در جهان بیرون، در آدم‌های مزخرف بیرون می‌دید. آخر فیلم هم همین نگاه را داشت. دوست داشتم به یک‌جور خودتخریبگری برسد. بتواند به آدم‌های بیرون حتی آن بچه مزلف پورشه سوار لبخند بزند اما از درون خشمگین باشد. از خودش خشمگین باشد. دوست داشتم به یک‌جور باور برسد که آدم‌ها کاره‌ای نیستند. بعد من تماشاگر بیشتر می‌سوختم.

راستش ته فیلم به خودم حتی گفتم: "خوش به حالش. ستاره‌اش کنارش مانده. همه جوره کنارش مانده و رهایش نکرده. باهاش می‌نشیند "قرص من عصبانی نیستم" هم می‌خورد. دیگر یک آدم چه می‌خواهد مگر؟ ستاره چیزی بهش نگفته که برود سر به بیابان بگذارد." اصلاً همین سر به بیابان گذاشتن را کم داشت. سر به بیابان گذاشتن. با تمام وجود فرار کردن و سر به بیابان گذاشتن و ویران شدن.

به خاطر همین کمبودها بهم نچسبید. عصبانیتم را تمام و کمال بیان نکرد و همین اذیتم کرد. البته که یک دیکته غلط به‌مراتب بهتر از دیکته‌ی نانوشته است. ولی خوب نبود دیگر.


 

قربانی مشغول خواندن بود که پیچیدم توی فرعی. خاکی بود و انتهای تاریکش می‌رسید به یک مرغداری که درهای نرده ایش بسته بود. نور ضعیفی از تابلوی تبلیغاتی کنار جاده می‌ریخت روی جاده‌ی فرعی. بوته‌ها و علف‌ها نمی‌گذاشتند که از جاده‌ی اصلی چیزی دیده شود. مگر این‌که کسی به‌جای جلو به مناظر کنار جاده خیره می‌شد تا ما را ببیند. چراغ‌های ماشین را خاموش کردم. 

گفتم: سگ نداشته باشد یک موقع بپرد گازمان بگیرد.

مرغداری ساکت ته جاده نشسته بود.

شب اردیبهشت خنکی دل‌چسبی داشت. بوی دل‌تنگ کننده‌ی سبزه‌ها و علف‌های شمال حالی به حالی‌ام کرده بود. زیلو را از صندوق‌عقب برداشتیم و پهن کردیم جلوی ماشین و شدیم. پیراهن‌هایمان را درآوردیم. شلوارهایمان را درآوردیم و کت‌هایمان را توی کاورها گذاشتیم. من شلوار کردی‌ام را پوشیدم. انگار که خانه باشم. می‌خواستم تا صبح رانندگی کنم. با شلوار کردی راحت‌تر بودم. حس می‌کردم با شلوار کردی راننده‌ترم.

عروسی تمام‌شده بود و ما بعد از شام سریع زده بودیم بیرون. خسته‌کننده بود. خوش نگذشته بود. شام را که خوردیم زدیم بیرون. اسکناس‌های 50 تومانی هدیه‌ی عروسی را توی پاکت‌ها گذاشته بودیم. اما کسی نبود که از ما هدیه بگیرد. به محسن گفتم هدیه‌ها را به کی باید بدهیم؟ گفت نه می‌گیرند. گفتم نه‌مان کجا بود؟ پاکت‌ها را دادیم به او که یک کاری‌شان بکند و زدیم بیرون. دیگر حال و مقال عروس کشان نبود. کیومیزو مرد تنهای شب است.

 

تا 5 کیلومتر فرهاد بود که برایمان می‌خواند. من دو تا فلش آهنگ دارم. یکی پر است از آهنگ‌های بندری که مخصوص مهمان است و یکی آهنگ‌های جاده‌ی خودم. بعد از عروسی آهنگ‌های جاده‌ی خودم را گذاشته بودم. قبل از عروسی با آهنگ بندری تمام جاده هراز را رانده بودم.

اما بعد از عروسی خسته بودیم. عروسی‌هایی که همه‌ی خوشی‌هایشان در قسمت نه می‌گذرد خسته‌کننده‌اند: آهنگ‌های شاد از قسمت نه بلند باشد، رقص‌ها در قسمت نه باشد، مردها مشتی خسته باشند که بنشینند دور میزها و موز بخورند و خیلی زحمت بکشند 4تا دست بزنند. خسته‌کننده بود. توی مغزم دنبال جمله‌هایی می‌گشتم که باید در دفترچه یادداشتم بنویسم: عروسی یک امر جنسی است و مراسمی که به خاطرش بویی از جنسیت نبرده باشد مضحک است. همچه چیزهایی باید می‌نوشتم تا دلیل خستگی بعد از عروسی را پیدا می‌کردم. شاید هم خستگی از ما 3 نفر بود. از کنش و واکنش‌های خراب ما 3 تا نره‌غول بود.

 

 

 

دنبال جای خلوتی بودیم تا از شر کت‌وشلوارهایمان رها شویم و شدیم. چای نداشتیم. آب جوشمان تمام‌شده بود. سوار شدیم. برگشتیم به جاده‌ی اصلی. رضا یزدانی شروع کرد به خواندن و تا برسیم به محمودآباد غم را سنگین‌تر کرد. رازهای نگفتنی دل‌هایمان هرکدام از ما را تنهاتر کرد. قصه‌ی آهنگش را هم‌ذات پنداری کردم و سکوت کردم و آرام‌آرام راندم تا رسیدیم به محمودآباد. ساعت 1:30 نیمه‌شب بود. مغازه‌ای باز بود. جلویش 2 تا ماشین پارک بودند. کیومیزو را پارک کردم. فلاکس‌ها را از آب جوش پر کردیم. ماشین جلویی یک 206 سفید بود. پشت‌سری یک پراید سفید. دختر موطلایی بطری را سر کشید و به پسر جوان راننده‌ی 206 سرخوشانه خندید. عقب ماشین یک پسر و دختر دیگر نشسته بودند. تا در فلاکس‌هایمان را ببندیم راه افتادند. توی پراید هم دو تا دختر دو تا پسر بودند. وقتی 206 رد شد دیدم کنار پنجره یک دختر کوچولوی 5-6 ساله با موهایی که دو طرف سرش مثل دو تا شاخ افقی بافته‌شده بودند به بیرون زل زده. بی‌خیال شاید مادرش که ولو بود در بغل پسر بغل‌دستی‌اش. به پلاک ماشین‌ها نگاه کردم. هر دو ایران 17 بودند.

 

- بلند کرده بودند؟

- نه پس؛ خواهر برادر بودند.

- اما اون دختر کوچولوی عقب 206.

باید سیگار می‌کشیدم حتم. نشستم پشت فرمان. برای من خلسه‌ی با خواب‌آلودگی نشستن پشت فرمان ماشین حکم همان سیگار را داشت. راهی شدیم. نرم گاز می‌دادم و نرم می‌رفتم. حالا گوگوش بود که داشت با آهنگ جاده‌اش بر فضای من حکمرانی می‌کرد. یاد فیلم هم‌سفر افتاده بودم. صحنه‌های الکی‌ای داشت. ولی قصه‌اش را دوست داشتم. قهرمان‌بازی‌های بهروز وثوقی و ژیان گوگوش در آن فیلم و جاده‌ی چالوسش را می‌پرستم. موتورسواری بهروز وثوقی و گوگوش در پیچ‌واپیچ‌های هزار چم و سیاه‌بیشه هرکسی را حالی به حالی می‌کند. جاده. جاده. جاده.

 

 

 

جاده‌ی کنارگذر ساحلی به سمت نوشهر بوی دریا می‌داد. ماه شب چهارده در آسمان بود. رطوبت جنگل‌ها و شوری دریا هپروتی ام کرده بود. جاده خلوت بود. خیلی خلوت بود. ولووی N10 روی دور افتاده بود و 100 کیلومتر بر ساعت می‌راند. سبقت گرفتن در تاریکی جاده حس قلقلک دهنده‌ای از خطر می‌داد. سبقت گرفتم و دوباره سست کردم و این بار در آینه‌بغل ماشینی بود که می‌خزید و می‌آمد. یک تویوتا کرولای قهوه‌ای شکلاتی مدل 1990. تمیز. سرحال. رؤیایی. لذت بردم. به‌آرامی رد شدنش را نگاه کردم. چرا من ژاپنی‌های قدیمی را این‌قدر دوست دارم؟ آخ لعنت بر ایران‌خودرو. درست در لحظه‌ای که عبور رویاگونه ی کرولا را داشتم نگاه می‌کردم یک سمند ولدال با سرعت 150-160 کیلومتر خراب شد روی سر کرولا. سپر به سپرش ترمز کرد. آن‌قدر شدید که صدای جیغ ترمزش بلند شد. راننده‌ی کرولا ترسید و گرفت سمت راست و سمند خاک‌برسر رد شد رفت. بی‌بته، بی‌اصالت، حرام‌زاده، وحشی، پست‌فطرت. لعنت به ایران‌خودرو و سایپا که ننه‌قمرها را هم مثلاً راننده کرده‌اند.

 

نیمه‌شب هم ازین قوم رهایی ندارم. 

 

 

 

هم‌سفرها خواب بودند. نوشهر نزدیک بود که بار دیگر گوگوش شروع کرد به خواندن. آهنگ آرام شروع شد. با ضربه‌هایی آرام که نوید شکوهی عظیم می‌داد. شکوهی عظیم و ویران‌کننده. وقتی گوگوش قصه‌ی دو تا پنجره‌ی اسیر در یک دیوار سنگی را شروع کرد شل شدم. یکهو حس کردم شیشه‌های ماشین پرشده از قطره‌های ریز باران. هوای اردیبهشتی بیرون خنک بود و ماه شب چهارده درخشان. ولی حسم حس شیشه‌ای پر از دانه‌های ریز باران بود. دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. تا گوگوش بخواند شاید اونجا توی دل‌ها/ درد بیزاری نباشه» من رسیده بودم به یکی از پارک‌های نوشهر. تا گفت میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه» ضبط را خاموش کردم و پریدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم. صدای غریب پرنده‌ها از میان درخت‌ها بلند شده بود. من دیگر نمی‌توانستم کاری کنم جز این‌که دراز بکشم و سعی کنم که بخوابم.

 

 

هنوز هم دیدن موتور ماشین ها و لکوموتیو قطار و توربین هواپیما برایم هیجان انگیز است. فرسنگ ها و گره های دریایی زیادی از مهندسی مکانیک دور شده ام و حتی جزئیات چرخه ی تبرید یک یخچال معمولی را هم فراموش کرده ام؛ ولی وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن رشت، اولین چیزی که سراغش رفتم لکوموتیو قطار بود. لکوموتیوی که قرار بود سه تا واگن دو طبقه را از رشت به تهران برساند. 

باران شدیدی می بارید. حالم زیاد خوش نبود. امسال کلا حالم خوش نبود. خستگی چیزی است که انگار جزئی از وجودم شده است و به هیچ وجه از آن خارج نمی شود. قطار دو تا لکوموتیو داشت. دو تا لکوموتیو که پشت به پشت هم چسبیده بودند. دو تا لکوموتیو زیمنس که سال 89 از آلمان 30 تایش را وارد کرده بودند و قرار بود مپنالکوموتیو 150 تا را توی ایران مونتاژ کند و بعد کم کم توی ساخت لکوموتیو به خودکفایی برسیم. این که آخر داستان ما لکوموتیوساز شدیم یا نه را، نمی دانم. همین اطلاعات هم برای سال های دوره ی مهندسی مکانیک خواندنم بود. ولی برایم عجیب بود که برای 3 تا واگن قطار را دو لکوموتیوه کرده بودند. برای قطار تهران-ساری هم همین کار را می کنند. حتم سربالایی های کوهین خفن اند.

باران می بارید. ایستگاه قطار رشت را به سختی پیدا کرده بودم. روی گوگل مپ نبود. از سرچ گوگل فهمیده بودم کجاست. چند کیلومتر بعد از لاکان بود. از لاهیجان تا ایستگاه قطار 50 کیلومتر راه بود. توی هوای بارانی و ترافیک رفت و آمدهای نوروزی شمال این مسافت دورتر هم می نمود. بابا من را رساند. اگر او نبود توی این هوای بارانی به اندازه ی بلیت قطار و شاید بیشتر باید پول تاکسی می سلفیدم. بلیت قطار برای صندلی های معمولی 51هزار تومان و برای صندلی های وی آی پی 55 هزار تومان بود. 

ایستگاه رشت بزرگ بود. جلویش یک تکه سنگ شبیه نقشه ی ایران کار گذاشته بودند که بله این ایستگاه و این خط راه آهن در راستای اقتصاد مقاومتی و سال تولید ملی و از این اراجیف توسط فلانی افتتاح شد. راستش وسط این همه خبر بد و این همه بی تدبیری و شرایط نومیدکننده، افتتاح ایستگاه راه آهن رشت اتفاقی دوست داشتنی بود. این که دولتی ها این قدر عقل کرده بودند که به جای توسعه ی جاده ها در استان گیلان راه آهن بسازند برایم یک دنیا ارزش داشت. این که اتوبان قزوین رشت را توسعه نداده بودند و آن تکه ی منجیل رودبار را تکمیل نکرده بودند برایم ستایش برانگیز بود. 

هر چند هر بار که می رویم لاهیجان بابام بهشان فحش می دهد که چرا جاده را کامل نمی کنند. اما به نظر من خوب می کنند. جاده ی جدید نسازید. مردم را به ماشین سوار شدن تشویق نکنید. این مردم احمق نباید سوار ماشین شوند. هر چه قدر ماشین زیر پایشان به روزتر و صفر کیلومترتر می شود حماقتشان بیشتر می شود. بیشتر می کشند و بیشتر کشته می شوند. کشتن و کشته شدن به درک. مجروح شدن ها، قطع نخاع شدن ها، کج و کوله شدن ها. یک لشکر آدم کج و کوله به چه کار این کشور می آید آخر؟ 

راهکار تبدیل پراید به ماشین خارجی نیست. این باور احمقانه که پراید ارابه ی مرگ است و مثلا پژو یا ماشین های خارجی ارابه ی مرگ نیستند، بزرگترین دروغی بود که رسانه ها به خورد این ملت دادند. ایراد از آن مغزهایی است که پشت فرمان ها نشسته اند. راهکار تبدیل جاده ی دوطرفه به اتوبان دوبانده و سه بانده نیست. راهکار این است که ماشین سوار شدن را گران کنند. راهکار این است که ریل را زیاد کنند.

چه می دانم.

سوار قطار شدم. بلیتم تک صندلی بود. بدی اش این بود که در جهت عکس حرکت قطار نشسته بودم. اینش احمقانه بود. به خاطر تلویزیون های 30 اینچ دو طرف واگن، نصف صندلی ها به طرف جلو بودند و نصف صندلی در جهت عکس. اما دریغ از نشان دادن یک فیلم. صندلی ها هر کدام مانیتور هم داشتند که البته هیچ کدام کار نمی کردند. برای من اصلا روشن نمی شد. مانیتور صندلی جلویی ام هم روشن شد،‌اما بالا نیامد و تا چند ساعت مشغول لود شدن بود. 

اما مناظر بیرون قطار آن قدر متنوع و شاعرانه بودند که همه ی این ها فراموشم شد. زل زدم به قاب پنجره ای که هر لحظه منظره اش تغییر می کرد. قطار ماشین نبود که بالا و پایین برود و هر دست انداز و هر فرمان دادن راننده تکانت بدهد. حرکت نرم و آهسته ای بود که تصاویر توی پنجره را مثل یک فیلم برایت عوض می کرد و تو را فرو می برد در دنیای خودت. 

درخت های انبوه و سبز درخشان جنگل سراوان، خانه های ویلایی نزدیک ریل راه آهن، مزارع برنج که هنوز نشاء نشده بودند، بارانی که به پنجره خط می زد، رودخانه ای که خروشان از زیر پایت رد می شد، زمین پر از آبی که مثل یک دریاچه شده بود، ماشین هایی که در اتوبان به سرعت سبقت می گرفتند و بعد ترمز می زدند،‌کوه های دوردست، صدایی به داخل واگن نفوذ نمی کرد و همه ی این منظره ها در قاب پنجره عبور می کردند.

برای 98 هیچ برنامه ای ندارم. ول داده ام به لحظه ها. فقط باید همان کارهای قبل را با خستگی مفرطی که دارم ادامه بدهم. باید پوش کنم. وسط دید و بازدیدهای نوروزی تلویزیون یک فیلمی داشت نشان می داد در مورد چار دیکنز. اسمش را کامل نفهمیدم. یک چیزی بود در مورد چار دیکنز و نوشتن رمان سرود کریسمس. یکی از بهترین رمان های چار دیکنز به نظرم. نشان می داد که ایده ی کتاب یک ماه مانده به کریسمس به ذهن دیکنز رسید. او رفت و برای ناشرش تعریف کرد. پول لازم هم بود و دو ماه بعدش باید قرضی را پرداخت می کرد. ناشرش گفت ایده ی خوبی است. اما دیر است و ما نمی رسیم چاپ کنیم. پس بگذار کریسمس سال بعد. اما دیکنز خودش دست به کار شد. رفت چاپخانه گفت دو هفته ی دیگر متن کتاب را به دستت می رسانم. رفت پیش یک نقاش گفت هفته ی دیگر کتاب را بهت می رسانم که نقاشی هایش را انجام بدهی. همه ی این ها در حالی که خودش هنوز یک صفحه از کتاب را ننوشته بود. سریع مراحل بعدی را چید و بعد نشست به کار خودش. حالا توی آن هیر و ویری پدرش هم آمد به خانه ی او، یک آدم پرحرف و پردردسر که همان اول کاری پرنده اش لوستر خانه ی دیکنز را آورد پایین. نتوانستم بقیه ی فیلم را ببینم. ولی برایم مصداق عینی push کردن بود. این که تو برای انجام یک کار نایست که شرایط مهیا شود. فقط شروع کن. فقط هلش بده.

قطار به ایستگاه رستم آباد رسیده بود. هنوز باران به شیشه ی قطار خط می انداخت. چند مسافر سوار شدند. یکهو دیدم از در قطار یک چهره ی آشنا دارد می آید به سمت واگن ما: یک مرد کچل قدبلند: جمشید هاشم پور. توی دلم گفتم دمت گرم بابا. تو هم قطاربازی ها. دو روز نیست افتتاح شده این قطار. سریع مشتری شدی. پشت سرش هم خانمش آمد. یک زن عینکی که شبیه استاد دانشگاه ها بود. سریع رفتند انتهای واگن روی دو تا صندلی جاگیر شدند. 

قطار از دشت وسط دو کوه رد می شد. سمت چپ مان جاده قدیم بود که بهش دید داشتم. سمت راست مان اتوبان بود. قطار آرام تر می رفت. همه ی ماشین های توی اتوبان سریع تر می رفتند. خیالی نبود. دو صندلی کناری ام دو تا خواهر نشسته بودند. چمدان شان را به زور جلوی پاهایشان جا داده بودند. می توانستند چمدان را توی راهرو بگذارند. یا جلوتر یک فضای خالی بود. می توانستند آن جا بگذارند. اما نگذاشتند. حس ناامنی و خطر یده شدن چمدان. این حس ناامنی بدجور اذیتم کرد. خودم هم که کاپشنم را گذاشتم توی قفسه ی بالای سرم، کیف پولم را درآوردم و گذاشتم توی جیب شلوارم. گفتم شاید خوابم ببرد و یکی کاپشن را بردارد. حداقل کیف پول را از کف ندهم. لعنت بر این حس ناامنی.

به رودبار که رسیدیم توی اتوبان ماشین ها برای ورود به شهر صف بستند و ترافیک شد. با حس پیروزمندانه به ردیف ماشین ها نگاه کردم. قطار از بالای سرشان رد شد و وارد تونل شد. اکثر مسیر رودبار تا منجیل را از توی تونل رد شد. آفرین گفتم به طراحان خط. چون این طوری آلودگی صوتی عبور قطار مخصوصا قطارهای باری برای شهر رودبار را به حداقل رسانده بودند.

وقتی حس کردم به منجیل داریم نزدیک می شویم دوربین موبایل را چسباندم به شیشه. 30 ثانیه از تاریکی تونل فیلم گرفتم و بعد که از تونل خارج شدیم یک فیلم فوق العاده از عبور قطار گرفتم. قطار از تونل خارج شد. از بالای اتوبان گذشت. از بالای ورودی شهر منجیل هم گذشت. نرم و آهسته به سمت سد منجیل رفت. پل قطار از وسط دریاچه ی سد منجیل می گذرد. هر چه بیشتر گذشت منظره ی داخل کادر دوربینم بیشتر از آب دریاچه پر شد. جوری که انگار توی خود دریاچه ام. چند دقیقه نرم و آهسته به همین طریق ادامه داد. فقط تغییر حرکت ابرها در انتهای دریاچه نشان از عبور ما داشت. بعد کج کرد به سمت خشکی و توربین های بادی قاب تصویریم را در بر گرفتند. توربین های بادی در زمین های سبز زیر پایشان حس فوق العاده ای به فیلمم داشتند می دادند. تا 4 دقیقه بدون تکان دادن دوربین فیلم گرفتم. فوق العاده شد. آن فیلم را تا به حال چندین بار دیده ام و هر بار حظ کرده ام از مناظر. خوراک این است که برایش آهنگی تدارک ببینم و زیرنویس برایش بگذارم. خوراک این است که متنی شاعرانه از حکمت های زندگی را همراه این فیلم کنم. گلدن تایم هم بود و کیفیت تصاویر فوق العاده شد.

بعد از آن خورشید غروب کرد و مناظر تیره و تار شدند و من فقط از روی نور چراغ های ماشین ها می فهمیدم که داریم به موازات اتوبان پیش می رویم و گاه حتی تندتر از خود ماشین ها می رویم.

کرخت بودم. روزهای پربارانی را از سر گذرانده بودم. سال های بی نتیجه ای را از سر گذرانده بودم. کارهای نافرجامی را از سر گذرانده بودم. تنها بودم. پشتی صندلی را خوابانده بودم و زل زده بودم به تاریکی بیرون قاب پنجره. چشم هایم را بستم. آدم ها توی قطار با هم حرف می زدند. خوابیدم.



سیل در خوزستان

چند روستا نابود شوند بهتر است یا یک شهر؟ یک تصمیم اخلاقی سخت است. تصمیمی که در این چند روز پیش روی استاندار خوزستان قرار گرفته. احتمالا متغیرهای هزینه ی زیرساخت ها و تعداد افراد صدمه دیده بود که باعث شد تا او تصمیم بگیرد که سیل بندهای چند روستا از بین بروند. سیل بندها شکسته شوند تا آب برود توی زمین های کشاورزی و خانه های آن روستاییان و به شهرها آسیب نرساند.

عقلانی به نظر می رسد. اما اتفاقی که در واقع افتاده این بوده: روستاییان تا پای جان و کشت و کشتار  با ماموران قضایی و کشاورزی درگیر شده اند. آن ها یک تجربه ی تلخ داشته اند و حاضر نیستند که آن تجربه برایشان تکرار شود. سال 1395 سیل آمده و تمام محصولات و خانه های آن ها را نابود کرده. ولی هیچ جبرانی از سوی دولت در کار نبوده. استاندار وعده داده که تا آخر ماه خسارت های سال 95 تمام و کمال به آن ها پرداخت می شود. اما نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟

راستش حقیقت ماجرا همین جاست: دولت جبران نخواهد کرد.

دروغ می گویند. مثل چی دروغ می گویند. دولتی ها دروغ می گویند. حتی سپاه هم دروغ می گوید. جبران نخواهند کرد. نه این که نخواهند. اتفاقا خیلی هم دوست دارند. ولی نمی توانند. دولت نمی تواند. سپاه هم به طرز گول زنکی چند تا ساختمان را بازسازی می کند و توی بوق و کرنا می کند. آن هم چون حساب کتاب پس نمی دهند و پولی که در اختیارشان است برنامه ریزی شده نیست. ولی آن ها هم نمی توانند. پول همیشه محدود است. خسارت ها را نه دولت و نه سپاه و نه هیچ نهادی جبران نخواهند کرد و همه ی این حرف های امیدوارکننده وعده ی سر خرمن است.

نه. اصلا نمی خواهم بگویم دولت ناتوان است. سپاه فلان است. بسیج بهمان است. کمیته امداد این جور. بهزیستی آن جور. نه. حتی می خواهم کمی گستاخ باشم و بگویم نباید هم جبران کنند. مگر آن خانه ها را دولت ساخته که با خراب شدنشان بخواهد بازسازی کند؟ دولت تنها یک وظیفه دارد: اسکان موقت و امدادرسانی اولیه به حادثه دیدگان در اسرع وقت و با کیفیت ترین حالت ممکن. همین و همین. اگر دولت آن خسارت ها را جبران کند مطمئنا از جیب کسان دیگری بریده و تزریق کرده به حادثه دیدگان. حق کسان دیگری را نابود کرده و شاید اگر بگوییم از حق آیندگان (فرزندان ما،‌ آموزش و پرورش،‌ تحقیق و پژوهش و.)‌ می زند هیچ دروغ نگفته باشیم.

دنیا ساز و کار دیگری برای جبران خسارت ها دارد. اسمش هم بیمه است. در مورد سیل و حوادث طبیعی

بیمه های آتش سوزی دهه هاست که در جهان انسان های بسیاری را از ورطه ی نابودی نجات داده اند. بیمه ها در زمان ساخت خانه ها وارد بازی می شوند. بیمه ها قبل از حادثه وارد بازی می شوند. چشم بسته جبران خسارت را بر عهده نمی گیرند. توصیه می کنند. اگر خطری در آینده احتمال داشته باشد خودشان را به آب و آتش می زنند تا جلوی آن احتمال را بگیرند. اگر خانه ای در بستر رود باشد بیمه اش نمی کنند. اگر خانه ای سست بنیاد باشد گیر می دهند که باید اصولی ساخته شود. بیمه ها قبل از وظیفه ی جبران خسارت، وظیفه ی پیشگیری را به عهده می گیرند. ذینفع اند و تا جای ممکن گیر می دهند تا کارها اصولی انجام بگیرد. وقتی هم حادثه ای رخ می دهد تمام و کمال می ایستند و جبران می کنند. رقابت دارند. شرکت ها می شتابند تا هر چه زودتر و بهتر خسارت ها را پرداخت کنند. نیازی به هزار تبلیغ برای جذب کمک های مردمی ندارند. بی این که از حق کس دیگری بزنند. بی این که دروغ بگویند. چون کارشان همین است. کار دولت بیمه گری نیست.

ما بیمه ای داریم به اسم مسئولیت مدنی دارندگان وسائط نقلیه موتوری موسوم به بیمه ی شخص ثالث. بیمه ای که مستقیما درگیر مرگ و میرها و تصادف های جاده ای است. اما از بس دولت دخالت کرده و مجلس قوانین آن را انگولک کرده،‌ این نوع از بیمه نتوانسته نقش کلیدی در جاده های ایران داشته باشد. 

راستش یک جایی باید دولت و مجموعه ی دولت دست از دروغ گفتن بردارد. خودش می داند که جبران نمی کند. هزاران سیگنال هم نشان می دهد که جبران نخواهد کرد. چرا دروغ می گوید؟ یک جایی جسارت به خرج بدهد و بگوید وظیفه ی من نیست. یک جایی برگردد بگوید این وظیفه ی بیمه هاست. برگردد بگوید ملت از این به بعد بروید بیمه ی آتش سوزی و سیل کنید. بیمه ها را دخالت بدهد. به آن ها قدرت مانور و نظارت بدهد. هزار تا سازمان برای نظارت کارهای مهندسی در ایران با هزار گونه رشوه و حرام لقمگی شکل گرفته. نیازی نیست. کار را بده به کسی که برایش خوب بودن فایده است.

چرند دارم می گویم. می دانم. آرزوهای محالی دارم. فقط خواستم بگویم دارند دروغ می گویند.


دیگر خرید از نمایشگاه سالانه ی کتاب تهران معنایی ندارد. گشتن های چند ساعته بر کف سنگ مرمر مصلای تهران برای خریدن کتاب فقط فرسودن پاهاست. تنه خوردن های پی در پی در شلوغی آدم ها فقط خسته کردن جسم است. تخفیف های 10 درصدی و 20 درصدی ناشرها دیگر در تمام طول سال به لطف سایت های فروش کتاب در دسترس است.  ولی راستش لذت لیست کتاب جور کردن هنوز پابرجاست. این که بجوری ببینی کی کتاب چاپ کرده. ببینی کدام کتاب ها ارزش دارند که تا سال دیگر به خواندن شان فکر کنی. این که ببینی کتابخوان ها برای سال بعدشان می خواهند سراغ کدام کتاب ها بروند. 

ذخیره شده های تلگرام و اینستاگرام و این طرف و آن طرف را جوریدم دیدم بدم نمی آید تا سال دیگر این کتاب های تازه پخت را خوانده باشم:

1- تهران 56- سیمای تهران در پژوهشی فراموش شده/محسن گودرزی و آرش نصر اصفهانی/ نشر نی

تهران-56

از آرش نصر اصفهانی خوشم می آید. از معدود آدم هایی است که قبل از کتاب خودشان را دیدم. مرد قدبلندی که کم حرف می زند، اما صریح و محکم حرف می زند. اولین بار توی نمایشگاه مطبوعات سال 1396 توی غرفه ی رومه ی شهروند دیدمش. یک نشست داشتیم در مورد تابعیت به بچه هایی که مادرشان ایرانی است اما پدرش غیرایرانی. پروژه ی دکترایش زیست مهاجران افغانستانی در ایران بود و خیلی در این مورد خوانده بود. آن روز خیلی نومید بود از هر تغییری. دوست دارم بگویم ما رویش تاثیر گذاشتیم و باعث شدیم که با جدیت بیشتری بنشیند پای کتاب

در خانه ی برادر» و سال 1397 چاپش کند. در خانه ی برادر کتاب فوق العاده ای است. یک پژوهش به معنای کامل کلمه است. خوشخوان بودن در خانه ی برادر خودش برای این که کتاب جدیدش را بخوانم کافی بود. اما خلاصه ی یک بندی نشر نی دیگر جذاب ترش کرد:

"تهران در آستانه‌ی انقلاب در چه وضعیتی قرار داشت، مشکلات اصلی و علل آن کدام بود؟ شورای نظارت بر گسترش شهر تهران» در گزارشی در سال ۱۳۵۶ به این پرسش‌ها پرداخت. تهران ـ ۵۶ نسبت به توسعه‌ی نامتوازن، تعمیق نابرابری و کم‌اثری ت‌های موجود هشدار می‌دهد و بر وم تغییر در الگوی توزیع ثروت در سطح کشور و چگونگی سازماندهی نظام مدیریت شهری تأکید می‌کند و تصویری از آینده‌ی تهران را در صورت تداوم روندهای جاری برابر خواننده می‌گذارد. اکنون که چهل سال از انتشار این گزارشِ فراموش‌شده می‌گذرد، شهر تهران همچنان با مشکلاتی از قبیل تأمین درآمد پایدار، نظام حکمرانی شهری متناسب با تحولات شهر و تنزل کیفیت زندگی مواجه است. نویسندگان گزارش معتقدند مشکلات تهران راه‌حل بوروکراتیک ندارند و به‌صراحت اعلام می‌کنند که برنامه‌ریزی، امری ی است و راه‌حل را باید در مشارکت واقعی مردم، توسعه‌ی نهادهای اجتماعی و تغییر ت‌های کلان و درپیش‌گرفتن توسعه‌ی متوازن جست‌وجو کرد."

برای من نتیجه گیری انتهای کتاب خیلی جذاب خواهد بود.

2- پیکان سرنوشت ما- با بهره گیری از نوشته ها و خاطرات احمد خیامی/ گردآوری و نگارش: مهدی خیامی/ نشر نی

پیکان سرنوشت ما

ماشین پژوهی برای من یک موضوع به حد کافی جذاب هست. کتاب

فرهنگ اتومبیل در شهر تهران» یکی از کتاب های دوست داشتنی من است. به نظرم از آن موضوعاتی است که هر روز باهاش درگیریم و ناخودآگاه بخش زیادی از ذهن مان را درگیر می کند، اما در موردش کم نوشته می شود. داستان پیکان و احمد خیامی و ایران خودروی قبل از انقلاب اسلامی که دیگر مطمئنا یکی از پر آب چشم ترین روایت های روزگار ماست. خودروسازی ما همزمان با کره ی جنوبی شروع شد. اما بعد از حدود 60 سال ما کجاییم و کره ای ها کجا؟ یک بار توی سایت ایران خودرو خواندم که برادران خیامی سال 1356 تصمیم گرفتند که خط تولید پیکان را متوقف کنند. چون دیگر خودروی به روزی نبود. اما ماجرا خورد به انقلاب اسلامی و تا سال 1384 پیکان تولید شد. پیکان و ایران خودرو و کارهایی که برادران خیامی در جاده مخصوص کرج می کردند یک تراژدی است. به نظرم کتاب پیکان سرنوشت ما یک تراژدی خواندنی باشد.

3- ایران عصر صفوی/ راجر سیوری/ کامبیز عزیزی/ نشر مرکز

ایران عصر صفوی

پارسال کتاب مهاجرت علمای شیعه در عصر صفوی» را خواندم. ریشه های نظریه ی ولایت فقیه و مجموعه ی جمهوری اسلامی را توی آن کتاب خیلی قشنگ می شد ردیابی کرد. حالا به این یقین رسیده ام که از دوران صفویه هر چه بخوانم کم است. ایران امروز با ایران دوران صفویه شباهت کم ندارد.

4- سقوط اصفهان به گزارش کروسینسکی/ جواد طباطبایی/ انتشارات مینوی خرد

سقوط اصفهان به گزارش کروسینسکی

در راستای این که باید تاریخ صفویه را خوب خواند.

5- زندگی های دوگانه، فرصت های دوباره (سینمای کریستف کیشلوفسکی)/ آنت اینسدورف/ محمدرضا شیخی/ نشر چشمه

زندگی های دوگانه, فرصت های دوباره

حس می کنم از آن کتاب هاست که یک دید تازه به زندگی یاد آدم می دهد. کیشلفسکی که خودش این طوری بود. هنوز هم ده فرمانش آدم را اذیت می کند. فکر کنم خوبی کتاب این باشد که یک جور دیگر نگاه کردن را خوب جمع و جور کرده باشد و مثل سیلابس یک کتاب درسی به خورد آدم بدهد. نمی دانم. طرح جلدش را هم دوست دارم. عنوان زندگی های دوگانه جذاب است خب.

6- جامعه در حرکت، نگاهی به فیلم ها و نمایش های ایرانی در میانه دهه 1390/ رویا سلیمی/ نشر آن سو

جامعه در حرکت

چشمم آب نمی خورد که کتاب خفنی باشد. اما این که برای تشخیص جنبش ها و حرکت ها یک جامعه به سراغ محصولات فرهنگی (به خصوص فیلم و نمایش) بروی به نظرم یکی از قابل اتکاترین روش های شناخت است. اما کار هر کسی هم نیست. روش خوبی است. اما اجرایش. باید بخوانمش اما.

7- حرف هایی با دخترم درباره ی اقتصاد (تاریخ مختصر سرمایه داری)/ یانیس واروفاکیس/ فرهاد اکبرزاده/ نشر بان

حرف هایی با دخترم درباره ی اقتصاد

کتاب هایی که مفاهیم اقتصاد را به زبان ساده بیان می کنند برایم همیشه جذابند. یکی از بهترین کتاب هایی که توی این زمینه خواندم چگونگی رشد و فروپاشی اقتصاد» بود، نوشته ی پیتر شف و اندرو شف از نشر نی.  دوست دارم فصل به فصل آن کتاب را حفظ کنم و هر وقت با کسی همسفر شدم چند ساعت برایش داستان های آن کتاب را تعریف کنم. این یکی هم به نظرم جالب بیاید. این ها کتاب هایی هستند که یک بچه ی 12-13 ساله باید توی مدرسه عوض درس دین و زندگی بخواند. به ما که نرسید. قضیه ی ماهی و از آب گرفتن و تازگی و این حرف ها.

8- سه شنبه/ آراز بارسقیان/ نشر اسم

سه شنبه

رمان است. از کتاب

دوشنبه ی آراز بارسقیان خوشم آمده بود. به نظرم باید سه شنبه را هم بخوانم. قاعده ی کار قبلی نویسنده خوب بوده پس کتاب جدیدش را هم بخوان.

9- فرمان ششم، یا یک روایت دست اول از سوم شخص مقتول/ مصطفی انصافی/ نشر چشمه

فرمان ششم یا یک روایت دست اول از سوم شخص مقتول

کتاب قبلی مصطفی انصافی را خیلی دوست داشتم.

تو به اصفهان بازخواهی گشت یک رمان دوست داشتنی بود برایم. حالا رمان جدیدش منتشر شده. باید دریابم این نویسنده را.

10- عیار ناتمام/ هادی معصوم دوست و خسرو شکوری فر/ نشر نیلوفر

عیار ناتمام

از هادی معصوم دوست قبلا کتاب به شیوه ی کیان فتوحی را خوانده بودم. کتابی که مجوز چاپ نگرفته بود و الکترونیک پخش شده بود. با فضای فکری آن کتاب حال نکرده بودم. فضای دوست داشتنی من نبود. ولی روان و خوشخوان بود. موضوع رمان آخرش قلقلکم می دهد که بخوانمش:

"امیر، تنها فرزند یک توده‌ای، فردی مذهبی از آب درمی‌آید. در سال‌های بعد به جریان انقلاب می‌پیوندد و در روزگار پس از انقلاب و در میانسالی به یکی از فرماندهان ارشد سپاه بدل می‌شود و در سال‌های منتهی به انتخابات ۸۸ در موقعیت ویژه‌ای قرار می‌گیرد که تصمیم‌گیری را برایش سخت می‌کند. این خط اصلی داستانی است که خرده‌داستان‌های زیادی حول آن شکل می‌گیرد"

11- بند محکومین/ کیهان خانجانی/ نشر چشمه

بند محکومین

چاپ هفتم رسیده. حتما یک چیزهایی داشته که به چاپ هفتم رسیده و جایزه هم برده. باید بخوانم ببینم.

12- روایت بازگشت/ هشام مطر/ مژده دقیقی/ انتشارات نیلوفر

من دیوانه ی جایزه ی پولیتزرم. از عکس های برنده بگیر تا روایت ها و رمان هایش دوست داشتنی اند. کتاب پولیتزر 2017 را گرفته. مگر می شود نخواندش؟

13- از کاپ تا کیپ/ رضا پاکروان/ شهلا طهماسبی/ نشر نو

رکابزنی از انگلستان و شاخ اروپا تا آفریقای جنوبی و شاخ آفریقا. سفرنامه ها هنوز هم جذاب اند و همیشه یادگرفتنی.

14- شهر از نو/ لارنس جی ویل و توماس جی کامپانلا/ نوید پورمحمدرضا/ نشر اطراف

کتاب روایت های نشر اطراف خوب اند. از بین آن ها معین بهم این را پیشنهاد داد که خیلی خوب است. روایت دوباره برخاستن شهرها بعد از فاجعه های جمعی.

15- اامات ت در عصر دولت- ملت/ احمد زیدآبادی/ نشر نی

از تناقض های جمهوری اسلامی یکی همین داستان دولت-ملت و امت واحده است. در طول سالیان اخیر بخش زیادی از سرمایه ی مردم ایران صرف بلندپروازی های حکومت برای تحقق امت واحده شده است. از بوسنی و هرزگوین بگیر تا تاجیکستان و افغانستان و سوریه و یمن و فلسطین و. اما از طرفی دیگر رفتار همین حکومت نسبت به افغانستانی هایی که اکثرا هم شیعه بوده اند تحقق کامل نظریه ی دولت-ملت بود. خیلی هایشان 40 سال است در کشور ایران اند و حتی در جنگ های 8 ساله و سوریه و. خون داده اند. اما هیچ گاه نتوانسته اند به حقوقی مشابه ایرانیان دست یابند و همیشه شهروند درجه دو و سه بوده اند. بحثش هم که می شود می گویند که این ها ایرانی نیستند و افغانی اند. بالاخره کدامش؟ دولت-ملت یا امت واحده؟ فکر کنم کتاب زیدآبادی در این باره خیلی حرف ها داشته باشد.




1- جلال ستاری شیفته ی تئاتر است. در مورد تئاتر و درام و ادبیات نمایشی چندین کتاب نوشته که سرآمدشان کتاب

جادوی تئاتر» است. کتابی که نشر مرکز آن را چاپ کرده و شرح شیفتگی جلال ستاری به تئاتر است. توی کتاب

گفت و گو با جلال ستاری» هم در مورد این شیفتگی با ناصر فکوهی گفت و گو می کند. به نظرش تئاتر اجتماعی ترین و موثرترین هنر است. یک جای کتاب برمی گردد به ناصر فکوهی می گوید:

تاثیری که تئاتر در من داشت سینما نداشت. به خاطر زنده بودنش و یکی از خصوصیات بسیار مهم تئاتر همین است، یعنی شما در جایی نشسته اید و بازیگر دارد بازی می کند اما گویی با شما هم سخن می گوید آن چنان که گویی شما دارید با پهلویی خودتان حرف می زنید. زنده بودن آدم های در تئاتر باعث می شود که تئاتر هر چه باشد به نوعی، امروزین یا به روز شود.»

جمله ی آخر جلال ستاری در مورد به روز شدن تئاتر به نظرم نکته ی خیلی مهمی است. هنوز هم نمایشنامه های شکسپیر به تواتر در سالن های مختلف جهان به اجرا گذاشته می شوند. چرا؟ یک دلیل بزرگش همین است: تئاتر اجرا است. تئاتر زندگی بخش است. به روز است. بازآفرینی لحظات جاودانه ی بشری به زبان هر نسل است و راستش تئاتری که به تو دیدگاهی تازه به مشکلات و مسائل روزمره ات بدهد یا سوال هایی جدید در موردشان بپرسد ارزشی چند برابر دارد.

2- این روزها تئاتر دیدن برای امثال من خیلی ریسکی شده است. به مدد سالن های نمایش خصوصی تعداد اجراهای تئاتری زیاد شده است. به تبع آن تعداد بازیگران و کارگردانان و نمایشنامه ها هم زیاد شده. اما این زیاد شدن نسبت کاملا معی با کیفیت نمایش ها داشته. تعداد نمایش های افتضاحی که تویش بازیگرها سوتی هایی در حد اجراهای دبستانی می دهند بسیار زیاد شده است. قیمت ها همه بالا. نمایشنامه ها آبکی. مسخره ترین چیز برای من این است که اکثر تئاترها انگار برای خلاء دارند اجرا می شوند. اصلا هیچ ربط و روبطی با جامعه ی بیرون از سالن ندارند. انگار نمی توانند فکر کنند و چون نمی توانند ره افسانه می زنند و ای کاش حداقل ره افسانه می زدند.

3- تئاتر

هفت دقیقه» را به خاطر 9 بازیگر افغانستانی اش رفتم. برایم جالب بود که کارگردانی بردارد هر 9 بازیگر تئاترش را از مهاجران حاضر در ایران انتخاب کند. به هر کسی هم گفتم که همراهم شود گفت نمی آیم. تئاتر چرند زیاد دیده ام. حوصله ندارم 40هزار تومان دیگر دور بریزم. خارجی بودن نمایشنامه من را امیدوار می کرد که تئاتر خوبی باشد و راستش پشیمان نشدم. فراتر از انتظارم بود. خیلی جامعه ی امروز ایران بود. دقیقا همان به روز شدنی بود که از یک تئاتر به درد بخور انتظار می رود. 

داستان در مورد یک کارخانه است. 9 نفر منتخب به نمایندگی از کارگران کارخانه باید در مورد ادامه ی کار در کارخانه با صاحبان شرکت به نتیجه برسند. نماینده ی این 9 نفر بعد از 4 ساعت سروکله زدن با کراواتی ها (صاحبان شرکت) با پیشنهاد آن ها پیش هم قطارهایش برمی گردد. پیشنهاد کراواتی ها این است: کارخانه با شرایط قبل خود به کار ادامه می دهد و کسی اخراج نمی شود با این شرط: 15 دقیقه استراحت روزانه ی حین کار 7 دقیقه کاهش یابد.  

شرایط بیرون از کارخانه بحرانی است. تمام کارخانه ها در حال تعطیلی اند و کارگران همه جا در حال بیکاری. کارگران این کارخانه هم می ترسند که از کار بیکار شوند. آن ها با شنیدن این پیشنهاد خوشحال می شوند. کارخانه می تواند به کار خودش ادامه بدهد. 7 دقیقه که چیزی نیست.

اما درام تئاتر همین جاست: 8 نفر موافق و 1 نفر مخالف. نماینده ی کارگران که 4 ساعت بحث کرده با این پیشنهاد کراواتی ها مخالف است.

تئاتر

هفت دقیقه» سوال های سختی را از من مخاطب ایرانی ساکن کشور ایران می پرسد. هیچ ترسی هم از پرسیدن این سوال ها ندارد. یک جاهایی هم به ما سیلی می زند که چرا بیرون از درهای این سالن توی آن جامعه ی کوفتی چنین کارهایی را کرده اید و می کنید؟ بله. شرایط افتضاح است. همه ی کارخانه ها در حال تعطیلی اند. همه رو به بیکاری اند. فشارها زیاد است. ما کارگران کارخانه ای هستیم که علی رغم تمام فشارها، رئیس هایش تصمیم گرفته اند که ادامه بدهند. ولی شرط و شروط هایی گذاشته اند. 7 دقیقه از استراحت روزانه تان کم کنید. ما در حقیقت زیر بار این 7 دقیقه رفته ایم. مثل 8 نفر دیگر تئاتر هفت دقیقه». خوشحال هم هستیم که بیکار نشده ایم، که نابود نشده ایم، که هنوز هم با کمی سختی بیشتر می توانیم آرزوهایمان را دنبال کنیم. اما. 

دموکراسی با خودش یک جور دیکتاتوری هم دارد: دیکتاتوری اکثریت. آن 8 نفر به نام ادامه ی زندگی، به نام میهن، به نام ناموس می خواهند آن 1 نفر مخالف را خفه کنند. آن 1 نفری که می داند این 7 دقیقه یعنی چه. می داند که 7 دقیقه فقط 7 دقیقه نیست. جامعه ی مصرفی، حماقت آدم ها، وقتی جنسی 30 سنت است و یک روزه 50 سنت می شود نباید بخرید. اما می خرید و قیمتش را می برید به 70 سنت و 90 سنت. 

خوشم آمد. نمایشنامه ی ساده. ارجاع های به جامعه ی بیرون و راستش بازیگر نقش اول نمایش هم خیلی خوب بازی می کرد. شاید نقش دوم (سردسته ی موافقان) کمی لنگ می زد. اما نقش اول فوق العاده بود.

توی این وانفسای تئاترهای افتضاح پرشمار،

هفت دقیقه» کار ارزشمندی است. از آن کارها که بعدش اگر همراه داشته باشی می توانی به اندازه ی یک ساعت در مورد دیالوگ دیالوگ نمایش و روندهایش و حتی پایان بندی بازش گپ ها بزنی.


از دانشگاه خاتم خوشم آمد. 

خب اولین دلیلش مسلما این است که امروز، من و محسن را دعوت کردند که به عنوان یک نمونه مطالعاتی در درس 

Getting Things Done In Iran برای دانشجویان از کارهای کرده و نکرده ی دو سال اخیرمان در دیاران حرف بزنیم. از آن حرفه ای بازی هایی بود که فقط از یک استاد هاروارد خوانده برمی آید. علیرضا عبدلله زاده

فارغ التحصیل MPA از هاروارد است. این درس را این ترم در دانشگاه خاتم ارائه می دهد. در مورد نمونه های موفق تغییرات در سطح ت ها و قوانین در ایران است درسش. این که چطور گروه هایی به پا می خیزند و علی رغم تمام نشدن ها ادامه می دهند و تغییر ایجاد می کنند. نمونه های آن طرف آبی اش توی آمریکا و جاهای دیگر دنیا زیاد است. اما کار جالب عبدالله زاده این بود که داشت سعی می کرد نمونه های بومی را هم جمع کند و به دانشجوها نشان بدهد که بفهمند بازی کردن در زمین ایران چطور است. ما هم یک نمونه ی بومی! مثلا قرار است در دوره های بعدی در سال های بعد به عنوان یک نمونه ی کلاسیک تدریس شویم و مورد بررسی قرار بگیریم!

سیلابس درسش برای من یکی که جذاب بود. قبل از امروز هم اصلا نمی دانستم چنین درسی در دانشگاه خاتم در حال ارائه است. محسن شنبه بهم گفت برویم؟ گفتم برویم. هیچ چیزی هم آماده نکرده بودیم. راستش اصلا نمی دانستیم باید چه داستان هایی برای دانشجوها تعریف کنیم. کلاسشان از ساعت 4:30 تا 6 عصر بود. ولی ارائه ی ما تا ساعت 7 طول کشید. برایشان خب شنیدن داستان ها و زور زدن های ما برای تغییر قانون تابعیت و به رسمیت شناختن حق زن ها در انتقال تابعیت ایرانی جذاب بود. هر چند هنوز چند تا غول دیگر مانده. ولی تا اینجایش هم خوب پیش آمده بودیم. دانشجوهای ارشد بودند. تعدادشان کم بود. مثل اینکه کلاسشان مستمع آزاد هم می پذیرد. بعد کلاس دلم خواست استادهای هاروارد و آکسفورد هم یک همچین درخواستی کنند تا ما بوستون و لندن را ندیده از دنیا نرویم.

خب ساختمان دانشگاه خاتم خیلی شیک و باکلاس بود. سالن مطالعه ی گروهی داشت. انفرادی داشت. مبل و کاناپه داشت. کلاس ما در طبقه هفتم ساختمان بود و توی طبقه آشپزخانه هم برای دانشجوها بود. برای من که دانشجوی دانشکده فنی بوده ام و دیوارهای قطور 80 ساله اش را بارها در آغوش گرفته ام حس دیگری داشت. نمی گویم فنی بد بودها. فنی عشق بود. ولی خب ساختمان های نو و شیک و خوشگل موشگل حس خوبی به آدم می دهند در هر صورت. به یک سری چیزها فکر کرده اند که 80 سال پیش موضوعیت نداشت.

ساز و کار دانشجوپذیری و حمایت از دانشجوهایش به معنای واقعی کلمه دانشگاه بود. دانشجوهای دانشگاه خاتم بابت درس خواندن حقوق می گرفتند. ماهی 2.5 میلیون تومان بابت درس خواندن و فعالیت های پژوهشی در دانشگاه حقوق می گرفتند. از دولت حقوق نمی گرفتند. نه. بانک و بیمه ی پاسارگاد مسئول تامین مالی این دانشگاه بودند. بعد از فراغت از تحصیل این دانشجوها هم پاسارگادی ها برایشان پیشنهادهای کاری داشتند. دو دو تا چهار تا که کردم دیدم برای پاسارگادی ها خرجی نیست واقعا. ای کاش بقیه ی غول های اقتصادی ما هم همچه شعوری داشتند. ساختار دانشگاه های دولتی ما غلط است. دانشجو را می گیرند. مفتکی و با هزار منت یک درسی بهش می دهند. بعد هم به امان خدا ولش می کنند. ولی خاتم این جوری نبود. خوشم آمد ازش.


دریافت سیلابس درس
عنوان: Getting Things Done In Iran
حجم: 1.07 مگابایت
توضیحات: Getting Things Done In Iran


قتل  همدانی

1- بهروز حاجیلو، یک مرد بازوکلفت همدانی، دیروز سوار پژو 206ش شده. رفته جلوی یکی از مسجدهای همدان. منتظر شده تا امام جماعت مسجد (مصطفی قاسمی) بیرون بیاید. از ماشینش پیاده شده. تفنگ کلاشینکفش را در آورده و تق تق دو تا گلوله توی سر بی نوا شلیک کرده. سوار پژویش شده و الفرار. بعد که احتمالا به یک جای امن رسیده موبایلش را تیار کرده و توی اینستاگرام شروع کرده به استوری گذاشتن که الانم یه و به درک واصل کردم همدان خیابان شهدا»! پلیس هم به 24 ساعت نکشیده فهمیده و رفته توی همان محل قایم شدنش به درک واصلش کرده. طی عملیاتی که 20 دقیقه طول کشیده و پلیس دو تا مجروح هم

داده.

راستش از این که یک نفر به راحتی توانسته در ملاء عام در سرزمینی که تفنگ ممنوع است کسی را بکشد خیلی ناراحت شدم. از این که آن یک نفر این قدر قاطی باشد که برود با افتخار بگوید من کشتم هم خیلی ناراحت شدم. این دو تا سیگنال های زیادی از جامعه ی ایران به من دادند. ولی بیشتر از همه ی این ها از این ناراحت شدم که پلیس این مرد بازوکلفت را دستگیر نکرد. بیشتر از همه از این ناراحت شدم که به همان سرعتی که او آدم کشت، خودش هم کشته شد. از این افتضاح تر ممکن نبود.

2- میشل فوکو یک کتاب فوق العاده دارد به اسم

بررسی یک پرونده ی قتل». مرتضی کلانتریان آن را ترجمه کرده و نشر آگه به چاپ رسانده است. کتاب وحشتناکی است. کتاب را فوکو ننوشته. بلکه فوکو برداشته یک پرونده ی قتل در سال 1836 فرانسه را با تمام مستنداتش در یکی از کلاس هایش تدریس کرده و این کتاب ماحصل آن کلاس است. 200 صفحه از کتاب مستندات پرونده ی قتل است و 80 صفحه هم تحلیل های فوکو. 

این کتاب رمان نیست. کاملا مستند است. اعترافات قاتل و نظر دادگاه و نظر روانشناسان و واکنش های مطبوعات و. ولی در حد یک رمان تعلیق دارد و آدم را مبهوت می کند. مقدمه ی مترجم کتاب اصلا بیراه نیست. جایی که می نویسد:

در حدود 160 سال پیش جوانی از روستای اونه، در ایالت کالوادوس فرانسه، مادر و خواهر و برادرش را به قتل می رساند. دستگاه قضایی فرانسوی برای دستگیری و محاکمه و مجازات متهم اقداماتی در اجرای عدالت به عمل می آورد که در حال حاضر نیز از حیث دقت در رسیدگی و جلوگیری از به حق متهم شگفت انگیز است. تحقیقات رئیس دادگاه صلح به محض وقوع قتل ها، تحقیقات بازپرس، معاینه اجساد توسط پزشکان قانونی، اظهار نظر پزشکان در نزد بازپرس و در دادگاه جنایی، قرار مجرمیت صادره از سوی بازپرس، اظهار نظر هیات تشخیص اتهام وبه کیفیتی است که نمی تواند موجب اعجاب و تحسین نشود.»

3- زده اند کشته اندش. بی آن که بفهمند و بفهمیم که چرا. همه چیز واگذار شده به حدس ها و گمان ها. ما روزانه چند تا مرد بازوکلفت پژوسوار می بینیم؟ ما روزانه چند تا مرد می بینیم که شباهت غریبی به بهروز حاجیلو دارند؟ توی عالم واقع که زیادند. توی عالم مجازی هم که تا دلت بخواهد. هر کدام از این ها مستعد بهروز حاجیلو بودن نیستند؟ چه چیزی باعث شده که او تفنگش را بیرون بیاورد و یک را بکشد؟ چه چیزی باعث خواهد شد که آن تبدیل به یک مادر شود؟ آیا او فقط یک فرد مریض بوده یا عصاره ای از این جامعه بوده؟ چرا تبدیل به این هیولا شده است؟ کجاها کم بوده؟ کجاها زیاد بوده؟ ما چه کار کنیم که در معرض او و امثالش نباشیم؟ شاید اصلا ماجرا اینی که ما دیده ایم نباشد. د لامصب ها. هزاران چرا وجود دارد. واقعا چرا کسی این وسط یقه ی پلیس را نمی گیرد که تو به چه حقی زده ای او را کشته ای؟ تا وقتی به هزاران سوال جواب نداده چرا کشته ایدش؟ آخر این سرعت عمل به چه درد می خورد؟ یعنی بلد نبوده اند تیر بزنند به پایش یا بازویش؟ حتما باید می زده اند توی قلب یا سرش؟! آره. در دنیای قشنگ نو زندگی می کنیم. اینستاگرام حاجیلو هزاران فالوور دارد که می توانند هزاران حقیقت از جامعه را با کامنت هایشان پای پست های حاجیلو به ما بنمایانند. داده کاوی می خواهد و اتفاقا می تواند خوب هم سرگرم کند آدم ها. نتایج ملموس هم می تواند داشته باشد. اما اصل داستان چیز دیگری بوده. چیزی که شاید تفاوت ایران 1398 با فرانسه ی 1836 باشد.


هوا ابری بود. شیطان کوه در لایه ای از مه فرو رفته بود. ترمینال خلوت بود. به جز چند سربازی که منتظر اتوبوس کرمانشاه بودند کسی نبود. تلویزیون سالن انتظار ترمینال برای خودش تصاویری از سیل ها را نشان می داد. دور ساختمان ترمینال راه می رفتم. مجید کنار کیسه خواب و کوله ی سربازی اش ایستاده بود. مرخصی وسط آموزشی اش تمام شده بود و باید برمی گشت. مسافر کرمانشاه بود.

دلم یک چیزی مثل سیگار می خواست. چیزی که حجم اندوه آسمان ابری و انتظار برای اتوبوس کرمانشاه و سبزی درخت های انبوه شیطان کوه و مه غلیظ بالای کوه و زیبایی گنبد آبی شیخ زاهد گیلانی را یک جا توی سینه ام جا بدهد و بعد با لذتی عمیق آن را از بدنم دفع کند. حالت سیگار همین است. ولی خودش همین نبود. هیچ وقت از سیگار خوشم نیامد.

ولی به چیزی مثل سیگار نیاز داشتم. یاد یکی از شعرهای بیژن نجدی افتادم که توی همین ترمینال لاهیجان اتفاق می افتاد. لعنت به حافظه ام که هیچ وقت نمی توانم خوب حفظ کنم. به آن شعر نیاز داشتم. به کلمه های دور بیژن نجدی نیاز داشتم. باید آن کلمه ها را زیر لب زمزمه می کردم تا بتوانم تمام حجم سنگین لحظه ها را در خودم جذب کنم و بعد با لذت رها شوم. اما یادم نمی آمد. شعری بود از انتظار برای آمدن اتوبوس. یا شاید من این طور فکر می کردم. دست به دامان گوگل شدم. اتوبوس به علاوه ی بیژن نجدی. انتظار به علاوه ی بیژن نجدی. ترمینال به علاوه ی بیژن نجدی. نه هیچ کدام آن شعری را که می خواستم نمی آوردند.

این را پیدا کردم:

"اتوبوسی آمده از تهران

یکی از صندلی‌هایش خالی‌ست

قطاری می‌رود از تبریز

یکی از کوپه‌هایش خالی‌ست

سینماهای شیراز پر از تماشاچی‌ست

که حتما ردیفی از آن خالی‌ست

انگار یک نفر هست که اصلا نیست

انگار عده‌ای هستند که نمی‌آیند

شاید، کسی در چشم من است

که رفته از چشمم

نمی‌دانم…"

ولی آنی که می خواستم نبود. از گوگل بدم آمد. جست و جو کردن در گوگل را دیگر دوست ندارم. مجید با سربازهای دیگر گرم گرفته بود. فکر می کردم اتوبوس کرمانشاه دیر بیاید. ولی راس ساعت 5 عصر آمد. مجید خداحافظی کرد و سوار اتوبوس اسکانیای نارنجی شد. کنار پنجره نشست. هوا بوی باران داشت. ولی هنوز خبری از قطره های ریزش نبود. حتم امشب بارش می گرفت. حتم امشب اتوبوس در جاده هایی بارانی به سمت کرمانشاه می رفت. ایستادم تا اتوبوس حرکت کرد و رفت. با مجید بای بای هم کردم. 



پیکان

پیکان سرنوشت ما» را خواندم. زندگینامه ی احمد خیامی. این که چطور از کوچه پس کوچه های مشهد رسید به ساخت کارخانه ی ایران ناسیونال و تولید پیکان. قصه ی پر آب چشمی بود. حتی اگر این روزهای ایران خودرو را هم ندیده بگیریم باز هم قصه ی پر آب چشمی است. مثل خیلی از داستان های دیگر مردان کاری دهه ی 40 ایران. مردانی که با نبوغ شان معجزه ها کرده بودند در اقتصاد ایران و یک انقلاب در جامعه به ناگاه آن ها را نابود کرد. انقلابی که چند دهه طول کشید تا بفهمد که اقتصاد مال خر نیست. احتمالا چند سال هم طول می کشد تا بفهمد که بدون بده بستان با جهان نمی تواند زنده بماند. این روزهای ایران خودرو و کارخانه های خودروسازی را هم بخواهیم وارد مقایسه کنیم که دیگر خواندن پیکان سرنوشت ما» یک تراژدی خواهد بود که از کجا به کجا رسیدیم.

پیکان سرنوشت ما» از آن کتاب هاست که به نظرم یک نوجوان 16-17 ساله یا دانشجوی سال اول دوم دانشگاه حتما باید بخواندش. صفحات زیادی دارد که به نظرم از صد تا کلاس مدرسه و دانشگاه های ما باارزشتر است.

برای من جذابترین نقطه ی کتاب، تلاش های احمد خیامی برای تولید اتوبوس های بنز و مذاکره با مرسدس بنز و بی ام و و فیات و کمپانی روتس نبود. برای من جذاب ترین صفحات کتاب سال های جوانی احمد خیامی بود. روزهایی که پیش نیاز حرکت او برای تولید اتوبوس و مینی بوس و پیکان بود. پیش نیازی که خودم اصلا یاد نگرفتم. توی مدرسه و دانشگاه هم یادم ندادند و پیش نیاز بزرگی است: مهارت فروش.

احمد خیامی پیش از آن که قدم در راه تولید بگذارد، یک فروشنده بود. در مشهد کارواش داشت و ماشین ها را می شست و بزنگاه زندگی اش زمانی بود که وارد کار فروش ماشین شد:

در سال 1332 که قدم به سی سالگی گذاشتم اولین اتومبیل مرسدس بنز را در مشهد فروختم و فهمیدم کم کمک زندگی روی خوشش را به ما نشان می دهد. نخستین اتومبیل بنز را به احمد قریشی که قوم و خویش دور ما بود در ازای مقداری پول نقد و چند سفته و یک دستگاه اتومبیل جاگوار بسیار کهنه فروختم. دومین اتومبیل مرسدس بنز را دکتر شاملو از ما خرید و به این ترتیب کار اتومبیل فروشی در مشهد حسابی رونق گرفت.» ص 63

احمد خیامی فروشنده ای حرفه ای بود. نگاه کوتاه مدت نداشت. می دانست که باید غم مشتری را بخورد. می دانست که مشتری فقط بر اساس نیاز نیست که به او مراجعه می کند. روابط انسانی مهم است. این که کار مشتری به بهترین شکل انجام شود و رضایت داشته باشد. 

نبوغ احمد خیامی کجای کتاب به من ثابت شد؟ آن جایی که راه کانال سوئز بسته شد و شرکت واردکننده ی خودروهای بنز واردات را متوقف کرد. ماشین های وارداتی باید از دماغه ی امیدنیک می آمدند و همین قیمت شان را چند برابر می کرد. بنابراین بی خیال واردات خودرو شده بودند. ولی احمد خیامی از سمت مشتری ها تقاضا داشت:

شرکت را در فشار گذاشتم تا اجازه دهند و مستقیما به کارخانه ی بنز نامه بنویسند و سفارش های مرا قبول کنند و به قیمت عادی صادرات، با در نظر گرفتن حق نمایندگی شرکت مریخ برایم پروفرمای فروش بفرستند تا اعتبار باز کنم. 

گفتم خب، بنادر آلمان چطور؟ کرایه ی راه و حمل آن ها را جداگانه می پردازم و خود می دانم از چه دری وارد شوم. پس از اصرار آن ها، گفتم می خواهم از راه بیروت اتومبیل بیاورم و آن ها عقیده داشتند این کار غیرممکن است و عبور آن تعداد اتومبیل از چند کشور سوریه، اردن و عراق مشکلات زیادی دارد و ریسک بزرگی است. 

صد دستگاه بنز 180 دیزلی از آلمان سفارش دادم و کرایه ی حمل از هامبورگ و انتقال به بیروت و بیمه ی آن را هم که مبلغ نسبتا ناچیزی بود پرداختم. پارتی اول چهل دستگاه بود و قرار شد پارتی دوم هم شصت دستگاه باشد. بیروت بندر آزاد بود و اتومبیل ها را می شد به شکل ترانزیت از کشورهای سر راه عبور داد. در تاریخی که اولین پارتی به بیروت می رسید با هواپیما به آن جا رفتم. اتومبیل های بنز را به آسانی از گمرک بیروت تحویل گرفتم و با چهل راننده ی عرب از راه سوریه و اردن و عراق به سوی گمرک قصر شیرین روانه شدیم.»

چنین دیوانه ای بوده احمد خیامی. به نظر من نبوغ او در فروش و تامین اجناس مورد تقاضا بود که او را به تولید اتوبوس و پیکان رساند. مثلا ماه های اولی که پیکان تولید می کرد، بازار ایران پیکان را نمی پذیرفت. می گفتند پیکان ضعیف است. جوش می آورد. ماشین های آلمانی  و آمریکایی وارداتی بهترند. احمد خیامی چه کار کرد؟ رفت تعداد زیادی پیکان را نصف قیمت به آموزشگاه های رانندگی فروخت. این جوری کسانی که رانندگی یاد می گرفتند با پیکان یاد می گرفتند و به آن عادت می کردند. کم کم توانست پیکان را در جامعه ی ایران جا بیندازد. این وسط تصمیم اشتباه دولت آن زمان بود که برای واردات تعرفه قائل شد و پیکان انحصاری شد. این ها حواشی است. برای من یادگرفتنی ترین جای کتاب همین بود: تا وقتی فروختن را یاد نگیری نمی توانی به سمت تولید پیش بروی. تا وقتی بلد نباشی که با فروختن داشته هایت سود کنی و حجم خودت را بزرگتر کنی،‌ نمی توانی به تولید فکر کنی. برای من که نه در مدرسه ونه در دانشگاه این را یاد نگرفتم، نکته ی غم انگیزی است!


مرتبط:

ویژه نامه مجله آنگاه در مورد پیکان

وقتی از پراید حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟


دوشنبه بود که جزئیات لایحه ی اعطای تابعیت به بچه های مادر ایرانی-پدر خارجی توی مجلس تصویب شد. یکشنبه اش کلیات با 188 رای موافق تصویب شده بود. رای قاطعی بود. اصلا باورم نمی شد. هنوز هم شک دارم که کار ما بوده یا نه. مسلما فقط ما نبودیم. درستترش این است که بگویم ما هم بودیم. برای پیگیری اش خیلی زور زدیم. با آدم های مختلفی صحبت کردیم. یک سال فقط دنبال این بودیم که ببینیم مسئله چیست و چرا نمی شود که بچه های مادر ایرانی مثل بچه های پدر ایرانی شناسنامه داشته باشند. 

گزارش هم نوشته بودیم. محسن با هزار مذاکره و رایزنی بالاخره گزارشمان را توی مرکز پژوهش های مجلس چاپ کرده بود. آبان 1397 بود که گزارشمان توی مرکز پژوهش های مجلس به صورت محرمانه چاپ شد. گفته بودند گزارشتان درباره ی حقوق ن هم هست یک جورهایی و ما نمی خواهیم گزارش های حقوق ن به صورت رسمی منتشر شوند! گزارشی که وقتی روز رای گیری بهش استناد شد حس خوبی داشتم. من تا به حال کتاب چاپ نکرده ام. همیشه برایم نگران کننده بود که کتابی چاپ کنم که کسی نخردش و فقط کاغذ حرام شود. اما گزارش مرکز پژوهش ها حس خوبی داشت. به اندازه ی تیراژ یک کتاب معمولی در ایران چاپ شده بود و مبنا هم قرار گرفته بود. هر چند خروجی مجلس اصلا آن چیزی نبود که ما توی گزارشمان آورده بودیم. انتظار بالایی هم هست که همه چیز مطابق خواسته ی تو پیش برود. مطمئنا وقتی ده ها نفر نظر می دهند و اعمال نفوذ می کنند خروجی آن چیزی نمی شود که تو می خواهی. ولی ما راضی بودیم. این که بالاخره بچه های مادر ایرانی-پدر خارجی می توانستند قبل از ورود به مدرسه صاحب شناسنامه شوند خودش یک قدم رو به جلو بود. همیشه تغییرات جزئی اتفاق می افتند. هیچ وقت نباید به تغییرات انقلابی اعتماد کرد.

حواشی قبل و بعد تصویب لایحه برای خودش یک کتاب است. مخالفان تغییر وضعیت خودشان یک کتاب هیجان انگیزند. از کارهایی که می کردند. زیرآب زنی هایشان. نامه های محرمانه شان علیه ما. دو سال پیش وقتی سراغشان می رفتیم که بفهمیم دردشان چیست، ما را تحویل نمی گرفتند. با ما حرف نمی زدند. می پیچاندند. ولی بعد از دو سال به جایی رسیده بودیم که برای حذف کردنمان زور می زدند.

برای من اما بیش از هر چیز تصویب لایحه ی اعطای تابعیت به مادر ایرانی ها جنگ چهارچوب بندی ها بود. من یاد گرفته بودم که چهارچوب بندی یک مسئله چیست. یاد گرفته بودم که خود مسئله همیشه یک چیزی جدای از چهارچوب بندی های آن است. یاد گرفته بودم که بیان اشکال مختلف از یک مسئله برای آدم های مختلف لازم است. شناسنامه دادن به بچه های مادر ایرانی جنگ چهارچوب بندی ها بود. برای من نمونه ی عملی جنگ چهارچوب بندی ها بود. جنگی که هر کدام مان سعی می کردیم با آن ذهنیت نمایندگان مجلس و جامعه را تغییر بدهیم و موافق یا مخالف تغییر قانون کنیم.

ما می گفتیم بچه ی مریم میرزاخانی و نخبه هایی که از ایران رفته اند؛ آن ها می گفتند بچه های زن های محرومی که به اجبار فقر در نقاط مرزی شوهر کرده اند.

ما می گفتیم مبارزه با فقر مطلق و این که نباید زنی را که به دلیل فقر مجبور به ازدواج شده از حقوق شهروندی محروم کنیم؛ آن ها می گفتند تهدید امنیتی و نفوذ داعش از طریق زن های ایرانی.

ما می گفتیم حق زن ایرانی و این که او هم باید مثل مرد ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندش را داشته باشد؛ آن ها می گفتند ماده 1060 قانون مدنی و اامی بودن اجازه گرفتن زن ایرانی برای ازدواجش با یک مرد خارجی.

ما می گفتیم محرومیت بچه ی مادر ایرانی-پدر خارجی و محکومیت به بی شناسنامگی به خاطر گناهی که خودش مرتکب نشده؛‌ آن ها می گفتند کودک همسری و تشویق به ازدواج ن ایرانی در سن پایین.

آن ها می گفتند که به خاطر شناسنامه دار شدن بچه های ن ایرانی با پدر خارجی کل جمعیت افغانستان و پاکستان مهاجرت می کنند به ایران؛‌ ما می گفتیم ایران تایلند نیست که افغانستانی ها و پاکستانی ها به خاطر زن ایرانی مهاجرت کنند، آن ها به خاطر اقتصاد و فرار از جنگ مهاجرت می کنند.

ما می گفتیم حقوق بشر و گزارش های یو پی آر سازمان ملل در مورد تبعیض های جنسیتی در ایران و بد نام شدن ایران در مجامع جهانی و این که فقط 6 کشور دیگر جهان مثل ما هستند که زن ها را در انتقال تابعیت داخل آدم حساب نمی کنند؛ آن ها می گفتند وای وای الگوگیری از کشورهای دیگر جهان؟!

ما می گفتیم خطر امنیتی تردد آدم های بی هویت و به اصطلاح بی پلاک در جامعه ی ایران و طعم تلخ تبعیض و تخم کینه و عناد؛ آن ها می گفتند خطر افزایش جمعیت سنی های ایران!

پیدا بود که ما برنده ایم. اما برگ برنده ی آن ها این بود که خیلی هایشان دست اندرکار بودند. صاحب نفوذ و قدرت بودند. جایگاه داشتند. و ما. رومه ها همراهمان شده بودند و نهایتا در جنگ چهارچوب بندی ها، این ما بودیم که برنده شدیم. نماینده های مجلس آدم های اهل فکری نیستند. نمی توانند هم باشند. هزار تا فکر و مصیبت توی کله شان است. حتی اگر فقط به کار خودشان (قانونگذاری) هم برسند باز هم نمی توانند اهل فکر باشد؛‌ چه برسد به حالا که دنبال حل کردن مشکلات ریز و درشت اهالی شهرهایشان و گروکشی از اهالی دولت و. نیز هستند. آن ها فقط به چهارچوب بندی ها توجه می کنند و در این جنگ ما برنده شدیم. جنگی که به خاطر یک حق بود: حق شناسنامه دار شدن و حق ایرانی بودن بچه های مادر ایرانی.


بی باد بی پارو

یک جایی می خواندم که هنر نویسندگی یعنی از کاه کوه ساختن. ولی بعدها به این نتیجه رسیدم که تعبیر مزخرفی بوده. به این رسیدم که هنر نویسندگی یعنی شکوه بخشیدن به لحظه های خرد زندگی، به خصوص توی داستان کوتاه. ما آدم ها راحت از پیش پای ثانیه ها می گذریم و گذران لحظه های روز و شب برایمان شفافیت ندارد. ابر تیره و کثیف عادت لحظه هایمان را بی شکوه می کند و راستش من عاشق داستان کوتاه هایی هستم که شکوه لحظه های خرد زندگی را ابهتی عظیم به آن ها برمی گردانند.

پیرمردها و پیرزن هایی که برای انجام کارهایی ساده تبدیل به یک قهرمان می شوند. این مضمون مشترک دو داستان کوتاهی هستند که از خواندنشان لذت برده ام: داستان صعود از فریبا وفی در مجموعه داستان

بی باد، بی پارو؛ و داستان از ره رسیدن نوشته ی محمدآصف سلطان زاده در مجموعه داستان کوتاه

جانان خرابات.

صعود داستان ساده ای دارد. همان پاراگراف اول این داستان 10 صفحه ای موضوع را به خوبی بیان می کند:

کاش مامان مار بود. آرام آرام می خزید و از پله ها می رفت بالا. اما مامان نه نرمی مار را دارد نه سبکی اش را. صد کیلو وزن دارد و هشتاد و یک سال سن. پا هم ندارد. از چند سال پیش پاها شروع کردند پرانتزی شدن. بعد شدند عین متکا. بی حس شدند و از هشت نه ماه پیش هم دیگر کار نکردند. حالا مامان قرار است چهار طبقه بیاید بالا و برسد به آپارتمان من. ساختمان آسانسور ندارد. مامان هم از آن مادرهای فرز و بساز نیست که بگوید نرده را می گیرم و آرام آرام می کشم بالا. تا همین پارسال کسر شانش می شد عصا دستش بگیرد. یک بار حرف از ویلچر زدم،‌ چنان نگاهم کرد که فکر کردم اگر تنفنگی چیزی داشت بهم شلیک می کرد. حالا عشقش کشیده بیاید خانه ی من.

و بعد داستان صعود یک مادر پیر از 4 طبقه ی ساختمان. تمام 10 صفحه ی داستان تو در تعلیقی که آیا این مادر پیر و دخترش به مقصد می رسند؟ داستان خیلی ساده است. ولی لامصب تعلیق دارد. حتی احتمال های داستان هم زیاد نیستند: بازگشت- مرگ- موفقیت. ولی قلم قهار فریبا وفی چنان مادر پیر داستان را برایت دوست داشتنی می کند که تو برای خواندن تک تک تلاش هایش و سرانجامش داستان خط به خط می خوانی و می بلعی.

داستان از ره رسیدن» قصه ی یک پیرمرد است که او هم قرار است یک کار ساده را انجام بدهد: از فرودگاه به خانه ی پسرش برود. داستان از زاویه ی دوم شخص مفرد روایت می شود. مخاطب روایت هم پیرمردی است که از کابل پا شده آمده به دانمارک به دیدن پسرش. اول از کابل رفته تهران. از تهران به فرانکفورت و از فرانکفورت به کپنهاگن دانمارک. حالا در فرودگاه کپنهاگن است و هر چه قدر چشم می گرداند پسرش را نمی بیند. 

پیرمرد افغانستانی به غیر از فارسی یک کلمه هم زبان خارجی نمی داند. به تازگی همسرش را بعد از 40 سال زندگی مشترک از دست داده. خواسته بود که پسرش به دیدار او در کابل برود. اما دیدار (اسم پسرش است) گفته بود من به افغانستان برنمی گردم و تو بیا به دانمارک. حالا پیرمرد در فرودگاه کپنهاگن سرگردان است. سردرد دارد. پسرش به دنبالش نیامده. استرس رها شدنش با روایت محمدآصف به جانت می افتد و رهایت نمی کند. او تصمیم می گیرد خودش به خانه ی پسرش برود: آدرسی که روی پاکت های نامه درج شده بود. اما در یک مملکت غریب، با آدم هایی که زبان شان کاملا متفاوت است و فرهنگشان هم حتی متفاوت. آیا او به دیدار فرزندش می رسد؟ آیا اتفاقی برای پسرش افتاده؟ چرا دیدار به دیدار پدرش در فرودگاه نیامده؟ آیا او خواهد توانست که او را پیدا کند؟ قلم محمدآصف سلطان زاده هم قوی و گیرا است. او چنان شخصیت پیرمرد و کشش های پدرانه اش را قوی توصیف می کند که تو عاشق شخصیت پیرمرد می شوی. خط به خط او را دنبال می کنی تا ببینی آخرش به دیدار فرزندش می رسد یا نه. پایان بندی این داستان محمدآصف سلطان زاده آن را خیلی پیچیده و عمیق تر هم می کند؛ تبدیلش می کند به یک داستان مهاجرت تلخ. فرزندی که مادرش در سرزمین مادری اش مرده و او نرفته به دیدار پدرش. حالا پدرش آمده به دیدار او. آن هم کجا؟ دانمارک؟ چرا دانمارک؟ پسری که سرزمین به سرزمین از وطن مادری اش دور شده تا این که رسیده به دانمارک و حالا پیرمرد افغانستانی بعد از تجربه ی مرگ همسرش.

این دو داستان کوتاه که شرحی از دلهره های لحظه های پیرزن و پیرمرد بودن برای انجام کارهایی به ظاهر ساده است بدجوری من را تکان دادند.



داستان‌های دوست‌داشتنی من: هنر کدبانوگری


بالاخره دوچرخه سوار شدم. خود سهیل انداخت توی دهنم که دوچرخه بخرم. خودم نمی دانستم چی بخرم چی نخرم. هزار تا متن هم که بخوانی آخرش وقتی می روی پایش گه گیجه می گیری. فقط آدمی که تجربه کرده می تواند هر را از بر تشخیص بدهد. و راستش من گیر آدم کارشناسم همیشه. آدم های کارشناس غنیمت اند. آدم هایی که به مارک و یال و کوپال نگاه نمی کنند. تجربه چنان آن ها را آبدیده کرده که از پس هر زرق و برقی می توانند اصل جنس را تشخیص بدهند. توی هر کاری آدم های کارشناس غنیمت اند و راستش در آستانه ی 30 سالگی دارم به این یقین می رسم که آدم های کارشناس واقعا کمیابند. از ثمرات سپهرداد برای من پیدا کردن دوچرخه سوار خفنی به اسم سهیل است.

کچلش کردم بس که گفتم برویم دوچرخه بخریم. جور در نمی آمد. ماه رمضان بود. خسته و گرسنه بودیم. وقت نمی شد. یا من جور نبودم یا او جور نبود. تا اینکه بالاخره شنبه زدیم توی گوشش. من مصدوم بودم. کجکی و گشاد گشاد راه می رفتم. تعطیلات را رفته بودم سر زمین کشاورزی کار کرده بودم. بدنم آماده نبود و چنان عضله های پشت پایم گرفته بود که نمی توانستم پایم را خم کنم و توی راه رفتن هم لنگ می زدم. بهم گفت ساعت 5 گمرک باش. گفتم شاید کمی دیر بیایم. گفت موتور بگیر بیا. گفتم موتور نمی توانم سوار شوم با این وضعیت که. پایم را اگر بلند کنم تا اعما احشایم جر می خورد از درد. اسنپ گرفتم و با نیم ساعت تاخیر رسیدم بهش. 

راه افتادیم توی تک تک مغازه های خیابان هلال احمر و خیابان قلمستان به دوچرخه نگاه کردن. مهم ترین چیز شانژمان است. برای من شانژمان همان گیربکس بود. چیزی که انرژی خروجی از پاهایت را هدر ندهد و آن قدر تند و تیز باشد که تعویض دنده ها را به موقع انجام دهد. شانژمان هم حداقل باید دئور باشد. دئور به پایین ارزش ندارد. اکثر مغازه ها شانژمان دئور به بالا نداشتند. یا اگر داشتند 2-3تا دوچرخه بیشتر نبود. وقتی تعداد گزینه ها پایین می آید انتخاب آسان تر می شود. 

و بالاخره به پاندا رسیدم. اولش نمی دانستم اسمش را چه بگذارم. آخر شب که عکسش را به یار نشان دادم گفت سیاه و سفیدش خیلی خوشگل است. بامزه است. مثل پاندای چینی می ماند. و واقعا هم چینی است خب. تک بود. قیمتش از بقیه ی دوچرخه های همرده اش پایین تر بود. خرید قبلی آقای مغازه دار بود. قیمتش را بالا نبرده بود. مارک مشهوری نبود. اما ترمزهای هیدرولیکی و رینگ و لاستیک و شانژمانش خفن بودند. قمقمه هم داشت. خوشگل بود. سهیل اکی داد. برایم کلی توضیح داده بود که مارک دوچرخه اهمیتی ندارد و مهم همین ادواتش است. و من با خیال راحت خریدمش.

اما آن روز سوارش نشدم! گرفتگی عضلات پایم به قدری بود که نمی توانستم حتی امتحانی سوار دوچرخه شوم. سهیل جورم را کشید. راه خانه ام دور بود. گفت من می برم مغازه مان می گذارم. هر وقت پایت خوب شد بیا سوارش شو برو خانه. خودش خسته بود. اما سوار شد. سربالایی خیابان کارگر و ولیعصر را کشید رفت بالا و دوچرخه را گذاشت توی مغازه اش. من خیالم راحت بود. با مترو برگشتم خانه تا امروز. 

امروز آغاز رفاقت من و پاندا بود. سهیل بهم جایزه هم داد: یک عدد دستکش مخصوص دوچرخه سواری. از این دستکش های بدون انگشت. من ناشی اول برعکس پوشیدمش. سهیل بر و بر نگاهم کرد که تو چرا این جوری دستکش می پوشی؟ این طرفش که نرم است باید بالا باشد نه پایین. خب تا به حال دستکش دوچرخه نپوشیده بودم. چند دقیقه بعدش که زنگش زدم و ازش پرسیدم آقا من این دنده ها را چطور خلاص کنم، فکر کنم به عمق فاجعه پی برد.

و راستش حس دیگری داشت. خودم را توی سرپایینی خیابان ولیعصر و توی خط ویژه رها کردم. سر ظهر بود. خورشید مستقیم می تابید. ولی سرپایینی بود. با سرعت پایین می رفتم. باد توی تنم می وزید و خنکم می کرد. داشتم رها می شدم. دست انداز های خیابان زیاد بودند. ولی کمک فنرهای چرخ جلو خوب آن دست اندازها را می کشت و من آسیبی نمی دیدم. فکر می کردم سر چهارراه ها باید پیاده شوم و دوچرخه به دست رد شوم. ولی راحتتر از آنی بود که فکر می کردم.

دقیقا خوبی اش همین بود: من عابر پیاده ای بودم که می توانستم به راحتی گذر کنم. نگاهم به خیابان و آدم ها و مغازه ها به دقت یک عابرپیاده بود. ولی مثل یک عابر پیاده اسیر سرعت کم قدم هایم نبودم. می توانستم سرعت بگیرم. می توانستم تند و تیزتر رد شوم. می انداختم توی پیاده روها. مغازه دارهای بی کار بر و بر نگاهم می کردند. اگر عابر پیاده باشی سنگینی این نگاه بر و بر را تا چند دقیقه حس می کنی. ولی با دوچرخه این طور نبود. طی چند ثانیه از نگاه های مات و بیخودشان فرار می کردم و می رسیدم به نگاه هایی که تحسین برانگیز بودند. 

با دوچرخه باید یک جور دیگری به مسیرها فکر می کردم. یک جور آشنایی زدایی در مورد تهران بود برایم. مثلا عابر پیاده که باشی برایت ایستگاه های مترو و اتوبوس اهمیت پیدا می کنند و محل های امن رد شدن از خیابان. ولی با دوچرخه باید متر و معیارهای دیگری را برای عبور پیدا می کردم. مثلا نباید از اتوبان ها برمی گشتم. اتوبان ها و بزگراه ها را باید فاکتور می گرفتم. باید عاشق پیاده روهای گل و گشاد می شدم. خطوط بی آرتی را عاشق باید بشوم.

ته لذتش می دانی کجا بود؟ رسیدم به میدان سپاه. یک لحظه ایستادم که مسیرم را انتخاب کنم. سهیل گفته بود در جهت عکس خیابان حرکت نکن. تو یک وسیله ی نقلیه هستی و در سواره رو باید هم جهت ماشین ها حرکت کنی. ولی اگر آن جا را برعکس می رفتم بهتر بود. به شک افتاده بودم که یکهو یک پسر نوجوان بهم گفت: چند خریدی اینو؟ گفتم چند می ارزه؟ عددی پراند. ارزان گفت. گفتم نه بابا. برو بالاتر ازین حرف ها. خندید و گفت: خیلی خوشگله. مبارکت باشه. چرخش بچرخه برات. ازین که از دوچرخه سوار بودن من، او هم شاد شده واقعا شاد شدم.

دوچرخه ماشین نیست که هر ننه قمری در موردش نظر بدهد. من از این که کسی بیاید بد کیومیزوی من را بگوید و مقایسه اش کند با بقیه ی ماشین های صفر کیلومتر بازار بدم می آید. ارتباط من با ماشینم فراتر ازین حرف هاست. ولی اجتناب ناپذیر است. چون یک ماشین است. متر و معیارهای جامعه برایش بی رحمانه است. مشخص است. انسانی نیست. ولی دوچرخه ماشین نیست. متر و معیارهایش پول و خشکی ناشی از پول نیست. انسانی تر است. آدم ها به خاطرش با هم ارتباط برقرار می کنند به راحتی.

خلاف نرفتم. انداختم کوچه ی پایینی اش که بروم سمت میدان امام حسین. کوچه ی تنگی بود. اصلا فکر نمی کردم محل رد شدن اتوبوس های شرکت واحد باشد. عرض کوچه 6 متر هم نمی شد. سر کوچه ترمز زدم که ببینم باید بروم سمت بالا یا پایین که یکهو صدای قیژ ترمزی را پس گوشم حس کردم. برگشتم دیدم، یا ابالفضل یک اتوبوس شرکت واحد چسبانده به چرخ عقبم. گرخیدم. آمدم کنار. مرد راننده گفت: یهو ترمز نزن. مهربان گفت. فکر کنم اگر موتور یا ماشین بودم یک بوق ممتدی می زد. ولی برایم بوق نزد. فقط مهربانانه تذکر داد که ترمز ناگهانی نزن.

بعدش انداختم توی خیابان دماوند. راحت بود. از سمت راست حرکت می کردم. سرعتم از ماشین ها و موتورها کمتر بود. اگر ماشینی جلویم دوبله می ایستاد، به آرامی می راندم سمت وسط خیابان. ماشین نبودم که حجمم راه بقیه را ببرد. کسی با من مشکل نداشت. حتی بوق هم برایم نمی زدند. سر چهارراه ها هم راحت و آرام از کنار ماشین ها رد می شدم. حتی به موتورها هم فخر می فروختم. موتورها از ترس دوربین پشت خط عابر پیاده می ایستاند. اما من یله و رها از خط عابر هم رد می شدم و جلوتر می ایستادم. ناسلامتی من هم یک عابر پیاده بودم. بعد چراغ بی آر تی ها که سبز می شد زودتر از بقیه ی ماشین ها و موتورها از چهارراه رد می شدم. البته که یک دقیقه بعد همه شان از من سبقت می گرفتند می رفتند. ولی اصلا مهم نبود. من در دنیای دیگری سیر می کردم.

امروز 20 کیلومتر با دوچرخه ام راندم. وقتی رسیدم خانه خیس و تلیس بودم. ولی خسته نشدم. اصلا و ابدا. حالا تنها دغدغه ام راستش ی است. دارم به این فکر می کنم که چه کار کنم که بتوانم هر روز برای رفتن به محل کار در آن سوی تهران و بعدش کلاس زبان رفتن دغدغه ی یده شدن دوچرخه ام را نداشته باشم. تنها راهی که دوچرخه می تواند بدنم را بسازد همین است: هر روز برای رفت و آمد روزمره ام سوارش شوم. لباس های مخصوص هم می خواهم. باید لباس دوچرخه سواری ام از لباس طول روزم جدا شود. برای زین دوچرخه هم باید یک فکری بکنم. این زین خشک برای هر روز سوار شدن مشکلات خاصی را ایجاد می کند. مممم. بعد ازینکه رسیدم خانه، یک مسیری را دوباره پیاده رفتم. خیلی آرام و کند می رفتم. با دوچرخه انگار یک پیاده روی با دور تند را تجربه کرده بودم. سرعت بهینه ای که لذت بخش بود. پیاده رفتن را شاید کم کم باید کنار بگذارم، اگر این سرزمین ناامن با هزاران حرامی اش بگذارد.



کلاه دوچرخه سوار کشکول اوست. آن هنگام که دوچرخه را همچون اسبی به گردن درختی سرسبز یا لوله ای تنها می بندد، کلاه از سر برمی دارد و آن را همچون کشکول به دست می گیرد. کشکول درویش حاوی تمام ادوات لازم برای زندگی او بود. کشکولی کوچک که نمادی بود از بی نیازی درویش. و کلاه دوچرخه سوار هم کاملا شبیه کشکول درویش است. دوچرخه سوار آن را به دست می گیرد. کیف کمری و کاور و ادوات لازم برای یک روز پرسه در شهر را در آن قرار می دهد و بعد می نشیند در کلاس درس یا پشت میز کار. بی نیاز از دبدبه و کبکبه ی غیر. کشکول درویش همیشه مورد کنجکاوی بود. همیشه انگار چیزهای خیلی بزرگتری باید از آن بیرون می آمد: حکمت های زندگی. مورد سوال بود. آن قدر که همیشه مقابل درویش، پادشاه یک ملک را قرار می دادند. و راستش کلاه یک دوچرخه سوار هم همین حکم را دارد.

دوچرخه سوار شدن یک نوع چپ بودن است. یک نوع اعلام مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه می خواهند در راه تبدیل پراید به ال90 خودشان را بکشند و پیر و فرتوت و علیل کنند. آن هنگام که خیابان میرداماد در شب پنج شنبه ترافیک وحشتناکی را از سر می گذراند،‌ دوچرخه سوار تند و تیز از فضای خالی بین ماشین ها به راحتی عبور می کند و دهن کجی می کند به تمام ماشین های میلیاردی که ساکت و بی حرکت وجب به وجب حرکت می کنند و روحشان در شهر لگدکوب می شود. دوچرخه سوار می خندد به بلاهت کسانی که پول را دود هوا می کنند و از گیر کردن در ترافیک کلافه می شوند. 

دو چرخه سوار شدن یک نوع مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه برای پیشی گرفتن از همدیگر به صورت هم چنگ می کشند، به ابزارهای همدیگر تعدی می کنند و برای دویدن از پلکان ترقی و پیشرفت جهان را به گه می کشند.  دوچرخه سوار اهل رقابت نیست. خودش است و خودش. آن هنگام که از سربالایی خیابان عطار نیشابوری خودش را به آرامی بالا می کشد و تند تند پا می زند و دوچرخه با سرعتی مورچه وار حرکت می کند فقط در حال رقابت با خودش است. فقط به این فکر می کند که این سربالایی را دیروز سخت تر می آمده و امروز راحتتر. سعی می کند خودش را بهتر و بهتر کند. 

دوچرخه سوار در شهر جایگاهی ندارد. به جز دو سه تا خیابان بقیه او را به رسمیت نشناخته اند. نه در خیابان جایگاهی دارد و نه در پیاده رو و نه در خط ویژه ی اتوبوس. هیچ کس برای او فکری نکرده است. و با این حال چرخ های دوچرخه ی او به تمام این ها آشنایند: آسفالت خیابان،‌ موزاییک های پیاده رو، پله برقی ها، نرده های خط ویژه و . 

دوچرخه سوار با ماشین های توی خیابان ها دوست است، از سمت راست حرکت می کند و به وقتش از لابه لای آن ها رد می شود. گاه سرعتش پا به پای ماشین های توی خیابان می رسد. مواظب حماقت ماشین سوارها هست. چون اکثر اوقات سرعتش خیلی کمتر از ماشین هاست از ناگهانی پیچیدن های ماشین ها ناراحت نمی شود. می تواند کنترل کند. و راستش خود ماشین سوارها هم انگار حواسشان به دوچرخه سوار هست. حساب او را انگار از موتور جدا می کنند. دوچرخه سوار حس نوعی از نوستالژی را در رانندگان زنده می کند: خیلی از آنان در کودکی دوچرخه سوار بوده اند و دیدن دوچرخه سوار به گونه ای ناخودآگاه خاطراتی شیرین را در ذهن آنان زنده می کند. آن قدر ناخودآگاه که خودشان هم نمی فهمند که دست و بالشان برای وحشی بودن شل شده است. 

دوچرخه سوار دست اندازها را مثل ماشین ها رد می کند. هر جا که گیر کند می اندازد توی پیاده رو. او با تمام عابران پیاده دوست است. به آرامی از کنارشان رد می شود. کودکی را اگر ببیند حتما لبخند می زند. اگر کسی را ترساند از او عذرخواهی می کند. وقتی پیرمردی به او می گوید خسته نباشی همان طور که دارد رد می شود داد می زند سلامت باشید. هر وقت عبور از یک اتوبان سخت باشد پناه می آورد به پل عابر پیاده. قانونی برای او نوشته نشده. پس اگر پله برقی دید دوچرخه اش را بغل می کند و می رود روی پله برقی. او از شهرداری منطقه ی 8 هم متشکر است که برای پلکان غیربرقی تقاطع اتوبان باقری و رسالت مسیر ویژه ی دوچرخه طراحی کرده اند. ناودانی که چرخه های دوچرخه رویش قرار می گیرند و به راحتی می شود بالا و پایینش کرد. دوچرخه سوار با موزاییک های پیاده روها آشناست. دیگر تق و لق بودنشان او را همچون یک عابر پیاده ناراحت نمی کند. موزاییک های لق با نوایی هارمونیک زیر چرخ هایش می لرزند و او می رود و می رود.

دوچرخه سوار با اتوبوس های بزرگ و دراز دوست است. برای ورود به خط ویژه پلیس ها جلویش را نمی گیرند. سربالایی خط ویژه را آرام آرام رکاب می زند و اتوبوس های بزرگ و دراز می شناسندش. با فاصله ای زیاد ازش سبقت می گیرند و حتی بوق هم نمی زنند که بترسانندش و سرپایینی های خط ویژه. رهایی به معنای واقعی کلمه. آن گاه که دیگر پا نمی زند و فقط فرمان را می چسبد و باد با سرعت هر چه تمام تر لابه لای منفذهای صورت و بدنش می پیچید. بادی که از خنکای چنارهای خیابان ولیعصر سرشار است و هیچ گاه تن یک عابر یا یک ماشین سوار را این گونه خنک نمی کند.

دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را فراموش کنند. 

او یاد می گیرد که از افتادن نترسد. از پیاده رویی رد می شود، شیلنگ آبیاری چمن زیر چرخ های دوچرخه اش می روند، او اشتباه کرده و با یک دست فرمان را گرفته، شیلنگ زیر چرخه هایش می لغزد و دوچرخه هم همراه آن و او سرنگون می شود. باااامب، با کله و زانو می خورد زمین. اما طوری نیست. بلند شو. افتادن که فقط برای بچه ها نیست. برای هر کسی که می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد لازم است. اصلا هر کس که می خواهد رفتن را یاد بگیرد باید بیفتد و بلند شود و او هم بلند می شود.

و دوچرخه سوار  عزیزتر است. آدم های زیادی پیدا می شوند که بر و بر نگاهش کنند و بگویند عجب دیوانه ای. ولی آدم هایی هم هستند که دوچرخه سوار را تحسین می کنند. می گویند در جهان قدیم، مسافران ارج و قرب داشتند. آنان از شهر و دیاری دیگر می آمدند، غبار جاده ها بر تنشان می نشست و وقتی وارد یک شهر می شدند به آنان خوشامد گفته می شد. به پاس تلاش انسانی مسافر شدن. این روزها مسافران ارج  و قرب روزگار گذشته را ندارند. چرا که سوار بر ماشین  هایی تا بن دندان مسلح می شوند و غباری از جاده بر تن شان نمی نشیند. اما برای دوچرخه سوار وقتی برخورد کافیمن های

کافه برادران میدان شیخ بهایی را می بیند، حس مسافر دنیای قدیم بودن زنده می شود. حس ارج و قرب داشتن و حس تحسین تلاش انسانی مسافر شدن. کافی من ها به او و دوستش خوشامد می گویند. اگر از دیگر مشتریان فقط سفارش می گیرند، با او وارد مکالمه می شوند. از راهی که آمده می پرسند و دوچرخه ای که سوار شده و با حسی گرمتر صبحانه برای او می آورند و در انتها هم به پاس تلاش انسانی دوچرخه سوار شدن به او تخفیف ویژه می دهند. 

دوچرخه سوار شدن پارادایم های شهر را تغییر می دهد، نه تنها پارادایم های شهر که پارادایم های درون را.


کلسترول و چربی خون ها زده بالا. تنها نشانی که خبر از میانسال شدن مان می داد همین اعداد بود. وگرنه مهدی ریاضت همان مهدی ریاضت سال های دانشکده بود. فقط محل زندگی اش شده بود تورنتو و زبان کلاس درس ها هم دیگر فارسی نبود. 

توی یکی از درس ها نمره اش شده بود 98. نفر دوم شده بود 68 و بقیه با اختلافی بسیار زیر 40 شده بودند. کاملا مشابه همان اتفاقی بود که توی درس دینامیک دکتر تابنده برایمان افتاده بود. آن جا او تاپ مارک کلاس شده بود با نمره ی 17 و بقیه مان حول و حوش 9 و 10 و 11 گیج زده بودیم. به هر حال عنوان حاج مهدی سی اف دی الکی بهش تعلق نگرفته بود. کاملا درک می کردم که آن بندگان خدای کانادایی یا هندی و چینی چه حسی داشته اند.

یک سال و نیم از رفتنش گذشته بود. فقط من و سبحانی رفته بودیم بدرقه اش فرودگاه امام. شب بود. هوا غبارآلود بود.

با ماشین خودم رفته بودیم. کسی نمانده دیگر. همه رفته اند. ما دو تا هم آن شب حس کرده بودیم یکی مان زودتر می رود و نفر دوم مان بدون بدرقه ی یاران مکانیکی خواهد رفت. توی فرودگاه فقط من بودم و سبحانی و پدر و مادرش. یک ربعی تجدید خاطره کرده بودیم از اساتیدی که داشتیم. سبحانی تا به آخر در دانشگاه تهران ماند. آن موقع دانشجوی دکترای مکانیک دانشگاه تهران بود و هنوز هم اساتید دوران لیسانس مان را می دید. راستش خلوتتر راحتتر هم هست. خداحافظی راحتتر خواهد بود.

قبلش به ما گفته بود که دیگر این جامعه به شکست اخلاقی رسیده. به ما گفته بود که دیگر هیچ اصلاحاتی جواب نخواهد داد. دو سال پیش بود. دور هم جمع شده بودیم. مهمانی خداحافظی ام اچ ام بود فکر کنم. بعد از شام رفته بودیم نشسته بودیم توی پارک ملت به حرف زدن. من تازه کارم را عوض کرده بودم. خوبی کارهای غیرمهندسی این است که تو می توانی قصه ای همه فهم تعریف کنی. از میخ اسلام گفته بودم. این که اگر میخ اسلام ایرانی باشد ماحصل ایرانی خواهد بود. اما اگر میخ اسلام ایرانی نباشد، ماحصل را به هیچ وجه ایرانی حساب نمی کنند. 

گفته بودم که داریم زور می زنیم این میخ را کج کنیم. آن موقع فکر نمی کردم دو سال طول بکشد. برای تعطیلات تابستانه برگشته بود به مام میهن. بعد از یک سال و نیم برگشته بود تا دیداری از خانواده داشته باشد. سفری در ایران برود و آفتاب گرم ایران دوباره خون را در رگ هایش جاری تر کنند. هفته ی پیش که زنگ زد بهم گفت بالاخره موفق شدی. گفتم آره، اما. گفت می دانم. باز هم دبه در آورده اند. دنبال می کنم داستان را. واقعا نمی فهمم چه مشکل امنیتی ای دارد که زن حق انتقال تابعیت داشته باشد؟ اگر قرار بر مشکل امنیتی باشد که مرد ایرانی به یک قر و قمیش زن بلوند روح و روانش را می فروشد. گفتم خسته کرده اند ما را. کاش حال و مقالی داشتم داستان تک تک آدم هایی را که مخالف اند می گفتم. دیده امشان. می شناسم شان، تک به تک می شناسمشان. شاید یک روز سرم را زیر آب کردند. نمی دانم.

هنوز هم بر بی فایده بودن ماندن اصرار داشت. توی تورنتو استاد دانشگاهش ایرانی بود. همخانه ایش هم برادر بزرگترش بود. می گفت آن جا خیلی طبیعی است که یکهو ببینی تمام 5 تا دانشجوی دکترای یک استاد ایرانی باشند و توی اتاق به فارسی حرف بزنند. می گفت روز اول که رفتم برای ثبت نام ملت یا ایرانی بودند یا هندی یا چینی. اکثرا هم ارشد بودند. و البته که گند و گه بودن ایرانی بودن را هم با خودشان می بردند. دعوای همیشگی روزهای تاسوعا و عاشورا بین ایرانیان در تورنتو. یک گروهی دسته راه می اندازند و ی. یک گروه هم کارناوال شادی راه می اندازند و رقصیدن با لباس های بومی و به سبک های مختلف ایران. بعد روز عاشورا جر و منجرشان می شود این دو گروه. هر دو هم ایرانی. ولی خب، دیگر سیستم و قدرت دست هیچ کدام شان نبود و نمی توانستند بزنند پدر همدیگر را دربیاورند.

گیر دادم به این که یک روز عادی ات را از صبح تا شب تعریف کن برایمان. اولین بار از محمد دادگر پرسیده بودم این جوری. آدم ها با هم فرق دارند. توی تعریف کردن یک روز عادی شان همیشه اتفاقات مختلفی را گزینش می کنند. همیشه یاد خاطرات مختلفی می افتند. 

آپارتمان مهدی این ها در سینه کش یک تپه بود. جایی که می توانست هر روز طلوع و غروب آفتاب را به نظاره بنشیند. پشت خانه شان یک پارک بود. از آن پارک ها که روزهای آفتابی پر می شد از زن ها و مردهایی که به و پتی می شوند تا حمام آفتاب بگیرند. آفتاب ندیده های بیچاره. خودش هم چند وقتی بود صبح ها می رفت جیم. می رفت کلاس بدمینتون. شنا هم می رفت. بعد از بدمینتون راه می افتاد سمت دانشگاه و تا 8 شب بی وقفه کار می کرد. درس می خواند. پروژه اش را پیش می برد. چند باری از دوچرخه های عمومی تورنتو استفاده کرده بود. اپلیکیشنی بودند و چیزهایی مشابه بی دود خودمان. و دوچرخه هایشان هم کمی بهتر از دوچرخه های بی خاصیت بی دود. ولی سربالایی خانه شان آن قدر نافرم بود که بی خیال دوچرخه شده بود. 

همه چیز روتین پیش می رفت. سعی و تلاش که می کرد نتیجه اش را می دید. درس اگر می خواند نمره اش 98 می شد و تاپ مارک کلاس. زندگی راحتتر بود. یک سوپرمارکت نزدیک خانه شان بود که فروشنده ای مراکشی داشت. چون حلال فروش بود مشتری اش بودند. پسرک مراکشی انگلیسی اش دست و پا شکسته بود. فرانسوی بلد بود. خب مراکشی ها اصولا فرانسوی بلدند. می گفت یک روز صبح رفتم ازش خرید کنم، دیدم خوشحال است. گفتم چه خبر؟ گفت زن گرفته ام. گفتم دمت گرم. زنت فرانسوی بلد است؟ گفت نه، زنم انگلیسی بلد است! زندگی راحتتر از آن چیزی پیش می رفت که این جا در تهران. مهدی هم مثل ما بود. خواسته های اجق و نداشت. رویاهای بلندی نداشت. می خواست کارش را درست انجام دهد. می خواست کار کند و آرام باشد. آرام هم بود. خیلی آرام و راضی بود. 


روزی حدودا 40 کیلومتر رکاب می زنم. در این دو هفته دوچرخه سواری در خیابان های تهران به یک نتیجه رسیده ام: راننده های زن هر چه قدر با عابران پیاده مهربان اند با دوچرخه سوارها نامهربان اند. همواره به عنوان یک عابرپیاده در خیابان های مختلف تهران متشکر راننده های زن بوده ام. نه همه شان. بلکه اکثریت شان یک جور احتیاط نسبت به عابرپیاده ها دارند. به قصد کشتن ماشین را گاز نمی دهند. اما. 

توی این دو هفته دوچرخه سواری اکثر راننده هایی که اذیتم کرده اند خانم بوده اند. دارم راه مستقیمم را در منتهاالیه سمت راست خیابان می روم، خانم راننده می تواند برای پیچیدن یک ترمز کوچولو بزند تا من راه مستقیمم را بروم و او هم بپیچد توی کوچه. یکهو می بینم یک عدد ماشین مماس با چرخ جلویم پیچیده سمت راست. یعنی اگر راهنما هم زده بود باز من زودتر ترمز می زدم. 

دارم در خیابان تنگ دوطرفه ای می رانم. یکهو می بینم ماشینی ویرش گرفته که سبقت بگیرد. تا جای ممکن می پیچیم به سمت راست که رد شود. اما هر جور حساب می کنم می بینم رد نمی شود. خودم را آماده می کنم که تا کوبید به من بپرم روی سقف ماشینش تا طوریم نشود. بعدش هم عصبانیتم را با ضربه ی محکم کف پایم به سقف ماشینش نشان بدهم. اما خدا رو شکر ترمز می کند و به سبقتش ادامه نمی دهد. تو صورت خانم 7قلم آرایشش نگاه می کنم و چیزی نمی گویم. دوچرخه سوار که باشی برایت حماقت های دیگران بی اهمیت می شود.

یا موقع رد شدن از خیابان، در حالیکه دوچرخه به دستم و حکم عابرپیاده ای با محموله ی ترافیکی را دارم. خانم راننده می بیند که پیاده ای دوچرخه به دست هستم. ولی دستش را روی بوق می فشارد که زودتر بروم

استدلال استقرایی ضعیفی است. شاید اگر چند ماه رکاب بزنم هرگز این نتیجه گیری را نداشته باشم. کلا تعمیم رفتارها به یک جنسیت خاص کار نابخردانه ای است. اما به خاطر دلیلی که پشت این رفتار تصور می کنم این استدلال استقرایی را دوست دارم: خانم های راننده تجربه ی عابرپیاده بودن را داشته اند. اما آن ها تجربه ی دوچرخه سوار بودن را نداشته اند. چون که دوچرخه سواری برای زن ها در ایران اما و اگر دارد.

خانم های راننده نسبت به عابرین پیاده محتاط تر و مهربان ترند. چون خودشان هم آن طرف بوده اند. می توانند خودشان را جای طرف مقابل شان تصور کنند. خیلی از مردهای که وحشیانه می رانند اصلا نمی توانند خودشان را جای طرف مقابل خودشان تصور کنند. و به خاطر همین ناتوانی، وحشیانه می رانند. شهر را کثیف می کنند. قانون جنگل را حکمفرما می کنند.

خیلی مهارت مهمی است. این که بتوانی خودت را جای طرف مقابلت تصور کنی. یا تجربه ی بودن در جایگاه طرف مقابلت را داشته باشی. زن ها و دخترها در ایران نمی توانند به راحتی دوچرخه سوار شوند. هزار اما و اگر برایشان گذاشته اند. خیلی از آنان تجربه ی دوچرخه سوار شدن را نداشته اند.  سر همین نمی توانند دوچرخه سوار بودن را تصور کنند و به همین خاطر نمی توانند رفتاری مناسب با یک دوچرخه سوار را داشته باشند.

این داستان خود را به جای طرف مقابل را تصور کردن، مهارتی است که هر گاه آدم ها توی یک جامعه بیشتر بلدش باشند تنش ها کمتر است. همدلی ها بیشتر است. بی اخلاقی ها کمتر است. 

راننده و عابر پیاده مثال خیلی کوچکی است. مشتری و خریدار، خدمت دهنده و خدمت گیرنده در رشته های مختلف و به همین منوال برو تا مسئولان یک کشور. می دانی الان مشکل چیست؟ خیلی از آدم هایی که یک کاره ی این مملکت شده اند، اصلا طعم جایگاه مقابل بودن (مردم بودن) را نچشیده اند. و چون این طعم را نچشیده اند نمی توانند هم خودشان را به جای آن ها تصور کنند. و داستان ها،‌ ظلم ها،‌ رنج ها،‌ جنایت ها اتفاق می افتد.

بارگاس یوسا توی کتاب چرا باید ادبیات بخوانیم، یک دلیل خیلی مهم برای رمان و داستان خواندن می آورد: با رمان ها و داستان ها آدم ها می توانند خودشان را به جای همدیگر تصور کنند و به درکی بالاتر از وجود همدیگر برسند. 

توان خود را در جایگاه طرف مقابل تصور کردن از آن مهارت هاست که به نظرم ارزش جان کندن دارد.


تا هفته پیش از سهراب شهید ثالث فیلمی ندیده بودم. یک بار تلویزیون طبیعت بی جانش را نشان داده بود. 15 دقیقه ای از فیلم را دیده بودم. کند بود و رهایش کرده بودم. هفته ی پیش توی دانشگاه تهران فیلم "در غربت"ش را نمایش دادیم. در غربت یک فیلم مهاجرتی بود: حضور مهاجران ترک در آلمان سال های دور. به بهانه ی موضوع مهاجرت نشستیم به تماشای فیلم. 

فیلم کندی بود. شرط می بندم اگر قرار بود تنهایی بنشینیم به تماشای فیلم خسته می شدیم. وسطش یا رها می کردیم یا می زدیم جلو و فیلم را سگخور می کردیم. ولی 20-30 نفری نشستیم و فیلم را نگاه کردیم. کیفیت فیلم بد بود. خب، ساخت 1354 بود و نسخه ی باکیفیتش هم موجود نبود. زبان فیلم آلمانی بود و دیالوگ ها کم و ساده بودند. جوری که زیرنویس انگلیسی فیلم کسی را اذیت نمی کرد و همه می فهمیدند. دور همی فیلم دیدن خوبی اش این است که رها نمی کنی.

در غربت اولین فیلمی بود که سهراب شهید ثالث در آلمان ساخت. قبلش توی ایران چند تا فیلم سفارشی برای وزارت فرهنگ ساخته بود و دو تا فیلم هم برای دل خودش: یک اتفاق ساده و طبیعت بی جان. دو تا فیلمی که با آن ها سبک خاص خودش را پید اکرده بود. داشت سومین فیلمش را در مورد بچه های یک پرورشگاه توی میدان گمرک می ساخت که چوب لای چرخش گذاشتند. رئیس پرورشگاه دوست نداشت که شهیدثالث در مورد پرورشگاهش فیلم بسازد. مخالفت کرد. جنس مخالفتش هم مثل این روزهای مدیران ما بود: امنیتی کردن موضوع. برای شهید ثالث پرونده ی امنیتی ساختند و ساواک را انداختند به جانش. شهید ثالث هم اهل ت و بازی نبود. فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت به آلمان. 

در غربت اولین فیلمی بود که در آلمان ساخت. و چه فیلم تلخی بود. شهید ثالث اصلا اهل حال دادن و جذب کردن مخاطب نیست. حقیقت تلخ زندگی و غربت یک کارگر ترک در جامعه ی آلمان را به رخت می کشد. فیلم کند پیش می رفت. تکرار زیاد داشت. درست مثل حقیقت زندگی حسن، کارگر ترک فیلم.

بعد از فیلم محمدحسین میربابا از فیلم بیشتر گفت: فیلمی که از 11 سکانس تشکیل شده بود. سکانس کارگر ترک در کارخانه ی پرسکاری یکی در میان در فیلم تکرار می شد. فیلم با نمای بسته ای از حسن در کارخانه ی پرسکاری شروع می شود. اول فقط قطعه ای را می بینیم که پرس می شود و زائده هایش دور ریخته می شود. بعد دوربین کمی فاصله می گیرد و صورت حسن را نشان می دهد و سپس دورتر می رود و حسن را در کارخانه ی پرسکاری مشغول به کار نشان می دهد. او در نمای باز کارخانه تنهاست. کارخانه ای که از نظر بصری هیچ زیبایی ای ندارد. گویی قطعات فی که حسن مشغول پرس کردن شان است، مهاجران ترک در جامعه ی آلمان اند. آن ها پرس می شوند، تحت فشار قرار می گیرند و زائده هایشان گرفته می شود و دور ریخته می شود تا به قطعه فی که به درد آلمانی ها بخورد تبدیل بشوند.

نمای آخر فیلم هم باز هم در کارخانه است. اما این بار اتفاقی افتاده است. اگر در شروع فیلم حس را از روبه رو و به چهره می بینیم در نمای آخر فیلم او غریبه ای است که دارد به کار ادامه می دهد. نمای پایانی فیلم او را از پشت نشان می دهد. دیگر چهره ندارد

راستش درک اتفاق آخر فیلم از جنس داستان کوتاه های سلینجر بود. کل داستان در غربت این است: حسن کارگر ترکی است که در یک کارخانه ی پرسکاری در آلمان کار می کند. زندگی او تکراری و اندوهناک است. هیچ زنی در زندگی اش نیست. تلاش هایش برای ارتباط برقرار کردن با آلمانی ها بی سرانجام است. در یک خانه با چند نفر کارگر ترک دیگر زندگی می کند. در آخر فیلم، هم اتاقی اش آلمان را رها می کند و برمی گردد به ترکیه.

قبل از این که میربابا از راز نحوه ی تصویربرداری سهراب شهید ثالث و آن تکانه ی آخر فیلم بگوید، برایم دوست داشتنی ترین صحنه های فیلم پیاده روی های حسن در پارک بود. به خصوص آن صحنه ای که بانویی زیبا را نشسته بر نیمکتی مشغول کتاب خواندن دیده بود. خواسته بود سر صحبت را با او باز کند. چند تا جمله ی کلیشه ای که به آلمانی یاد گرفته بود بر زبان رانده بود. اما بانو به او گفته بود که من شوهر دارم و محلش نگذاشته بود. حسن با آن چهار تا جمله ی آلمانی اش ناکام مانده بود. دوباره کار کرده بود. پول گرفته بود. در سکانس بعدش دیگر زیبایی عشق را تکرار نکرده بود. با دوستش رفته بود به یک خانه. اما با این که پول داشت راهش نداده بودند. چون یک کارگر ترک بود در جامعه ی آلمان. ولی بعدش دیدم لعنتی ترین صحنه های فیلم همان صحنه های کار کردن حسن در کارخانه بوده اند.

صحنه های ملال انگیز کارخانه برایم قبل از رمزگشایی کرخت کننده بودند. اما وقتی فهمیدم شهید ثالث با زبان دوربین چه حرف بزرگی را رسانده، خوش خوشانم شد.

امروز سالمرگ سهراب شهید ثالث است. کارگردانی که عاشق آنتوان چخوف بود. آن قدر عاشق که یکی از فیلم های مستندش در مورد چخوف باشند و حاضر نباشد هیچ بازیگری را در نقش چخوف بپذیرد. بگوید خود عکس ها و نوشته های چخوف در فیلم من نقش چخوف را بازی می کنند. فیلم های کندش را نباید تنهایی به تماشا نشست. فیلم هایش از آن ها هستند که باید گروهی به تماشایشان بنشینی. باید با همراهانی به سراغ فیلم هایش بروی و معناها را استخراج کنی.


روزی حدودا 40 کیلومتر رکاب می زنم. در این دو هفته دوچرخه سواری در خیابان های تهران به یک نتیجه رسیده ام: راننده های زن هر چه قدر با عابران پیاده مهربان اند با دوچرخه سوارها نامهربان اند. همواره به عنوان یک عابرپیاده در خیابان های مختلف تهران متشکر راننده های زن بوده ام. نه همه شان. بلکه اکثریت شان یک جور احتیاط نسبت به عابرپیاده ها دارند. به قصد کشتن ماشین را گاز نمی دهند. اما. 

توی این دو هفته دوچرخه سواری اکثر راننده هایی که اذیتم کرده اند خانم بوده اند. دارم راه مستقیمم را در منتهاالیه سمت راست خیابان می روم، خانم راننده می تواند برای پیچیدن یک ترمز کوچولو بزند تا من راه مستقیمم را بروم و او هم بپیچد توی کوچه. یکهو می بینم یک عدد ماشین مماس با چرخ جلویم پیچیده سمت راست. یعنی اگر راهنما هم زده بود باز من زودتر ترمز می زدم. 

دارم در خیابان تنگ دوطرفه ای می رانم. یکهو می بینم ماشینی ویرش گرفته که سبقت بگیرد. تا جای ممکن می پیچیم به سمت راست که رد شود. اما هر جور حساب می کنم می بینم رد نمی شود. خودم را آماده می کنم که تا کوبید به من بپرم روی سقف ماشینش تا طوریم نشود. بعدش هم عصبانیتم را با ضربه ی محکم کف پایم به سقف ماشینش نشان بدهم. اما خدا رو شکر ترمز می کند و به سبقتش ادامه نمی دهد. تو صورت خانم 7قلم آرایشش نگاه می کنم و چیزی نمی گویم. دوچرخه سوار که باشی برایت حماقت های دیگران بی اهمیت می شود.

یا موقع رد شدن از خیابان، در حالیکه دوچرخه به دستم و حکم عابرپیاده ای با محموله ی ترافیکی را دارم. خانم راننده می بیند که پیاده ای دوچرخه به دست هستم. ولی دستش را روی بوق می فشارد که زودتر بروم

استدلال استقرایی ضعیفی است. شاید اگر چند ماه رکاب بزنم هرگز این نتیجه گیری را نداشته باشم. کلا تعمیم رفتارها به یک جنسیت خاص کار نابخردانه ای است. اما به خاطر دلیلی که پشت این رفتار تصور می کنم این استدلال استقرایی را دوست دارم: خانم های راننده تجربه ی عابرپیاده بودن را داشته اند. اما آن ها تجربه ی دوچرخه سوار بودن را نداشته اند. چون که دوچرخه سواری برای زن ها در ایران اما و اگر دارد.

خانم های راننده نسبت به عابرین پیاده محتاط تر و مهربان ترند. چون خودشان هم آن طرف بوده اند. می توانند خودشان را جای طرف مقابل شان تصور کنند. خیلی از مردهای که وحشیانه می رانند اصلا نمی توانند خودشان را جای طرف مقابل خودشان تصور کنند. و به خاطر همین ناتوانی، وحشیانه می رانند. شهر را کثیف می کنند. قانون جنگل را حکمفرما می کنند.

خیلی مهارت مهمی است. این که بتوانی خودت را جای طرف مقابلت تصور کنی. یا تجربه ی بودن در جایگاه طرف مقابلت را داشته باشی. زن ها و دخترها در ایران نمی توانند به راحتی دوچرخه سوار شوند. هزار اما و اگر برایشان گذاشته اند. خیلی از آنان تجربه ی دوچرخه سوار شدن را نداشته اند.  سر همین نمی توانند دوچرخه سوار بودن را تصور کنند و به همین خاطر نمی توانند رفتاری مناسب با یک دوچرخه سوار را داشته باشند.

این داستان خود را به جای طرف مقابل را تصور کردن، مهارتی است که هر گاه آدم ها توی یک جامعه بیشتر بلدش باشند تنش ها کمتر است. همدلی ها بیشتر است. بی اخلاقی ها کمتر است. 

راننده و عابر پیاده مثال خیلی کوچکی است. مشتری و خریدار، خدمت دهنده و خدمت گیرنده در رشته های مختلف و به همین منوال برو تا مسئولان یک کشور. می دانی الان مشکل چیست؟ خیلی از آدم هایی که یک کاره ی این مملکت شده اند، اصلا طعم جایگاه مقابل بودن (مردم بودن) را نچشیده اند. و چون این طعم را نچشیده اند نمی توانند هم خودشان را به جای آن ها تصور کنند. و داستان ها،‌ ظلم ها،‌ رنج ها،‌ جنایت ها اتفاق می افتد.

بارگاس یوسا توی کتاب چرا باید ادبیات بخوانیم، یک دلیل خیلی مهم برای رمان و داستان خواندن می آورد: با رمان ها و داستان ها آدم ها می توانند خودشان را به جای همدیگر تصور کنند و به درکی بالاتر از وجود همدیگر برسند. 

توان خود را در جایگاه طرف مقابل تصور کردن از آن مهارت هاست که به نظرم ارزش جان کندن دارد.


1- در 18 روز اول تابستان سال 1397، از منظر شاخص اوزون تهران 7 روزش ناسالم برای گروه های حساس بود. در 18 روز اول تابستان 1398، این رقم برا اوزون 9 روز ناسالم برای گروه های حساس و 1 روز ناسالم برای تمام گروه ها بود. یعنی 10 روز هوای ناسالم و خطرناک.  یعنی 42 درصد افزایش آلودگی هوای شهر تهران.

اوزون آلاینده ای است که توسط خودروها تولید می شود. چه مرگ مان شده است؟ تغییر نحوه ی تردد ماشین ها در شهر باعث شده که ملت بیشتر ماشین سوار شوند؟ یک بطری نیم لیتری آب معندی 1500 تومان ( یعنی 1 لیترش 3000 تومان) ارزش دارد و یک لیتر بنزین 1000 تومان. مفت شدن بنزین در برابر سایر هزینه ها چه بلایی دارد سرمان می آورد؟ عدل من که دوچرخه سوار هر روزه ی این شهر شده ام این ملت حسابگر توک دماغ بین باید گه بزنند به هوای این شهر؟

2- یک همسایه داریم که برلیانس دارد. دو سال پیش صفرش را خرید. خانه ی مادرزنش انتهای کوچه است. از دم در خانه ی ما تا انتهای کوچه 100 متر هم نیست. یعنی پای پیاده شاید 2دقیقه طول بکشد. بعد این بابا هر وقت می خواهد برود خانه ی مادرزنش سوار ماشین می شود. یعنی من کشته مرده ی زحمت کشیدنش هستم. ریموت پارکینگ را می زند. به آرامی دنده عقب از پارکینگ می آید بیرون و می رود ماشین را جلوی خانه ی مادرزنش پارک می کند. پاری وقت ها که می خواهد سریع هم برگردد دیگر در پارکینگ را هم نمی بندد که صرفه جویی در زمان کرده باشد. 

اصلا درکش نمی کنم. 

نکته این جاست که او هم من را درک نمی کند. امروز عصر همزمان رسیدیم به خانه. من با دوچرخه و سر و کله عرق آلود از یک ساعت دوچرخه سواری غروبگاهی. او هم از انتهای کوچه آمد و رسید به پارکینگ و ریموت در و ورود را زد و وارد پارکینگ شد. 

عین بز اخفش به همدیگر نگاه کردیم. 

من به او که 100 متر فاصله ی خانه ی مادرزنش را سوار آن چهارچرخ شده بود و او هم به سر و کله ی بیابانی من که عجب خلی هستی تو که داری از سرکارت تا اینجا را با دوچرخه می آیی. چیزی نگفتم. یک سلام ساده. او هم چیزی نگفت.

حس می کنم یک دیوانه ای در وجودم هست که یک روز یک مشت تو صورتش می خواباند و می گوید می فهمی چه گهی داری می زنی به زندگی من؟

3- این هفته کلاس زبان ندارم. 5 کیلومتر از دوچرخه سواری هر روزم ام کم شده. بعد از کلاس زبان ساعت 9 شب که برمی گشتم خیابان ها خنک بودند و ترافیک کم بود. خنکای درخت ها آی می چسبید موقع برگشتن. سرعت که می گرفتم باد گرم توی صورتم می زد و هر جا درخت بود این باده یکهو خنک می شد.

ولی این هفته ساعت 6:30- 7 می زنم به خیابان ها و حالم به هم می خورد از این که ماشین ها کیپ می چسبند به هم و زندانی می شوند. خیابان میرداماد را آرام و از کنار ماشین های زندانی شده می آیم. پیاده رو هم شلوغ است و حوصله ندارم مزاحم عابرپیاده ها بشوم. سرعتم حتی از موتورها هم بیشتر است. چون موتورها یک وقتی در فاصله ی کم بین دو ماشین گیر می کنند. من اما باریک ترم و ویژژی رد می شوم. 

از خیابان خواجه عبدالله داشتم می آمدم. ماشین ها ردیف پشت هم ایستاده بودند. زینم بالا است و قشنگ تا 500 متر جلوتر را از بالای سقف ماشین ها می بینم. همه در یک ردیف علاف بودند و من از سمت راست شان به راحتی رد می شدم. از فضای بین ماشین های پارک شده و ماشین های توی ترافیک. رفتم و رفتم تا این که رسیدم به یک تاکسی زرد. قشنگ دیدم که راننده اش به آینه ی راستش نگاه کرد. من را دید که دارم از سمت راست می آیم. کمی جلویش باز شد. سرعتم را کمتر کردم. یکهو دیدم ماشینش را کجکی کرد جلوی من. می توانست قشنگ راست بایستد. مثل بقیه ی ماشین ها. قصد پارک نداشت. چون اصلا جای پارکی نبود آن جا. قصد ایستادن هم نداشت. وگرنه آن جور کجکی نمی ایستاد که عقب ماشینش وسط خیابان باشد. فقط حال کرده بود نگذارد من رد شوم. 

حالم از این حالتش به هم خورد. یک لحظه شک کردم که چه کنم. پیاده شوم و از پشتش بروم و از سمت چپش سبقت بگیرم و دوباره سوار دوچرخه شوم و بیایم به حاشیه ی امنیت سمت راست؟ موتور اگر بودم ناچار به این کار می شدم. چون یکجوری چسبانده بود به گلگیر ماشین پارک شده در بغل که موتور رد نمی شد. 

لجم گرفت از این حرکتش. گه کاری بود. حسادت بود. تو که گیر کرده ای و رد نمی شوی. چرا می خواهی من هم رد نشوم؟ این اخلاق گه را قشنگ دارم توی تمام سطوح این جامعه می بینم. آدم هایی که خودشان نمی توانند حرکت کنند. جلوی بقیه هم سد می شوند که بقیه هم حرکت نکنند. 

کور خوانده بود. به اندازه ی عبور یک آدم هنوز فاصله داشت. رفتم سمتش. فرمان را گرفتم سمت آینه بغلش. چون آنی که پارک کرده بود بی گناه بود. آرام رد شدم و یک تکان کوچک به آینه اش زدم. خیلی آرام. جوری که فقط آینه اش برگردد. آینه ی پژو خاصیت فنری دارد دیگر. بوق ممتد زد. محل ندادم و به راهم ادامه دادم. کودک درونم شد که حالم را بگیری حالت را می گیرم. 

تا چراغ قرمز ترافیک بود. حدود یک کیلومتر ترافیک. بعد از چراغ قرمز هم ترافیک بود. پیرمرد خرفت تنها کاری که می توانست بکند این بود که شیشه ی ماشینش را پایین بکشد و آینه اش را درست کند. دستش به من نمی رسید. چون تا انتها راه برایم باز بود. از این راننده تاکسی ها بود که بدون مسافر از ماشین کولر می گیرند. مسافر که سوار می کنند 4 تا پنجره پایین. 

ولی جلوتر بالغ درونم گفت آن پیرمرد خرفت با این کارها درس عبرت نمی گیرد که. کار بچگانه ای کردی که خواستی احمق و ناتوان بودنش برای سد کردن راهت را بهش اثبات کنی. کلا اثبات حماقت آدم ها به خودشان حماقت است، مخصوصا پیرمردها. دفاعی نداشتم. کودک درونم برای لحظاتی شاد بود!


1- در 18 روز اول تابستان سال 1397، از منظر شاخص اوزون تهران 7 روزش ناسالم برای گروه های حساس بود. در 18 روز اول تابستان 1398، این رقم برا اوزون 9 روز ناسالم برای گروه های حساس و 1 روز ناسالم برای تمام گروه ها بود. یعنی 10 روز هوای ناسالم و خطرناک.  یعنی 42 درصد افزایش آلودگی هوای شهر تهران.

اوزون آلاینده ای است که توسط خودروها تولید می شود. چه مرگ مان شده است؟ تغییر نحوه ی تردد ماشین ها در شهر باعث شده که ملت بیشتر ماشین سوار شوند؟ یک بطری نیم لیتری آب معندی 1500 تومان ( یعنی 1 لیترش 3000 تومان) ارزش دارد و یک لیتر بنزین 1000 تومان. مفت شدن بنزین در برابر سایر هزینه ها چه بلایی دارد سرمان می آورد؟ عدل من که دوچرخه سوار هر روزه ی این شهر شده ام این ملت حسابگر توک دماغ بین باید گه بزنند به هوای این شهر؟

2- یک همسایه داریم که برلیانس دارد. دو سال پیش صفرش را خرید. خانه ی مادرزنش انتهای کوچه است. از دم در خانه ی ما تا انتهای کوچه 100 متر هم نیست. یعنی پای پیاده شاید 2دقیقه طول بکشد. بعد این بابا هر وقت می خواهد برود خانه ی مادرزنش سوار ماشین می شود. یعنی من کشته مرده ی زحمت کشیدنش هستم. ریموت پارکینگ را می زند. به آرامی دنده عقب از پارکینگ می آید بیرون و می رود ماشین را جلوی خانه ی مادرزنش پارک می کند. پاری وقت ها که می خواهد سریع هم برگردد دیگر در پارکینگ را هم نمی بندد که صرفه جویی در زمان کرده باشد. 

اصلا درکش نمی کنم. 

نکته این جاست که او هم من را درک نمی کند. امروز عصر همزمان رسیدیم به خانه. من با دوچرخه و سر و کله عرق آلود از یک ساعت دوچرخه سواری غروبگاهی. او هم از انتهای کوچه آمد و رسید به پارکینگ و ریموت در و ورود را زد و وارد پارکینگ شد. 

عین بز اخفش به همدیگر نگاه کردیم. 

من به او که 100 متر فاصله ی خانه ی مادرزنش را سوار آن چهارچرخ شده بود و او هم به سر و کله ی بیابانی من که عجب خلی هستی تو که داری از سرکارت تا اینجا را با دوچرخه می آیی. چیزی نگفتم. یک سلام ساده. او هم چیزی نگفت.

حس می کنم یک دیوانه ای در وجودم هست که یک روز یک مشت تو صورتش می خواباند و می گوید می فهمی چه گهی داری می زنی به زندگی من؟

3- این هفته کلاس زبان ندارم. 5 کیلومتر از دوچرخه سواری هر روزم ام کم شده. بعد از کلاس زبان ساعت 9 شب که برمی گشتم خیابان ها خنک بودند و ترافیک کم بود. خنکای درخت ها آی می چسبید موقع برگشتن. سرعت که می گرفتم باد گرم توی صورتم می زد و هر جا درخت بود این باده یکهو خنک می شد.

ولی این هفته ساعت 6:30- 7 می زنم به خیابان ها و حالم به هم می خورد از این که ماشین ها کیپ می چسبند به هم و زندانی می شوند. خیابان میرداماد را آرام و از کنار ماشین های زندانی شده می آیم. پیاده رو هم شلوغ است و حوصله ندارم مزاحم عابرپیاده ها بشوم. سرعتم حتی از موتورها هم بیشتر است. چون موتورها یک وقتی در فاصله ی کم بین دو ماشین گیر می کنند. من اما باریک ترم و ویژژی رد می شوم. 

از خیابان خواجه عبدالله داشتم می آمدم. ماشین ها ردیف پشت هم ایستاده بودند. زینم بالا است و قشنگ تا 500 متر جلوتر را از بالای سقف ماشین ها می بینم. همه در یک ردیف علاف بودند و من از سمت راست شان به راحتی رد می شدم. از فضای بین ماشین های پارک شده و ماشین های توی ترافیک. رفتم و رفتم تا این که رسیدم به یک تاکسی زرد. قشنگ دیدم که راننده اش به آینه ی راستش نگاه کرد. من را دید که دارم از سمت راست می آیم. کمی جلویش باز شد. سرعتم را کمتر کردم. یکهو دیدم ماشینش را کجکی کرد جلوی من. می توانست قشنگ راست بایستد. مثل بقیه ی ماشین ها. قصد پارک نداشت. چون اصلا جای پارکی نبود آن جا. قصد ایستادن هم نداشت. وگرنه آن جور کجکی نمی ایستاد که عقب ماشینش وسط خیابان باشد. فقط حال کرده بود نگذارد من رد شوم. 

حالم از این حالتش به هم خورد. یک لحظه شک کردم که چه کنم. پیاده شوم و از پشتش بروم و از سمت چپش سبقت بگیرم و دوباره سوار دوچرخه شوم و بیایم به حاشیه ی امنیت سمت راست؟ موتور اگر بودم ناچار به این کار می شدم. چون یکجوری چسبانده بود به گلگیر ماشین پارک شده در بغل که موتور رد نمی شد. 

لجم گرفت از این حرکتش. گه کاری بود. حسادت بود. تو که گیر کرده ای و رد نمی شوی. چرا می خواهی من هم رد نشوم؟ این اخلاق گه را قشنگ دارم توی تمام سطوح این جامعه می بینم. آدم هایی که خودشان نمی توانند حرکت کنند. جلوی بقیه هم سد می شوند که بقیه هم حرکت نکنند. 

کور خوانده بود. به اندازه ی عبور یک آدم هنوز فاصله داشت. رفتم سمتش. فرمان را گرفتم سمت آینه بغلش. چون آنی که پارک کرده بود بی گناه بود. آرام رد شدم و یک تکان کوچک به آینه اش زدم. خیلی آرام. جوری که فقط آینه اش برگردد. آینه ی پژو خاصیت فنری دارد دیگر. بوق ممتد زد. محل ندادم و به راهم ادامه دادم. کودک درونم شد که حالم را بگیری حالت را می گیرم. 

تا چراغ قرمز ترافیک بود. حدود یک کیلومتر ترافیک. بعد از چراغ قرمز هم ترافیک بود. پیرمرد خرفت تنها کاری که می توانست بکند این بود که شیشه ی ماشینش را پایین بکشد و آینه اش را درست کند. دستش به من نمی رسید. چون تا انتها راه برایم باز بود. از این راننده تاکسی ها بود که بدون مسافر از ماشین کولر می گیرند. مسافر که سوار می کنند 4 تا پنجره پایین. 

ولی جلوتر والد درونم گفت آن پیرمرد خرفت با این کارها درس عبرت نمی گیرد که. کار بچگانه ای کردی که خواستی احمق و ناتوان بودنش برای سد کردن راهت را بهش اثبات کنی. کلا اثبات حماقت آدم ها به خودشان حماقت است، مخصوصا پیرمردها. دفاعی نداشتم. کودک درونم برای لحظاتی شاد بود!

4- شهردار تهران از وزیر ارتباطات دعوت کرد که به سه شنبه های بدون خودرو بپیوندد و دوچرخه سوار شود. وزیر جوان هم

کشکول دوچرخه سواری به سر گذاشت و سوار بر دوچرخه شد و شیک و مجلسی دعوت را پاسخ گفت. ب

عد از سه نفر دعوت کرد که به سه شنبه های بدون خودرو بپیوندند و دوچرخه سواری را تجربه کنند: وزیر دفاع, سورنا ستاری (معاون علمی رئیس جمهور) و پدرزنش. من الان دارم دو دستی تو سر خودم می زنم که آخر آدم زنش را ول می کند می رود می چسبد به پدرزنش؟! 


دیگر کم آورده ام. خلنگ ها و بوته های ریواس حالا دیگر حالم را مگسی می کنند. تند تند نفس می زنم. نفس کم می آوردم و از دهان هوا را می کشم تو. پی در پی تشنه ام می شود. جلودار نرم و آهسته و روان می رود. شیب ها یکی از یکی تندتر می شوند. از من فاصله دارد. هی می خواهد برود و هی من ترمزش می شوم. می دانم که سوال مزخرفی است. ولی می پرسم: خیلی مانده؟! امیدم نمی دهد. می گوید آری. خیلی مانده و می پرسد: هایده بذارم؟ می گویم: چرا که نه.

زیر پایم را دقیق نمی بینم. بهتر است که نبینم. تا به این جا را ندیده ام. نور تهران برای مان کافی بوده. تهرانی که نور زرد انفجاری اش تا کیلومترها تاریکی شب را از تو دور نگه می دارد.

دیر حرکت کردیم. دوست داشتم حمید هم باشد. دوست داشتم به خاطر تولدش یک تجربه ی ناب مهمانش کنم. جلودار هم دوست داشت. ولی نیامد. پیچاند یا یک همچه چیزی. قرار بود محمدحسین هم بیاید. دیر کرد. خیلی دیر کرد. جلودار غیظش گرفت و گفت برویم. می خواست بهش درس سر وقت بودن بدهد. خوشم آمد. من مدارا می کنم. یعنی از بس آدم ها توی زندگی ام گذاشته اند رفته اند که دیگر می ترسم  بگویم چون دیر آمدی من رفتم. زجر می کشم و مدارا می کنم. ولی جلودار اهل این ترس ها نبود.

از دنیای عادی آدم های توی پارک سورتمه گذشتیم. خانواده هایی که شام آخر هفته شان را در پناه درخت ها و چمن های خنک پارک می خوردند و گل و می گفتند و گل می شنیدند. جلودار از روزهای سربازی می گفت. از روزهای سخت سربازی که کوه رفتنش ترک نشده بود. پله های پارک را پشت سر هم بالا رفتیم. به جایی رسیدیم که تهران زیر پایمان بود. 

جلودار چند تکه سنگ بزرگ برداشت و کمی جلوتر که به گله ای از سگ ها رسیدیم یکی یکی سنگ ها را پرت کرد به سمت شان. وقتی داشتیم نزدیک می شدیم گوش هایشان تیز شده بود و دم تکان می دادند. ولی وقتی سنگ ها پرتاب شد به سمت شان نشستند و فقط چند تا هاپ هاپ کردند.

و بعد یکهو تغییر مسیر دادیم. زدیم به بیراهه. من بلد نبودم. جلودار سکاندار بود. از چند تپه بالا رفتیم. تپه هایی که حس می کردم پایم روی گردی شان سر می خورد. جلودار می خواست من را سیاه زمستان به کلبه ببرد. 6ماه پیش قرار بود من را به کلبه ببرد. همان زمان که تمام این تپه ها و تمام شیب های بعد از آن پوشیده از برف و یخ بودند. باید برایش کتاب برف و سمفونی ابری را بخرم. ولی از همان تپه ی اول فهمیدم که توانمندی من را بالا تخمین زده.

کله برقی ام را به پیشانی ام می بندم. خسته شده ام. می ترسم پا را اشتباه بگذارم و تمام شیب را سر بخورم بروم. کا اینکه برایم اتفاق هم افتاد. پایم گیر کرد در زیر شن های سست پای یک بوته ی خار و هر چه قدر زور می زدم که بالا بروم گیرپاژ می شدم. هایده می خواند. صدایش توی کوه می پیچد و انرژی ام می دهد.

آآآآآی

کجا برم خدایا

به کی بگم غمم را.

این منم 

که قمارو باخته.

بهشت اگر وجود داشته باشد بی هایده ممکن نیست. این را هر دوی مان قبول داریم. جلودار سرعت می گیرد. بلند می گوید جووونم هایده. و از شیب نفسگیر می کشد بالا. انگارش نیست. من چهارچنگولی دارم بالا می روم و او دست به سینه و بی خم شدن.

ترس آدم را فلج می کند. ترس مادر تمام شکست هاست و من وقت دست به سنگ شدن ترسیده بودم. باورش نمی شد که این قدر ترسیده باشم. وقتی گفتم دستم را بگیر فهمید که چه درجه از ترس برم داشته. تمام تنم تا بیخ ناخن هایم از ترس خیس شده بود. باید از سنگ ها می کشیدیم می رفتیم بالا. باید با پنجه هایم آن دیواره ی لعنتی را می گرفتم و می رفتم بالا. جای پا پیدا نمی کردم. موقعیت مضحکی داشتم. همان طور پا در هوا مانده بودم بین صخره ها. جرئت برگشتن را نداشتم. عرضه ی بالا رفتن را هم. در حالی که هر دو برایم ممکن بود. فقط ترسیده بودم. وقتی می ترسی به فنا می روی. فلج می شوی. آدم ها چرا می ترسند؟ من چرا ترسیده بودم؟ به خاطر سقوط؟ نه. به خاطر این نبود. به خاطر دستاویز نداشتن بود. به خاطر نومیدی بود. آدم ها وقتی امیدی ندارند ترسو می شوند. وقتی جایی بالاتر و بهتر را تصور نمی توانند کنند، ترسو می شوند. باید به کلبه می رسیدم. باید کلبه را می دیدم. می جهم و صخره ی آخر را هم بالا می روم. جلودار می خندد. می گویم: طالبی بزنیم؟ می گوید: جایزه تو به خاطر بالا آمدن از این صخره ها. و لذیذترین طالبی عمرم را نشسته بر صخره ی تیزی در ارتفاع 2500متری شمال تهران به نیش می کشم. تهران با تمام نور زردش زیر پایم گسترده است.

چرا به کلبه نمی رسیم؟

دارم غرغرو می شوم. به وضوح دارم غرغرو می شوم. خلنگ ها و خارها و بوته های ریواس و تکه سنگ هایی که زیر پاهایم سر می خورند دارند اذیتم می کنند.

همچنان در حال بالا رفتن و ارتفاع گرفتنیم. جلودار زودتر می رود. سر پیچی دیگر نمی بینمش. می گویم: خیلی مانده؟ می گوید: یک دست به سنگ دیگر سنگین تر از قبلی هم داریم. غرغر می کنم که دیگر نمی آیم. توی دلم دارم بهش فحش می دهم. 

هوا پاک است. خنکای ارتفاع لذت دارد. مسیری که داریم می رویم یکه و اختصاصی است. آن طرف تر دربند و شیرپلا زیر پایمان است. نور کله برقی آدم هایی که گر و گر دارند سمت شیرپلا می روند خنده دار است. مثل یک اتوبان می ماند. انگار ما سوار هواپیمایی هستیم و آدم هایی که مسیر دربند شیرپلا را می روند ماشین های توی یک اتوبان. جلودار نشانشان می دهد و می گوید: فاصله مان خیلی کم است ها. کمتر از یک کیلومتر. ولی توی این مسیر هیچ کسی نیست و آن جا. حس غرور و یکتا بودنش به من هم منتقل می شود. 

فقط جلوی پاهایم را نگاه می کنم و بالا می روم. دیگر دوست ندارم به مقصد فکر کنم. کلبه کجاست؟ فکر نمی کردم این قدر دور باشد. بوته های ریواس تا کمرم رشد کرده اند. زیاد نمی توانم فکر کنم. موتور داغ کرده است و فقط می خواهم که قدم بعدی را بردارم. جلودار می رود پشت صخره ای و دیگر نمی بینمش. می گویم کوجا رفتی؟ می گوید بیا. از صخره به سختی می روم بالا و یکهو کلبه را جلوی چشمم می بینم.

خنده روی لب هایم کش می آید. اتاقک مربع شکلی سیاه سوخته ای که در صافی بالای صخره جا خوش کرده. می گویم: رسیدیم؟ می گوید:‌ آره. ساده دلانه می گویم: دست به سنگ نداشت دیگر که. می گوید: فردا صبح دست به سنگ می شویم. پشت این کلبه یک دست به سنگ مردانه دارد. لبخند می زنم. 

کلبه عجیب آرامم می کند. تمام خستگی از تنم به در می شود. بعد از چند ساعت کوهنوردی طاقت فرسا رسیدن به یک پناهگاه حس غریبی از آسودگی را به تمام سلول های بدنم منتقل می کند.

-  به کلبه ی بابا علی خوش آمدید.

در کلبه که باز می شود روحم به پرواز در می آید. من از آن آدم هاام که حال و حوصله ی خانه ی درندشت را ندارم. از آن آدم ها که یک اتاق 2 در 2 ی کامپکت ایده آل زندگی من است. اتاقی که تویش دو تا کمد باشد و دو پنجره و یک رخت آویز و چند پشتی برای تکیه دادن و سبد میوه ای برای خوردن و فرشی برای خوابیدن 2 نفر. و کلبه ی باباعلی همه این ها هست به علاوه ی منظره ای جانانه از تهران زیر پایت. تهرانی روشن که آن دور دورها زیر پایت گسترده شده و چه قدر حقیر است. چه قدر کوچک است. چه قدر پایین است و تو این بالایی. بر فراز. بی نیاز.

یاد هفته ی پیش می افتم. این که آن پایین می گفتند توی ولنجک مردم خانه می خرند متری 80 میلیون تومان. چرا؟ برای این که ولنجک است. بالاشهر است. ارتفاع دارد. خنک تر است. ویو دارد. و خدای من. کلبه ی باباعلی.

لباس ها را عوض می کنیم. خیس و تلیس عرقم من. نیازی به روشن کردن چراغ علاءالدین نیست. شب تابستان خنک است. سرد نیست.

جلودار کلیددار کلبه ی بابا علی است. پروژه ی 3 ساله پیرمرد 80 ساله ای که ارتفاعات گلابدره و اسپیلیت پاتوق کوهنوردی هایش بوده. سه سال طول کشید تا این کلبه را بسازد. کلبه پی داشت. در عجیب ترین نقطه ای که می شد تصورش را کرد قرار داشت. در یک نقطه ی صعب العبور که پای هر کسی به آن جا باز نشود. اصلا در مسیر نبود. با آن شیب ها و دست به سنگ ها و دور از مسیرهای پاخور اصلی. در نقطه ای از کوه بود که اصلا از پایین دید نداشت. و در آن شیب یکهو تو می رسیدی به یک تخته سنگ صاف و کلبه همان جا بنا شده بود. به بهترین شکل ممکن. پی داشت. دیوار داشت. اسکلت داشت. دیوارهایش ایزوگام بودند. دو پنجره داشت. دری سنگین داشت و تمام امکانات برای ماندن چند روزه در دل کوه. برای کنج عزلت گزیدن و فرار از شهر. 

برای در خود بودن و لذت بردن از هوا و لذت بردن از طبیعت. برای زمستان ها هم فکری اساسی کرده بود. برف های آب شده می رفتند توی یک سطل و از پنجره شلنگی از آن سطل به داخل کشیده شده بود. و جلودار از کلیددار بودن چنین کلبه ای احساس ثروت می کرد. باید هم می کرد. او ثروتمند بود. کلیددار شدنش مزد صبرش بود. مزد ادامه دادن. مزد عاشق بودن.

کلبه ی باباعلی حاصل یکی از پرسه زدن های بی شمار جلودار در همین کوه ها بود. عاشق که باشی پرسه زیاد می زنی. در کوچه پس کوچه های عشقت سرک می کشی و خسته نمی شوی از تکرار. هر بار نکته ای تازه می یابی و ادامه می دهی. ادامه دادن مهم ترین کار دنیا است و فقط وقتی که عاشق باشی می توانی ادامه بدهی. و جلودار عاشق کوه بود. عاشق این که وقت و بی وقت چوبدستی اش را بردارد و بزند به دامنه ها و چین و واچین کوه ها. بارها رفته بود. با تک درخت های توی کوه دوست شده بود. دانه دانه صخره ها و تپه ها را می شناخت. بارها و بارها در برف و سرما، در ظهر و گرما رفته بود. 

و باباعلی را توی یکی از همین پرسه های مستانه پیدا کرد. وقتی که یکهو از پس صخره ای بالا آمد و دید که خدای من، یک کلبه ی عجیب و غریب و یکتا در این ارتفاع از کوه. و کنار کلبه پیرمردی تنها نشسته بود و زل زده بود به شهر. باباعلی روز اول فقط یک کاسه چای مهمانش کرده بود. پیرمرد 80ساله خسته و ساکت بود. حرف دیگری نزدند. جلودار هم می دانست که نباید مزاحم خلوت عارفانه ی پیرمرد شود. ولی دفعه ی دوم سوم که هم را دیدند یکهو باباعلی او را وارث کلبه اش کرد. کلید کلبه اش را به او داد و گفت هر وقت عشقت کشید بیا به این جا. من آخر عمرم است. جلودار عاشق بود. حقش بود که به این ثروت برسد. حقش بود که به این گوشه ی عارفانه دست پیدا کند. ادامه داده بود. عشقش را رها نکرده بود. شاید خیلی چیزها از دست داده بود به خاطرش. ولی رها نکرده بود و سرآخر به این کلبه رسیده بود.

باباعلی عارف بود. عاشق هم بود. این که بخواهی در ارتفاع 2700متری چنین کلبه ای بسازی، عشق می خواهد. طول می کشد تا دانه دانه وسایل لازم را با خودت ببری بالا. طول می کشد تا ستون ها را برپا کنی و دیوارها را بچینی و ایزوگام کنی و کابینت بزنی و. عکس پسر جوانمرگش به در کابینت بود و سجاده و مهرش هم کف زمین.

ذوق دارم. از پنجره ی کلبه به منظره ی تهران نگاه می کنم. زور می زنم عکس بگیرم. زور می زنم فیلم بگیرم. جلودار پیرهن می پوشد که توی فیلم و پتی نباشد. حرف می زنیم. در و بیدر حرف می زنیم.

از مرگ، از بچه داشتن، از خواستگاری رفتن، از جاودانگی، از کتاب هایی که خوانده ایم و نخوانده ایم، از دوچرخه، از رفتن و نرفتن، از مهاجرت.

جلودار به قطعیتی یکپارچه در زندگی اش رسیده. به یک جور راضیا مرضیه که من نرسیده ام: قطعیتی که برایم باورش سخت است حتی. خیلی جاها نمی پذیرم این قطعیت را. ولی او زن نمی گیرد. بچه نمی خواهد. ایران و طبیعتش را دوست دارد. دوست ندارد یک زبان خارجی یاد بگیرد. دوست ندارد در سرزمینی دیگر به زندگی ادامه بدهد. به اکثر نقاط ایران با دوچرخه سرک کشیده و مابقی را هم سرک می کشد. کتاب نمی خواهد بنویسد. سفرنامه هایش در همان وبلاگ و کانال کافی اند. مثل چی کتاب می خواند و من نمی دانم هم که می خواهم به این یکپارچگی برسم یا نه. حرف می زنیم. تکیه می دهیم به پشتی های کلبه. شام نان و پنیر می خوریم. خنکای هوای کوهستان از پنجره های کوچک کلبه توی اتاق می پیچید. حس می کنم خفن ترین هتل های دنیا هم نمی توانستند من را این چنین خوشحال کنند. بعد خواب می رویم. خوابیدن در ارتفاع 2700 متر در کلبه ی باباعلی.

صبح با اولین اشعه های خورشید از پنجره ی شرقی کلبه بیدار می شوم. می روم بیرون و می نشینم لبه ی تخته سنگ. تهران در غباری صبحگاهی فرو رفته. چند پرنده با صداهای عجیب و غریب آواز می خوانند و جیک جیک می کنند. شانه به سری را که روی صخره ی بالایی نشسته نگاه می کنم. آن دورها چند بز کوهی جست و خیز می کنند. دلم تنگ است. جلودار خواب است. تنها ام. چهارزانو می نشینم و حس می کنم هزاران حفره و سوراخ در من هستند که هنوز پر نشده اند. 


درخت عاشق

این بار دیگر سر پیچ سرعت نرفتم. توجهم جلب شده بود به او. درختی که انگار صاعقه تاجش را پرانده بود. نوک نداشت. اما عجیب تر از بی تاج بودنش، بی شاخه بودن یک سمت از بدنش بود. وقتی پیچ را دور زدم فهمیدم فقط یک سمت از بدنش شاخه ندارد. در سه سمت دیگر شاخه ها پربار و باشکوه و زیبا و متوازن روییده بودند. اما در یک سمت. دقیقا در سمتی که رو به شرق بود. رو به آفتاب. درخت یک جور خاصی شده بود. انگار هر روز صبح رو به آفتاب صبحگاهی سینه ستبر می کرد و می گفت بر من بتاب ای نازنین، شاخه هایش را کنار زده بود و رو به خورشید می ایستاد و می گفت تمام انوارت را جذب وجودم می کنم ای طلوع زیبای من.

عاشق بود. معلوم بود که از آن درخت های بد عاشق است.

اما زخم های ناسوری هم داشت. زخم تاجش. انگار که صاعقه ای سنگین زبانش را سوزانده باشد. زخم شاخه های رو به مشرقش که ازش جدا شده بودند. دقت که کردم دیدم یک حمله بود. بی شاخه شدنش حمله بود. حمله ای از طرف آدمیزاد. برای این که شاخه هایش تیر برق سبز رنگ کناری را در آغوش نگیرند،‌ با او این کار را کرده بودند. ولی او ایستاه بود. حتی قرص و محکم تر شده بود. با تمام زخم هایش ایستاده بود. بلد بود که نومید و افسرده نشود. بلد بود که عاشقی کند. 



به ساختمان مان زده بود. همسایه ی طبقه ی اول مان رفته بود مسافرت. ها زیر نظر داشتند خانه اش را. نیمه شب از نبودنش سوءاستفاده کرده بودند و زده بودند به خانه اش. من خواب بودم. ساعت 3:15 بود که بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم دیدم زودتر از روزهای دیگر بیدار شده ام. بعد فهمیدم که از سروصدا بیدار شده ام. فکر کردم باز همسایه طبقه پایینی نصفه شبی از بندر برایش بار آمده دارد خالی می کند. دوباره دراز کشیدم بخوابم که دیدم باز صدای کوبیدن می آید. 

رفتم از پنجره نگاه کردم. دیدم همسایه پایینی دم در است. با زیرپوش رکابی و چاقو به دست. چی شده؟ آمده. جدی؟ آره. کجا رفت؟ من تا آمدم پایین فرار کردند. از پنجره آمده بودند تو. در اتاق ها قفل بوده. داشتند زور می زدند که با دیلم درها را باز کنند. من فکر کردم شمایید. من هم فکر کردم شمایید. نه. بوده.

زنگ زدیم به همسایه طبقه اول. نگران شد و زنگ زد به فامیل هایشان که بیایند ببینند چیزی یده شده یا نه. به پلیس هم زنگ زدیم. خودم اصرار کردم. گفت: کاری نمی کنند که؟ گفتم: آره. ولی اگر چند تا سرقت تو این محل اتفاق افتاده باشد، گشت شبانه شان حول این منطقه را زیاد می کنند. پس مفید است.

آقای پلیس آمد. با موتور سیکلت آمد. جلوی در خانه موتور را پارک کرد و آمد توی پارکینگ که چه شده چه نشده. فامیل های همسایه طبقه اول هم آمدند و همگی به اتفاق رفتیم ببینیم اولا موفق شده یا نه و ثانیا این که چطوری آمده بوده توی خانه. چون هیچ شیشه ای شکسته نشده بود. داشتیم از پله ها بالا می رفتیم که یکهو آقای پلیس گفت همه تان دارید می آیید بالا؟ 

گفتیم آره دیگر. 

گفت: یعنی کسی دم در نمی ماند؟ 

گفتیم: نه. 

گفت: موتورم را می ند که.

خیلی عادی گفتیم: خب، موتورت را بیاور توی پارکینگ و در را ببند.

رفت این کار را کرد و بعد آمد. همسایه ی طبقه ی دوم به موقع فهمیده بود و ها را فراری داده بود. چیزی نتوانسته بودند بند. تلاش نافرجامی داشتند برای باز کردن در اتاق ها که همان تلاش لو دادشان. 

و من فقط اندر کف آقای پلیس افتادم: نگران این بود که ساعت 4 صبح موتور سیکلتش را بد ببرد، موتور سیکلت یک پلیس را. رو دیوار کی می خواستیم یادگاری بنویسیم؟!


نمی توانستم کتاب را رها کنم. برایم فوق العاده جذاب بود. خود ایده به حد کافی جذاب بود و اگر کتاب فقط رویابافی در مورد خود ایده بود باز هم میخکوبش می شدم. ولی کتاب فقط رویابافی نبود. اجرای ایده هم بود. این که سوار دوچرخه شوی و از شمالی ترین نقطه ی اروپا (نوردکاپ در نروژ) رکاب بزنی و همین طور کشور به کشور بروی تا برسی به جنوبی ترین نقطه ی قاره ی آفریقا (کیپ تاون در آفریقای جنوبی). فقط رفتن نباشد. بحث رکورد هم باشد. این که این مسیر 17000کیلومتری را طی فقط 100 روز طی کنی. نه با ماشین و با سوزاندن سوخت، نه. فقط سوار بر دوچرخه و با انرژی خودت. 

"این از خصوصیات عجیب سفرهای طولانی بدون وقفه است. معمولا به نظر می‌ آید که این انسان نیست که حرکت می کند بلکه جهان است. چرخ های دوچرخه های او به جلو نمی روند، فقط موقعیت او را در حینی که سیاره زیر پایش می چرخد، حفظ می کنند، او را به کشورهای جدید و ملاقات آدم های جدید می فرستند و کسانی را که می شناسند می کشند و می برند و از او دور می کنند. تصویر عجیبی بود که من گاهی که ذهنم بعد از چندین ساعت رکاب زدن منحرف می شد،‌ خودم را با آن سرگرم می کردم." ص 72

کشور به کشور. شهر به شهر. نروژ، فنلاند،‌روسیه، داغستان،‌آذربایجان، ایران،‌مصر، سودان، اتیوپی، کنیا. آدم های مختلف،‌حوادث مختلف. سوار بر دوچرخه که می شوی ارتباطت با محیط بیرون حفظ است. باران اگر می بارد با تمام وجود حسش می کنی. با آدم ها ارتباط برقرار می کنی. سوار بر ماشین نیستی که شیشه و آهن تو را از آدم ها و محیط جدا کرده باشند. برای یک سفر 17هزار کیلومتری در سه قاره ی جهان همین به اندازه ی کافی جذاب بود. چه برسد به این که بحث رکورد گینس هم باشد و حول و ولای این که آیا رکورد گینس را خواهد شکست؟ آیا 100 روزه به مقصد خواهد رسید؟ آیا این دردسرها،‌ این ماجراها،‌ این جاده ها،‌ این حوادث می گذارند که او 100 روزه به مقصد برسد؟

"سرتاسر صبح این سرازیری ها را فارغبال طی کردیم و دهکده ها را پشت سر گذاشتیم و بعد به شیب های کوهستانی رسیدیم. شیب ها بسیار تند بود و حتی با دنده ی سنگین همه ی نیروی من صرف رکاب زدن می شد. اتوبوس هایی که دنده هاشان قرچ قرچ صدا می داد  و موتورهاشان زوزه می کشید،‌آهسته به ما نزدیک می شدند و موقع عبور ستون های غلیظ دود در صورت ما فوت می کردند و حتی رهگذرهای پیاده- مردهایی که غذایی را در بقچه ای گذاشته و سر چوبی بسته بودند؛ زن هایی که سبدهای غول آسای پهن گاو یا ظرف آب حمل می کردند؛‌ بچه های همیشه حاضر ژنده پوش که در کنار ما می دویدند- با  ما هم قدم می شدند و بعضی به خصوص بچه ها از حرکت پرزحمت و سنگین ما خسته می شدند و با فریاد جلو می زدند." ص 271


بعد که کتاب را تمام کردم دیدم این سفرنامه هم ساختار سفر قهرمان را داشته. همان ساختار مشهور اسطوره ها و افسانه ها.

دنیای عادی، دنیای کارمندی بود. دنیایی که در آن رضا کارمند یک شرکت مالی بود و پول خوبی هم در می آورد. یک زندگی کاملا امن و روتین. 

دعوت به ماجرا آن جایی بود که رضا بعد از دو سفر با دوچرخه به این ایده رسید که شمال تا جنوب کره ی زمین را با دوچرخه طی کند. دوستش بهش گفت کدام کشورها را دوست دارد که ببینید و او روسیه، افریقا، اسکاندیناوی  و خاورمیانه را نام برد و همه چیز شروع شد.

رد دعوت آن جایی که اتفاق افتاد که رضا دچار تصادف شد. در فرانسه یک ماشین از پشت به دوچرخه اش زد و او را خانه نشین کرد.

مرشد داستان، همسفرش استیو بود. کسی که در طول سفر بارها او را کشاند و کشاند. بارها با او دعوایش شد. و کسی که باعث شد تا رضا کاملا بی خیال این سفر نشود استیو بود.

عبور از آستانه ی اول،‌ شروع حرکت رضا و استیو از نوردکاپ بود. آن صبح سرد و یخزده که آن ها سوار بر دوچرخه دست در دست هم از دوستانشان خداحافظی کردند تا رکورد گینس را به نام خود ثبت کنند.

مرحله ی آزمون ها،‌ پشتیبانان و دشمنان همان جایی بود که استیو و رضا سر فیلم گرفتن دعوایشان شد و شاید جلوتر. در برخورد با آدم های مختلف. مثلا در سن پترزبورگ و آن خانم و آقای عاشق. این مرحله در طول کتاب تا نزدیکی های انتها به نظرم ادامه داشت. با دیدن آدم های مختلف در کشورهای مختلف: آن موتورسوارهای وحشی شهرضا که تلخ ترین خاطره بودند، آن ژنرال مصری که در سرزمین پر از شورش اسکورت شان کرد، مدحت سودانی که با دمپایی سوار بر دوچرخه اش شد و تا اتیوپی آن ها را همراهی کرد و.

رویکرد به درونی ترین غار به نظرم عبور از داغستان بود. سرزمین ناامنی که استیو حاضر به عبور از آن نشد و رضا به تنهایی از آن سرزمین زیبا عبور کرد.

آزمایش سخت، احتمالا عبور از صحرای نوبی و 400 کیلومتر جاده ی خاکی شمال کنیا بود: بدترین جاده ی عالم! و بعد از آن گرفتار شدن به تب مالاریا.

راستش به نظرم مراحل آخر سفر قهرمان در کتاب خیلی به سرعت طی شدند. مطمئنا دیدن آن دوچرخه سوار انگلیسی در تانزانیا یکی از نقاط اوج کتاب بود. دیدن اون تجدید حیات بود. دیدن او بازگشت با اکسیر بود. اکسیری که رضا در 4500کیلومتر آخر سفر به آن دست یافت. اکسیری که بر تمام زندگی او تاثیر گذاشت.

اکسیری که نبودنش و نفهمیدنش تا صفحه ی 363 من خواننده را عذاب می داد. چرا این قدر خودش را اذیت می کند؟ چرا از دوچرخه سواری لذت نمی برد؟ چرا دارد زندگی را از خود دریغ می کند؟

راستش دلم می خواست بعد از صفحه ی 363 رضا از دوچرخه سواری پرلذتش و از حکمت های سفر بیشتر و بیشتر بگوید. گفته بودها. ولی باید بیشتر ره فلسفه می زد. بیشتر ره توصیف و لذت می زد.

با این حال من این کتاب را دوست داشتم.

ترجمه اش هم نرم و روان بود. یک جایی شانژمان دوچرخه را حلقه ی دنده ترجمه کرده بود که برایم جالب نبود. شانژمان کلمه ی جاافتاده ای است و نیازی به فارسی سازی ندارد به نظرم.



از کاپ تا کیپ، سفر به آخر دنیا/ رضا پاکروان/ ترجمه ی شهلا طهماسبی/نشر نو- 416صفحه- 50هزار تومان


سایت رضا پاکروان




بالاخره بعد از تمام سربالایی ها به سرپایینی رسیده بودم. خوبی اش این بود: اول سربالایی می رفتم و برگشت سرپایینی بود. سربالایی ها را اول صبح و در تاریک روشنای دم سحر رفته بودم. آسمان یک آبی عجیب و غریبی بود. از آن آبی های توی فیلم ها که حس خوبی می دهند. از آن آبی ها که درخشان نیستند. مثل آسمان آبی یک نقاشی اند.  

توی سرپایینی پدال زدم و سرعت گرفتم. سریع دنده ها را رساندم به بالاترین حد ممکن و پدال زدم. می خواستم ببینم بیشترین سرعتی که می روم چه قدر است. باد توی سینه و صورتم می خورد و خنکم می کرد. باد صبحگاهی از لابه لای درخت های می آمد و چشمم را نمی سوزاند. خم شدم و خودم را به فرمان نزدیک کردم تا سرعت بیشتری را تجربه کنم. 60کیلومتر بر ساعت داشتم سرعت می رفتم. می خواستم رکورد بزنم. 

با سرعت هر چه تمام تر به پیچ رسیدم. ترمز زدم و پیچ را رد کردم که یکهو دیدم یک گله سگ جلوتر دارند شاهانه راه می روند. 7-8 تایی می شدند. دو نفر هم همراهشان بودند. نترسیدم. فکر کردم مثل بقیه ی سگ های پارک جنگلی اند. نگاهت می کنند و تو رد می شوی. 

گرفتم سمت مخالف تا رد شوم. هنوز سرعتم زیاد بود. تا نزدیک شد یکهو سگ اول شروع کرد به پارس کردن. پشمالو بود و گرگی. سرعتم را ناخودآگاه کم کردم. دیدم دارد می آید سمت من و پارس می کند. یکهو انگار کک به تنبان همه شان افتاد. شروع کردند به وحشیانه پارس کردن و آمدن سمت من. از جلو حمله نکردند. با سرعت ازشان رد شدم. آخرین شان فداکارانه داشت خودش را می انداخت جلوی دوچرخه. بقیه شان افتاده بودند دنبالم. دیگر جا نداشت که از جاده آسفالت خارج شوم. با قصد زدن رفتم سمت سگ آخری. قشنگ بقیه شان را هم حس می کردم که افتاده اند دنبالم. نزدیک شدن پوزه ی یکی شان به پایم را حس کردم. پایم را آوردم بالا. پدال نزدم. راندم سمت کله ی سگ آخر. ترسید و کنار رفت و سر راه سگی قرار گرفت که داشت حمله می کرد. رفتند توی دل هم. داد و بیداد کردم که چخه،‌ گم شید مادرسگا. همزمان دو نفری هم که آن طرف بودند داد زدند چخه چخه. سگ ها را آرام کردند. نایستادم. فرار کردم.  چند پدال دیگر زدم. سگ ها چند متری دنبالم دویدند. بعد بی خیال شدند. شانس آوردم بپر و شکاری نبودند.

موقعیت نمادینی بود. سرعت گرفته بودم. داشتم لذت می بردم و سرعت می رفتم. مزاحم کسی نبودم ها. اما سرعت گرفته بودم دیگر. و همین سرعت گرفتن سگ های پاچه بگیر را حساس کرده بود.

قبلاها مثال می زدند که یک قطار تا وقتی حرکت نمی کند کسی برایش سنگ نمی اندازد. اما به محض این که حرکت می کند برایش سنگ می اندازند. کودکان نافهم سنگ می اندازند. هدفی ندارند. از جهل شان است. رفتار ناخودآگاهشان است در قبال حرکت کردن یک غول به اسم قطار. موقعیت نمادین قشنگی بود. اما به جهت قطار و بزرگی و حرکت و هم از این جهت که کودکان از نافهمی سنگ می انداختند.

ولی این روزها دیگر سنگ اندازی برای قطارها خیلی کم شده است. دیگر قطارهای بزرگ کم اند.

این روزها دوچرخه سوارهای کوچک اند که گاهی سرعت می گیرند و یکهو سگ ها سر و کله شان پیدا می شود. اگر دوچرخه سوار با صاحب سگ ها رفیق شده باشد کمی کار آسان تر است. فقط کمی. چون سگ ها به هر حال به سرعت گرفتن تو حساس اند. پاچه می گیرند. اگر هم صاحب سگ ها نباشد سگ ها به قصد دریدن و جلوی حرکتت را گرفتن به تو حمله می کنند. موقعیت کاملا نمادینی بود. هم به جهت دوچرخه سوار و خرد بودن (روزگار غول ها تمام شده) و هم به جهت سگ ها که اصولا نمی فهمند و کارشان پاچه گرفتن است. به قول ونه گات چنین است رسم روزگار!



صحبت مان کشیده بود به بچه دار شدن. می گفت روزگاری بچه دار شدن معنای بیمه شدن داشت. فرد در جوانی صاحب بچه می شد که در پیری عصای دستش باشد. این روزها دیگر بچه خاصیت بیمه را ندارد. عصای دست دوران پیری نیست. 

من یاد بخشنده افتاده بودم. سال ها پیش خوانده بودمش. تصاویر دوری از کتاب توی ذهنم مانده بود. یکی اش این بود که در جهان کتاب زایمان سپرده شده بود به عده ی خاصی. داستانی از آینده که در آن فقط بعضی از دختران وظیفه ی تولد فرزندان را به عهده می گیرند و بقیه دیگر کودک به دنیا نمی آورند. جهان خاصی که در آن بشر بر همه چیز کنترل پیدا کرده. یادم بود که توی کتاب دخترهای با سطح هوشی پایین و بدن قوی وظیفه ی به دنیا آوردن کودکان را به عهده می گرفتند. همین ها را برایش تعریف کردم و از شیرینی خواندن کتاب گفتم. آن قدر شیرین بود که بعد از 15 سال وقتی یادش افتاده بودم باز هم به هیجان آمده بودم. ولی جزئیات کتاب فراموشم شده بود.

دو روز بعد دیدم کتاب را خوانده و در موردش یادداشت هم نوشته. گفتم باید بخوانم بار دیگر من هم. از سرعت عملش لذت برده بودم. ولی عهد کرده بودم که انگلیسی کتاب را بخوانم. چند روز بعدش رفتم کتابفروشی انتشارات جنگل و انگلیسی کتاب را گیر آوردم. دیدم در خواندن کتاب انگلیسی هنوز کندم. پس نشستم صوت کتاب را هم گیر آوردم. هندزفری را گذاشتم توی گوشم و به صدای آرام ولی روان گوینده گوش دادم و کلمه ها و جمله ها را با چشمم دنبال کردم.

تجربه ی لذت بخشی بود. 

و بار دیگر کتاب من را بدجور به هیجان آورد. جهان سیاه و سفید کتاب. جهانی که در آن بشر رنگ ها را کنار گذاشته و با جهشی ژنتیک همه چیز را سیاه و سفید می بیند. برای این که برابری به وجود بیاورد. موسیقی را حذف کرده. جامعه ی طبقاتی را حذف کرده. کودکان در یک روز خاص به خانواده ها تخصیص داده می شوند و هر سال روز تولدشان گروهی برگزار می شود. لباس هایشان یک شکل است. در 9سالگی همگی با هم صاحب دوچرخه می شوند و در 11 سالگی تکلیف شغل شان مشخص می شود. از 8 سالگی در ساعات آزادشان می توانند بروند داوطلبانه به مشاغلی که دوست دارند بپردازند. و در 11 سالگی بر اساس همان 3 سال کار داوطلبانه شغل اصلی شان تعیین می شود. مشاغل بهشان تخصیص داده می شود. جهانی که در آن بشر سختی و دشواری انتخاب را از بین برده. او شریک زندگی اش را خودش انتخاب نمی کند. گروهی بر اساس شخصیت او برایش شریک زندگی انتخاب می کنند. انتخاب نمی کند که بچه دار شود یا نه. برایش بچه تخصیص می دهند. شغلش را خودش انتخاب نمی کند. به او شغل تخصیص می دهند. آشپزی نمی کند. هر روز غذا را جلوی خانه اش می گذارند. و حتی مرگ هم او را غافلگیر نمی کند. یا خودش درخواست رهایی می دهد یا به سنش که رسید او را به اتاق رهایی می برند. رهایی یعنی تزریق آمپول و مرگی نرم و بی دردسر. تحت تاثیر خطرات طبیعت قرار نمی گیرد. برف را فراموش کرده است و در این جهان سیاه و سفید و همسان, یک شغل خاص وجود دارد که متفاوت است: شغلی که جونس برایش انتخاب شده است: دریافت کننده ی خاطرات. او باید خاطرات بشریت از گذشته های دور را در خودش حفظ کند. او می تواند رنگ ها را تشخیص بدهد. زیبایی و عشق را درک کند. موسیقی گوش بدهد. تمام کارهایی که بشریت برای یک زندگی آرام و بی دردسر کنار گذاشته. اما یک نفر باید این خاطرات را حفظ کند. کسی که با مفهوم واقعی مرگ روبه رو می شود.

کتاب بخشنده را فقط باید خواند.

امروز همین جوری داشتم توی توئیتر می چرخیدم در مورد کتاب. دیدم بخشنده از آن کتاب هاست که بچه های نوجوان توی مدارس کشورهای مختلف می خوانند و توی کلاس در موردش صحبت می کنند. یک لحظه حسرت تمام وجودم را در برگرفت. این روزها بیشتر می فهمم این خلا را. سال های نوجوانی در مدرسه گذشت به خواندن کتاب های درسی مزخرف و بعد کنکور و تست و این آت و آشغال ها. مدرسه جای گهی بود. این که تو رمانی را بخوانی و بعد فعالانه در مورد آن با گروهی حرف بزنی و حتی در مورد پایان بندی آن نظریه پردازی کنی, عضله هایی از مغزت را قوی می کند که برای زندگی لازم اند. برای خود زندگی لازم اند. من اندر کف خلاقیت هایی شدم که از دل کتاب برای کلاس های درسشان راه انداخته بودند: مثلا جشن 12سالگی برای دانش آموزان بر مبنای مراسم توصیف شده در کتاب.


پیشنهاد خودم بود که نشست مهاجرت غیرقانونی را برگزار کنیم. نشست اولمان دانشجوهای خارجی در ایران بود. دانشجوهای افغانستانی و عراقی آمده بودند و داستان های زندگی دانشجویی شان در ایران را گفته بودند. اما هر کاری کرده بودیم دانشجوهای چینی و هندی و آلمانی و. نیامده بودند. ترس داشتند. ترسی که به طرز مبهمی برایم قابل درک است. چون خودم هم همچه ترسی از بیان کردن خودم در ایران دارم. نشست دوم را گفتیم مهاجرت غیرقانونی باشد. چون تابستان است و دانشجوها که نیستند. مهاجرت غیرقانونی مطمئنا هزار داستان خواهد داشت.
نشست خیلی عجیبی شد. حس کردم زندگی خیلی شکوهمندتر از چیزی است که من دارم تجربه اش می کنم. حس کردم زندگی خیلی ارزشمندتر از چیزی است که من دارم به هیچ می انگارمش. حس کردم دارم عبث زندگی می کنم، هم از این طرفش هم از آن طرفش.
از این طرفش حسین میرزایی بود. استاد دانشگاه علامه طباطبایی که بدجور باهاش حال کردم. داستان پایان نامه هایش را تعریف کرد. این که چطور شد که آمد سر موضوع مهاجرت. چطور رفت ساکن شهرک قائم قم شد و سه ماه آنجا با مردمان مهاجر افغانستانی هم پیاله شد تا بتواند زندگی شان را توصیف کند. چطور اپلای کرد به فرانسه و در آن جا دکترا خواند و تصمیم گرفت که موضوع پایان نامه اش مهاجرت غیرقانونی افغانستانی ها  باشد. 
تعریف کرد که چطور با یک خانواده ی افغانستانی در مشهد همراه شد و غیرقانونی از مرز ایران گذشت و رفت افغانستان و از آن جا غیرقانونی همراه با جوان های افغانستانی آمد به ایران. کیلومترها همراهشان شد. لب مرز دستگیر شد. دم نزد که من ایرانی ام. توی یک کانتینر 15 روز زندانی شد. اما راهش را ادامه داد. غیرقانونی به ایران آمد. غیرقانونی از ایران رد شد. به ترکیه رفت. با گروه های مجرد افغانستانی همراه شد و غیرقانونی از یونان و اروپا گذشت تا به فرانسه رسید.
ازش قول گرفتیم که این کارش را کتاب کند. گفت حتما این کار را می کند. منتظرم. خیلی منتظرم که این شاهکارش را کتاب کند. مسیر مهاجرت غیرقانونی او از افغانستان به اروپا یک ماه طول کشید. ولی داستانی تعریف کرد که هنوز هم برایم تکان دهنده است. گفت این مسیر برای من یک ماه طول کشید ولی برای یک جوان افغانستانی سال ها طول می کشد. گفت توی فرانسه یکی را دیدم که این مسیر برایش 15 سال طول کشیده بود. می فهمید یعنی چه؟
جوان 20ساله ی افغانستانی وقتی از مرز عبور می کند جز لباسی که تنش است و یک بطری آب معدنی دیگر هیچ چیزی همراهش نیست. خودش است و خودش. مهاجرت و رفتن برایش آزمون مردانگی است. از کوه های پاکستان و بلوچستان می گذرد. سوار پژوهای افغانی کش می شود. پولش تمام می شود. ممکن است دو یا سه سال در ایران کار کند تا بتواند پول افغانی کش ها را بدهد و پس انداز کند. با پولی که جمع کرده راهی ترکیه می شود. دوباره در آن جا پولش ته می کشد و چند سال غیرقانونی می ماند و کار می کند. هر کاری بگویید می کند تا دوباره پول جمع کند. به اروپا که می رسد دوباره عبور از هر کشور ممکن است یک سال دو سال سه سال پنج سال طول بکشد. وقتی به شاخ اروپا می رسد یک مرد دنیا دیده می شود و من مردی را در فرانسه دیدم که 15 سال طول کشیده بود تا از افغانستان به فرانسه برسد. اما می دانید برایش چه اتفاقی افتاد؟ سوار هواپیمایش کردند و در کمتر از 7 ساعت او را به افغانستان برگرداندند. 15 سال طول کشید تا به فرانسه برسد و از فرانسه تا افغانستان فقط 7 ساعت
با حسین میرزایی حال کردم. حقا که استاد دانشگاه است. این که این همه دل و جرئت داشته که همراه شود تا ببیند تا بیان کند تا بگوید برایم یک دنیا ارزش داشت.
اما از آن طرفش مردی بود که برای بهتر شدن زندگی اش هر وقت لازم دیده بود دل کنده و رفته بود. جوان که بود (سال 1368) از جنگیدن در گروه های مجاهدین خسته شد. گفت باید بروم ایران و آمد ایران. بعدها خواست برگردد افغانستان. نمی گذاشتند. غیرقانونی برگشت. غیرقانونی دوباره آمد ایران. شنید که دبی برای کار کردن و بهتر کردن زندگی خوب است. دل را به دریا زد و غیرقانونی به دبی رفت و در آن جا هم کار کرد. حالا پسر بزرگش 16 ساله بود. او پدری بود که طعم مهاجرت و دل کندن را چندین بار داشت. تجربه ی زیسته اش عجیب بود.کجایش من را تکان داد؟ همانی که خود او را تکان داده بود.
مسیر غیرقانونی ورود به ایران در مرزهای بین ایران و پاکستان است. افغانستانی ها اول وارد پاکستان می شوند و از آن جا و از طریق مرزهای سیستان وارد ایران می شوند. یک جایی از مسیر است که در بین کوه ها و شنزارهاست. شب که می شود آن ها باید از آن گذرگاه کوهستانی عبور کنند و تا سپیده ی سحر از آن عبور کرده باشند. اگر تا سپیده ی سحر به مقصد نرسند طعمه ی مرزبان ها می شوند. گذرگاهی است که باید یک شب کامل با تمام قوا بدوند تا از آن عبور کنند. وقتی این ها را تعریف می کرد حس می کردم چه قدر شبیه سعی صفا و مروه و هروله کردن حاجیان و انجام مناسک مذهبی حج است. ولی آن مناسک حج است و یک جور اطمینان و امنیت دارد ولی این یکی خود زندگی است، خود هاجر است که برای بچه هایش دنبال آب می دوید و هروله می کرد.
گذرگاهی که بارها هزاران و شاید میلیون ها نفر در آن دویده اند. برای عبور از مرز.
یک بار که داشت می دوید یکهو پایش گیر کرد به یک تکه پارچه و نزدیک بود کله پا شود. شب بود. نمی دید. تکه پارچه گیر کرده بود به زمین. وقتی آن از دور مچ پایش داشت باز می کرد یکهو دید که پارچه لباس جنازه ای است که تکه هایی از بدنش از زیر خاک بیرون است. مردی که در حین عبور از گذرگاه مرده بود و زیر قشر نازکی از خاک دفنش کرده بودند و روندگان از روی نعش او می دویدند تا از مرز عبور کنند. کاری که او هم در حال انجامش بود حتما و اجل اجازه نداده بود.
تکان دهنده بود داستانش.


هنوز هم عصبانی ام. بعد از 6ساعت هنوز هم عصبانیتم فروکش نکرده. از جملاتی که شنیده ام عصبانی ام. از حرف هایی که زده ام عصبانی ام. از چیزهایی که نگفته ام عصبانی ام. تک تک جملات این چند ماهشان یادم می آید و حالم بد می شود و عصبانی می شوم. 

محوطه ی سازمان سرسبز بود. دو لته ی پنجره ی اتاق آقای کارمند فرهنگی باز بود. رو به باغ سرسبز محوطه ی سازمان و کوه های شمال تهران که هنوز هم سرسفیدند و دل انگیز. می شد از شاعرانگی فضا لذت برد. ولی آقای کارمند فرهنگی می خواست به ما حمله کند. می خواست بگوید که من می دانم و شما نمی دانید. می خواست بگوید که نمی گذارم، نخواهم گذاشت؛ مشابه همان حرفی را که آقای مدیر چند ماه پیش به ما گفته بود. آقای مدیر رفیق فابریک همین آقای کارمند فرهنگی بود. آقای کارمند شاهد حرف هایش را آقای مدیر می آورد.

آقای مدیر مشتری پر و پا قرص ما بود. تمام نشست های ما را می آمد. هر جا ما می رفتیم او هم بود. برایم عجیب بود که مدیری به آن پیری چه قدر مشتاق است. بعدها فهمیدم که آقای مدیر شغل اصلی اش مدیریت نیست. مدیریت پوشش است. خیلی ناجور هم فهمیدم. توی یکی از جلسه های کارشناسی مجلس بود که فهمیدم. موضوع حق اعطای تابعیت از خون مادر ایرانی بود. وقتی آقای مدیر را دیدم تو دلم گفتم آخر این موضوع چه ربطی به او دارد. بعد دیدم از او به عنوان نماینده ی وزارت اسمش را نبر نظر خواستند. آن روز لبخند کجی زدم و به حرف هایش گوش دادم. دفعه ی بعد که دیدیمش دیگر شمشیر را از رو بست و بهمان گفت: امیدوارم زنده نباشم و روزی را نبینم که زن ایرانی حق انتقال تابعیت به بچه اش را پیدا کند.

پیرزن رئیس همه ی این هاست ولی. پیرزنی که 26 سال است کارش اداره ی یک انجمن خیریه است. انجمنی که داعیه ی کمک به کودکان و ن را دارد. پیرزن هر جا می نشیند از روزهای جنگ بوسنی و هرزگوین می گوید که تنها یاری رسان ن و کودکان بوده تا به امروز که داعیه ی امداد و کمک به ن و کودکان روهینگیایی دارد. خودش را مدافع حقوق ن جا می زند و حق به جانب می گوید: من را همه می شناسند که چه قدر داعیه ی حقوق ن دارم. پس وقتی من مخالفم بدانید که از سر دانایی می گویم. 

پیرزن خدای روابط پشت پرده است. ستون سرمقاله ی رومه ها را می گیرد و علیه حق انتقال تابعیت ن می نویسد. من با مسئول صفحه ی اجتماعی رومه ی مشهور دعوایم می شود که چرا مقاله ی من را سرمقاله نمی کنی و او به پیر به پیغمبر قسم می خورد که سرمقاله برای از ما بهتران است. 

چهارچوب بندی هایش هم خوب است. جوری جلوه می دهد که انگار قهرمان است و قومی را از ظلم می خواهد نجات بدهد. لایحه ی اعطای حق انتقال تابعیت از مادر را تبدیل می کند به شمشیر دوموکلس و ن ایرانی را قربانی جلوه می دهد. اما هیچ جا نمی گوید که سالی 540 هزار دلار بابت کمک به کودکان و ن از سازمان ملل و سفارت آلمان و دانمارک و نروژ و. می گیرد. هیچ جا نمی گوید که دوست دارد عده ای همیشه محتاجش باشند تا او بتواند هزار هزار دلار از سازمان های جهانی بگیرد. هیچ جا نمی گوید که وزارتخانه فقط می گذارد که او از خارجی ها دلار بگیرد و بقیه اگر بگیرند به جرم جاسوسی سر و کارشان با اسفل السافلین خواهد افتاد. هیچ جا نمی گوید که سالی 10 تا سفر خارجی می رود. هیچ جا نمی گوید که شغل اصلی اش چه بوده و کارمند کجا بوده. با پیرزن هم دعوایم شده یک بار. پارسال بود. به من گفت تو . به ما گفته بود شما د که دنبال حق انتقال تابعیت از خون مادر در ایران هستید. به ما گفته بود که با این کارتان زن ایرانی در مرزهای ایران به فروش می رود. من آن روز هم عصبانی شده بودم. ولی مودب بودم. جوابش را ندادم. نگفتم که تو حق آن زن را از او می گیری. او را ضعیف می کنی. اگر آن زن حق قانونی داشته باشد، اگر آن زن بتواند مثل زن های دیگر این سرزمین مادری کند هرگز آن اتفاقات وحشتناک تکرار نمی شود، نتوانسته بودم بهش بگویم که تو آن زن را محروم نگه می داری و فقیرترش می کنی و به بهانه ی فقر حق را هم از او دریغ می کنی. به او نگفته بودم که تو به خاطر ناندانی هم پالکی هایت مخالفی.

پیرزن رفیق فابریک آقای کارمند فرهنگی است. با هم عکس های جی جی باجی توی اینستاگرام می گذارند و من به این فکر می کنم که لعنت بر این خاک که هر کسی دارد سعی می کند یک حیاط خلوتی برای خودش جور کند و توی آن حیاط خلوت سرمایه ها را انباشت کند. لعنت بر این خاک که هر کجا گوشه ی فرش را بالا می زنی می بینی عده ای در حال انبار کردن پول ها هستند و نیزه به دست که تو چرا لبه ی فرش را بلند کرده ای. 

سعی می کنند جلوی هر تغییری را بگیرند. سعی می کنند دایره ی آدم هایشان را بسته نگه دارند.  و عصبانی ام. عصبانی از حرف های آقای کارمند فرهنگی. از این که زمین را به آسمان می دوزد که بگوید شما دنبال بدتر شدن وضع هستید. که بگوید شما غلط می کنید که دنبال راه حل هستید. که بگوید شما مهندس اید، به شما ربطی ندارد. که بگوید من 10 سال است این کاره ام. که بهانه بیاورد و بهانه بیاورد و من خوب جوابش را ندهم. عصبانی ام از خودم که جوابش را خوب ندادم. عصبانی ام از خودم که نزدم توی دهنش. خونین و مالینش نکردم. عصبانی ام از آدم هایی که یک لحظه تصور نمی کنند که زندگی هزاران آدم را به چه لجن هایی کشیده اند و حاضرند که همین طور آن زندگی ها در لجن باقی بمانند و هیچ تغییری صورت نپذیرد. مبادا که خون پاک آریایی دچار اختلاط شود و عصبانی ام که همین آدم با خون ناپاک آریایی اش جلوی دوربین ها دکتر می شود و صلح طلب و مدافع گفت و گوی تمدن ها و کار فرهنگی و زر و زر و زر. عصبانی ام از خودم که حس می کنم هیچ تغییر کوچک خوبی در وضع این خاک ممکن نیست با این یاجوج و معجوج هایی که قدرت دارند و زر و زور.

 

کتاب‌چه را گذاشته‌ام جلویم. تنها نسخه‌ای است که توی خانه دارمش: برزخ بی‌هویتی در سرزمین مادری». یک کتاب‌چه‌ی ۹۰ صفحه‌ای که حالا باید بگویم دیگر خاطره است. با محسن نوشتیمش. ابعاد مختلف مشکل بی‌شناسنامه بودن بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی. چه توی ایرانی هاش چه بیرون ایرانی‌ها. بعد سیر تاریخی. مقررات بقیه‌ی کشورها. راه‌حل‌های پیشنهادی و. 
کتابچه‌ی جالبی شده بود. دست‌مان می‌گرفتیم و وقت دیدن آدم‌های مختلف یک نسخه به‌شان می‌دادیم که بگوییم از شکم حرف نمی‌زنیم و رفته‌ایم ته ماجرا را در آورده‌ایم. بعدها شروع به فروختنش هم کردیم. آدم‌های زیادی خواهانش بودند. مثلا آن دانشجوی دکترای جامعه‌شناسی یکی از دانشگاه‌های آلمان که خوشش آمده بود. قیمت چاپ هر جلدش ۱۰ تومان افتاده بود. ۲۰ تومان می‌فروختیم که هزینه‌ی آن کتابچه‌هایی که مجانی داریم می‌دهیم جبران شود.
چند تا ازش چاپ کردیم؟ نگاه می‌کنم به مکالمه‌هایم با چاپ فانوس. تا به حال ندیده‌ام‌شان. ولی همیشه کارشان را خوب انجام داده‌اند. ۵ بار کتابچه را تجدید چاپ کرده بودم. دو بار اول ۴۰ تا ۴۰ تا. بقیه ۱۰ تا ۱۰ تا. 
لایش برگه‌ی ملاقات با یکی از نماینده‌های مجلس بود. ننوشته‌ام جایی که چند تا نماینده‌ی مجلس رفتیم دیدیم. خیلی‌هایشان را من نرفتم. ولی این یکی را یادگاری نگه داشته بودم. تاریخش برای ۱۸ اردیبهشت بود. ۵ روز قبل از تصویب لایحه توی مجلس. 
روز

تصویب لایحه خیلی خوشحال بودیم. ولی بعدش این قدر رفت و برگشت و این قدر ایراد گرفتند که خسته شدم. آن قدر خسته که وقتی دیروز بالاخره گفتند قانون شده فقط لبخند زدم. آن قدر خسته که وقتی گزارش

اندیشه پویا در مورد داستان پیگیری‌های‌مان توی شماره‌ی آخرش چاپ شد اصلا حال نکردم. فقط نگران سوتی خودم شدم که وقت روایت از یکی از مخالفان خبط کرده بودم و گذاشته بودم گزارش‌نویس اندیشه پویا اسمم را بیاورد. نماینده‌ی مجلسش جرئت نکرده بود وقت بدگویی از آن آدم اسم خودش را بیاورد. بعد من اسمم شفاف و واضح آمده بود. آن قدر خسته که وقتی شهرزاد همتی زنگ زد که یک

مقاله در مورد موضوع برای شماره‌ی فردای رومه شرق بنویس این کار را ربات‌وار انجام دادم و بعد هم غر نزدم که چرا هیچ‌وقت تیتر یک رومه شرق را به این موضوع اختصاص نداد. آن قدر خسته که وقتی قرار شد امروز به اسم یکی مقاله بنویسم تنبلی کردم و تا این لحظه عقب انداختم.
حالا نشسته‌ام دارم فکر می‌کنم تا آخر سال چند نفر شناسنامه می‌گیرند؟ آیا واقعا بچه‌ی مریم که آن همه جزع فزع کرد بالاخره شناسنامه می‌گیرد؟ واقعا کسی وضعیتش بهتر می‌شود؟ آخرش آدم‌هایی پیدا می‌شوند که با این همه دوندگی‌ها وضع‌شان از بدتر به بد تغییر پیدا کند؟ آیا اصلا شناسنامه گرفتن گره از کاری باز می‌کند؟ سال دیگر اگر رفتم سیستان بلوچستان می‌بینم بچه‌هایی را که به خاطر این بازی‌های ما شناسنامه‌دار شده باشند؟ باز پیدا نشوند پیرمردهای خیره‌سر جیره‌خوار دولتی که به خاطر خوش‌خدمتی به مدیرهای‌شان این قدر دست‌انداز توی کار بیندازند که کسی نتواند شناسنامه بگیرد. نمی‌دانم.
 


مجتبی صفحه‌ی ویکی‌پدیای گریگوری پرلمان را برایم فرستاد تا بخوانم. گفت که این آدم و طرز زندگی‌اش چه‌قدر حالش را خوب کرده است.

آدم خفنی بود. از آن خوره‌های ریاضی. کسی که توانسته بود بعد از یک قرن حدس پوانکاره (باور کنید خودم هم نمی‌دانم و نمی‌فهمم که چی چی است) را اثبات کند و عالمی را اندر کف نبوغش بگذارد. ولی مجتبی از جنبه‌های دیگر این آدم حظ کرده بود: از چپ بودن این آدم. راستش من هم بیش از توانایی پرلمان برای اثبات حدس پوانکاره، اندر کف آن حجم از چپ بودن این آدم شدم.

در سال ۲۰۰۶ برنده‌ی جایزه‌ی فیلدز شد. اما نه تنها نرفت جایزه را بگیرد، بلکه برگشت گفت: من به پول یا شهرت علاقه‌ای ندارم؛ نمی‌خواهم مثل یک حیوان در باغ وحش به نمایش گذاشته شوم.» بعدها جایزه‌های میلیون‌ دلاری دیگری هم به او تعلق گرفت. اما او در خانه‌اش در سن‌پترزبورگ نشست و هیچ کدام از این جایزه‌ها را به هیچ جایش حساب نکرد. به رئیس مرکز جهانی ریاضیدانان هم گفته بود که خودش را جزء جامعه‌ی ریاضیدانان نمی‌داند و احساس تک‌افتادگی می‌کند.

به شدت هم از مصاحبه و سوژه‌ی رسانه‌ها و مطبوعات شدن بیزار است. مسلم است که در هیچ شبکه‌ی اجتماعی‌ای نیست. مسلم است که خرده روایت‌ها از زندگی‌اش کم اند. و مسلم است که به فضول‌ها اصلا روی خوش نشان نمی‌دهد. او جهان خاص خودش در سن پترزبورگ را به هیچ چیزی نمی‌فروشد.

وقتی صفحه‌ ویکی‌پدیای زندگی‌اش را خواندم یاد جی دی سلینجر افتادم. او هم آدم تک افتاده‌ای بود. برای خودش در یک خانه‌ی درندشت در یک روستای دورافتاده زندگی کرد و نوشت و نوشت و نوشت و جهان را شیفته‌ی خودش کرد. اما دریغ از یک عکس عمومی، دریغ از یک مصاحبه، دریغ از جلسه و انجمن و. جی دی سلینجر آدم عجیب و غریبی بود. او برای کتاب‌هایش اصلا بازاریابی نمی‌کرد. معرفی کتاب نمی‌کرد. انگار با مقتضای جهان ما نبود. او برای کتاب جدیدش تور آمریکا نمی‌گذاشت که شاید کتابش بیشتر بفروشد. او هم چپ بود. خیلی چپ بود.

می‌دانی؟ در دنیایی زندگی می‌کنیم که اگر اصول بازاریابی را بلد نباشی می‌گویند اوسکولی. اگر بلد نباشی که تکه‌هایی از خودت را بسته‌بندی کنی و در اینستاگرام و لینکدین و چه و چه و چه عرضی کنی می‌گویند استعدادهایت را گه کرده‌ای. اگر عکس‌های پروفایلت را دائم عوض نکنی می‌گویند اجتماعی نیستی. اگر آخرین گندکاری‌هایت را در لینکدینت منعکس نکنی می‌گویند رزومه‌ی درخوری نداری. آدم‌هایی که بازاریابی بلدند و خوانده‌اند و می‌کنند با تبختر به تو نگاه می‌کنند. آن‌ها فکر می‌کنند که می‌توانند تو را هم مثل یک بسته چای نیوشا به هر کس و ناکسی بفروشند. و تو هم با دست و پا زدن‌هایت برای ماندن در این جهان فکر آن‌ها را تایید می‌کنی.

در این جهان دیوانه، آدم‌هایی مثل گریگوری پرلمان و جی دی سلینجر نایابند. آدم‌هایی که در لاک و خلوت خودشان فرو می‌روند و با چنان گنج‌هایی برمی‌گردند که آدم غرق تحسین می‌شود. دو به شک می‌شود که آیا من هم چنین گنج‌هایی درون خودم دارم؟ و همین شک گند می‌زند به همه چیز. کاری می‌کند که تو برگردی به خرد کردن گوشت و استخوان خودت و بسته‌بندی کردنش برای عرضه در شبکه‌های اجتماعی و دنیای قشنگ نو.

چپ بودن و تنها ماندن کار راحتی نیست. چپ بودن و در جمع بودن چرا. راحت است. ایران ما پر است از آدم‌های چپی که برای خودشان گروهکی تشکیل داده‌اند و به زمین و زمان بد می‌گویند و خروجی هم ندارند. اصلا کاری نمی‌کنند. اما این که از این جهان ببری و در مقابلش چیزهایی برای ضرب شصت نشان دادن داشته باشی دوست داشتنی است. و سخت است. خیلی سخت.


تکراری‌ترین و خسته‌کننده‌ترین جمله‌ای که این چند ماه شنیده‌ام این بوده: دوچرخه توی تهران خیلی خطرناکه.
راستش دیگر هیچ سعی و تلاشی برای متقاعد کردن آدم‌هایی با این باور نمی‌کنم. اول‌ها برای‌شان از قواعد می‌گفتم. این‌که دوچرخه‌سواری در شهر بی‌در و پیکری چون تهران برای خودش قواعدی دارد. اگر آن قواعد را رعایت کنی هیچ اتفاق بدی را تجربه نخواهی کرد. قول تضمینی می‌دهم.
مثلا این که اتوبان خط قرمز تو باید باشد. هیچ وقت از اتوبان نرو. راهت را دور کن ولی از اتوبان نرو. فراتر از اتوبان قاعده‌ی اختلاف سرعت را همیشه در نظر داشته باش. توی اتوبان‌های بین شهری حداقل سرعت ماشین‌ها باید ۷۰کیلومتر بر ساعت باشد. چرا؟ چون حداکثر سرعت ۱۲۰کیلومتر است و اختلاف سرعت بیش از ۵۰کیلومتر بین ماشین‌ها مرگبار است. همین نسبت برای دوچرخه هم برقرار است. از خیابانی که ماشین‌ها در آن ۸۰-۹۰کیلومتر بر ساعت می‌رانند پرهیز کن. توی این چند ماه تمام آدم‌هایی که برایم تجربه‌ی تصادف‌های دوچرخه‌ایشان را گفته‌اند یا از اتوبان رفته بودند یا از خیابانی که اختلاف سرعت با ماشین‌ها در آن زیاد بوده.
مثلا این که خط ویژه‌ی اتوبوس حریم امن‌تری نسبت به خیابان است. مگر این‌که اتوبوس‌ها در آن بیش از ۵۰کیلومتر بر ساعت سرعت بگیرند. مثلا خط ویژه‌ی اتوبان رسالت برای دوچرخه به همین دلیل مناسب نیست. اما خط ویژه‌ی خیابان ولیعصر مناسب است.
مثلا این که همیشه از سمت راست‌ خیابان حرکت کن و آن قدر به سمت راست بچسب که دیگر راست‌تر از آن وجود نداشته باشد. 
مثلا این‌که اگر ماشین‌ها کنار خیابان پارکند با فاصله‌ی ۱متری از آن‌ها حرکت کن که اگر دری ناگهان باز شد توی در نروی.
مثلا این که هیچ وقت اصل حمار را رعایت نکن و از وترها عبور نکن. اگر قرار است چهارراهی را رد کنی حتی اگر هیچ ماشینی نباشد باز هم از قطر و وسط چهارراه عبور نکن. مثلا اگر خیابان خروجی پت و پهنی دارد، راه مستقیم نرو. کمی به راست متمایل شو و حتی قسمتی از خروجی را هم برو و بعد از عرض عبور کن و به راه خودت ادامه بده. 
من دیگر سعیی برای متقاعد کردن این آدم‌ها نمی‌کنم. اصلا از اصول و قواعدی هم که این چند ماه هم به تجربه‌ی خودم و هم با استفاده از تجربه‌ی چندین ساله‌ی سهیل به دست آورده‌ام صحبت نمی‌کنم. چون این جور آدم‌ها بعد از شنیدن حرف‌هایت با یک لحن تحقیرآمیزی می‌گویند: هوای تهران آلوده است. ورزش که بکنی هوای کثیف بیشتری را مصرف می‌کنی و اثر مع می‌گذارد.
حالا بیا حالی این آدم کن که حال خوب بعد از دوچرخه‌سواری چه کارها که با روح و روانت می‌کند. مگر می‌فهمند؟
ولی یک خطری وجود دارد.
خطری که ایان مک نیل» توی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن» خیلی خوب گفته:

نکته‌ی مهم این است که سیستم قلبی-عروقی بدن بسیار قوی‌تر از سیستم اسکلتی-ماهیچه‌ای است. به این معنا که این سیستم، هنگام مواجهه با مقدار معقولی از فشار نسبتا سریع خود را با آن سازگار می‌کند و اجازه می‌دهد اکسیژن بیشتری به ماهیچه‌های در حال کار منتقل شود، اما متاسفانه استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما به این حد انطباق‌پذیر نیستند. به گفته‌ی تیم نواکز پزشک و نویسنده‌ی کتاب دانش دویدن اگر شما یک ورزشکار دو و میدانی هستید احتمالا پس از حدود شش ماه تمرین کردن از نظر فنی می‌توانید یک ماراتن را بدوید اما باید بدانید که استخوان‌هایتان برای این کار آماده نیستند. او می‌‌گوید اکثر افرادی که خیلی پرتحرک نبوده‌اند اگر در ۳ تا ۶ ماه اول تمرین به بدن‌شان فشار بیاورند در خطر شکستگی‌های ناشی از فشار زیاد به استخوان قرار می‌گیرند. به عبارت دیگر در حالی‌که قلب و ریه‌ها، شما را ترغیب می‌کنند فشار را افزایش دهید ممکن است استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما هنوز تحمل این میزان فشار را نداشته باشند.» (کتاب راهنمای مقدماتی دویدن/ ایان مک نیل/ ترجمه‌ی آرش حسینیان و الهام ذوالقدر/ نشر مثلث/ ص ۴۳)

راستش این نکته‌ی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن را با عمق گوشت و پوست و خونم تجربه کرده‌ام. اول‌ها که می‌رفتم سربالایی میرداماد کمی اذیتم می‌کرد. هر چه‌قدر که سهیل می‌گفت سربالایی نیست که آن باز غر می‌زدم. بعد از یک ماه دیدم خیلی آسان است اتفاقا. تیز و بز هم می‌توانم بروم. بعد شیر شدم و مسافت‌های ۶۰-۷۰کیلومتری توی تهران را هم تجربه کردم. بدی دوچرخه‌سواری در تهران این است که تو زیاد سوییچ می‌کنی و توقف و حرکت دوباره زیاد داری. اصلا دقت نکرده بودم که ماهیچه‌ها و استخوان‌های کمرم به این سرعت رشد نمی‌کنند. درست است که نفسش را پیدا کرده‌ام. اما استخوان‌ها و ماهیچه‌ها. حالا ۳ روز است که به خاطر گرفتگی کمرم سوار پاندا نشده‌ام. بدجور حالم گرفته است و به نظرم بزرگ‌ترین خطر همین است: قلب و ریه‌های تو سریع‌تر از ماهیچه‌ها و استخوان‌هایت قوی می‌شوند و این یک جایی بدجوری حالت را می‌گیرد.


نشستم به دیدن فیلم این تایم». به فارسی ترجمه کرده‌اند سر وقت». از آن فیلم‌های آخرامانی بود که بشریت را دستکاری می‌کنند. این فیلم‌ها و کتاب‌های آخرامانی که توی هر کدام یک جایی از آدم را دستکاری می‌کنند و یک سری‌ ویژگی‌هایش را برجسته و تضعیف می‌کنند جذاب‌اند. خیلی جذاب‌اند.
چند وقت پیش کتاب بخشنده» را دوباره‌خوانی کرده بودم. دلم می‌خواهد فیلمش را هم ببینم راستش. آن هم از آن داستان‌های آخرامانی بود که تویش بشر را دستکاری کرده بودند. توی بخشنده» مهم‌ترین ویژگی دستکاری بشر گرفتن رنج انتخاب کردن از او بود. بشر مجبور نبود انتخاب‌های دشوار و درست و غلط داشته باشد. مجبور نبود زیر بار سنگین تصمیم‌های اشتباه کمر خم کند. و این‌که رابطه‌اش با طبیعت محدود شده بود. دیگر مجبور نبود برف و یخ‌بندان را تحمل کند. توانسته بود یک زندگی خیلی عادی را طراحی کند.
ایده‌ی دستکاری بشریت توی فیلم سر وقت» عمر بشر بود. توی فیلم هر کس می‌توانست به راحتی تا ۲۵ سال زندگی کند. اما بعد از ۲۵ سال باید زمان می‌خرید. هر چه‌قدر می‌توانست بیشتر زمان بخرد بیشتر زنده می‌ماند و هر وقت که زمانش تمام می‌شد یکهو می‌مرد. زمان تبدیل به یک کالا شده بود. آدم‌ها کار می‌کردند تا زمان بخرند. بلیط اتوبوس ۱ ساعت از زندگی بود. می‌خواستند گران کنند می‌کردند ۲ ساعت از زندگی یک فرد. قیمت یک ماشین خیلی لوکس ۴۹سال بود. آدم‌ها با بخشش دقایق عمرشان به هم نیکی می‌کردند. آدم‌ها سر زمان باقی‌مانده از عمرشان قمار می‌کردند. آدم‌ها از بانک زمان قرض می‌گرفتند و با بهره پس می‌دادند.
این ایده‌ی فیلم بدجوری من را گرفت. البته نیم ساعت اول فیلم صرف این ایده شده بود. بقیه‌اش می‌‌رفت وارد فاز جامعه و سیستم حکومتی می‌شد. آدم‌ها در ناحیه‌های زمان‌بندی مشخصی زندگی می‌کردند. نیوگرینویچ که پولدارنشین‌ترین ناحیه‌ی زمانی بود، جایی بود که در آن آدم‌ها بالای ۱۰۰سال ذخیره‌ی زمان داشتند. در نواحی فقیرنشین آدم‌ها می‌دویدند تا از زمان باقی‌مانده استفاده کنند. چون عمر کمی به دست می‌آوردند. اما در نیوگرینویچ آدم‌ها هیچ عجله‌ای نداشتند. به راحتی عمر طولانی داشتند. 
فیلم بعد از نیم ساعت اول به شدت هالیوودی می‌شد. از آن هالیوودی‌های اکشن سرگرم‌کننده با مقدار معتنابهی عشق دختر پسری خیال‌انگیز. سرگرمم کرد. شورش پسر فقیر و دختر پولدار فیلم علیه نظم ناعادلانه‌ی جامعه‌شان جذاب بود. منی را که خیلی زود حوصله‌ام سر می‌رود ۲ ساعت پای فیلم نشاند؛ اما الان دارم با ایده‌ی اصلی فیلم توی ذهنم بازی بازی می‌کنم. این که تو ۲۵سال اول را به صورت مجانی زمان داشته باشی. اما بعد از ۲۵سال باید هر روز زندگی‌ات را بسازی. هر چه‌قدر بیشتر بسازی بیشتر زنده می‌مانی.
هفته‌ی پیش داشتم یک مقاله‌ی گیمیفیکیشن می‌خواندم راجع‌به نحوه‌ی نمره‌دهی در یک کلاس درس. نکته‌ی جالبی گفته بود. اکثر معلم‌ها نمره‌های کلاسی را از ۲۰ می‌سنجند و می‌گویند این ۲۰نمره شامل ۴ نمره تکلیف و ۶نمره میان‌ترم و ۸ نمره پایان‌ترم و فلان‌قدر فعالیت کلاسی و. است. بعد کلاس که شروع می‌شود از ۲۰نمره‌ی هر کس شروع به کم کردن نمره می‌کنند. تمرین اول ۱ نمره داشت، انجام نشد، ۱ نمره پر. تمرین دوم ۲نمره. انجام نشد. ۲نمره پر و. نویسنده گفته بود که باید برعکس کار کرد. اگر می‌خواهید دانش‌‌آموزان‌تان انگیزه داشته باشند نباید نمره‌ها کم شوند. باید که نمره‌ها زیاد شوند. هیچ وقت نگویید از ۲۰ نمره فلان‌قدر فلان کار. بلکه باید برای هر کار خوب یک امتیاز به ذخیره‌ی فرد اضافه کنید. اگر فلان تمرین را انجام بدهد ۱ نمره اضافه می‌شود. اگر بهمان کار را کند ۳نمره. اگر با بچه‌های دیگر همکاری کند و همگی با هم بتوانند یک کار را بکنند برای هر کدام ۲نمره اضافه می‌شود و. خلاصه می‌گفت که باید با اضافه کردن معنادار کرد. 
ایده‌ی بعد از ۲۵ سال باید عمرت را خودت اضافه کنی هم یک چیز توی همین مایه‌ها بود. غالبا این گونه گفته می‌شود که آدمیزاد ۶۰سال-۷۰ سال بیشتر عمر نمی‌کند. آدمیزاد فکر می‌کند که حالا فرصت هست. پس کاری نمی‌کند. آن قدر کاری نمی‌کند که عمرش به پایان می‌رسد. بی آن که خودش بفهمد. مثل این می‌ماند که تو یک ساعت شنی بزرگ را جلویت بگذاری و به ریزش سنگ‌ریزه‌ها از سوراخ باریک نگاه کنی و به خودت بگویی هنوز خیلی مانده. زمان می‌گذرد و تو تنها کاری که انجام می‌دهی خیره شدن به عبور سنگ‌ریزه‌ها از سوراخ باریک است. اگر هم بفهمی که سنگ‌ریزه‌های زیادی رفته‌اند به خودت می‌گویی دیگر رفته‌اند. اما اگر تو آن را بسازی. اگر برای ساعت ساعت اضافه شدن آن زحمت بکشی نمی‌نشینی به تماشای عبور سنگ‌ریزه‌ها.
در مورد شبانه‌روز هم همین‌طور است. آدم فکر می‌کند صبح هست، ظهر هست، شب هم هست. پس هی به تاخیر می‌اندازد و کاری نمی‌کند. فکر می‌کند روز هست. ولی اگر قرار باشد روز را خودت بسازی، اصلا بدین بی‌معنایی سپری نخواهی کرد. نمی‌دانم. ایده‌ی جالبی بود برای بازی بازی کردن ذهن آدم.
 


کته پزی سلیمی در لاهیجان

قدیمی‌ترین اثر تاریخی خطه‌ی گیلان در بقعه‌ی چهارپادشاهان شهر لاهیجان قرار دارد. صندوق مرقد سید خور کیا اثری از برای سال ۶۴۷ هجری قمری است. خود بقعه‌ی چهارپادشاهان از آن دیدنی‌های خیال‌انگیز است. مدفن چهار نسل از خاندان کیا که روزگاری فرمانروای لاهیجان و حومه بودند؛ در قرن‌های ۶ و ۷ هجری که گیلان و خطه‌ی شمال صعب‌العبور بود. معماری مسجد چهارپادشاهان حس غریبی دارد. در یک روز بارانی کوچه‌ی پشتی بقعه هم برای خودش داستانی است.
روبه‌روی بقعه‌ی چهارپادشاهان و آن دست میدان حمام گلشن است. حمام تاریخی گلشن که از خشت و آجرهایش علف روییده و روزگاری سخت را می‌گذراند. هر چه قدر کوچه‌ی پشت بقعه‌ی چهارپادشاهان می‌تواند عاشقانه باشد، کوچه‌ی پشت حمام گلشن می‌تواند ترسناک باشد. یکی از مراکز پخش اسباب و دوا و کریس و تل و متاع لاهیجان است و اهل توهم به آنجا رفت‌و‌آمد دارند،‌ مخصوصا در شب‌ها که کوچه ظلمات محض است.
آن دست میدان مسجد جامع لاهیجان است و در گوشه‌ی شمال‌ شرقی میدان یک ساختمان دو طبقه به چشم می‌خورد. طبقه‌ی اول، سر نبش یک ساندویچی است. یکی از بی‌شمار ساندویچی‌های لاهیجان که کتلت را در نان بربری می‌پیچند و خاص لاهیجان‌اند. اما طبقه‌ی دوم این ساختمان سر نبش. 
هنوز هم تابلوی قدیمی خط ثلثی که رویش نوشته‌اند کته‌پزی سلیمی پابرجاست. اما پرده‌ها کشیده‌اند، شیشه‌ها خاک گرفته‌اند و پلکانی که تو را به کته‌پزی سلیمی می‌رساند هم بسته است. کته‌پزی سلیمی در روزگاری نه چندان دور یکی از بهترین رستوران‌های لاهیجان بود. می‌گویند در تهران رستوران‌های بازار همگی خوب‌اند. چون مشتریان‌شان از بازاری‌ها هستند. بازاری‌ها دوست ندارند که غذای بد و متوسط بخورند. این در مورد کته‌پزی سلیمی هم صدق می‌کرد. رستورانی در نزدیکی بازار لاهیجان. در طبقه‌ی دوم ساختمانی سر نبش. 
میز و صندلی‌های رستوران چوبی بودند. کنار پنجره‌ها چیده شده بودند تا مشتریان حین غذا خوردن منظره‌ی جالب به بقعه‌ی چهارپادشان، حمام گلشن و مسجد جامع داشته باشند. پلو کباب‌ها و پلو ماهی‌هایش حرف نداشتند. گارسون‌هایش مهربان بودند و به گیلکی حرف می‌زدند. اگر هم می‌فهمیدند تو غیرگیلانی هستی سریع کانال را عوض می‌کردند و به فارسی گپ می‌‌زدند، منتها با ته‌لهجه‌ی خوشمزه‌ی گیلکی. رستوران ساده بود. میز وصندلی‌ها بوی رستوران‌های بین راهی را می‌دادند. کفش موزاییک بود. موزاییک سیاه و سفید. ولی کیفیت غذایش فوق‌العاده بود. یک جشن بیکران بود برای گرسنگان از راه آمده. 
اما کته‌پزی سلیمی این روزها تعطیل است. می‌گویند صاحبش که فوت شد، در مغازه را بستند. دیگر هم باز نکردند. صاحبش که فوت شد دیگر کسی نبود که راهش را ادامه بدهد. انگار صاحب کته‌پزی سلیمی این قدر مشغول درست کردن غذاهای خوشمزه بود که یادش رفته بود باید این کار را به چند نفر دیگر هم یاد بدهد. 
هر بار که می‌روم به میدان چهارپادشاهان به رستوران و کته‌پزی سلیمی نگاه می کنم و فکری می‌شوم. تیم ساختن خیلی مهم است. اگر کاری را بلدی باید منتقل کنی. تو کاری را خوب انجام می‌دهی، در آن سرآمد می‌شوی، کسی نمی‌تواند مثل تو آن کار را انجام بدهد. اما این دلیل نمی‌شود که تو بخواهی در آن کار یگانه بشوی. یگانه ماندن مرگ است. یگانه ماندن مال خداست. وقتی بخواهی یگانه بمالی راهت بی‌رهرو می‌شود. و بی‌رهرو شدن یعنی به زمین افتادن عَلَمی که سال‌ها بر دوش کشیدی و آن را از گردنه‌ها بالا کشیدی. آخرش می‌بینی که کته‌پزی‌ات که سال‌ها در اوج بود به محاق فراموشی رفته و هیچ کسی نیست که حتی در رستوران را بزند بگوید کجا رفتید شما.
 


۱-به دوچرخه‌سواران تازه‌کار در کوچه و خیابان توجه کنید: با هم درباره‌ی مسیرها، منظره‌ها و آب و هوا بحث می‌کنند یا در سکوت رکاب می‌زنند و هرگز،‌ تقریبا هرگز از تلفن همراه استفاده نمی‌کنند. رفتاری که آن‌ها به نمایش می‌گذارند درست مخالف صحنه‌های معمولی است که ما امروزه به طور روزمره در هر کافه‌ای شاهد آن هستیم: صحنه‌ای که در آن دو نفر را سر یک میز می‌بینیم که با مخاطب نامرئی خود در حال گفت‌وگو هستند. خیابان‌ها، کافه‌ها، متروها و اتوبوس‌ها پر از اشباح شده‌اند؛ این اشباح در زندگی افرادی که دچار وسوسه هستند بی‌وقفه دخالت می‌کنند: این اشباح سعی دارند از دیگران فاصله بگیرند و در عین حال مانع از این می‌شوند که دیگران به مناظر اطراف نگاه کنند و به افراد کنار خود علاقه نشان بدهند؛ اما در حال حاضر این اشباح، با دوچرخه‌سواری بیگانه‌اند. دوچرخه‌سواران پی روابط مستقیم هستند و برای لحظاتی رسانه‌ها را پس می‌زنند. خدا کند این کار ادامه یابد! نمی‌دانم تا کجا با این فکر موافق هستید که روزی برسد دوچرخه ابزار ساده و موثری برای برقراری دوباره‌ی رابطه و مبادله‌ی واژه‌ها و لبخندها شود! »
(از کتاب در ستایش دوچرخه»/ نوشته‌ی مارک اوژه/ ترجمه‌ی حسین میرزایی/ انتشارات تیسا/ صفحه۳۳)
 

۲- سر گردنه با هم دوست شدیم. سر گردنه‌ی جاده‌ی ده ترکمن.
صبح جمعه بود و زود زده بودم بیرون. حال و مجال خود سرخه‌حصار نبود. برایم تکراری شده بود. پیچ و خم‌هایش را چند باری رفته بودم. دلم چالش می‌خواست. گرگ و میش صبح بود. چراغ‌ چشمک‌زن عقب را روشن کردم و از بزرگراه یاسینی رفتم بالا. خلوت بود. چشمک‌زن هم علامت خطر خوبی برای ماشین‌ها بود. بعد انداختم سمت ورودی شمالی جنگل سرخه‌حصار. از جلوی کانکس نیروی انتظامی گذشتم. سگ جلوی کانکس با دیدن رکاب زدن من به پا خاست و مثل چی پارس کرد. گفتم: برو گم شو تخمه سگ مادرسگ پدرسگ. 
وقتی دید نترسیده‌ام همین‌جوری پارس کرد فقط. سربالایی بود و به آرامی حرکت می‌کردم. می‌خواستم حرکت یکنواخت را تمرین کنم. ۷ کیلومتر سربالایی تیز من را به گردنه می‌رساند. تنها بودم. خورشید از پشت کوه‌ها تیغ می‌زد: انگار که مژگان طلایی طبیعت چشمک بزند بهم. 
دنده ۳ گذاشته بودم و یکنواخت می‌رفتم و به مناظر اطراف نگاه می‌کردم و پا می‌زدم و پا می‌زدم. 
به گردنه که رسیدم دیدم دنده ۳ هم دارد برایم سخت می‌شود گذاشتم دنده ۲. یاد گرفته‌ام که زور نزنم. دنده بدهم و آرام و پیوسته حرکت کنم. آخر گردنه تشنه‌ام شد. ایستادم آب خوردم و دوباره حرکت کردم که امیر بهم رسید. می‌توانستم سرعت بگیرم. ولی ترجیح دادم راه خودم را بروم. پاندا یادم داده که خودم باشم. دوچرخه یادت می‌دهد که خودت باشی. این را مارک اوژه هم توی کتاب در ستایش دوچرخه نوشته بود:


با دوچرخه نمی‌توان تقلب کرد. هر گستاخی بیش از حد بلافاصله مجازات می‌شود؛ چرخ‌دنده‌ی من فقط برای سه نوع سرعت تنظیم شده بود. اما لازم بود بدانم چگونه هر سه سرعت را به کار بگیرم تا وسط یک سربالایی که باید آن را با انرژی و همت بالا رفت نمانم و یا در بازگشت به روستا، دوچرخه به دست وارد نشوم و خجالت نکشم. یاد گرفتم که باید یاد گرفت.» ص۲۹ 

امیر و دوستش از من سبقت گرفتند و خداقوت جانانه‌ای گفتند. از آن چاق سلامتی‌های دوچرخه‌ای که این تابستان زیاد داشته‌ام.
دوچرخه‌ی امیر همان اول چشمم را گرفت. شهری و کوچک و سبک بود. دوچرخه‌ی دوستش که او هم اسمش امیر بود قدیمی بود. ولی بدن دوستش خیلی روی فرم بود و هر دوچرخه ای دستش می دادی شیر می رفت. گردنه که تمام شد سرعت گرفتم. آن‌ها هم سرعت گرفتند. اما به سربالایی که رسیدند سرعت‌شان کم شد. پاندا خدای حرکت نرم و پیوسته است. شانژمان دئورش کمکم می‌کند که سریع مع بدهم و جا نمانم. سبقت گرفتم و خسته نباشیدی پراندم.
ویرم گرفت بروم امامزاده‌ی روستای همه‌سین را ببینم. اگر دستشویی‌ داشت آبی هم به سر و صورت بزنم. راهم را کج کردم توی خاکی سمت امامزاده. گنبد طلایی باشکوه برایش ساخته بودند. ولی صبح جمعه‌ای در و پیکر حیاطش را بسته بودند. سر و ته که کردم دیدم امیر و دوستش هم همین سمت آمده‌اند.
خیلی کودکانه و مستقیم با هم دوست شدیم: امامزاده بسته ست؟ ای بابا. با این امامزاده هایشان. این امامزاده قبلا‌ها این شکلی نبودها. دوچرخه‌ی تو چیه؟ دوچرخه‌ی من اینه. دوچرخه‌ی تو اینو داره؟ دوچرخه‌ی منم تازه‌ست. همین دیروز خریدم. تو کی خریدی؟
 همان اول کار شماره تلفن هم را گرفتیم.
بعد سه تایی کنار هم رکاب زدیم و جاده را غوروق خودمان کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. همه هم از دوچرخه. امیر موتورسوار بود. موتورش را فروخته بود و دوچرخه خریده بود. وقتی این را گفت غرق ستایش شدم.
سرپایینی‌ها را سرعت گرفتیم. انداختیم توی اتوبان یاسینی و باز هم سه نفری کنار هم توی لاین کندرو رکاب زدیم و حرف زدیم.امیر فیلم هم ازمان گرفت. به جز روز اولی که با سهیل رفتیم پاندا را خریدیم کسی از من و پاندا با هم عکس و فیلم نگرفته بود. مایلرها برای‌مان بوق بوق چاق سلامتی می‌زدند و نیسان آبی‌ها به افتخارمان بوق ساکسیفونی می‌زدند.
۳- قرارمان ساعت ۵:۳۰ صبح بود سر پیچ شمیران. ساعت ۵ صبح از خانه بیرون زدم. ظلمات بود. ولی هوا خنک بود هم چراغ چشمک‌زن جلویم روشن بود و هم چشمک‌زن عقب. محکم کاری کرده بودم و لباس شبرنگ هم پوشیده بودم. ازین جلیقه‌ها که کارگرهای شهرداری می‌پوشند. ارزان بود و خریده بودم و توی شب برای ماشین‌ها نما داشت.
صبح خیلی زود بود و همان اول کار حس کردم شهر زیر رکاب من است. همان وقت که بلوار پروین را پایین می‌آمدم و هیچ ماشینی پشت سرم نبود و همه‌ی خیابان مال مال خودم بود. رسیدم سه راه تهرانپارس و گوله از خط ویژه‌ی اتوبوس رفتم به سمت پیچ شمیران. تک و توک مسافرهای کله‌ی سحر توی ایستگاه‌ها بهم نگاه می‌کردند. هیچ اتوبوسی هم از پشت سرم نمی‌آمد. فیکس ساعت ۵:۳۰ پیچ شمیران بودم. چراغ‌های چشمک‌زن دوچرخه‌هایشان را که دیدم خوشحال شدم. 
قرار بود نفر دیگری هم بیاید. اما دیر کرد و منتظرش نشدیم. سه نفری رکاب زدیم به سمت میدان آزادی. از خط ویژه رفتیم. شهر خلوت بود. خنکای دم صبح تهران دلچسب بود. کنار هم رکاب می‌زدیم و تمام پهنای خط ویژه‌ی اتوبوس را از آن خودمان کرده بودیم. شهر زیر رکاب ما بود. تهران و مافیها زیر چرخ‌های دوچرخه‌ای ما می‌گشت. چراغ قرمزها همه برای ما سبز می‌شدند. حرف می‌زدیم و حرف می‌زدیم. امیر خواننده هم بود. آهنگ‌هایش را برایمان پخش می‌کرد و می‌رفتیم. از میدان فردوسی گذشتیم. از میدان انقلاب گذشتیم. از توحید گذشتیم. هر جا درخت بود شهر دوست‌داشتنی‌تر بود و هر جا زمختی سیمان و آهن بیشتر بود تفتیدگی تهران افزون‌تر. اتوبوس دراز بی آر تی اول صبح ازمان سبقت گرفت. کامل رفت لاین مقابل و ازمان رد شد. حتی بوق هم نزد که بروید کنار. انگار واقعنی جاده مال ما بود و او مهمان بود. و خیلی زود رسیدیم به میدان آزادی.
میدان آزادی اول صبح. آن زمان که خورشید از پشت دود و دم تهران در حال طلوع کردن است و شکوه میدان آزادی از هر وقتی بیشتر. مسافرهای شهرستانی به ترمینال غرب رسیده بودند و یکی یکی با چشم‌هایی پف آلود از کنار میدان رد می‌شدند. پلیس راهنمایی رانندگی ماشین‌ها را از دور میدان هی می‌کرد که نایستند. به ما کاری نداشت. 
منتظر عمو کوروش ایستادیم: یار چهارم‌مان. امیرها تخم‌مرغ آورده بودند که توی پارک چیتگر املت بزنیم. اما کیف‌شان را که باز کردند دیدند چند تا از تخم‌مرغ‌ها توی همان جا تخم‌مرغی شکسته و گند زده به کیف‌های مخصوص دوچرخه‌شان. چکیدن زرده و سفیده‌ی تخم‌مرغ‌های خام بر چمن‌های اطراف میدان آزادی و شکوه عجیب این میدان با اصالت. 
دانسته‌هایمان از میدان و برج آزادی را برای هم تعریف کردیم و من یاد آن تکه‌ از کتاب در ستایش دوچرخه»ی مارک اوژه افتاده بودم که در مورد دوچرخه‌سواری و کشف خود حرف می‌زد:


نخستین فشارها بر رکاب، همانا کسب خودمختاری جدید است؛ گریزی زیبا، یک آزادی ملموس، حرکتی با پنجه‌ی پا، آن‌گاه که ماشینی به میل بدن پاسخ می‌دهد و او را به پیش می‌برد. در چند ثانیه، افق تنگ فراخ می‌شود و مناظر حرکت می‌کنند. من جای دیگر هستم. من کس دیگری هستم و با وجود این من خودم هستم مثل هیچ وقت. من آن چیزی هستم که کشف کردم.»
ص ۲۸

و عجیب حس آزاد داشتم. افقی که در مقابل دیدم بود فوق‌العاده بود. سوار ماشین که باشی دیدت محدود است. سوار موتور هم که باشی باز هم سرعت موتور نمی‌گذارد گستردگی آن افق را ببینی. ولی دوچرخه به این فکر کردم که این روزها این قدر بی‌پولم که حتی یک سفر یک روزه هم نمی‌روم. اما حالا در این لحظه از صبح چنان احساس آزادی و رهایی می‌کنم که یک سفر دور و دراز برای رسیدن به این حس نیاز داشتم.
عمو کوروش آمد و انداختیم توی اتوبان و رفتیم سمت پارک چیتگر. از سمت راست حرکت می‌کردیم. وقتی می‌خواستیم از یک خروجی برانیم سمت اتوبان اصلی، هر چهارتای مان هم‌زمان کج می‌شدیم و جاده را می‌گرفتیم و رد می‌شدیم. اگر دوچرخه‌سوار تنها باشی هر کدام از این ورودی خروجی‌های اتوبان در تهران برایت یک زنگ مرگ می‌شوند. لذت هم‌رکاب شدن، لذت هماهنگ رکاب زدن و راه گرفتن و گروه شدن.
وارد اتوبان تهران-کرج شدیم و از کنار برج آزادی رفتیم سمت پارک چیتگر. کنار اپارک شایان هم به ما پیوست. با دوچرخه‌ی کورسی جاینت و لباس مخصوص دوچرخه‌سواری‌اش.
پیست دوچرخه‌سواری چیتگر را یک دور چرخیدیم. پاندا را به شایان دادم و دوچرخه کورسی‌اش را سوار شدم و ترسم گرفت از شتاب و سرعتی که دوچرخه‌اش می‌گرفت و او هم تعجب کرد که پاندای من چرا مثل دنبه نرم است. با یک گروه دوچرخه‌سوار دیگر چاق سلامتی کردیم و تصمیم گرفتیم که برویم دور دریاچه‌ی چیتگر هم رکاب بزنیم و بعد صبحانه بخوریم. راه بیراهه رفتیم. از میان درخت‌های جنگل چیتگر و بی‌راهه‌های خاکی رفتیم. از بالای تونل حکیم گذشتیم. لذت راندن دوچرخه‌ی کوهستان در یک جاده‌ی خاکی. و بعد دریاچه‌ی چیتگر. تلالو خورشید صبحگاهی بر آب دریاچه و ن و مردان ورزشکاری که دور دریاچه می‌دویدند.
رکاب زدیم. ۵ نفری کنار هم رکاب زدیم و داستان گفتیم و داستان شنیدیم. و بعد نشستیم در سایه‌ی درختی به صبحانه خوردن. عمو کوروش کوله‌ی کوهش را آورده بود و اجاق و ماهی‌تابه و املتی جانانه.
۷۵ کیلومتر رکاب زدیم و نان و نمک هم را خوردیم؛ بی این‌که هم را از قبل شناخته باشیم و دو دوتا چهار تا کرده باشیم که آیا رفاقت با این مرد برای من فایده دارد یا ندارد. ما به هم اهلی شده بودیم.
 


1-    رسیدم به امامزاده هاشم. شک داشتم که جاده قدیم بروم یا جاده جدید. حوصله‌ی هیچ کدام را نداشتم راستش. دستشویی داشتم. آدم در دو زمان نباید هیچ تصمیمی بگیرد: وقتی شکمش خالی است و وقتی تنگش گرفته است. 
هنوز هم زورم می‌آید به خاطر دستشویی پول بسلفم. می‌شد که از عوارضی رد شوم و توی دستشویی بعد از عوارضی خودم را خالی کنم. وقتی برای عبور نیم ساعته‌ات از یک اتوبان ۳۰۰۰تومان نقد می‌سلفند زورت می‌آید پول دستشویی هم بدهی. دستشویی امامزاده هاشم مجانی بود. نگه داشتم که دستشویی بروم. پیاده که شدم دیدم یک پیرمرد عینکی آمد سمت کیومیزو. هی نگاه کرد به توی ماشین. نگاهش کردم که چی می‌خواهی از جان این ماشین که داری این طوری تویش را می‌سکی؟
خودش متوجه شد که دارم نگاهش می‌کنم. گفت: ماشینت دنده اتوماته؟
گفتم: نه.
گفت: آقا من ماشینم دنده اتوماته. روشن نمی‌شه.
گفتم: بذار نگاه ببینم دردش چیه.
رفتیم عقب‌تر. دیدم ماشینش سانتافه است. ‌پیش خودم گفتم سانتافه هم خراب می‌شود دیگر. گفتم بشین دگمه‌ی استارت را فشار بده. گفت: باشه.
یک بار فشار داد. برق ماشین وصل شد. تو دلم گفتم: صفحه کیلومتر رنگارنگ و براق و نوی سانتافه کجا و صفحه کیلومتر سبز و کهنه و ساده‌ی کیومیزوی خودم کجا؟ خب. باتری خالی نکرده بود. اگر باتری خالی کرده بود می‌توانستم باتری به باتری کنم برایش. 
گفتم حالا استارت بزن. دگمه را فشار داد. ماشین روشن نشد. کله‌ام را کردم توی فرمان و گفتم یک بار دیگر فشار بده دگمه را. فشار داد. دیدم روی صفحه کیلومترش پیغام به انگلیسی می‌آید که پدال ترمز را فشار دهید. گفتم: پدر جان ترمز را نگه دار و دگمه را فشار بده. 
گفت: عه. راست می‌گی. یادم رفته بود.
پدال ترمز را نگه داشت و استارت زد. ماشین روشن شد. خواستم بگویم بعضی ماشین چینی‌های اتومات برای روشن شدن نیازی به نگه داشتن پدال ترمز ندارند. از آن‌ها بخر. ولی گفتم مودب باشم بهتر است.
ازم تشکر کرد. رفتم دستشویی و به این فکر کردم که برای پیرمرد سوار شدن بر آن ماشین همان لذتی را خواهد داشت که برای یک جوان دارد؟ به بی‌وقتی فکر کردم. این‌که تو در دوره‌هایی از زندگی‌ات چیزهایی می‌خواهی. ولی به نظر زندگی زود است. به تو نمی‌دهدشان. هر چه قدر هم زور بزنی بهشان نمی‌رسی. برایت آرزو می‌مانند. ولی یک روزی همه‌ی آن آرزوها برایت محقق می‌شوند. برو برگرد ندارد. به همه‌ی رویای و آرزوهای کوچک و بزرگت می‌رسی. فقط همان موقعی که می‌خواهی نمی‌رسی. همیشه تاخیر وجود دارد. همیشه تاخیرهای وحشتناک وجود دارد. تو در جوانی عشق ماشین‌بازی داری. اما وقتی پیر می‌شوی و حتی طرز استارت زدن ماشین فراموشت می‌شود بهش می‌رسی. بی‌وقتی به این می‌گویند.
نشست پشت فرمان. به خودم گفتم: حالا چرا حرص می‌خوری؟ مثلا اگر پیرمرد می‌گفت بیا ماشین‌هایمان را عوض کنیم تو این کار را می‌کردی؟ نه. کیومیزوی خودم را با تمام آفتاب‌سوختگی‌هایش بیشتر دوست می‌دارم.
۲- مهندس از آن پیرمردهای پولدار و لارج بود. آمده بود قرارداد امضا کند و برگردد خانه‌‌اش. کار داشت. فقط برای یک امضا کردن آمده بود. چاق بود. ریش‌هایش را سه تیغ کرده بود و فقط تکه‌ی زیر لبش را صاف نکرده بود. یکی بهش پیشنهاد خرید یک زمین داد نزدیک بیمارستان تازه تاسیس شهر. ۲ میلیارد تومان می‌شد پولش. برایش پول و قیمت زمین اصلا اهمیتی نداشت. برایش مهم این بود که طبق قوانین جدید شهرسازی خانه‌های مسی باید از بیمارستان و آلودگی‌های آن یک فاصله‌ی مجازی داشته باشند. گفت باید نگاه کنم زمین را.
با ناسی آمده بود. برای یک راه ۱.۵ساعته آژانس کرایه کرده بود. دربست. رفت و برگشت ۳۰۰هزار تومان. ۳ساعت رفت و برگشت و ۱ساعت توقف. گفت: فقط شرط کردم که از اول تا آخر کولر ماشین باید روشن باشد. خودم هیچی. ناسی تو گرما اذیت می‌شود.
ناسی اسم سگش بود. سگ کوچولوی سفیدرنگی که می‌گفتند همه جا همراهش است. توی هر مغازه‌ای می‌‌خواهد برود با ناسی می‌رود. یک سبد دارد که ناسی تویش می‌نشیند و با آقای مهندس این طرف آن طرف می‌رود. عجله داشت. می‌گفت ناسی را توی ماشین تنها گذاشته‌ام. کولر ماشین روشن است. ولی باز تنهاست. از پنجره ماشین کرایه را نگاه می‌کرد و مواظب بود که راننده‌اش یک موقع طرف ماشین یا کولر ماشین را خاموش نکند.
پیرمرد سگش را از خودش هم بیشتر دوست داشت.
دوست داشتم بپرسم مهندس زن نداری؟ 
نپرسیدم. حتم داشته. ولی جوری که نشان می‌داد عشقش به ناسی از هر زنی بیشتر بود. چه می‌شود که یک پیرمرد پولدار به جای دوست داشتن یک زن می‌رود دوستدار یک سگ می‌شود؟ چه می‌شود که یک پیرمرد آن‌طور دلبسته‌ی یک سگ ناتوان می‌شود؟ جوری که تمام هم و غمش احوالات آن سگ کوچک باشد؟
نمی‌دانستم.
۳- مسافر کناری‌ام نیامده بود. جایش خالی بود. اتوبوس در آستانه‌ی حرکت بود. شاگرد راننده رفت و یک مسافر جست. یک پیرمرد تنها. پیرمرد لاغر بود. نفس نفس می‌‌زد. گفت: امشب چه شلوغ بود.
گفتم: نزدیک تعطیلاته دیگه.
گفت: اوفففف. گر. این دریچه کولرو میاری سمت من؟
گفتم باشه.
دریچه‌ی کولر را چرخاندم سمتش.
مانیتور جلوی صندلی روشن شد. حوصله‌ی ور رفتن نداشتم. خسته بودم. می‌خواستم بخوابم. پیرمرد اما باهاش ور رفت. از آرشیو فیلم‌ها یک فیلم بزن بزن انتخاب کرد. هندزفری نداشت که به صدای فیلم گوش بدهد. همین‌جوری زل زده بود به فیلم صامت. به بیرون زل زدم و حرکت گهواره‌ای اتوبوس زود من را خواب کرد.
از سرما بیدار شدم. موهای روی پوست دستم از سرما سیخ شده بودند. نگاه کردم به پیرمرد. خوابیده بود. نگاه کردم به دریچه‌های کولر. جفت‌شان به سمت من داشتند می‌وزیدند. هر دو دریچه‌ به سمت کله‌ی من بودند. 
هر دو را بستم و دوباره زل زدم به تاریکی شب که از کنار اتوبوس رد می‌شد تا دوباره خوابم ببرد.
 


چراغ‌های جلو و عقب را روشن می‌کنم. حالت چشمک‌زن می‌گذارم. همیشه وقتی مجبور می‌شوم شب برگردم حس عجیبی دارم. حس می‌کنم شبیه تریلی‌های کانتینرداری شده‌ام که سرتاپایشان چراغ چشمک‌زن است. تریلی‌ای هستم که اول جاده‌ی کمربندی یک شهر کوچک توی خاکی کنار جاده ایستاده و آماده‌ی حرکت است. حس می‌کنم آن چند لحظه‌ای که دارم کلاهم را سرم می‌گذارم و دستکش‌هایم را دستم می‌کنم، راننده‌ی تریلی درونم با میله افتاده به جان لاستیک‌ها و بادشان را وارسی می‌کند. 
راه درازی در پیش دارم. ولی عجله نمی‌کنم. فکرهای مختلفی توی کله‌ام پیچ و تاب می‌خورند. دوست دارم باهاشان ور بروم. نشخوارشان کنم. می‌دانم که به جایی نمی‌رسم. آدم تنهایی که فکر می‌کند به جایی نمی‌رسد. مگر من چند نفرم که بتوانم دیالوگ برقرار کنم در درونم؟
موبایلم شارژ ندارد. بی‌خیال کیلومترشمار و ثبت مسیر و سرعت و ارتفاع و این‌ها می‌شوم. آرام می‌نشینم روی زین دوچرخه و رکاب می‌زنم. به سر خیابان یک طرفه می‌رسم و در جهت عکس ماشین‌ها به آرامی بالا می‌روم. این طوری ماشین‌های پارک شده من را از روبه‌رو می‌بینند و من هم می‌بینم‌شان و هیچ دری ناگهانی جلویم باز نمی‌شود.
امیرحسین حرف جالب و عجیبی زده بود. تک و تنها توی یک خانه‌ی دنج ۸۰متری زندگی می‌کند. برایش برنج برده بودم. ۱۰کیلو بیشتر نمی‌خواست. ۱۰۰کیلو اگر می‌خواست خوشحال می‌شدم. به نان و نوایی می‌رسیدم. مجبور نمی‌شدم به جای کتانی ریباک قدیمی‌ام که جرواجر شده، یک کتانی ۸۰هزار تومانی بخرم که پایم تویش بوی ماهی مرده بگیرد. مجبور نمی‌شدم آن قدر کوتاه و اقتصادی فکر کنم که تمام رویاهایم را زنده به گور کنم. مجبور نمی‌شدم. گفتمش این‌ها را. بی‌پولی بخشی است که می‌توانم به راحتی برایش بگویم. 
او از تنهایی و بی‌زن بودن حرف می‌زند. من فقط به حرف‌هایش گوش می‌دهم. خودم چیزی نمی‌گویم. نه این‌که دهنش چفت و بست نداشته باشد. نه. دو دو تا چهار تا نکرده‌ام. نمی‌توانم بکنم. حمید می‌گوید شیعه‌ی تک امامی بودن این مسائل را دارد. نمی‌دانم. برای حمید هم حتی نمی‌توانم بگویم. محمدرضا ذوالعلی هم نیستم که بتوانم زخم‌هایم را بریزم روی کاغذ و نامه‌هایی به پیشی» را بنویسم و آتش بیندازم توی دل هر کسی که بخواندش. پول را می‌توانم اما.
دیروز وقتی گفتمش یک چیزی بهم گفت که به هم زد من را. گفت می‌دانی مشکل تو چی است؟ نه این که مشکل تو باشدها. مشکل من هم هست. 
گفتم: چی است مشکل؟ 
گفت: تو به پول به عنوان متغیر استاک نگاه می‌کنی، نه متغیر فلو. پول برای تو متغیر ذخیره است، نه متغیر جریان. 
همین را که گفت فهمیدم. جا خوردم راستش. خیلی خوب گفته بود. به مثال نیاز نداشتم. ولی مثال هم زد برایم. 
گفت تو مثلا اگر یک ماشین ۶۰میلیون تومانی بخواهی بخری صبر می‌کنی تا موجودی حسابت به حداقل ۵۰میلیون برسد. اما بعضی آدم‌ها هستند که به پول به عنوان جریان نگاه می‌کنند. ۱۰ میلیون توی حسابشان است. اما خیز برمی‌دارند برای ماشین ۶۰ میلیونی. چون این جوری نگاه می‌کنند که با خیز برداشتن‌شان ۵۰میلیون بقیه‌اش جریان پیدا می‌کند و درست هم فکر می‌کنند. اما ما این طور فکر نمی‌کنیم.
متغیر ذخیره و متغیر جریان. لعنتی من ۳ سال پیش کلی چیز میز در این باره می‌خواندم. اصل مدلسازی دینامیک سیستم‌ها اصلا همین است که تو درست تشخیص بدهی که کدام متغیر انباره است و کدام متغیر جریان و با چه نرخی و. زده بود توی خال. یکی از دردهایم را مثل چی توصیف کرده بود.
خیابان‌ها و کوچه‌ها را پلکانی و اغلب در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم تا می‌رسم به چهارراه ولیعصر. بعدش را باید از خط ویژه بروم. آرام آرام از سمت راست حرکت می‌کنم. ترافیک است. دست چپم را تکان می‌دهم به ماشین کناری‌ام و انگشت را به اشاره یک لحظه برایش بالا می‌برم. هم‌زمان می‌پیچم جلویش. ترمز می‌زند و می‌ایستد. دست تکان دادن من حکم راهنما زدن ماشین را دارد. اگر سوار ماشین می‌بودم و راهنما می‌زدم و اینجوری می‌پیچیدم جلویش بوق و فحش را می‌کشید به هیکلم. ولی با دوچرخه و دست تکان دادنم نه بوق زد و نه عصبانی شد. من از فاصله‌ی بین او و ماشین جلویی‌اش رد می‌شوم و می‌آیم وسط خیابان. ماشین‌ها گیر کرده‌اند در ترافیک. به آرامی رکاب می‌زنم و می‌افتم توی خط ویژه. چند موتور از کنارم با سرعت سبقت می‌گیرند و می‌روند.
کلیشه‌ها مهم‌اند؟ از پری‌روز تا به حال هی به این فکر می‌کنم که کلیشه‌ها بالاخره مهم‌اند یا نه؟ پری‌روز محمد برای مراسمی اجرا داشت. من هم رفته بودم. قبل از مراسم با هم رفته بودیم توی بوفه‌ی مرکزی دانشگاه امیرکبیر. همان آکواریوم دانشگاه. راستش به دلم نچسبید. 
یک سری هورمون چپ بودن در من همیشه در حال ترشح است. هورمون‌هایی که زرق و برق و بریز بپاش را نمی‌پسندند. بهش گارد می‌گیرد. به حالش تأسف می‌خورد. به این فکر می‌کند که آن پسر زاهدانی با این اوصاف هرگز نمی‌تواند بیاید در برترین دانشگاه‌های ایران درس بخواند و با سعی و زحمتش این اختلاف طبقاتی لعنتی را از بین ببرد. این هورمون‌های چپ لعنتی که تنها کارکردشان این است که نگذارند لذت ببرند و نگذارند بفهمم که پول یک متغیر جریان است نه متغیر ذخیره. 
محمد دنبال یک سری جمله‌ی کلیشه‌ای بود برای برگزاری مراسم. مسخره بودن شعرها برایش کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. می‌خواست چند جمله‌ی تکراری آب و تاب‌دار بگوید و مراسم را بگرداند. او با آن جمله‌های تکراری لوس مراسم را چرخانده بود. توانسته بود بچرخاند. اصلا همین جمله‌های کلیشه‌ای نیاز بودند. بدون این جمله‌ها و کلمه‌های کلیشه‌ای کار پیش نمی‌رفت. اصلا همه جا کلیشه است. فقط باید کلیشه‌ها را با حس به کار ببری. و من حوصله‌ی کلیشه‌ها را ندارم. و همین است دردم که احساس غریبگی می‌کنم شاید.
به پل روشندلان می‌رسم. زیر پل شلوغ است. ترجیح می‌دهم از روی پل رد شوم. تابلوی عبور موتورسیکلت ممنوع را یک نظر نگاه می‌کنم. سرم را به راست می‌چرخانم و از خط ویژه کج می‌شوم به منتها الیه راست. روی پل خط ویژه ندارد. سربالایی را آرام آرام می‌روم. ماشین‌ها از کنارم سریع می‌گذرند. آخرهای پل یک نگاه به سمت چپ می‌اندازم. ماشینی که از پشت می‌آید ۲۰متری فاصله دارد. سریع کج می‌کنم به منتهاالیه چپ و سرپایینی را تند رکاب می‌زنم و می‌اندازم توی خط ویژه. از زیر پل چوبی رد می‌شوم. ماشین‌ها توی ترافیک ایستاده‌اند و من به آرامی از کنارشان رد می‌شوم.
می‌دانی چرا حرف زدن به انگلیسی برایت سخت و طاقت‌فرساست و جمله‌ها توی دهنت نمی‌چرخند؟ چون برای ساختن جمله‌ها فکر می‌کنی. ساختار جمله‌ها برایت کلیشه نیستند. تو در زبان مادری‌ات برای جمله‌ ساختن فکر نمی‌کنی. خودش می‌آید. چون تمام ساختارها برایت کلیشه شده‌اند. چون کلیشه‌ شده‌اند تو در استفاده از آن‌ها روانی. و همین است. کلیشه‌ها آدم را روان می‌کنند. در روابط اجتماعی آدم‌هایی که از ساختارهای کلیشه‌ای استفاده می‌کنند روان‌اند. راحت‌اند. و من از کلیشه‌ها خسته می‌شوم. و چون از کلیشه‌ها خسته می‌شوم با آدم‌ها روان نیستم. چون از کلیشه‌ها فرار می‌کنم ساختار ایجاد کردن برایم انرژی‌بر می‌شود. آن قدر انرژی بر که تنها می‌شوم. مثل همین الان.
نگاه می‌کنم به پشت سرم. اگر اتوبوسی در ۱۰۰متری من باشد صبر می‌کنم تا رد شود. زیرگذر خطرناک است. سرپایینی‌اش را سریع می‌روم. اما سربالایی‌اش سرعتم کم می‌شود. اگر اتوبوس پشتم باشد خطرناک می‌شود. چون زیرگذر امام حسین برای اتوبوس‌ها جای سبقت نگذاشته. نه. خبری نیست. هیچ اتوبوسی پشتم نیست. بی‌خطر می‌روم. با سرعت هر چه تمام‌تر زیرگذر را می‌روم و سربالایی را هم با سرعتی متوسط طی می‌کنم.
با حامد و نیلوفر رفتیم شب تماشاخانه سنگلج. نمی‌خواستم بروم. می‌خواستم تا روز است با دوچرخه برگردم خانه. دل دل کردم. شب‌های بخارا معمولا برنامه‌های جذابی می‌شوند. با حامد نشسته بودیم توی پارک شهر و منتظر نیلوفر بودیم. می‌خواستم ببینم اگر خیلی جیک تو جیک‌اند پا شوم بروم. شروع کردم به تعریف کردن برای حامد که اولین تئاتر عمرم را توی تئاتر سنگلج تماشا کردم.
نوجوان بودم. سوم راهنمایی به گمانم. جایزه‌ی یکی از داستان‌ها من و حمید و صادق و محمد را برده بودند اردوی کشوری توی اردوگاه باهنر. از همه‌ی استان‌های ایران آمده بودند. از هرمزگان و سیستان بلوچستان تا آذربایجان غربی. یک شب ما را سوار اتوبوس کردند بردند تئاتر. دقیقا تئاتر را یادم است. مردم و مردآویج بود. کارگردانش بهزاد فراهانی بود. گلشیفته و شقایق هم تویش بازی می‌کردند. میکائیل شهرستانی هم نقش مردآویج را داشت. توی راهروهای تئاتر راه می‌رفت و رجز می‌خواند. ما طبقه‌ی دوم نشسته بودیم. توی تئاتر گروه رقص هم داشت. گروهی از زن‌ها بودند که توی بعضی صحنه‌ها هماهنگ می‌آمدند و ضمن آواز شاد خواندن حرکات موزون نصفه نیمه می‌کردند. من آن موقع‌ها اسکول بودم. تو گوشم کرده بودند که نباید به زن‌ها نگاه کرد. گناه دارد. معصیت دارد. زن‌های رقصنده که می‌آمدند به در و دیوار تئاتر نگاه می‌کردم که یک موقع چشمم به گردن‌ و گیس‌های بافته‌شان نیفتد و گناهکار نشوم. همچین خری بودم. 
بعد از تئاتر مهدی عاشق گلشیفته فراهانی شد. دوم دبیرستان بود و اهل اهواز و گرمای خرماپز آن شهر او را زودتر از ما به بلوغ کامل رسانده بود. بعد از نمایش رفته بود با دوربین آنالوگی که داشت با گلشیفته عکس یادگاری گرفته بود. بعد از آن تا آخر اردو گیر داده بود که می‌خواهم بروم گلشیفته را از بهزاد فراهانی خواستگاری کنم. الان نمی‌دانم کجاست. حتم الان بچه دارد و بچه‌اش هم‌سن آن موقع‌های خودش است. خیلی سال پیش بود.
این‌ها را که تعریف کردم دیدم دلم می‌خواهد شب تماشاخانه‌ی سنگلج را بروم. حامد به خاطر محمود دولت‌آبادی داشت می‌آمد و نیلوفر هم به خاطر حامد. 
رفتیم و خوشم‌مان آمد. خاطره‌بازی‌های عنایت‌الله بخشی و اکبر زنجان‌پور محمود دولت‌آبادی از تئاترهای ۴۰-۵۰سال پیش‌شان جالب بود. علی دهباشی تو این برنامه کاره‌ای نبود. فقط اسم شب‌های بخارا آمده بود. همه‌کاره خود تئاتر سنگلجی‌ها بودند. 
اما برنامه‌شان یک خط پشت پرده هم داشت. از همان سخنران اول این خط روایی را پی گرفتند تا حرف‌های آخر مدیر مجموعه. خط روایی‌شان این بود که تئاتر سنگلج نیاز به فضای بزرگتری دارد و باید شهرداری ساختمان کناری سنگلج را در اختیار آنان بگذارد. چرا که از سال ۱۳۵۶ همچه طرحی برای بزرگتر کردن سنگلج وجود داشته است. این را سخنران اول که پژوهشگر و استاد دانشگاه بود گفت، بعد اکبر زنجانپور با لحنی احساساتی این را تکرار کرد و تا به آخر چند بار تکرار کردند. حتی یک نفر از شورای شهر تهران هم آمده بود که بهش تریبون دادند و ازش قول گرفتند که حتما پیگیری کند. می‌دانی چه حسی به من داد؟
حس کردم منی که آمده‌ام آن‌جا برای تولد ۵۴سالگی تئاتر سنگلج یک سیاهی لشگرم. حس کردم مدیر مجموعه نیاز داشته تا جمعیتی را برای تأیید خواسته‌اش همراه کند و این کار را هم کرده. برای من ساختمان کناری تئاتر سنگلج اهمیتی نداشت. ولی انگار باید اهمیت می‌داشت.
مهندسی که مسئول پروژه‌ی بازسازی تئاتر سنگلج بود اسناد توسعه‌ی این تئاتر از سال‌های قبل از انقلاب را با پاورپوینت نشان داد. برایم جالب بود کارش. آن‌ها برای این که ساختمان کناری را از شهرداری تهران بگیرند دقیقا همان مسیری را رفته بودند که من و محسن و بچه‌های دیاران برای حق انتقال تابعیت از خون مادر به بچه‌های مادر ایرانی رفته بودیم.
پیگیری از طریق مسئولان، نوشتن در مطبوعات، برگزاری نشست و ایجاد مطالبه‌ی عمومی و. و این سنگلجی‌ها چه‌قدر برای مطبوعات دست‌شان بازتر از ما بود. عزت‌الله انتظامی و داوود رشیدی را داشتند که تیتر رومه کنند. من و محسن چه‌قدر زور زده بودیم که یک سلبریتی را پیدا کنیم که به این موضوع حساس کنیم و نتوانسته بودیم. ورزشگاه رفتن ن برایشان مسئله بود اما حق برابر با مردها در انتقال تابعیت به بچه‌هایشان برایشان مسئله نبود.
ولی سنگلجی‌ها بعد از چندین سال هنوز نتوانست بودند ساختمان بغلی را صاحب شوند. اما ما جسته گریخته توانسته بودیم قانون تابعیت ایران را یک کوچولو تکان بدهیم.
نشخوار می‌کنم و پا می‌زنم. چراغ چشمک زدن جلو را رو به بالا برده‌ام که راننده‌های اتوبوس ببینندم. آسفالت جلویم را نمی‌بینم. خط ویژه یک جاهاییش دست‌اندازهای بدی دارد. شیار دارد انگار. شب است و نمی‌بینم و می‌روم روی دست‌اندازها و بالا پایین می‌شوم. اما خاصیت فنری لاستیک‌های پهن پاندا نجاتم می‌دهند. 
خیلی‌ها می‌گویند خط ویژه خطرناک است. ولی نیست. آن‌قدر آسوده‌ام که می‌توانم فکر کنم و نشخوار کنم روزی را که بر من رفته. قبلا‌ها با پیاده‌روی می‌توانستم آسوده شوم و بروم به درون خودم. ولی چند سال است که در پیاده‌روی‌هایم آسوده نیستم. همه‌ی پیاده‌روها پر اند از صدای موتور سیکلت‌هایی که می‌خواهند تو را عکس برگردان کنند و از رویت رد شوند. سریع به یک خیابان می‌رسی که برای رد شدن ازش باید همه طرف را بپایی. این قدر مواظب بودن دیگر جایی برای مغز نمی‌گذارد که نشخوار کند.این شهر دیگر ظرفیت عابران پیاده را ندارد. میله‌های بی‌انتهای خط ویژه سپر محافظ من در مقابل آن وحشی‌های ماشین‌سوار است. شب است و تا برسم به تهرانپارس فقط ۲ تا اتوبوس ازم سبقت می‌گیرند و می‌روند. خیابان مال من است. شهر مال من است. آسمان مال من است. فقط نمی‌دانم خودم مال چه کسی هستم.
 


روی آورده‌ام به کتاب‌های صوتی؛ به دلایل مختلف.

روزهایی که اطراف خانه و توی سرخه‌حصار دوچرخه سوار می‌شوم آن‌قدر آرام هستم که می‌توانم علاوه بر دوچرخه‌سواری کار دیگری هم انجام بدهم. چه کاری بهتر از کتاب‌های صوتی؟

شب‌ها چشم‌هایم جان دنبال کردن کلمه‌ها بر صفحات کاغذ را ندارند. دو صفحه کتاب که می‌خوانم خوابم می‌برد. چشم‌های ضعیفم را یارای صفحات طولانی نیست.  چه کاری بهتر از کتاب‌های صوتی که کسی برایم بخواند و من گوش بدهم؟ تازه اگر سر حال باشم سرعت خوانش را هم گاه دو برابر می‌کنم که در مدت کوتاه‌تر کتاب بیشتری گوش بدهم!

چند وقت پیش کتاب حیوان قصه‌گو» را می‌خواندم. کتاب جانداری بود در مورد میل فطری بشر به دنبال کردن قصه‌ها. یک جاییش نوشته بود برای بشر هزاران سال قصه یک امر شنیدنی و جمعی بود. آدم‌ها دور هم جمع می‌شدند و به قصه‌گویی یک نفر گوش می‌دادند و میل ذاتی‌شان به قصه را فرو می‌نشاندند. تنها چند قرن است که قصه‌ها بر کاغذ مکتوب می‌شوند و فقط چند قرن است که آدم‌ها در تنهایی‌شان و بدون نیاز به صدا قصه‌ها را از روی کتاب‌های کاغذی دنبال می‌کنند. یکهو تکان خوردم که قصه خواندن با صدای یک نفر دیگر می‌تواند یک جور رجعت باشد؛ می‌تواند یک جور استفاده‌ی بیشتر از احساسات پنج‌گانه باشد. تو اگر کاری را فقط با یکی از احساسات پنج‌گانه‌ات انجام بدهی تاثیر کمتری می‌پذیری تا با دو یا سه یا چهار تا از احساسات پنج‌گانه‌ات.

دارم کتاب

از سرد و گرم روزگار» را گوش می‌دهم. خاطرات کودکی و نوجوانی احمد زیدآبادی در روستاهای اطراف سیرجان. فقر خانواده. روزگار سختی که دردهه‌ی ۵۰ حاکم بوده. طنازی‌ها و خاطرات شیرین زیدآبادی شنیدنی‌اند. از پدرش (ممدلو) و تنبلی‌اش بگیر تا زرنگ بودن مادرش و همیشه گرسنه بودن خودش، تا جایی که توی روستا مشهور بوده به احمد اشکمو (شکمو). خیلی آدم را یاد شما که غریبه نیستید» هوشنگ مرادی کرمانی می‌اندازد. فقط کتاب مرادی کرمانی شاعرانه‌تر و روایت‌تر است و کتاب زیدآبادی ساده‌تر.

زیدآبادی هم‌سن پدر من است. پدر من اهل یکی از روستاهای شمال ایران است. همیشه وقتی از دوران شاه صحبت می‌شود، صحبت تغذیه‌ی رایگان در مدارس را پیش می‌کشد. زیدآبادی هم توی فصل دوم کتابش خاطره‌ی تغذیه‌ی مجانی در مدرسه را نقل می‌کند. این که برای اولین بار توی عمرشان پرتقال خوردند. اولین نکته‌ی جالب برای من گستردگی طرح تغذیه‌ی رایگان مدارس بود. روستایی دورافتاده در سیرجان که تا صدها کیلومتر جاده‌های این طرف و آن طرفش خاکی بوده‌اند هم از این طرح بهره‌مند شده بود. روستایی در شمال ایران هم بهره‌مند شده بود. بعد به سیر رشد احمد زیدآبادی فکر کردم.

احمد زیدآبادی توانسته بود از دل روستایی دورافتاده که در آن دستشویی هم به مفهوم مشخص کلمه رایج نبود رشد کند و به احمد زیدآبادی کنونی تبدیل شود. او توانسته بود درس بخواند و از روستایی که در آن آدم‌ها پا رفت و آمد می‌کردند رشد کند و به یکی از شخصیت‌هایی تبدیل شود که دایره‌ی تأثیرشان بسیار فراتر از یک روستا است. در یک کلمه اگر بخواهم بگویم توانسته بود با سعی و تلاش طبقه‌ی اجتماعی‌اش را تغییر بدهد. به طبقه‌ی بالاتری بجهد. هر چند باز هم محدودیت رشد آهنینی را می‌شود دید، ولی.

ولی این روزها آیا چنین اتفاقی ممکن است؟ بله. دیگر روستاهای کمی هستند که دچار آن درجه از فقر و فلاکت و عقب‌ماندگی باشند. اقتصاد رشد کرده. سطح رفاه مردم بالا رفته است. ولی بپذیرید که روستاهای زیادی هستند که فاصله‌شان با شهرهایی مثل تهران و اصفهان و مشهد و . بسیار زیاد است. اما آیا تغییر طبقه‌ی اجتماعی به سهولت آن سال‌ها هست؟ یک دانش‌آموز بااستعداد روستایی دورافتاده در کرمان می‌تواند با درس خواندن محض طبقه‌ی اقتصادی خودش را تغییر بدهد؟ اصلا کسی می‌تواند با درس خواندن رشد اقتصادی داشته باشد؟ آخرین باری که بعد از اعلام رتبه‌های برتر کنکور تلویزیون به سراغ نوجوان فقیری که توانسته بود گوی سبقت را از تمام شهرنشینان اهل مدرسه تیزهوشان رفته کی بوده؟ به قول امیرحسین این روزها احتمال رشد عمودی در جامعه از بین رفته. شاید درست می‌گوید.


می‌گویند وبلاگ‌ مرده است. دیگر کسی وقتش را صرف وبلاگ نوشتن و وبلاگ خواندن نمی‌کند. الد فشن شده است. نوشتن متن‌های طولانی ور افتاده است. تحقیق کردن برای نوشتن یک مطلب دیگر ارزشی ندارد. جان‌مایه‌ی وجود را کلمه کردن خودفروشی مفت شده است. از وبلاگ نوشتن پولی در نمی‌آید. این روزها سایت‌ها هزینه‌ می‌کنند و در مورد موضوعات مختلف تولید محتوا می‌کنند. وبلاگ‌ها جانی ندارند. اگر هم کسی خوب بنویسد می‌رود برای آن سایت‌ها می‌نویسد؛ تا گوگل تشنگان تنبل اطلاعات را با ردیف کردن سایت‌های نام‌آشنا و مطالب آن خوب‌نویسان کند. می‌گویند آدم باید خیلی بیکار باشد که وبلاگ بنویسد. همچه چیزهایی.
قبول دارم. کلا هر که هر چه می‌گوید به طریقی درست می‌گوید. ولی من ۱۰ سال است که وبلاگ نوشته‌ام. آرشیو این بغل را اگر نگاه کنی می‌بینی که تقریبا در تمام ماه‌های سال سپهرداد با ۳-۴ تا نوشته به روز شده است. گاهی خودم سپهرداد را باز می‌کنم، تمام نوشته‌های آبان‌های سال‌های مختلف را توی تب‌های مختلف باز می‌کنم. اول پارسالی را می‌خوانم. بعد پیرارسال را. همین‌جوری می‌روم تا ۱۰ سال پیش. با این کار پیر می‌شوم. گاه لبخند به لبم می‌نشیند؛ ازین که نسبت به ۵ سال پیش ۸ سال پیش حرکت مثبتی داشته‌ام. گاه مثل چی به خودم فحش می‌دهم و دپ می‌شوم. آدم مثل چی پیر می‌شود وقتی می‌بیند بعد از ۱۰ سال هنوز هم درگیر همان چیزهای کوچک است. و گاه حسرت به دلم می‌نشیند که چرا همه‌ی خودم را ننوشته‌ام. 
حسن بنی‌عامری توی کتاب دلقک به دلقک نمی‌خندد» نوشتن را به دلقک شدن شبیه کرده بود. تشبیه شاعرانه‌تری است. می‌گفت تو غم‌ها ودردهایت را روایت می‌کنی و مردم به تو می‌خندند. آن‌ها به خاطر خندیدن به تو خنده و در بهترین حالت پول می‌دهند و تو به خاطر رها شدن از دردها قصه می‌گویی. 
از من اگر بپرسند نوشتن و منتشر کردن به چه شبیه است، می‌گویم به شدن در جمع. می‌گویم نوشتن، از جان نوشتن و منتشر کردن شدن در جمع است. فرهنگ ما این را نمی‌پذیرد. تقریبا همه‌ی ایرانیان با مشکل کمبود ویتامین دی مواجه هستند. به خاطر همین اکثرا چهارستون بدن‌مان نامیزان است. برای همه تعجب است که با این حجم از آفتاب چرا ویتامین دی همه‌مان کم است؟ کسی نمی‌پرسد که درست است که آفتاب زیاد می‌خوریم، ولی چه مساحتی از پوست‌مان آفتاب می‌خورد مگر؟ 
من هم در همین فرهنگ می‌زیم. من هم همیشه پیراهن می‌پوشم و موقع دوچرخه سوار شدن شلوار پایم می‌کنم. وبلاگ که می‌نویسی خودت را می‌کنی. بعد از مدتی باید مواظب پست‌های وبلاگت باشی. آن‌ها لباس‌های تو هستند. با بعضی لباس‌ها راحت‌تر خواهی بود. اما دیگرانی با آن راحت نخواهند بود. و همین محدودت می‌کند. 
دارم جان می‌کنم تا حرفم را بزنم. بگذارید راحت‌تر بگویم: آدم پاری وقت‌ها چیزهایی می‌نویسد، شقشقه‌هایی می‌کند که بعدها کار دستش می‌دهند. یا وبلاگت را فیلتر می‌کنند یا آدمی را در جایی می‌بینی و بی آن که تو او را بشناسی، او پایین تا بالایت را می‌شناسد. ای کاش فقط بشناسد.  البته که من کنار آمده‌ام. یاد گرفته‌ام که تا چه حد بشوم که نه سیخ بسوزد نه کباب. ولی خب دیگر. پاری وقت‌ها حسرت به دلت می‌نشیند که چرا همه‌ی خودت را ننوشته‌ای. چرا خودت را خوب آفتاب نداده‌ای.
چه شد که وبلاگ‌نویس شدم؟ قبلا‌ها احتمالا در یکی از سالگردهای تأسیس (!) سپهرداد نوشته‌امش که چه شد که در شب امتحان درس برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس شروع به سپهرداد نوشتن کردم و این حرف‌ها. می‌گویند بگو چی‌ها می‌خوانی و با کی‌ها می‌پری تا بگویم در آینده چه می‌شوی. یک شیفت به گذشته بدهیم هم صادق است. بگو چی‌ها خوانده بودی و با کی‌ها پریده بودی تا بگویم چه شدی.
الان که نگاه می‌کنم دو تا وبلاگ بودند که خیلی دوست‌شان داشتم. قبل از این‌که وبلاگ بنویسم آن‌ها را با جان و دل می‌خواندم. یکی حسین نوروزی و بانو بود. وبلاگ زردرنگی که آهنگی مغموم داشت و حق نظر دادن فقط برای بانو محفوظ بودن و لحن نوشته‌ها جور خاصی بود. یک جور شکوه که حس می‌کردی فقط خودت هستی که داری در تنهایی‌ات آن وبلاگ را می‌خوانی. فکر نمی‌کردم در ۳۰سالگی در خودم پیمانی را پیدا کنم که از حسین نوروزی و بانو هم مغموم‌تر باشد و پر گدازتر و البته ساکت.آن یکی وبلاگ نگار رهبر بود. اسم وبلاگش یادم نیست. دختر شاعر مجله‌ی سروش نوجوان دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه بابل شده بود و هر وقت فرصت می‌کرد یک پست توی وبلاگش می‌گذاشت. یک پست از ورجه وورجه‌هایش. از جسارت‌هایش توی کلاس‌ها به عنوان یک دختر مکانیکی. از آخر هفته به خانه برگشتن‌هایش. از گرگان و زیارت و ناهارخوران و دوچرخه‌سواری‌هایش. پست‌هایش پر از شور زندگی بودند. عمر وبلاگش کوتاه بود. اما خوشم می‌آمد از وبلاگش. بعدها از صحنه‌ی روزگار محو شد. وبلاگ حسین نوروزی هم محو شد.
دوست‌های وبلاگی؟ سپهرداد آن قدر سرم را شلوغ نکرد که تعداد زیادی دوست جدید پیدا کنم. سپهرداد هیچ وقت شلوغ نبود. به آرشیوم که نگاه می‌کنم می‌بینم حدود ۴۷۰۰ تا نظر در دوره‌ی ۱۰ ساله داشته‌ام. هر نوشته به طور متوسط ۳ تا ۴ نظر. اکثر آدم‌ها ناشناس نظر داده‌اند. من هم جز یکی دو بار سماجت نکرده‌ام که کی هستی چی هستی. چون آن یکی دو بار هم دستم به طرف نرسیده بود. نظرهای سپهرداد خودشان یک کتاب‌اند. خودشان یک رمان پشت پرده‌اند. آدم‌های زیادی در یک دوره‌ای آمده‌اند و رفته‌اند. دنیا محل گذر است خب. در دوره‌ای برای کسی جذاب می‌شوی و بعد از چشمش می‌افتی. به قول بیهقی احمق مردی که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند. 
ولی سپهرداد برایم باکیفیت‌ترین آدم‌های زندگی‌ام را به ارمغان آورده. دوست‌هایی که زیاد نیستند ولی دلم را خوش می‌کنند که با خوب کسانی ور می‌پرم. نعمت‌ها کم نبوده‌اند: از شغلی که بدان مشغول شدم تا دوچرخه‌سوار شدنم همه از نعمت آدم‌هایی بود که به واسطه‌ی سپهرداد دوست‌شان شدم. حتی داشتم نویسنده هم می‌شدم. به واسطه‌ی یکی از سپهردادخوان‌ها داشتم صاحب کتاب می‌شدم که نشد. کار روی کار پیش آمد و نشد که بشود. حتی. بگذریم.
سپهرداد خیلی سال قبل یک نسخه‌ی سپهرداد پریم هم داشت. همه‌ی پست‌های سپهرداد پریم کوتاه بودند. سه خطی و چهار خطی در بیشترین حالت. آن زمان‌ها هنوز توئیتر نیامده بود. همه‌ی پست‌هایش خوراک توئیتر بودند. عصبانی و لجام‌گسیخته و عاصی. ولی یک بار که حالم گرفته بود زدم ترکاندمش. به خودکشی می‌ماند. گاه این قدر حالت بد می‌شود که می‌خواهی خودت را نابود کنی و چه چیزی بهتر از وبلاگی که برایش زحمت‌ها کشیده‌ای. 
وبلاگ حاج سیاح بخشی از سپهرداد بود. بخشی که مربوط به سفرها و سفرنامه‌ها می‌شد. جدایش کردم. حالا چند سالی است که دیگر حاج سیاح نیستم. کمتر می‌روم. سیری را که باید طی می‌کردم نکردم. پیر شده‌ام یا تسلیم یا کم‌صبر یا فقیر یا بینوا یا تنها یا اسیر زنگار تکرار را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که داشتم فرمان خوبی را می‌رفتم که ادامه ندادم و این از شکست‌های زندگی من است. 
راستش وسوسه هم شده‌ام که شکل‌های جدیدتر وبلاگ نوشتن را تجربه کنم: چندرسانه‌ای‌ها را. وقتش را نداشته‌ام، یا بهتر بگویم سوادش را و درست‌تر اگر بگویم: جرئتش را. 
وبلاگ نوشتن کار خوبی است. از این که وقتم را این همه سال برای سپهرداد گذاشته‌ام پشیمان  نیستم. برای آدم‌هایی که هنوز خودشان را پیدا نکرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خیلی خوبی است. می‌توانند در و بیدر بنویسند. نوشتن مثل حجاری روی سنگ می‌ماند. بعد از مدتی می‌بینند که دارد چهره‌ای زیر دست‌شان شکل می‌گیرد. آن را برمی‌دارند و به صورت‌شان می‌زنند. برای آدم‌هایی که کاری را شروع کرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. بهشان انگیزه می‌دهد. بهشان جهت می‌دهد. برای‌شان آدم‌های خوب به ارمغان می‌آورد. برای کسانی که حالشان از دنیا به هم می‌خورد وبلاگ نوشتن کار خوبی است. برای کسانی که عاشق‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. همین‌ها.

 

پس‌نوشت: این پست را به دعوت

حورا رضایی نوشته‌ام.
 


می‌گویند وبلاگ‌ مرده است. دیگر کسی وقتش را صرف وبلاگ نوشتن و وبلاگ خواندن نمی‌کند. الد فشن شده است. نوشتن متن‌های طولانی ور افتاده است. تحقیق کردن برای نوشتن یک مطلب دیگر ارزشی ندارد. جان‌مایه‌ی وجود را کلمه کردن خودفروشی مفت شده است. از وبلاگ نوشتن پولی در نمی‌آید. این روزها سایت‌ها هزینه‌ می‌کنند و در مورد موضوعات مختلف تولید محتوا می‌کنند. وبلاگ‌ها جانی ندارند. اگر هم کسی خوب بنویسد می‌رود برای آن سایت‌ها می‌نویسد؛ تا گوگل تشنگان تنبل اطلاعات را با ردیف کردن سایت‌های نام‌آشنا و مطالب آن خوب‌نویسان کند. می‌گویند آدم باید خیلی بیکار باشد که وبلاگ بنویسد. همچه چیزهایی.
قبول دارم. کلا هر که هر چه می‌گوید به طریقی درست می‌گوید. ولی من ۱۰ سال است که وبلاگ نوشته‌ام. آرشیو این بغل را اگر نگاه کنی می‌بینی که تقریبا در تمام ماه‌های سال سپهرداد با ۳-۴ تا نوشته به روز شده است. گاهی خودم سپهرداد را باز می‌کنم، تمام نوشته‌های آبان‌های سال‌های مختلف را توی تب‌های مختلف باز می‌کنم. اول پارسالی را می‌خوانم. بعد پیرارسال را. همین‌جوری می‌روم تا ۱۰ سال پیش. با این کار پیر می‌شوم. گاه لبخند به لبم می‌نشیند؛ ازین که نسبت به ۵ سال پیش ۸ سال پیش حرکت مثبتی داشته‌ام. گاه مثل چی به خودم فحش می‌دهم و دپ می‌شوم. آدم مثل چی پیر می‌شود وقتی می‌بیند بعد از ۱۰ سال هنوز هم درگیر همان چیزهای کوچک است. و گاه حسرت به دلم می‌نشیند که چرا همه‌ی خودم را ننوشته‌ام. 
حسن بنی‌عامری توی کتاب دلقک به دلقک نمی‌خندد» نوشتن را به دلقک شدن شبیه کرده بود. تشبیه شاعرانه‌تری است. می‌گفت تو غم‌ها ودردهایت را روایت می‌کنی و مردم به تو می‌خندند. آن‌ها به خاطر خندیدن به تو خنده و در بهترین حالت پول می‌دهند و تو به خاطر رها شدن از دردها قصه می‌گویی. 
از من اگر بپرسند نوشتن و منتشر کردن به چه شبیه است، می‌گویم به شدن در جمع. می‌گویم نوشتن، از جان نوشتن و منتشر کردن شدن در جمع است. فرهنگ ما این را نمی‌پذیرد. تقریبا همه‌ی ایرانیان با مشکل کمبود ویتامین دی مواجه هستند. به خاطر همین اکثرا چهارستون بدن‌مان نامیزان است. برای همه تعجب است که با این حجم از آفتاب چرا ویتامین دی همه‌مان کم است؟ کسی نمی‌پرسد که درست است که آفتاب زیاد می‌خوریم، ولی چه مساحتی از پوست‌مان آفتاب می‌خورد مگر؟ 
من هم در همین فرهنگ می‌زیم. من هم همیشه پیراهن می‌پوشم و موقع دوچرخه سوار شدن شلوار پایم می‌کنم. وبلاگ که می‌نویسی خودت را می‌کنی. بعد از مدتی باید مواظب پست‌های وبلاگت باشی. آن‌ها لباس‌های تو هستند. با بعضی لباس‌ها راحت‌تر خواهی بود. اما دیگرانی با آن راحت نخواهند بود. و همین محدودت می‌کند. 
دارم جان می‌کنم تا حرفم را بزنم. بگذارید راحت‌تر بگویم: آدم پاری وقت‌ها چیزهایی می‌نویسد، شقشقه‌هایی می‌کند که بعدها کار دستش می‌دهند. یا وبلاگت را فیلتر می‌کنند یا آدمی را در جایی می‌بینی و بی آن که تو او را بشناسی، او پایین تا بالایت را می‌شناسد. ای کاش فقط بشناسد.  البته که من کنار آمده‌ام. یاد گرفته‌ام که تا چه حد بشوم که نه سیخ بسوزد نه کباب. ولی خب دیگر. پاری وقت‌ها حسرت به دلت می‌نشیند که چرا همه‌ی خودت را ننوشته‌ای. چرا خودت را خوب آفتاب نداده‌ای.
چه شد که وبلاگ‌نویس شدم؟ قبلا‌ها احتمالا در یکی از سالگردهای تأسیس (!) سپهرداد نوشته‌امش که چه شد که در شب امتحان درس برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس شروع به سپهرداد نوشتن کردم و این حرف‌ها. می‌گویند بگو چی‌ها می‌خوانی و با کی‌ها می‌پری تا بگویم در آینده چه می‌شوی. یک شیفت به گذشته بدهیم هم صادق است. بگو چی‌ها خوانده بودی و با کی‌ها پریده بودی تا بگویم چه شدی.
الان که نگاه می‌کنم دو تا وبلاگ بودند که خیلی دوست‌شان داشتم. قبل از این‌که وبلاگ بنویسم آن‌ها را با جان و دل می‌خواندم. یکی حسین نوروزی و بانو بود. وبلاگ زردرنگی که آهنگی مغموم داشت و حق نظر دادن فقط برای بانو محفوظ بودن و لحن نوشته‌ها جور خاصی بود. یک جور شکوه که حس می‌کردی فقط خودت هستی که داری در تنهایی‌ات آن وبلاگ را می‌خوانی. فکر نمی‌کردم در ۳۰سالگی در خودم پیمانی را پیدا کنم که از حسین نوروزی و بانو هم مغموم‌تر باشد و پر گدازتر و البته ساکت.آن یکی وبلاگ نگار رهبر بود. اسم وبلاگش یادم نیست. دختر شاعر مجله‌ی سروش نوجوان دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه بابل شده بود و هر وقت فرصت می‌کرد یک پست توی وبلاگش می‌گذاشت. یک پست از ورجه وورجه‌هایش. از جسارت‌هایش توی کلاس‌ها به عنوان یک دختر مکانیکی. از آخر هفته به خانه برگشتن‌هایش. از گرگان و زیارت و ناهارخوران و دوچرخه‌سواری‌هایش. پست‌هایش پر از شور زندگی بودند. عمر وبلاگش کوتاه بود. اما خوشم می‌آمد از وبلاگش. بعدها از صحنه‌ی روزگار محو شد. وبلاگ حسین نوروزی هم محو شد.
دوست‌های وبلاگی؟ سپهرداد آن قدر سرم را شلوغ نکرد که تعداد زیادی دوست جدید پیدا کنم. سپهرداد هیچ وقت شلوغ نبود. به آرشیوم که نگاه می‌کنم می‌بینم حدود ۴۷۰۰ تا نظر در دوره‌ی ۱۰ ساله داشته‌ام. هر نوشته به طور متوسط ۳ تا ۴ نظر. اکثر آدم‌ها ناشناس نظر داده‌اند. من هم جز یکی دو بار سماجت نکرده‌ام که کی هستی چی هستی. چون آن یکی دو بار هم دستم به طرف نرسیده بود. نظرهای سپهرداد خودشان یک کتاب‌اند. خودشان یک رمان پشت پرده‌اند. آدم‌های زیادی در یک دوره‌ای آمده‌اند و رفته‌اند. دنیا محل گذر است خب. در دوره‌ای برای کسی جذاب می‌شوی و بعد از چشمش می‌افتی. به قول بیهقی احمق مردی که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند. 
ولی سپهرداد برایم باکیفیت‌ترین آدم‌های زندگی‌ام را به ارمغان آورده. دوست‌هایی که زیاد نیستند ولی دلم را خوش می‌کنند که با خوب کسانی ور می‌پرم. نعمت‌ها کم نبوده‌اند: از شغلی که بدان مشغول شدم تا دوچرخه‌سوار شدنم همه از نعمت آدم‌هایی بود که به واسطه‌ی سپهرداد دوست‌شان شدم. حتی داشتم نویسنده هم می‌شدم. به واسطه‌ی یکی از سپهردادخوان‌ها داشتم صاحب کتاب می‌شدم که نشد. کار روی کار پیش آمد و نشد که بشود. حتی. بگذریم.
سپهرداد خیلی سال قبل یک نسخه‌ی سپهرداد پریم هم داشت. همه‌ی پست‌های سپهرداد پریم کوتاه بودند. سه خطی و چهار خطی در بیشترین حالت. آن زمان‌ها هنوز توئیتر نیامده بود. همه‌ی پست‌هایش خوراک توئیتر بودند. عصبانی و لجام‌گسیخته و عاصی. ولی یک بار که حالم گرفته بود زدم ترکاندمش. به خودکشی می‌ماند. گاه این قدر حالت بد می‌شود که می‌خواهی خودت را نابود کنی و چه چیزی بهتر از وبلاگی که برایش زحمت‌ها کشیده‌ای. 
وبلاگ حاج سیاح بخشی از سپهرداد بود. بخشی که مربوط به سفرها و سفرنامه‌ها می‌شد. جدایش کردم. حالا چند سالی است که دیگر حاج سیاح نیستم. کمتر می‌روم. سیری را که باید طی می‌کردم نکردم. پیر شده‌ام یا تسلیم یا کم‌صبر یا فقیر یا بینوا یا تنها یا اسیر زنگار تکرار را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که داشتم فرمان خوبی را می‌رفتم که ادامه ندادم و این از شکست‌های زندگی من است. 
راستش وسوسه هم شده‌ام که شکل‌های جدیدتر وبلاگ نوشتن را تجربه کنم: چندرسانه‌ای‌ها را. وقتش را نداشته‌ام، یا بهتر بگویم سوادش را و درست‌تر اگر بگویم: جرئتش را. 
وبلاگ نوشتن کار خوبی است. از این که وقتم را این همه سال برای سپهرداد گذاشته‌ام پشیمان  نیستم. برای آدم‌هایی که هنوز خودشان را پیدا نکرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خیلی خوبی است. می‌توانند در و بیدر بنویسند. نوشتن مثل حجاری روی سنگ می‌ماند. بعد از مدتی می‌بینند که دارد چهره‌ای زیر دست‌شان شکل می‌گیرد. آن را برمی‌دارند و به صورت‌شان می‌زنند. برای آدم‌هایی که کاری را شروع کرده‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. بهشان انگیزه می‌دهد. بهشان جهت می‌دهد. برای‌شان آدم‌های خوب به ارمغان می‌آورد. برای کسانی که حالشان از دنیا به هم می‌خورد وبلاگ نوشتن کار خوبی است. برای کسانی که عاشق‌اند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. همین‌ها.

 

پس‌نوشت: این پست را به دعوت

وبلاگ حروف نوشته‌ام.
 


۱- فکر می‌کردم ۸ کیلومتر تا جاده فاصله داشته باشد. ولی جاده‌ی مستقیم کویری تا دوردست‌ها ادامه داشت. راه‌مان دور شده بود. سمت راست‌مان تپه‌های هشتی هشتی ردیف شده بودند و بالاتر از آن‌ها کوه‌های اطراف سیرچ بودند. ابر بنفشی بالای کوه‌های سمت سیرچ جولان می‌داد. 
دل داده بودم به پدال گاز و تند کرده بودم. جاده خلوت خلوت بود. سواد نخلستان‌های اندوهجرد که پیدا شد خوشحال شدم. از پیرمردی پرسان شدیم که قلعه کت‌کتو کجاست؟ گفت جاده را ادامه بده به سمت گودیز. از گدار که پایین شوی، سمت راستت کوه کت کتو را می‌بینی.
گدار کلمه‌ی زیبایی بود. منظورش از گدار پیچ و سرپایینی تندی بود که فقط یک لاین آسفالت داشت. بقیه‌ی آسفالت زیر قشر کلفتی از خاک‌های کویری پنهان شده بود. قبل از گدار ردیف خانه‌های متروک کاهگلی بر تپه‌ی بالادست دیده می‌شد. از گدار که پایین شدیم کوه کت کتو را ندیدیم. تا گودیز هم رفتیم و از موتورسواری پرسیدیم و فهمیدیم که کجاست.
پیاده به دیدار کوه کت کتو شتافتیم. کوه سوراخ سوراخ. از جاده ۱۰دقیقه پیاده‌روی داشت. فروتر از انتظارمان بود. چند سوراخ دست‌کند چند طبقه در کوهی که جنس مستحکمی نداشت. بقایای دیواره‌ای با عرض چند متر هم دور کوه باقی بود. و فقط همین. هیچ چیز دیگری نبود. تابلوی راهنمایی وجود داشت که بفهمیم این کوه برای چه سوراخ سوراخ شده یا چند سال است که این طور سوراخ سوراخ است؟ طاقچه‌های توی اتاقک‌ها چه استفاده‌هایی داشته؟ این چاه به آب رسیده بوده؟ توی این سوراخ سوراخ‌ها آیا چیزی پیدا شده؟ بالای کوه رفتیم و از آن‌جا به کویر لوت نگاه کردیم که در آن ساعت از روز مثل اقیانوس آبی رنگ به نظر می‌رسید. سمت کویر کوه دره‌مانند بود و گذر آب از شیارها شکل‌های خیال‌انگیزی را ساخته بود.
محلی‌ها می‌گفتند قلعه‌ی کت کتو. محلی‌ها هیچ وقت بیراه نمی‌گویند. حتم این جا قلعه بوده. جایی بوده برای در امان ماندن. به دوردست‌های کویر که نگاه کردم حس کردم مردمانی وحشی از سمت کویر به سوی این محله‌ی آباد سرازیر شده‌اند. مردمانی که می‌خواهند حمله کنند و آذوغه‌ها را بند و ن را با خودشان به یغما ببرند. حس کردم ساکنان گودیز و اندوهجرد نخلستان‌های آبادشان را رها می‌کنند. همگی پناه می‌برند به اتاق‌های دست‌کند قلعه‌ی کت کتو. دیوارهای دور تا دور کوه هم امان جان‌شان خواهد بود. می‌گذارند که حرامیان مال و اموال‌شان را از توی آبادی و نخلستان‌ها بند. اما جان‌شان را با پناه آوردن به این سوراخ‌ها حفظ می‌کنند.
درست فکر می‌کنم؟ نمی‌دانم. شاید هم این کوه سوراخ سوراخ محل زندگی بوده. مثل روستای میمند بوده. اما اتاقک‌های کوه کت‌کتو کوچک‌تر است. تاقچه را داردها. ولی کوچک‌اند. چند طبقه بودن سوراخ‌ها چه معنایی داشته؟
روز بعدش ارگ راین را دیدیم. شهرکی کوچک و بازسازی شده و مرتب و منظم در پناه چهار دیوار بلند کاهگلی و تعدادی برج و بارو. ماکت کوچکی از ارگ بم. بنایی تمام خشت و کاهگل. شاه نشین جدا بود و عامه‌نشین جدا. اما همه در پناه دیوارهای بلند ارگ بودند. در دشت زندگی نمی‌کردند. شهر برایشان همین حصارهای بلند بود. اصلا شهرهای ایران همگی حصارهایی بلند بودند. با دروازه‌هایی که به گاه روز باز می‌شدند. امنیت متاع گرانی بود. در این بوم و بر همیشه امنیت متاع گرانی بوده است. چه برای مردمانی که در حاشیه‌ی دشت لوت در کوهی سوراخ سوراخ زندگی می‌کردند چه برای مردمانی که در پای کوه هزار زندگی می‌کردند.
۲- به بهرامجرد رسیده بودیم. پسوند جرد در نام بعضی شهرها برایمان سوال شده بود. بهرامجرد و اندوهجرد در حوالی کرمان. دستجرد در حوالی اراک. بروجرد. جرد به معنای آبادی؟ یا جرد به معنای گرد؟ بهرامجرد یعنی گرد بهرام؟ اندوهجرد یعنی گرد اندوه؟ اگر معنای گرد باشد که اندوهجرد چه نام شاعرانه‌ای داشته. شهری که گرد اندوه فراهم آمده.
نان‌هایی که دو روز قبل خریده بودیم بیات شده بودند. جلوی نانوایی اول شهر بهرامجرد ایستادیم تا نان بخریم. نان‌های بیات‌شده را چه می‌کردیم؟ سگ بیعاری زیر آفتاب دراز کشیده بود. حامد به سمتش رفت و نان بیات را تکه کرد و انداخت جلویش. سگ گرسنه بود. نان را به نیش کشید و تندی بلعید. 
سگ دیگری از پشت کوچه جهید سمت حامد. سگ بزرگ و سرحالی بود. شبیه شیر ماده بود. منتها تمام سیاه. قدش بلند بود. حامد برای او هم تکه نانی انداخت. او هم به سرعت نان را بلعید. حامد چند نان جلوی او انداخت تا مشغول شود. سگ بیعار و بی‌حال به حاشیه رفته بود. کوچک‌تر بود و حال نزاری داشت. حامد برای او تکه‌ی دیگری انداخت. تا نان را به نیش کشید یکهو سگ بزرگ پرید به سمتش و غرشی کرد و نان را از دهان او کشید بیرون و نگذاشت که او هم نان بخورد. جلوی خودش چند تکه نان بود. اما نگذاشت که آن یکی سگ هم نان بخورد. گفتم: عجب حسودیه‌ها.
حامد گفت: احساس قدرت می‌کنه. قدرت‌شو نشون داد. برتری‌شو نشون داد.
۳- زن خوب وجود ندارد. این تویی که زنی را خوب می‌کنی. 
۴- دریاچه‌‌ای که وسط کویر لوت شکل گرفته بود حال‌مان را جا آورده بود. از کلوت‌ها رد شده بودیم و جاده را ادامه داده بودیم. تابلوهای راهنمایی می‌گفتند که انتهای جاده به نهبندان می‌رسد. اما همان اول جاده‌ی سیرچ نوشته بودند که راه نهبندان مسدود است. بعد از کلوت‌ها به تپه‌های تخم‌مرغی رسیده بودیم و یکهو دیدیم جلوی‌مان یک دریاچه‌ی بزرگ است.  جاده زیر آب فرو رفته بود. یک دریاچه‌ی زیبا که با بیابان‌های اطرافش سنخیتی نداشت. خوانده بودم که بعضی جاهای کویر لوت ارتفاع منفی صفر از سطح دریاهای آزاد دارد. می‌گفتند باران‌های امسال آن قدر زیاد بوده که جاهای پست کویر لوت دریاچه تشکیل شده. اتفاقی که هر چند ده سال رخ می‌دهد. دریاچه تابستان گرم را گذرانده بود و هنوز پابرجا بود. آینه‌ای بود بر تپه‌های تخم‌مرغی اطراف.
آدم‌ها می‌آمدند و با دریاچه عکس می‌گرفتند. یک گروه دوچرخه‌سوار هم آمده بودند دوچرخه‌هایشان را انتهای جاده پارک کرده بودند. جایی که جاده به زیر آب می‌رفت. ماشین‌ها نمی‌توانستند. باتلاقی شده بود آن جای جاده. اما دوچرخه‌های سبک توانسته بودند. یک خانواده بودند. پدر، مادر، دختر، پسر. پیر و جوان. تمام روز را نشسته بودند کنار دریاچه و به آب نگاه کرده بودند و آهنگ گوش داده بودند و رفتن و آمدن آدم‌ها را نظاره کرده بودند.
بعد از آن رفته بودیم کنار کلوت‌ها. زیلو را پای یکی از کلوت‌ها پهن کردیم. شب شده بود. دراز کشیدیم و به آسمان شب نگاه کردیم. کهکشان در درخشان‌ترین حالتش جلوی‌مان گسترده شده بود. ستاره‌ها همه پیدا بودند. دراز کشیدیم و نگاه کردیم به آسمان. شروع کردیم به گفتن سه تا آرزوی بزرگ زندگی‌مان. آرزوهای‌مان تقریبا شبیه هم بود. بعد دانه دانه شهاب‌هایی را که از آسمان فرو می‌افتادند نگاه کردیم و ذوق کردیم که عه آن‌جای آسمان یکی افتاد، دیدی؟ آن یکی از آن‌جا افتاد. اوه. این چه خط ترمزی داشت برای افتادن.
۵- تو دوردست امیدی و پای من خسته است
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
چه آرزوی محالی‌ست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو
وقتی وارد آرامگاه شاه نعمت‌الله‌ولی شدیم صدای این آواز جادویمان کرد. ملکوتی داشت این آواز زیر گنبد بلند آرامگاه شاه‌نعمت‌الله ولی.
شب رسیده بودیم. درخت‌های سرو حیاط آرامگاه با حوض آب حس خوبی را القا می‌کردند. درخت خیلی مهم است. چند وقت است که دیگر با حرم امام رضا‌ حال نمی‌کنم. هیچ کدام از حیاط‌هایش درخت ندارند. زندگی در آن‌جا جاری نیست. وقتی وارد صحن شدیم صدای آواز پیچیده بود. مزار چوبی-شیشه‌ای شاه‌نعمت‌الله تفکیک جنسیتی نداشت. مرد و زن همراه هم بودند. مردی صدایش را رها کرده بود زیر گنبد بلند و می‌گفت تو دوردست امیدی و پای من خسته‌ست. 
گوش تا گوش آدم‌ها نشسته بودند و مبهوت صدای آواز بودند. ما هم به خلسه رفتیم. صدای مرد که به اوج می‌رسید حس می‌کردم واقعا عالم درجاتی دارد و می‌شود از تن جدا شد. مرد خوش‌صدا چند بار آواز خواند. ن همراهش هم با او هم‌صدا شدند. 
۶- آرامگاه همایون صنعتی و بانو دل انگیز بود. در قبرستان شهر لاله‌زار. سنگ یادبود بزرگ مزارشان آدم را یاد دروازه ملل تخت‌جمشید می‌انداخت. منظره‌ی کوه هزار در دوردست پیدا بود و درختان پاییزی لاله‌زار در دامنه‌ی شهر دلبری می‌کردند. یادبود مزارشان از همه بزرگ‌تر بود. اهالی لاله‌زار پذیرفته بودندشان. 
همایون صنعتی بزرگ. کتاب صوتی از فرانکلین تا لاله‌زار»ش را دانلود کرده بودم و توی ماشین گوش داده بودیم. تمام کارآفرینی‌هایش. تمام نبوغش در راه انداختن و مدیریت یک کار. از چاپ کتاب‌های جیبی در موسسه‌ی فرانکلین تا راه‌اندازی کارخانه‌ی گلاب زهرا. از نهضت سوادآموزی تا پرورشگاه کودکان یتیم در کرمان. 
کارخانه‌ی گلاب زهرا هنوز برپا بود. از اهالی لاله‌زار پرسیدیم که می‌شود کارخانه را دید؟ گفتند بلی می‌شود. راندم سمت کارخانه. همین‌جوری کله را انداختم پایین و کیومیزو را بردم داخل حیاط کارخانه. کسی چیزی نگفت. آرامش خلسه‌وار پاییز حکمفرما بود. رفتیم به قسمت اداری کارخانه. بوی گلاب و انواع عرقیجات توی صورت‌مان خورد و حالی به حالی‌مان کرد. مسئول انبار کارخانه مهربان بود. وقتی فهمید از تهران آمده‌ایم و سر مزار همایون رفته‌ایم و گلاب می‌خواهیم ما را برد و کل کارخانه و خط تولید تمیزش را نشان‌مان داد. کارخانه‌ای که چهل سال قدمت داشت و هر سال برای همایون صنعتی و بانو سالگرد می‌گرفتند. 
همایون و بانو بچه نداشتند. بچه‌هایشان همان کودکان یتیم پرورشگاه توی کرمان‌شان بودند. 
کارخانه‌ای که همایون ۴۰سال پیش راه انداخته بود هنوز پابرجا بود. هنوز ۱۷نفر در کارخانه به صورت مستقیم کار می‌کردند. هنوز یک کارخانه در قزوین حیاتش به گلاب زهرا وابسته بود و تمام بطری‌ها را می‌ساخت. هنوز گلاب زهرا کیفیت درجه‌ی یکی داشت و به خیلی جاهای دنیا صادرات داشت.  
۷- جیرفت گرم بود. گردنه‌های خنک و پر از درخت‌های هزار رنگ دلفارد را یکی یکی طی کرده بودیم و به دشت جیرفت رسیده بودیم. جیرفت هرم گرما داشت. آبان بود. اما هنوز نسیم شعله‌هایی از باد آتشین تابستانی را به صورت‌مان می‌زد. در نگاه اول فروتر از انتظارمان بود. یک شهر معمولی با خیابان‌های خیلی پهن و چراغ‌قرمزهایی که کسی به‌شان احترام نمی‌گذاشت. 
سراغ شهر دقیانوس را از اهالی شهر گرفتیم. کسی نمی‌دانست. از راننده تاکسی‌ها پرسیدیم. یک جمع می تشکیل دادند و گفتند شما باید بروید کنارصندل. از این طرف هم بروید. باز شک داشتیم. از یک بابایی پرسیدیم. گفت تا کنار صندل نیم ساعت راه است و تا شهر دقیانوس ۱۰ دقیقه.
گفتیم اول برویم شهر دقیانوس را ببینیم. خیلی فروتر از انتظارمان بود. جاده‌ای خاکی تو را می‌رساند به یک مجموعه پی و آجر نیم متری که می‌گفتند چند صد سال پیش بازار و شهر و مسجد بوده. دریغ از کوچک‌ترین نشانه‌ای که خیال یک شهر را برای تو بازآفرینی کند. یک خرابه‌ی خیلی کوچک و محوطه‌ای چندهکتاری که می‌گفتند تاریخی است، اما هنوز کنکاش نشده است. شهر دقیانوس شهر اسلامی جیرفت است. گفتند کنار صندل هم همین است. شهر چندهزارساله‌ی جیرفت. اما چیزی دندان‌تان را نمی‌گیرد.
به شهر بازگشتیم. موزه‌ی جیرفت باز بود. سری به موزه زدیم. تعداد کارمندان موزه از ما بیشتر بود. سفال‌های کشف شده در کنار صندل و شهر دقیانوس (بخش باستانی و بخش اسلامی جیرفت) را توی موزه چیده بودند. سفال‌ها، ریتون‌ها (قمقمه‌های سفالی که با سر یک حیوانی زینت داده شده‌اند)، ظرف‌های مسی و سنگ صابونی با طرح خرچنگ و مار، سرمه‌دان‌های فی و عقابی از جنس سنگ صابون. 
از موزه که آمدیم بیرون دیدیم در جای جای شهر از شکل ظروف باستانی جیرفت در بلوارها و میدان‌ها استفاده کرده‌اند. آن عقاب سنگ صابونی شده بود تندیسی بزرگ در کنار بلوار. آن جامی که شکل مبارزه‌ی مار و گاو را داشت، شده بود مجسمه‌ی یک میدان. جیرفت از اشیای باستانی‌اش در دکوراسیون شهری‌اش استفاده کرده بود خوش‌مان آمد.
بعد فکری شدم. آدم‌هایی که چند هزار سال پیش در این دشت زندگی می‌کردند از بین رفته بودند. به جز همین سفالینه‌ها چیزی ازشان به جا نمانده بود. آدم‌هایی که چند صد سال پیش هم در این دشت زندگی می‌کردند هم از بین رفته بودند. از آن‌ها هم به جز چند ظرف و چند سفال چیزی نمانده بود. نابود شده بودند. کسی به یاد نمی‌آوردشان. کسی نمی‌دانست که چگونه بودند. کسی به یاد نمی‌آورد که آن‌ها هم آرزوی جاودانگی داشته‌اند، آرزوی دوست داشتن و دوست داشته شدن، آرزوی زنی یا مردی خوب را عاشق شدن، آرزوی دیدن جهان‌های دیگری که در افق‌شان گسترده شده بود، آرزوی یاد گرفتن، آرزوی به جا گذاشتن اثری نیک. حتم برای آرزوهایشان کارهای زیادی کردند. ولی هیچ اثری ازشان نمانده بود. 
جیرفت جای عجیبی بود. تمدن‌های گوناگونی شکل گرفته بودند و از بین رفته بودند و دوباره شکل گرفته بودند و از بین رفته بودند. بی اینکه از گذشتگان‌شان بتوانند چیزی بدانند. ما هم همین بودیم. در مقیاس هزارسال و دو هزار و سه هزار و پنج هزار چه چیزی از ما باقی می‌ماند؟ هیچ. مطلقا هیچ. ما کوچولوهای مزخرف با آرزوهای مسخره‌مان.
۸- در اتوبانیم. ماشین‌ها به سرعت می‌رانند. ما در خط وسطیم. خط سرعت متوسط‌ها. جمعه‌ است. روز آخر تعطیلات. کمی جاده شلوغ است. پراید جلویی شتاب می‌گیرد و می‌اندازد در خط سرعت تا سبقت بگیرد. تا می‌آید سبقت بگیرد یک ماشین ۳۰۰میلیون تومانی می‌چسباند در ماتحتش و دو سه بار نور بالا می‌دهد برایش. پراید سبقت می‌گیرد و با استرس می‌اندازد توی خط وسط تا ماشین ۳۰۰میلیونی راهش را برود. جلویش پر است. حتی نمی‌تواند از پراید جلو بزند. خط وسط سریع‌تر می‌رود. می‌گویم که چی بشه؟ چسباند که پراید را کنار بزند و سبقت بگیرد؟ نتونست که.
حامد گفت: احساس قدرت می‌کنه. قدرت‌شو نشون داد. برتری‌شو نشون داد.
۹- شب تار و صدای هایده:
وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد
انگار نه از یه شهر دور  که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا می‌شه . لحظه دیدن می‌رسه
هر چی که جاده است رو زمین به سینه‌ی من می‌رسه.
۱۰- گفتنی‌ها کم نیست.


۱- فکر می‌کردم ۸ کیلومتر تا جاده فاصله داشته باشد. ولی جاده‌ی مستقیم کویری تا دوردست‌ها ادامه داشت. راه‌مان دور شده بود. سمت راست‌مان تپه‌های هشتی هشتی ردیف شده بودند و بالاتر از آن‌ها کوه‌های اطراف سیرچ بودند. ابر بنفشی بالای کوه‌های سمت سیرچ جولان می‌داد. 
دل داده بودم به پدال گاز و تند کرده بودم. جاده خلوت خلوت بود. سواد نخلستان‌های اندوهجرد که پیدا شد خوشحال شدم. از پیرمردی پرسان شدیم که قلعه کت‌کتو کجاست؟ گفت جاده را ادامه بده به سمت گودیز. از گدار که پایین شوی، سمت راستت کوه کت کتو را می‌بینی.
گدار کلمه‌ی زیبایی بود. منظورش از گدار پیچ و سرپایینی تندی بود که فقط یک لاین آسفالت داشت. بقیه‌ی آسفالت زیر قشر کلفتی از خاک‌های کویری پنهان شده بود. قبل از گدار ردیف خانه‌های متروک کاهگلی بر تپه‌ی بالادست دیده می‌شد. از گدار که پایین شدیم کوه کت کتو را ندیدیم. تا گودیز هم رفتیم و از موتورسواری پرسیدیم و فهمیدیم که کجاست.
پیاده به دیدار کوه کت کتو شتافتیم. کوه سوراخ سوراخ. از جاده ۱۰دقیقه پیاده‌روی داشت. فروتر از انتظارمان بود. چند سوراخ دست‌کند چند طبقه در کوهی که جنس مستحکمی نداشت. بقایای دیواره‌ای با عرض چند متر هم دور کوه باقی بود. و فقط همین. هیچ چیز دیگری نبود. تابلوی راهنمایی وجود داشت که بفهمیم این کوه برای چه سوراخ سوراخ شده یا چند سال است که این طور سوراخ سوراخ است؟ طاقچه‌های توی اتاقک‌ها چه استفاده‌هایی داشته؟ این چاه به آب رسیده بوده؟ توی این سوراخ سوراخ‌ها آیا چیزی پیدا شده؟ بالای کوه رفتیم و از آن‌جا به کویر لوت نگاه کردیم که در آن ساعت از روز مثل اقیانوس آبی رنگ به نظر می‌رسید. سمت کویر کوه دره‌مانند بود و گذر آب از شیارها شکل‌های خیال‌انگیزی را ساخته بود.
محلی‌ها می‌گفتند قلعه‌ی کت کتو. محلی‌ها هیچ وقت بیراه نمی‌گویند. حتم این جا قلعه بوده. جایی بوده برای در امان ماندن. به دوردست‌های کویر که نگاه کردم حس کردم مردمانی وحشی از سمت کویر به سوی این محله‌ی آباد سرازیر شده‌اند. مردمانی که می‌خواهند حمله کنند و آذوغه‌ها را بند و ن را با خودشان به یغما ببرند. حس کردم ساکنان گودیز و اندوهجرد نخلستان‌های آبادشان را رها می‌کنند. همگی پناه می‌برند به اتاق‌های دست‌کند قلعه‌ی کت کتو. دیوارهای دور تا دور کوه هم امان جان‌شان خواهد بود. می‌گذارند که حرامیان مال و اموال‌شان را از توی آبادی و نخلستان‌ها بند. اما جان‌شان را با پناه آوردن به این سوراخ‌ها حفظ می‌کنند.
درست فکر می‌کنم؟ نمی‌دانم. شاید هم این کوه سوراخ سوراخ محل زندگی بوده. مثل روستای میمند بوده. اما اتاقک‌های کوه کت‌کتو کوچک‌تر است. تاقچه را داردها. ولی کوچک‌اند. چند طبقه بودن سوراخ‌ها چه معنایی داشته؟
روز بعدش ارگ راین را دیدیم. شهرکی کوچک و بازسازی شده و مرتب و منظم در پناه چهار دیوار بلند کاهگلی و تعدادی برج و بارو. ماکت کوچکی از ارگ بم. بنایی تمام خشت و کاهگل. شاه نشین جدا بود و عامه‌نشین جدا. اما همه در پناه دیوارهای بلند ارگ بودند. در دشت زندگی نمی‌کردند. شهر برایشان همین حصارهای بلند بود. اصلا شهرهای ایران همگی حصارهایی بلند بودند. با دروازه‌هایی که به گاه روز باز می‌شدند. امنیت متاع گرانی بود. در این بوم و بر همیشه امنیت متاع گرانی بوده است. چه برای مردمانی که در حاشیه‌ی دشت لوت در کوهی سوراخ سوراخ زندگی می‌کردند چه برای مردمانی که در پای کوه هزار زندگی می‌کردند.
۲- به بهرامجرد رسیده بودیم. پسوند جرد در نام بعضی شهرها برایمان سوال شده بود. بهرامجرد و اندوهجرد در حوالی کرمان. دستجرد در حوالی اراک. بروجرد. جرد به معنای آبادی؟ یا جرد به معنای گرد؟ بهرامجرد یعنی گرد بهرام؟ اندوهجرد یعنی گرد اندوه؟ اگر معنای گرد باشد که اندوهجرد چه نام شاعرانه‌ای داشته. شهری که گرد اندوه فراهم آمده.
نان‌هایی که دو روز قبل خریده بودیم بیات شده بودند. جلوی نانوایی اول شهر بهرامجرد ایستادیم تا نان بخریم. نان‌های بیات‌شده را چه می‌کردیم؟ سگ بیعاری زیر آفتاب دراز کشیده بود. حامد به سمتش رفت و نان بیات را تکه کرد و انداخت جلویش. سگ گرسنه بود. نان را به نیش کشید و تندی بلعید. 
سگ دیگری از پشت کوچه جهید سمت حامد. سگ بزرگ و سرحالی بود. شبیه شیر ماده بود. منتها تمام سیاه. قدش بلند بود. حامد برای او هم تکه نانی انداخت. او هم به سرعت نان را بلعید. حامد چند نان جلوی او انداخت تا مشغول شود. سگ بیعار و بی‌حال به حاشیه رفته بود. کوچک‌تر بود و حال نزاری داشت. حامد برای او تکه‌ی دیگری انداخت. تا نان را به نیش کشید یکهو سگ بزرگ پرید به سمتش و غرشی کرد و نان را از دهان او کشید بیرون و نگذاشت که او هم نان بخورد. جلوی خودش چند تکه نان بود. اما نگذاشت که آن یکی سگ هم نان بخورد. گفتم: عجب حسودیه‌ها.
حامد گفت: احساس قدرت می‌کنه. قدرت‌شو نشون داد. برتری‌شو نشون داد.
۳- زن خوب وجود ندارد. این تویی که زنی را خوب می‌کنی. 

۴- دریاچه‌‌ای که وسط کویر لوت شکل گرفته بود حال‌مان را جا آورده بود. از کلوت‌ها رد شده بودیم و جاده را ادامه داده بودیم. تابلوهای راهنمایی می‌گفتند که انتهای جاده به نهبندان می‌رسد. اما همان اول جاده‌ی سیرچ نوشته بودند که راه نهبندان مسدود است. بعد از کلوت‌ها به تپه‌های تخم‌مرغی رسیده بودیم و یکهو دیدیم جلوی‌مان یک دریاچه‌ی بزرگ است.  جاده زیر آب فرو رفته بود. یک دریاچه‌ی زیبا که با بیابان‌های اطرافش سنخیتی نداشت. خوانده بودم که بعضی جاهای کویر لوت ارتفاع منفی صفر از سطح دریاهای آزاد دارد. می‌گفتند باران‌های امسال آن قدر زیاد بوده که جاهای پست کویر لوت دریاچه تشکیل شده. اتفاقی که هر چند ده سال رخ می‌دهد. دریاچه تابستان گرم را گذرانده بود و هنوز پابرجا بود. آینه‌ای بود بر تپه‌های تخم‌مرغی اطراف.
آدم‌ها می‌آمدند و با دریاچه عکس می‌گرفتند. یک گروه دوچرخه‌سوار هم آمده بودند دوچرخه‌هایشان را انتهای جاده پارک کرده بودند. جایی که جاده به زیر آب می‌رفت. ماشین‌ها نمی‌توانستند. باتلاقی شده بود آن جای جاده. اما دوچرخه‌های سبک توانسته بودند. یک خانواده بودند. پدر، مادر، دختر، پسر. پیر و جوان. تمام روز را نشسته بودند کنار دریاچه و به آب نگاه کرده بودند و آهنگ گوش داده بودند و رفتن و آمدن آدم‌ها را نظاره کرده بودند.
بعد از آن رفته بودیم کنار کلوت‌ها. زیلو را پای یکی از کلوت‌ها پهن کردیم. شب شده بود. دراز کشیدیم و به آسمان شب نگاه کردیم. کهکشان در درخشان‌ترین حالتش جلوی‌مان گسترده شده بود. ستاره‌ها همه پیدا بودند. دراز کشیدیم و نگاه کردیم به آسمان. شروع کردیم به گفتن سه تا آرزوی بزرگ زندگی‌مان. آرزوهای‌مان تقریبا شبیه هم بود. بعد دانه دانه شهاب‌هایی را که از آسمان فرو می‌افتادند نگاه کردیم و ذوق کردیم که عه آن‌جای آسمان یکی افتاد، دیدی؟ آن یکی از آن‌جا افتاد. اوه. این چه خط ترمزی داشت برای افتادن.
۵- تو دوردست امیدی و پای من خسته است
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
چه آرزوی محالی‌ست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو
وقتی وارد آرامگاه شاه نعمت‌الله‌ولی شدیم صدای این آواز جادویمان کرد. ملکوتی داشت این آواز زیر گنبد بلند آرامگاه شاه‌نعمت‌الله ولی.
شب رسیده بودیم. درخت‌های سرو حیاط آرامگاه با حوض آب حس خوبی را القا می‌کردند. درخت خیلی مهم است. چند وقت است که دیگر با حرم امام رضا‌ حال نمی‌کنم. هیچ کدام از حیاط‌هایش درخت ندارند. زندگی در آن‌جا جاری نیست. وقتی وارد صحن شدیم صدای آواز پیچیده بود. مزار چوبی-شیشه‌ای شاه‌نعمت‌الله تفکیک جنسیتی نداشت. مرد و زن همراه هم بودند. مردی صدایش را رها کرده بود زیر گنبد بلند و می‌گفت تو دوردست امیدی و پای من خسته‌ست. 
گوش تا گوش آدم‌ها نشسته بودند و مبهوت صدای آواز بودند. ما هم به خلسه رفتیم. صدای مرد که به اوج می‌رسید حس می‌کردم واقعا عالم درجاتی دارد و می‌شود از تن جدا شد. مرد خوش‌صدا چند بار آواز خواند. ن همراهش هم با او هم‌صدا شدند. 

۶- آرامگاه همایون صنعتی و بانو دل انگیز بود. در قبرستان شهر لاله‌زار. سنگ یادبود بزرگ مزارشان آدم را یاد دروازه ملل تخت‌جمشید می‌انداخت. منظره‌ی کوه هزار در دوردست پیدا بود و درختان پاییزی لاله‌زار در دامنه‌ی شهر دلبری می‌کردند. یادبود مزارشان از همه بزرگ‌تر بود. اهالی لاله‌زار پذیرفته بودندشان. 
همایون صنعتی بزرگ. کتاب صوتی از فرانکلین تا لاله‌زار»ش را دانلود کرده بودم و توی ماشین گوش داده بودیم. تمام کارآفرینی‌هایش. تمام نبوغش در راه انداختن و مدیریت یک کار. از چاپ کتاب‌های جیبی در موسسه‌ی فرانکلین تا راه‌اندازی کارخانه‌ی گلاب زهرا. از نهضت سوادآموزی تا پرورشگاه کودکان یتیم در کرمان. 
کارخانه‌ی گلاب زهرا هنوز برپا بود. از اهالی لاله‌زار پرسیدیم که می‌شود کارخانه را دید؟ گفتند بلی می‌شود. راندم سمت کارخانه. همین‌جوری کله را انداختم پایین و کیومیزو را بردم داخل حیاط کارخانه. کسی چیزی نگفت. آرامش خلسه‌وار پاییز حکمفرما بود. رفتیم به قسمت اداری کارخانه. بوی گلاب و انواع عرقیجات توی صورت‌مان خورد و حالی به حالی‌مان کرد. مسئول انبار کارخانه مهربان بود. وقتی فهمید از تهران آمده‌ایم و سر مزار همایون رفته‌ایم و گلاب می‌خواهیم ما را برد و کل کارخانه و خط تولید تمیزش را نشان‌مان داد. کارخانه‌ای که چهل سال قدمت داشت و هر سال برای همایون صنعتی و بانو سالگرد می‌گرفتند. 
همایون و بانو بچه نداشتند. بچه‌هایشان همان کودکان یتیم پرورشگاه توی کرمان‌شان بودند. 
کارخانه‌ای که همایون ۴۰سال پیش راه انداخته بود هنوز پابرجا بود. هنوز ۱۷نفر در کارخانه به صورت مستقیم کار می‌کردند. هنوز یک کارخانه در قزوین حیاتش به گلاب زهرا وابسته بود و تمام بطری‌ها را می‌ساخت. هنوز گلاب زهرا کیفیت درجه‌ی یکی داشت و به خیلی جاهای دنیا صادرات داشت.  
۷- جیرفت گرم بود. گردنه‌های خنک و پر از درخت‌های هزار رنگ دلفارد را یکی یکی طی کرده بودیم و به دشت جیرفت رسیده بودیم. جیرفت هرم گرما داشت. آبان بود. اما هنوز نسیم شعله‌هایی از باد آتشین تابستانی را به صورت‌مان می‌زد. در نگاه اول فروتر از انتظارمان بود. یک شهر معمولی با خیابان‌های خیلی پهن و چراغ‌قرمزهایی که کسی به‌شان احترام نمی‌گذاشت. 
سراغ شهر دقیانوس را از اهالی شهر گرفتیم. کسی نمی‌دانست. از راننده تاکسی‌ها پرسیدیم. یک جمع می تشکیل دادند و گفتند شما باید بروید کنارصندل. از این طرف هم بروید. باز شک داشتیم. از یک بابایی پرسیدیم. گفت تا کنار صندل نیم ساعت راه است و تا شهر دقیانوس ۱۰ دقیقه.
گفتیم اول برویم شهر دقیانوس را ببینیم. خیلی فروتر از انتظارمان بود. جاده‌ای خاکی تو را می‌رساند به یک مجموعه پی و آجر نیم متری که می‌گفتند چند صد سال پیش بازار و شهر و مسجد بوده. دریغ از کوچک‌ترین نشانه‌ای که خیال یک شهر را برای تو بازآفرینی کند. یک خرابه‌ی خیلی کوچک و محوطه‌ای چندهکتاری که می‌گفتند تاریخی است، اما هنوز کنکاش نشده است. شهر دقیانوس شهر اسلامی جیرفت است. گفتند کنار صندل هم همین است. شهر چندهزارساله‌ی جیرفت. اما چیزی دندان‌تان را نمی‌گیرد.
به شهر بازگشتیم. موزه‌ی جیرفت باز بود. سری به موزه زدیم. تعداد کارمندان موزه از ما بیشتر بود. سفال‌های کشف شده در کنار صندل و شهر دقیانوس (بخش باستانی و بخش اسلامی جیرفت) را توی موزه چیده بودند. سفال‌ها، ریتون‌ها (قمقمه‌های سفالی که با سر یک حیوانی زینت داده شده‌اند)، ظرف‌های مسی و سنگ صابونی با طرح خرچنگ و مار، سرمه‌دان‌های فی و عقابی از جنس سنگ صابون. 
از موزه که آمدیم بیرون دیدیم در جای جای شهر از شکل ظروف باستانی جیرفت در بلوارها و میدان‌ها استفاده کرده‌اند. آن عقاب سنگ صابونی شده بود تندیسی بزرگ در کنار بلوار. آن جامی که شکل مبارزه‌ی مار و گاو را داشت، شده بود مجسمه‌ی یک میدان. جیرفت از اشیای باستانی‌اش در دکوراسیون شهری‌اش استفاده کرده بود خوش‌مان آمد.
بعد فکری شدم. آدم‌هایی که چند هزار سال پیش در این دشت زندگی می‌کردند از بین رفته بودند. به جز همین سفالینه‌ها چیزی ازشان به جا نمانده بود. آدم‌هایی که چند صد سال پیش هم در این دشت زندگی می‌کردند هم از بین رفته بودند. از آن‌ها هم به جز چند ظرف و چند سفال چیزی نمانده بود. نابود شده بودند. کسی به یاد نمی‌آوردشان. کسی نمی‌دانست که چگونه بودند. کسی به یاد نمی‌آورد که آن‌ها هم آرزوی جاودانگی داشته‌اند، آرزوی دوست داشتن و دوست داشته شدن، آرزوی زنی یا مردی خوب را عاشق شدن، آرزوی دیدن جهان‌های دیگری که در افق‌شان گسترده شده بود، آرزوی یاد گرفتن، آرزوی به جا گذاشتن اثری نیک. حتم برای آرزوهایشان کارهای زیادی کردند. ولی هیچ اثری ازشان نمانده بود. 
جیرفت جای عجیبی بود. تمدن‌های گوناگونی شکل گرفته بودند و از بین رفته بودند و دوباره شکل گرفته بودند و از بین رفته بودند. بی اینکه از گذشتگان‌شان بتوانند چیزی بدانند. ما هم همین بودیم. در مقیاس هزارسال و دو هزار و سه هزار و پنج هزار چه چیزی از ما باقی می‌ماند؟ هیچ. مطلقا هیچ. ما کوچولوهای مزخرف با آرزوهای مسخره‌مان.
۸- در اتوبانیم. ماشین‌ها به سرعت می‌رانند. ما در خط وسطیم. خط سرعت متوسط‌ها. جمعه‌ است. روز آخر تعطیلات. کمی جاده شلوغ است. پراید جلویی شتاب می‌گیرد و می‌اندازد در خط سرعت تا سبقت بگیرد. تا می‌آید سبقت بگیرد یک ماشین ۳۰۰میلیون تومانی می‌چسباند در ماتحتش و دو سه بار نور بالا می‌دهد برایش. پراید سبقت می‌گیرد و با استرس می‌اندازد توی خط وسط تا ماشین ۳۰۰میلیونی راهش را برود. جلویش پر است. حتی نمی‌تواند از پراید جلو بزند. خط وسط سریع‌تر می‌رود. می‌گویم که چی بشه؟ چسباند که پراید را کنار بزند و سبقت بگیرد؟ نتونست که.
حامد گفت: احساس قدرت می‌کنه. قدرت‌شو نشون داد. برتری‌شو نشون داد.
۹- شب تار و صدای هایده:
وقتی میای صدای پات از همه جاده‌ها میاد
انگار نه از یه شهر دور  که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا می‌شه . لحظه دیدن می‌رسه
هر چی که جاده است رو زمین به سینه‌ی من می‌رسه.
۱۰- گفتنی‌ها کم نیست.


اتوبان آخر شب قزوین- کرج بدجور خلوت بود. تنها بودم. پاندا روی صندلی عقب خوابیده بود. یک سواری بارانی توی لاهیجان ازش گرفته بودم و در راه برگشت بودیم. اتوبان آن قدر خلوت بود که فقط یادها و خاطره‌ها توی مغزم می‌لولیدند. رانندگی دیگر نیازی به دقت نداشت. سیاوش قمیشی می‌خواند. این روزها فقط قمیشی و لاغیر. یاد پارسال افتاده بودم که برف می‌بارید. برف از روبه‌رو به ماشین می‌زد و ما می‌رفتیم. قمیشی آهنگ بارانی زیاد دارد. باران طعم رفتن دارد. شاید برف به اندازه‌ی باران طعم رفتن ندارد که قمیشی نخوانده . دیشب برف نمی‌بارید. بوران بود. باد می‌وزید.
یکنواخت و نرم و روان، غرق در یاد‌ها داشتم می‌آمدم که یکهو دیدم یک تریلی با سرعت هر چه تمام دارد از سمت راست در جهت مخالف حرکت می‌کند. یاد محسن افتادم که پارسال تو سفر افغانستان ازین رفتار رانندگی افغانستانی‌ها تعجب کرده بود. همان موقع گفته بودم که ایرانی‌ها هم این رفتار را زیاد دارند. قبول نمی‌کرد. جلوتر که رفتم دیدم ترافیک شده. وضعیت غیرعادی بود. ماشین‌ها وسط اتوبان داشتند سر و ته می‌کردند و در جهت مخالف حرکت می‌کردند. تریلی‌های زیادی هم سمت راست پارک کرده بودند. 
خدایا چه اتفاقی افتاده؟ من هم دور بزنم؟ دیدم ماشین‌ها دارند می‌اندازند توی خاکی تا از زیرگذر اتوبان رد شوند. کیومیزوی کف‌خواب من برای این جور حرکت‌ها پرورده نیست. رفتم و گیر کردم توی ترافیک. انداختم پشت یک تریلی ترک با پلاک خارجی. و حدود ۴ساعت تنها منظره‌ی جلوی چشمم همین تریلی ترک بود!
گیر کرده بودم. طرف‌های کمالشهر گیر کرده بودم. برف و باران نبود. جاده را بسته بودند. حدسم به معترضان به افزایش قیمت بنزین رفت. آن جور که گیر کرده بودم حتما کار آن‌ها بود. قبل از این که حرکت کنم هر چه زور زدم به اینترنت وصل شوم تا بفهمم جاده شلوغ است یا نه نتوانسته بودم. اینترنت را قطع کرده بودند. همه‌جا شلوغ شده بود. صبر کردم. صبر کردم. گفتم آخر شب اگر بیایم یحتمل ملت شلوغ‌کاری‌هایشان را کرده‌اند رفته‌اند.
بنزین گران شده بود. خبری که از همان لحظه‌ی شنیدنش لبخند به لبم نشانده بود. من خوشحال شدم که بنزین گران شد. گران شدن بنزین برایم به معنای به وجود آمدن یک سری چرخه‌های مثبت بود. بنزین گران می‌شود. مردم برای ماشین سوار شدن دو دو تا چهار تا می‌کنند. دیگر آلودگی شهرها به اندازه‌ی هفته‌ی قبل نخواهد شد. دیگر برای کوچک‌ترین کاری مردم سوار ماشین‌هایشان نمی‌شوند و خودخواهانه دود ماشین‌هایشان را در شهر رها نمی‌کنند. ۳۰۰۰تومان هم ارزان است. باید گران‌تر کنند. باید اصلا مالیات بر مصرف ببندند. توی شهرهای بزرگ آدم‌هایی که ماشین سوار می‌شوند و بنزین بیشتری می‌سوزانند باید قیمت بنزین برایشان نجومی شود اصلا. بنزین گران می‌شود. ماشین‌های کم‌مصرف ارج و قرب پیدا می‌کنند. بنزین گران می‌شود. مردم دیگر ترجیح نمی‌دهد که توی چهاردیواری تنگ ماشین‌هایشان عبوس بنشینند. به وسایل حمل و نقل عمومی روی می‌آورند. به دوچرخه روی می‌آورند. برایم رویایی‌ترین حالت گران شدن بنزین روی آوردن مردم به دوچرخه است. آره. تورم می‌شود. اجناس گران می‌شود. ولی لعنت به شما. اولیه‌ترین نیازهای هر بشری چیست؟ غذا، پوشاک، امر جنسی و هوا. بنزین ارزان حق دسترسی به هوا را از من گرفته بود. از ما گرفته بود. باید بنزین گران شود تا حداقل از بین نیازهای اولیه‌ی زندگی هوا تامین شود. 
آن دست اتوبان، ماشین‌هایی که به طریقی خودشان را به آن سوی اتوبان رسانده بودند داشتند در جهت مخالف با سرعت می‌راندند. وضعیتی شده بود. کتاب صوتی مغازه‌ی خودکشی» را باز کردم و صدای هوتن شکیبا توی ماشین پیچید و برایم کتاب خواند. 
هنوز هم باورم نمی‌شود که آن قدر توی یک ترافیک گیر کنم که بتوانم یک کتاب صوتی را کامل گوش بدهم. ولی شد. توی ۲ ساعت فقط ۲ کیلومتر پیشروی کردیم. به داستان‌های مغازه‌ی خودکشی گوش دادم و فکر کردم. به معجزه‌ی تخصص فکر کردم. هر کاری قابلیت تخصص را دارد. هر کاری ادوات و لوازم خاصی را برای خودش می‌سازد و طلب می‌کند. هر کاری می‌تواند زنجیره‌ی شغلی ایجاد کند. فقط باید ادامه داد. خانواده‌ای که ادوات خودکشی می‌ساختند و به توسعه‌ی کارشان هم فکر می‌کردند: پسر بزرگ خانواده کارش فقط نوآوری و فکر کردن بود: ساخت یک شهربازی برای خودکشی! و مرلین زیبا و بوسه‌های مرگ‌آورش و آلن که نخاله‌ی خانواده بود. پایان کتاب خیلی دراماتیک بود. در کل کتاب بامزه‌ای بود.
ذره ذره رفتیم جلو و رسیدیم به جایی که یک نیوجرسی را کشانده بودند وسط اتوبان و عبور را تنگ کرده بودند. ماشین‌ها باید از یک قیف رد می‌شدند. جلوتر ۲-۳تا نیوجرسی دیگر هم همین‌طوری وسط اتوبان ولو شده بود. چند جا هم نرده‌ها را کنده بودند انداخته بودند وسط اتوبان.
کشته‌ مرده‌ی خلاقیت و حس بازاریابی ملت شدم. چند پسر کارتن‌های سیگاری را به دوش انداخته بودند و وسط ماشین‌ها می‌لولیدند و سیگار می‌فروختند. اعصاب مگسی ملت را سیگار مرهم بود. چند نفر هم پلاستیک غذا دست‌شان گرفته بودند و غذا می‌فروختند. چیپس و و آب‌معدنی و پفک فروش‌ها که بماند.
سلانه سلانه رفتیم تا پل حصارک. دیگر ماشین‌ها پیش نمی‌رفتند. خاموش کردیم. کتاب مغازه‌ی خودکشی» تمام شد. ملت از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و رو به نیوجرسی‌های کناره‌ی اتوبان می‌شاشیدند. بعضی‌ها پشت فرمان دراز کشیدند و خوابیدند. تریلی‌ها هم خاموش کردند. پیاده شدم که به خودم کش و قوس بدهم. هوای بیرون خیلی سرد بود. 
راننده‌ی یک نیسان هم پیاده شد. ایستادیم به گپ زدن. گفت: تا کجا این جوریه؟
گفتم: نمی‌دانم. اینترنت را هم قطع کرده‌اند. احتمالا اتوبان را بسته‌اند.
گفت: از ارومیه اومدم. دارم می‌رم چالوس پرتقال بار بزنم. ۳۰لیتر بنزین زدم شد ۹۰هزار تومن. خیلی گران شده. ولی جاده را برای چه بسته‌اند؟ من چطور برسم به چالوس؟
جوان بود. از من جوان‌تر. حالاها تعجب می‌کنم که با راننده‌هایی جوان‌تر از خودم مواجه می‌شوم. نمی‌دانم چرا. هنوز هم حس می‌کنم راننده‌ها باید از من پیرتر باشند. ولی حالاها دیگر این طور نیست. لهجه‌ی کردی شیرینی داشت.
گفت: بنزین را ارزان می‌کنند. مگر نه؟
گفتم: نمی‌دانم.
نگاهی به نیسان آبی‌اش انداختم. گفتم: صدی چند لیتر بنزین می‌سوزاند؟
گفت: صدی ۱۵ لیتر. 
چیزی نگفتم. توی دلم گفتم: عصر نیسان آبی باید به سر برسد دیگر. یعنی چی آخر یک وانت معمولی صدی ۱۵لیتر بنزین بسوزاند. در درازمدت اگر بنزین گران بماند و گران‌تر شود نیسان آبی هم کنار گذاشته می‌شود. ولی به جوان راننده چیزی نگفتم. 
گفت: چه وضعش است؟ اون لاین خلوت است. الان ارومیه بود سپاه می‌امد این بتونی‌ها را برمی‌داشت می‌گذاشت ماشین از آن لاین بروند.
گفتم: این‌جا کرج است خب. اگر این کار را بکنند آن لاین تا چند روز بند می‌آید. نباید ازین شوخی‌ها بکنند.
گفت: راه دیگه‌ای نداره برم چالوس؟
گفتم: دور بزن برو سمت رشت. از رشت برو چالوس. ولی ۴۰۰کیلومتر راهت دور می‌شود.
گفت: نمی‌صرفد.
سرد بود. رفت توی نیسانش نشست. در ماشین را قفل کردم که بروم پشت و پسله‌ای بشاشم. اما تا از روی نیوجرسی پریدم دیدم ماشین‌ها دارند حرکت می‌کنند. ولوله‌ای افتاد. من هم سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و دوباره سلانه سلانه حرکت کردیم.
جاده باز شده بود. به مهرشهر که رسیدیم نیوجرسی‌های بیشتری وسط اتوبان افتاده بودند. خرد و خاکشیر شده بودند. کی به جانشان افتاده بود؟ شعله‌های آتش هم بود. لاستیک‌های آتش‌زده‌شده. کپه‌های آتش که هنوز قرمزی شعله‌شان پابرجا بود. تکه‌های سنگ. اتوبان شبیه میدان جنگ شده بود. حس بدی بهم دست داد. راه باز شده بود. ماشین‌ها از لابه‌لای کپه‌های آتش زیگزاگ می‌رفتند. 
بنزین گران شده بود. آتش‌ها به پا شده بود. داخل شهر چه اتفاقاتی افتاده بود؟! نمی‌دانستم. آتش‌ها خاموش شده بود ماشین‌های در ترافیک مانده وحشی شده بودند. می‌خواستند فرار کنند. تریلی با بار لایی می‌کشید تا زودتر به مقصد برسد. حتم آن نیسانی هم گلوله شده بود سمت جاده چالوس. من هم گلوله شدم سمت خانه.


دیروز رفتیم دادگاه. علیه بابام و خاله و دایی و پسرخاله‌هایم شکایت کرده بودند. آقایی که همسایه‌ی خاله‌ام شده شکایت کرده بود. 
خانه‌ی خاله‌ی من آخر دنیاست. از جاده‌ی آسفالته و خاکی و فرعی‌های روستا می‌گذری و به یک دوراهی می‌رسی. آخر کوره‌راه سمت چپ می‌رسد به خانه‌ی خاله‌ی من. بهارها از انبوه علف‌ها و سبزی برگ‌ درخت‌ها شک می‌کنی که ماشین تا انتهای کوره‌راه برود. پاییز زمستان هم آن‌قدر گل و شل است که به فکر شاسی‌بلند می‌افتی. ساکت‌ترین نقطه‌ی روی زمین هم هست. چون به جاده نزدیک نیست. چون تمام همسایه‌ها پیرمرد پیرزن‌هایی بودند که مرده‌اند. 
پاری شب‌ها که خانه‌ی خاله‌ام می‌خوابم خواب مشد اکبر را می‌بینم که شاخه‌ی درختی را کرده عصای دستش و کوره راه را می‌رود تا دکان و برمی‌گردد. گاه هم خواب افضل را می‌بینم. پیرزنی که وقتی بچه بودم توی عید دیدنی بهش دست نداده بودم. تو گوشم کرده بودند که زن‌های غریبه نامحرم‌اند و نباید به‌شان دست داد. از بلوغ فقط این را تو گوشم کرده بودند که زن‌ها نامحرم‌اند. حالا همه‌شان مرده‌اند. پیرمرد پیرزن‌ها را می‌گویم. بچه‌هایشان هم زمین‌ها را یا رها کردند یا برای فروش گذاشتند.
زمین کنار خانه‌ی خاله‌ام را هم یک غریبه خرید. یک ترک تهرانی‌نشین. حتم از آخر دنیا بودن و سکوت آن‌جا خوشش آمده بود. پولدار هم بود. شروع کرد به خانه ساختن. 
دعوا از همین خانه ساختن شروع شد. برداشت تمام درخت‌ها را برید. می‌گفت فقط درختی که میوه بدهد ارزش وجود دارد. می‌گفت درخت می‌زند دیوار را خراب می‌کند. نباشد بهتر است. این‌جا شمال است. علف و سبزی به حد کافی هست. هم درخت‌های سر زمین خودش را برید و هم درخت‌های مرز خانه‌ی خاله‌ام را. پسرخاله‌ها اعتراض کردند. گفته بودند که نباید درخت‌ها را ببرد. غریبه برای این‌که بگوید خیلی زورش پرزور است نه تنها درخت‌های زمین خودش که درخت‌های مرز خانه‌ی خاله‌ام را هم برید. می‌‌گفت دیوار که می‌خواهم بکشم این درخت‌ها دیوار را خراب می‌کنند. دعوا شد. پسرخاله‌ها گفتند غلط کردی تو.
و مرد غریبه حمله کرد. رفت از صندوق عقب شاسی‌بلندش چماق بیرون آورد. عمله بناهایی هم که از شهرشان آورده بود با اره موتوری و بیل به پسرخاله‌هایم حمله‌ور شدند. پسرخاله‌هایم غافلگیر شدند. مرد غریبه همان اول کار با چماق زد تو سر وحید و وحید بیهوش شد. دراز به دراز افتاد. بابای من هم رسید. خودش قربانی همچه دعواهایی بود چند سال پیش. دوید و پسرخاله‌هایم را عقب کشید. پسرخاله‌هایم شر نیستند. من نبودم. من اگر آن‌جا بودم احتمالا بدو می‌رفتم از توی انباری داس را برمی‌داشتم با داس گردن مرد غریبه را از تنش جدا می‌کردم!. نمی‌دانم. به نظرم اگر آن‌جا بودم این کار را می‌کردم.
اورژانس آمد پسرخاله‌ام را برد. زنده ماند. پزشکی قانونی هم رفت. هزینه‌ها زیاد بودند. هم هزینه درمان، هم هزینه شکایت. مرد غریبه پولدار بود. او شکایت کرد. دست پیش گرفت.  دیروز رفتیم دادگاه. بابا و پسرخاله‌ها و دایی و خاله‌ام متشاکی بودند و مرد غریبه شاکی.
اعصابم خرد بود. ازین غریبه‌ها توی گیلان زیاد شده‌اند. دیگر لاهیجان را دوست ندارم. دیگر روستای پدری‌ام را دوست ندارم. دیگر وقتی می‌آیم شمال به جزء هوای پاک هیچ چیز جذابی نمی‌بینم. هیچ فرقی با تهران ندارد. همه عبوس و بداخلاق شده‌اند. مثل تهرانی‌ها شده‌اند. خب تهرانی‌ها آمده‌اند آن‌جا. اخلاق گه‌شان را هم آورده‌اند.
اعصابم خرد بود. مهاجرت‌ها به خطه‌ی شمال از حد گذشته است. آره. من نژادپرستم. دوست ندارم مهاجرها را. دلیلش را هم نه از طرف تهرانی‌ها بلکه از طرف خود شمالی‌ها می‌بینم. سرزمینی که می‌خواهد مهاجر بپذیرد باید اما و اگر بگذارد. باید بگوید آقای غریبه‌ای که داری می‌آیی این‌جا خانه بسازی، قانون اول احترام به بومی است. تو اگر به بومی استان من احترام نگذاری بیل و کلنگت را توی نابدترت فرو می‌کنم. باید بگویند آقای غریبه‌ای که داری می‌آیی این‌جا تو اجازه نداری محیط زیست این‌جا را از بین ببری. باید بگویند آقای غریبه‌ای که داری می‌آیی این‌جا تو حق نداری از فقر آدم‌های بومی سوءاستفاده کنی. باید اما و اگرها را می‌ساختند. باید قانون‌های پذیرش را تعیین می‌کردند و بعد هر کس که آمد با روی باز می‌پذیرفتندش. نه مثل حالا که دارایی‌ها را مفت و مجانی داده‌اند رفته، همه چیز دارد به منجلاب کشیده می‌شود و تنها نتیجه قیافه‌ی عبوس و اخلاق سگی شمالی‌ها شده. هیچ کاری نکردند و همه چیز را به باد داده‌اند.
اعصابم خرد بود. مرد غریبه زده بود درخت‌ها را بریده بود. برای شکایت کارشناس فرستاده بودند. کارشناس هم بومی نبود. قبل دادگاه گزارش کارشناسی‌اش را خواندم. نوشته بود درخت‌های زمین خودش بوده. دوست داشته ببرد. بنابراین حق با او است. دایی‌ام می‌گفته که کارشناس دادگستری هم شمالی نبوده. او چه درکی از درخت داشته؟ این‌ها چه درکی از درخت دارند؟
دادگاه برگزار شد. همه رفتند توی اتاق و قاضی به حرف تک تک آدم‌ها گوش داد. آخرش معلوم است. فکر می‌کنی قوه قضاییه کارکردی دارد؟ رضایت بدهید برود. این آقا دیه‌ی آن آقا را پرداخت می‌کند. بقیه‌اش را هم رضایت بدهید برود. اگر رضایت ندهید می‌نویسم نزای دسته‌جمعی همه‌تان بروید زندان. 
حاصل چه؟ درخت‌هایی که به راحتی از بین رفته‌اند. غریبه‌ای که با پول خانه‌اش را می‌سازد و دیوار بلندی می‌سازد و مواظب هم هست که ریشه‌ی هیچ درختی دیوارش را اذیت نکند. پسرخاله‌های من که چوب خرده‌اند و کو تا تقاص پس گرفتن از مرد غریبه؟ و نفرتی که در دل من کاشته شده و دلم می‌خواهد روزی آن خانه را از پای‌بست ویران کنم!


نگاه کردن به اخبار بیست و سی مثل کندن دلمه‌ی یک زخم خونین روی پوست می‌ماند. یک جور خودآزاری است. من درجاتی از خودآزاری را در خودم دارم. اگر دلمه‌ی زخم خوب خشک شده باشد لذت دارد. لبخند می‌زنی به زخمی که خورده‌ای. آدمی با زخم‌هایش زندگی می‌کند. زخم‌ها داستان‌های آدم‌ها هستند. هر چه آدم زخم‌های بیشتری خورده باشد داستان‌های بیشتری برای گفتن دارد؛ و هر چه پر داستان‌‌تر، پرمعناتر. انسان حیوان قصه‌گو است. البته اگر مجالی برای گفتن و دیواری برای شنیدن داشته باشد. اما اگر دلمه‌ی زخم خوب خشک نشده باشد دوباره زخمت خونین می‌شود. دوباره درد می‌پیچد در سطح پوستت. دوباره درگیر درد می‌شوی.
اینترنت قطع است. گوگل به خاطره تبدیل شده است. تلگرام و واتس‌اپ و هزار فایل ذخیره شده در آن به محاق رفته‌اند. جهان‌های جدیدی که حداقل می‌توانستی خیالش را بکنی، به محاق رفته‌اند. باید در خودت فرو بروی. خسته می‌شوی. شب به تماشای بیست و سی می‌نشینی. به صورتت نگاه می‌کند و می‌گوید چه کسی گفته اینترنت قطع است؟ سایت‌های خدمات دولتی بازند. اسنپ کار می‌کند. تپسی کار می‌کند. سایت‌های فروش آنلاین کار می‌کنند. چند نفر هم تایید می‌کنند. زخمت خونین می‌شود.
کلمات به گه کشیده می‌شوند. تو می‌بینی و می‌شنوی که آدم‌ها در کدام محلات عصبانی شده‌اند. محلات پایین. آدم‌هایی که هر تکان در قیمت کالاها زندگی‌شان را زیر و رو می‌کند دست به شورش زده‌اند. فروشگاه‌‌های هفت و جامبو را خالی کرده‌اند. بانک‌ها را آتش زده‌اند. این شورش‌ها معنای خیلی ساده‌ای دارد. فروشگاه هفت و جامبو: من خورد و خوراک روزانه‌ام را هم درمانده‌ام. بانک‌ها: رس‌مان را کشیده‌اند با سودهای چند ده درصدی و بدهکار کردن‌هایمان. بیچاره‌مان کرده‌اند بس که پول ما بیچاره‌ها را گرفته‌اند و وام داده‌اند به آن پولدارها و خودشان را پولدار و پولدارتر کرده‌اند. یک در صد، یکی از این آتش زدن‌ها کشیده شده به یک ساختمان مسی. همان یکی را پیراهن عثمان می‌کنند. و قهرمان ملی. شهید راه امنیت. چه قدر کلمات حقیر می‌شوند. زخم‌ها خونین‌تر می‌شوند. زخم‌های خونین را نمی‌شود تعریف کرد.
وضعیت عادی شده است. 
از چهارراه جهان‌کودک تندی رد می‌شوم. خیابان جردن را بالا می‌روم. ترافیک است. می‌اندازم توی پیاده‌رو. چند موتوری پشتم هستند. پیاده‌رو از این بیلبیلک‌ها دارد که ماشین نیاید تویش. فاصله‌ی بین دو تا از بیلبیلک‌ها بیشتر است. می‌خواهم از آن رد شوم که موتوری پشت سری گاز می‌دهد و قصد سبقت گرفتن می‌کند. جوری هم کج می‌کند طرف فرمان دوچرخه‌ام که بترسم بهش راه بدهم. نمی‌ترسم. از چه بترسم؟ از خدایم است که یکی از این موتوری‌ها را بگیرم به قصد کشت بزنم. راه نمی‌دهم. سرعتم را هم از قصد کم می‌کنم. حالم به هم می‌خورد. زیاده‌خواهی آدم‌ها. موتوری‌های وحشی. می‌اندازم توی خیابان و پیاده‌رو را واگذار می‌کنم به موتوری‌ها. با دوچرخه راحت‌‌ از فضای باریک بین ماشین‌ها رد می‌شوم. 
پل میرداماد را می‌کشم بالا و با عمق وجود حس می‌کنم وضعیت عادی شده است: ماشین‌ها روی پل ایستاده‌اند و ترافیک کرده‌اند. 
قبلا ترافیک از جلوتر شروع می‌شد و روی پل روان بود. حالا روی پل هم ترافیک بود. گرانی بنزین؟ کاهش میل به ماشین سوار شدن؟ کور خوانده بودم. کشیدم بالا و بعد از فضای باریک بین ماشین‌ها رد شدم تا برسم به میدان مادر. دقت می‌کردم. مواظب بودم که سرعتم زیاد نباشد تا اگر دری بی‌محابا باز شد ترمز بزنم. و همان طور که پدال می‌زدم فحش می‌دادم. فحش‌های چارواداری می‌دادم به همه‌شان. فحش‌های کاف‌دار را نثارشان می‌کردم که این قدر فشرده بودند و خیابان را تنگ کرده بودند، شهر را تنگ کرده بودند، جهان را تنگ کرده بودند، نفسم را تنگ کرده بودند.
ماشین‌ها حوصله‌ام را سر بردند. انداختم توی یکی از کوچه‌های فرعی تا شلوغی‌ پایین تقاطع میرداماد-شریعتی را بپیچانم. از کنار رودخانه سرازیر شدم. رودخانه. این رودخانه هم حالا یک زخم است. از آن بالا، از تجریش تا به این‌جایش حالا برایم زخم است. ماشین نمی‌آید. آرام آرام رکاب می‌زنم و دلمه‌ی زخمی دیگر را می‌کنم.


اتوبان آخر شب قزوین- کرج بدجور خلوت بود. تنها بودم. پاندا روی صندلی عقب خوابیده بود. یک سواری بارانی توی لاهیجان ازش گرفته بودم و در راه برگشت بودیم. اتوبان آن قدر خلوت بود که فقط یادها و خاطره‌ها توی مغزم می‌لولیدند. رانندگی دیگر نیازی به دقت نداشت. سیاوش قمیشی می‌خواند. این روزها فقط قمیشی و لاغیر. یاد پارسال افتاده بودم که برف می‌بارید. برف از روبه‌رو به ماشین می‌زد و ما می‌رفتیم. قمیشی آهنگ بارانی زیاد دارد. باران طعم رفتن دارد. شاید برف به اندازه‌ی باران طعم رفتن ندارد که قمیشی نخوانده . دیشب برف نمی‌بارید. بوران بود. باد می‌وزید.
یکنواخت و نرم و روان، غرق در یاد‌ها داشتم می‌آمدم که یکهو دیدم یک تریلی با سرعت هر چه تمام دارد از سمت راست در جهت مخالف حرکت می‌کند. یاد محسن افتادم که پارسال تو سفر افغانستان ازین رفتار رانندگی افغانستانی‌ها تعجب کرده بود. همان موقع گفته بودم که ایرانی‌ها هم این رفتار را زیاد دارند. قبول نمی‌کرد. جلوتر که رفتم دیدم ترافیک شده. وضعیت غیرعادی بود. ماشین‌ها وسط اتوبان داشتند سر و ته می‌کردند و در جهت مخالف حرکت می‌کردند. تریلی‌های زیادی هم سمت راست پارک کرده بودند. 
خدایا چه اتفاقی افتاده؟ من هم دور بزنم؟ دیدم ماشین‌ها دارند می‌اندازند توی خاکی تا از زیرگذر اتوبان رد شوند. کیومیزوی کف‌خواب من برای این جور حرکت‌ها پرورده نیست. رفتم و گیر کردم توی ترافیک. انداختم پشت یک تریلی ترک با پلاک خارجی. و حدود ۴ساعت تنها منظره‌ی جلوی چشمم همین تریلی ترک بود!
گیر کرده بودم. طرف‌های کمالشهر گیر کرده بودم. برف و باران نبود. جاده را بسته بودند. حدسم به معترضان به افزایش قیمت بنزین رفت. آن جور که گیر کرده بودم حتما کار آن‌ها بود. قبل از این که حرکت کنم هر چه زور زدم به اینترنت وصل شوم تا بفهمم جاده شلوغ است یا نه نتوانسته بودم. اینترنت را قطع کرده بودند. همه‌جا شلوغ شده بود. صبر کردم. صبر کردم. گفتم آخر شب اگر بیایم یحتمل ملت شلوغ‌کاری‌هایشان را کرده‌اند رفته‌اند.
بنزین گران شده بود. خبری که از همان لحظه‌ی شنیدنش لبخند به لبم نشانده بود. من خوشحال شدم که بنزین گران شد. گران شدن بنزین برایم به معنای به وجود آمدن یک سری چرخه‌های مثبت بود. بنزین گران می‌شود. مردم برای ماشین سوار شدن دو دو تا چهار تا می‌کنند. دیگر آلودگی شهرها به اندازه‌ی هفته‌ی قبل نخواهد شد. دیگر برای کوچک‌ترین کاری مردم سوار ماشین‌هایشان نمی‌شوند و خودخواهانه دود ماشین‌هایشان را در شهر رها نمی‌کنند. ۳۰۰۰تومان هم ارزان است. باید گران‌تر کنند. باید اصلا مالیات بر مصرف ببندند. توی شهرهای بزرگ آدم‌هایی که ماشین سوار می‌شوند و بنزین بیشتری می‌سوزانند باید قیمت بنزین برایشان نجومی شود اصلا. بنزین گران می‌شود. ماشین‌های کم‌مصرف ارج و قرب پیدا می‌کنند. بنزین گران می‌شود. مردم دیگر ترجیح نمی‌دهد که توی چهاردیواری تنگ ماشین‌هایشان عبوس بنشینند. به وسایل حمل و نقل عمومی روی می‌آورند. به دوچرخه روی می‌آورند. برایم رویایی‌ترین حالت گران شدن بنزین روی آوردن مردم به دوچرخه است. آره. تورم می‌شود. اجناس گران می‌شود. ولی لعنت به شما. اولیه‌ترین نیازهای هر بشری چیست؟ غذا، پوشاک، امر جنسی و هوا. بنزین ارزان حق دسترسی به هوا را از من گرفته بود. از ما گرفته بود. باید بنزین گران شود تا حداقل از بین نیازهای اولیه‌ی زندگی هوا تامین شود. 
آن دست اتوبان، ماشین‌هایی که به طریقی خودشان را به آن سوی اتوبان رسانده بودند داشتند در جهت مخالف با سرعت می‌راندند. وضعیتی شده بود. کتاب صوتی مغازه‌ی خودکشی» را باز کردم و صدای هوتن شکیبا توی ماشین پیچید و برایم کتاب خواند. 
هنوز هم باورم نمی‌شود که آن قدر توی یک ترافیک گیر کنم که بتوانم یک کتاب صوتی را کامل گوش بدهم. ولی شد. توی ۲ ساعت فقط ۲ کیلومتر پیشروی کردیم. به داستان‌های مغازه‌ی خودکشی گوش دادم و فکر کردم. به معجزه‌ی تخصص فکر کردم. هر کاری قابلیت تخصص را دارد. هر کاری ادوات و لوازم خاصی را برای خودش می‌سازد و طلب می‌کند. هر کاری می‌تواند زنجیره‌ی شغلی ایجاد کند. فقط باید ادامه داد. خانواده‌ای که ادوات خودکشی می‌ساختند و به توسعه‌ی کارشان هم فکر می‌کردند: پسر بزرگ خانواده کارش فقط نوآوری و فکر کردن بود: ساخت یک شهربازی برای خودکشی! و مرلین زیبا و بوسه‌های مرگ‌آورش و آلن که نخاله‌ی خانواده بود. پایان کتاب خیلی دراماتیک بود. در کل کتاب بامزه‌ای بود.
ذره ذره رفتیم جلو و رسیدیم به جایی که یک نیوجرسی را کشانده بودند وسط اتوبان و عبور را تنگ کرده بودند. ماشین‌ها باید از یک قیف رد می‌شدند. جلوتر ۲-۳تا نیوجرسی دیگر هم همین‌طوری وسط اتوبان ولو شده بود. چند جا هم نرده‌ها را کنده بودند انداخته بودند وسط اتوبان.
کشته‌ مرده‌ی خلاقیت و حس بازاریابی ملت شدم. چند پسر کارتن‌های سیگاری را به دوش انداخته بودند و وسط ماشین‌ها می‌لولیدند و سیگار می‌فروختند. اعصاب مگسی ملت را سیگار مرهم بود. چند نفر هم پلاستیک غذا دست‌شان گرفته بودند و غذا می‌فروختند. چیپس و و آب‌معدنی و پفک فروش‌ها که بماند.
سلانه سلانه رفتیم تا پل حصارک. دیگر ماشین‌ها پیش نمی‌رفتند. خاموش کردیم. کتاب مغازه‌ی خودکشی» تمام شد. ملت از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و رو به نیوجرسی‌های کناره‌ی اتوبان می‌شاشیدند. بعضی‌ها پشت فرمان دراز کشیدند و خوابیدند. تریلی‌ها هم خاموش کردند. پیاده شدم که به خودم کش و قوس بدهم. هوای بیرون خیلی سرد بود. 
راننده‌ی یک نیسان هم پیاده شد. ایستادیم به گپ زدن. گفت: تا کجا این جوریه؟
گفتم: نمی‌دانم. اینترنت را هم قطع کرده‌اند. احتمالا اتوبان را بسته‌اند.
گفت: از ارومیه اومدم. دارم می‌رم چالوس پرتقال بار بزنم. ۳۰لیتر بنزین زدم شد ۹۰هزار تومن. خیلی گران شده. ولی جاده را برای چه بسته‌اند؟ من چطور برسم به چالوس؟
جوان بود. از من جوان‌تر. حالاها تعجب می‌کنم که با راننده‌هایی جوان‌تر از خودم مواجه می‌شوم. نمی‌دانم چرا. هنوز هم حس می‌کنم راننده‌ها باید از من پیرتر باشند. ولی حالاها دیگر این طور نیست. لهجه‌ی کردی شیرینی داشت.
گفت: بنزین را ارزان می‌کنند. مگر نه؟
گفتم: نمی‌دانم.
نگاهی به نیسان آبی‌اش انداختم. گفتم: صدی چند لیتر بنزین می‌سوزاند؟
گفت: صدی ۱۵ لیتر. 
چیزی نگفتم. توی دلم گفتم: عصر نیسان آبی باید به سر برسد دیگر. یعنی چی آخر یک وانت معمولی صدی ۱۵لیتر بنزین بسوزاند. در درازمدت اگر بنزین گران بماند و گران‌تر شود نیسان آبی هم کنار گذاشته می‌شود. ولی به جوان راننده چیزی نگفتم. 
گفت: چه وضعش است؟ اون لاین خلوت است. الان ارومیه بود سپاه می‌امد این بتونی‌ها را برمی‌داشت می‌گذاشت ماشین از آن لاین بروند.
گفتم: این‌جا کرج است خب. اگر این کار را بکنند آن لاین تا چند روز بند می‌آید. نباید ازین شوخی‌ها بکنند.
گفت: راه دیگه‌ای نداره برم چالوس؟
گفتم: دور بزن برو سمت رشت. از رشت برو چالوس. ولی ۴۰۰کیلومتر راهت دور می‌شود.
گفت: نمی‌صرفد.
سرد بود. رفت توی نیسانش نشست. در ماشین را قفل کردم که بروم پشت و پسله‌ای بشاشم. اما تا از روی نیوجرسی پریدم دیدم ماشین‌ها دارند حرکت می‌کنند. ولوله‌ای افتاد. من هم سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و دوباره سلانه سلانه حرکت کردیم.
جاده باز شده بود. به مهرشهر که رسیدیم نیوجرسی‌های بیشتری وسط اتوبان افتاده بودند. خرد و خاکشیر شده بودند. کی به جانشان افتاده بود؟ شعله‌های آتش هم بود. لاستیک‌های آتش‌زده‌شده. کپه‌های آتش که هنوز قرمزی شعله‌شان پابرجا بود. تکه‌های سنگ. اتوبان شبیه میدان جنگ شده بود. حس بدی بهم دست داد. راه باز شده بود. ماشین‌ها از لابه‌لای کپه‌های آتش زیگزاگ می‌رفتند. 
بنزین گران شده بود. آتش‌ها به پا شده بود. داخل شهر چه اتفاقاتی افتاده بود؟! نمی‌دانستم. آتش‌ها خاموش شده بود ماشین‌های در ترافیک مانده وحشی شده بودند. می‌خواستند فرار کنند. تریلی با بار لایی می‌کشید تا زودتر به مقصد برسد. حتم آن نیسانی هم گلوله شده بود سمت جاده چالوس. من هم گلوله شدم سمت خانه.


مرتبط:

شهر رویایی من


۱- انسان حیوان قصه‌گو است.

جاناتان گاتشال کتابی دارد به اسم حیوان قصه‌گو. کتابی که در آن گاتشال به این می‌پردازد که میل انسان به قصه شنیدن و قصه گفتن مثل میل او به خوردن و خوابیدن جزئی از ذات اوست. مغز انسان، روح انسان، جسم انسان طوری آفریده شده که قصه‌محور است. 

نوح هراری هم در کتاب ۲۱ درس برای قرن ۲۱ در فصل معنا» عمیقا به این ویژگی بشر می‌‌پردازد. سوالات بنیادین هر انسانی چیست؟ من کیستم؟ در زندگی چه باید بکنم؟ مفهوم زندگی چیست؟ هراری توضیح می‌دهد که انسان‌ها همواره در طول تاریخ در پاسخ به این سوال‌ها نیاز به یک داستان خوب داشته‌اند. داستان خوب به معنای داستان بی‌نقص نیست. داستان خوب برای بشر داستانی است در پاسخ به این‌ سوا‌ل‌ها به فرد او نقشی خاص بدهد و این که فراتر از افق‌های زمانی فرد باشد. 
بعد برمی‌دارد الگوهای داستانی بشریت در پاسخ به این سوال‌های بنیادین را کوتاه کوتاه توضیح می‌دهد: ما بخشی از چرخه‌ای ابدی هستیم که همه‌ی موجودات را شامل می‌شود و آن‌ها را به هم مرتبط می‌کند. هندوئیسم و بودا و افسانه‌ی شیرشاه. ما آفریده شده‌ایم که از قوانین الله پیروی کنیم و این قوانین را منتشر کنیم و انجام واجبات و ترک محرمات کنیم تا در جهان آخرت رستگار شویم. داستان اسلام. ما به دنیا آمده‌ایم که وطن خود را آباد کنیم و در راه وطن جانبازی کنیم. ناسیونالیست‌ها. هدف ما از زندگی جنگ بورژوازی و پرولتاریاست. غایت پیروزی زحمتکشان است و ما باید به انقلاب جهانی سرعت ببخشیم. کمونیست‌ها و. 
دانه دانه می‌گوید تا می‌رسد به داستان عشق. اگر ادیان و ایدئولوژی‌ها با بزرگ‌ جلوه دادن جهان و مافیهایش سعی می‌کنند داستان‌هایی معنادار برای بشریت بسرایند، عاشقان همه چیز را تقلیل می‌دهند. آن‌ها کوچک‌سازی می‌کنند:

برای کسانی که به حلقه‌های بزرگ، میراث آینده یا حماسه‌های جمعی اعتماد ندارند، شاید امن‌ترین و مقرون‌به‌صرفه‌ترین داستانی که می‌توانند به آن چنگ بیندازند داستان عاشقانه باشد. این داستان به دنبال رفتن ورای اینجا و اکنون نیست. به گواهی بی‌شمار اشعار عاشقانه، وقتی عاشقید تمام جهان به لاله‌ی گوش، مژه‌ها و چشمان معشوقتان تقلیل می‌یابد.» ص ۳۴۰

هراری در آن فصلش دانه به دانه می‌آید و باگ‌های داستان‌های معنای بشریت را به چالش می‌کشد. مثلا در مورد کسانی که می‌گویند ما زنده به اینیم که چیزی نیک از خود به جای بگذاریم می‌نویسد که عمر کل بشریت (از اجداد ما بگیر تا اولین انسان‌ها) در مقایسه با کائنات آن‌قدر کوتاه است که به جای گذاشتن چیزی نیک به شوخی می‌ماند. همه چیز فراموش می‌شود و همه چیز زودتر از آن که فکرش را کنی منقرض می‌شود و. اما انگار یادش می‌رود که عشق را هم به چالش بکشد.

۲- بلو ولنتاین را دیدم. اصلا فکر نمی‌کردم این فیلم این‌چنین با روح و روانم بازی کند. جمعه‌ی هفته‌ی پیش دیدمش. کلافه بودم. شاید ۲۰ تا فیلم را باز کردم و ۵ دقیقه‌اش را دیدم و ادامه ندادم. تا این که بلو ولنتاین را باز کردم. فیلم از یک صبح زیبا در علفزار اطراف یک خانه‌ی آمریکایی شروع می‌شد. دختر کوچولویی به دنبال سگش می‌گشت. سگ رفته بود. گم شده بود. هی صدایش می‌زد و پیدایش نمی‌کرد. پدرش بیدار شد و او هم به دنبال سگ گشت. ولی باز پیدایش نکرد. بعد تصاویری از خانه و پدر و مادرش (دین و سندی). آرامش صبح آن خانه و پاکی هوای شهر من را گرفت. نشستم به دیدنش و یک فیلم تمام عاشقانه را دیدم. فیلمی در مورد اوج و حضیض یک عشق.
فیلم خرد خرد پیش می‌رفت. هی فلاش‌بگ به گذشته می‌زد و هی لحظه‌ی حال را روایت می‌کرد. گذشته‌ داستان دین و سیندی در اوان جوانی‌شان بود. جدا از هم بودند. دین کارگر یک شرکت حمل و نقل اثاث منزل بود. سیندی دختر خوشگل بازیگوشی بود که با پسرهای زیادی دوست بود و باهاشان عشقبازی می‌کرد. سیندی داشت پزشکی می‌خواند. دین کار می‌کرد. با جان و دل کار می‌کرد و دنبال دختری بود که عاشقش شود. 
یک بار اسباب اثاثیه‌ی یک پیرمرد بازنشسته را از خانه‌اش جمع کردند و بردند به یک سرای سالمندان. دین در سرای سالمندان اتاق پیرمرد را با نهایت دقت چید و مرتب و منظم کرد. یک جور مهر و محبت و یک جور مسئولیت‌پذیری ستایش‌برانگیز در انجام کارهایش داشت. 
همان‌جا بود که سیندی را دید. یک نظر دید و عاشق شد. سیندی مشغول نگهداری از مادربزرگش بود. دین به سیندی شماره داد. یک ماه منتظر شد. اما سیندی زنگش نزد. بعد از یک ماه دوباره به همان سرای سالمندان برگشت. پیرمرد مرده بود. از مادربزرگ سراغ سیندی را گرفت و رفت به دنبال دختر. سیندی اما  حامله بود. از دوست‌پسر سابقش حامله بود. دین فداکاری کرد. آن‌چنان عاشق شده بود که دلش می‌خواست فداکاری کند. تصمیم گرفت که با سیندی حامله ازدواج کند.
زمان حال فیلم ۵-۶سال بعد بود. زمانی‌که رابطه‌ی دین و سیندی دیگر به گرمی آن روزها نبود. هر روز سر کار می‌رفتند. سیندی پزشک‌یار شده بود. دین نقاش ساختمان. دیگر مثل قبل نبودند. دین می‌خواست که مثل قبل شوند. می‌خواست به هر طریق شده خانواده‌اش را حفظ کند. می‌خواست که پدر خوبی شود. همسر خوبی شود. حس می‌کرد دارد خوب تلاش می‌کند. اما در حقیقت‌ او از چشم سیندی افتاده بود.
بعد از این‌که می‌فهمند سگ‌شان مرده، دختر کوچولویشان را به بابابزرگش می‌سپرند. سگ را دور از چشم دخترشان دفن می‌کنند. بعد دین پیشنهاد می‌دهد که یک سفر یک روزه به هتل مورد علاقه‌شان بروند. او اتاق آینده را رزرو می‌کند. جایی که دوست دارد عشق‌شان دوباره شور بگیرد اما. 
باگ داستان معنادار عشق همین‌جاست: وقتی از چشم زنی می‌افتی و جان می‌کنی که خوب باشی و نمی‌شود.
اوج فیلم برای من فردایش است. آن‌جا که دین می‌رود سر کار سیندی. با پزشکی که رئیس سیندی است دعوایش می‌شود. با مشت می‌خواباند توی صورت پزشک. و چه کار درستی هم می‌کند. چون پزشک لعنتی مخ سیندی را زده بود که او را ببرد به یک شهر دیگر و با هم آن‌جا زندگی کنند. بعد که از ساختمان بیمارستان بیرون می‌آیند، سیندی به او می‌گوید باید ازت طلاق بگیرم. دین مست است. عصبانی می‌شود. قبل از این‌که سوار ماشین شود حلقه‌ی ازدواجش را درمی‌آورد و پرت می‌کند توی بوته‌ها. سوار ماشین می‌شود. اما قبل از این‌که حرکت کنند، سریع پیاده می‌شود و می‌پرد توی بوته‌ها تا حلقه را پیدا کند. نمی‌خواست سیندی را از دست بدهد. نمی‌خواست خراب‌کننده او باشد. نمی‌خواست خانواده‌اش را از دست بدهد. جست‌وجوی مذبوحانه‌ی او برای پیدا کردن حلقه لای بوته‌ها تکان‌دهنده بود.
بعد هم که می‌روند خانه‌ی بابابزرگ. عذرخواهی دین و جمله‌ی سیندی که دیگر نمی‌توانم تحملت کنم. آخرین آغوش گرفتن دختر کوچولویشان و دین که پشت به دوربین توی پیاده‌رو می‌رود.
من مات و مبهوت به رفتن دین نگاه کردم. از خودم پرسیدم آیا او می‌تواند باز همان پسر پر مهری باشد که اتاق یک پیرمرد بازنشسته را بی هیچ چشمداشتی برایش با انتهای سلیقه مرتب و منظم کند؟ از خودم پرسیدم آیا او می‌تواند باز همان پسر اول فیلم باشد که برای دوست داشتن حاضر به فداکاری شود؟
۳- ایرج جنتی عطایی ترانه‌ای دارد به اسم مسافر. هم داریوش آن را خوانده و هم سیاوش قمیشی. داریوش آن را با نام سرگردان» منتشر کرده و سیاوش با نام مسافر». ترانه داستان مرد تنهایی است که از جاده‌های دور می‌آید و می‌خواند:
تو تمام طول جاده که افق برابرم بود/ شوق تو راه‌توشه‌ی من اسم تو همسفرم بود
من دل‌شیشه‌ای هر جا هر شکستن که شکستن/ زیر کوهبار غصه هر نشستن که نشستن
عشق تو از خاطرم برد که نحیفم و پیاده/ تو رو فریاد و باز خون شدم تو رگ جاده
اما وقتی که می‌رسد او هم می‌بیند که عشق هم  نمی‌تواند داستانی برای معنا باشد. 
به دو روایت بشنویدش (من خودم درد را در روایت سیاوش قمیشی حس کردم. ترجیع‌بند من سرگردون ساده، تو رو صادق می‌دونستم، این برام شکسته اما، تو رو عاشق می‌دونستم» را با چنان سوزی می‌خواند که تکان‌دهنده است):

به روایت داریوش

به روایت سیاوش


چراغ‌های جلو و عقب را روشن می‌کنم. حالت چشمک‌زن می‌گذارم. همیشه وقتی مجبور می‌شوم شب برگردم حس عجیبی دارم. حس می‌کنم شبیه تریلی‌های کانتینرداری شده‌ام که سرتاپایشان چراغ چشمک‌زن است. تریلی‌ای هستم که اول جاده‌ی کمربندی یک شهر کوچک توی خاکی کنار جاده ایستاده و آماده‌ی حرکت است. حس می‌کنم آن چند لحظه‌ای که دارم کلاهم را سرم می‌گذارم و دستکش‌هایم را دستم می‌کنم، راننده‌ی تریلی درونم با میله افتاده به جان لاستیک‌ها و بادشان را وارسی می‌کند. 
راه درازی در پیش دارم. ولی عجله نمی‌کنم. فکرهای مختلفی توی کله‌ام پیچ و تاب می‌خورند. دوست دارم باهاشان ور بروم. نشخوارشان کنم. می‌دانم که به جایی نمی‌رسم. آدم تنهایی که فکر می‌کند به جایی نمی‌رسد. مگر من چند نفرم که بتوانم دیالوگ برقرار کنم در درونم؟
موبایلم شارژ ندارد. بی‌خیال کیلومترشمار و ثبت مسیر و سرعت و ارتفاع و این‌ها می‌شوم. آرام می‌نشینم روی زین دوچرخه و رکاب می‌زنم. به سر خیابان یک طرفه می‌رسم و در جهت عکس ماشین‌ها به آرامی بالا می‌روم. این طوری ماشین‌های پارک شده من را از روبه‌رو می‌بینند و من هم می‌بینم‌شان و هیچ دری ناگهانی جلویم باز نمی‌شود.
امیرحسین حرف جالب و عجیبی زده بود. تک و تنها توی یک خانه‌ی دنج ۸۰متری زندگی می‌کند. برایش برنج برده بودم. ۱۰کیلو بیشتر نمی‌خواست. ۱۰۰کیلو اگر می‌خواست خوشحال می‌شدم. به نان و نوایی می‌رسیدم. مجبور نمی‌شدم به جای کتانی ریباک قدیمی‌ام که جرواجر شده، یک کتانی ۸۰هزار تومانی بخرم که پایم تویش بوی ماهی مرده بگیرد. مجبور نمی‌شدم آن قدر کوتاه و اقتصادی فکر کنم که تمام رویاهایم را زنده به گور کنم. مجبور نمی‌شدم. گفتمش این‌ها را. بی‌پولی بخشی است که می‌توانم به راحتی برایش بگویم. 
او از تنهایی و بی‌زن بودن حرف می‌زند. من فقط به حرف‌هایش گوش می‌دهم. خودم چیزی نمی‌گویم. نه این‌که دهنش چفت و بست نداشته باشد. نه. دو دو تا چهار تا نکرده‌ام. نمی‌توانم بکنم. حمید می‌گوید شیعه‌ی تک امامی بودن این مسائل را دارد. نمی‌دانم. برای حمید هم حتی نمی‌توانم بگویم. محمدرضا ذوالعلی هم نیستم که بتوانم زخم‌هایم را بریزم روی کاغذ و نامه‌هایی به پیشی» را بنویسم و آتش بیندازم توی دل هر کسی که بخواندش. پول را می‌توانم اما.
دیروز وقتی گفتمش یک چیزی بهم گفت که به هم زد من را. گفت می‌دانی مشکل تو چی است؟ نه این که مشکل تو باشدها. مشکل من هم هست. 
گفتم: چی است مشکل؟ 
گفت: تو به پول به عنوان متغیر استاک نگاه می‌کنی، نه متغیر فلو. پول برای تو متغیر ذخیره است، نه متغیر جریان. 
همین را که گفت فهمیدم. جا خوردم راستش. خیلی خوب گفته بود. به مثال نیاز نداشتم. ولی مثال هم زد برایم. 
گفت تو مثلا اگر یک ماشین ۶۰میلیون تومانی بخواهی بخری صبر می‌کنی تا موجودی حسابت به حداقل ۵۰میلیون برسد. اما بعضی آدم‌ها هستند که به پول به عنوان جریان نگاه می‌کنند. ۱۰ میلیون توی حسابشان است. اما خیز برمی‌دارند برای ماشین ۶۰ میلیونی. چون این جوری نگاه می‌کنند که با خیز برداشتن‌شان ۵۰میلیون بقیه‌اش جریان پیدا می‌کند و درست هم فکر می‌کنند. اما ما این طور فکر نمی‌کنیم.
متغیر ذخیره و متغیر جریان. لعنتی من ۳ سال پیش کلی چیز میز در این باره می‌خواندم. اصل مدلسازی دینامیک سیستم‌ها اصلا همین است که تو درست تشخیص بدهی که کدام متغیر انباره است و کدام متغیر جریان و با چه نرخی و. زده بود توی خال. یکی از دردهایم را مثل چی توصیف کرده بود.
خیابان‌ها و کوچه‌ها را پلکانی و اغلب در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم تا می‌رسم به چهارراه ولیعصر. بعدش را باید از خط ویژه بروم. آرام آرام از سمت راست حرکت می‌کنم. ترافیک است. دست چپم را تکان می‌دهم به ماشین کناری‌ام و انگشت را به اشاره یک لحظه برایش بالا می‌برم. هم‌زمان می‌پیچم جلویش. ترمز می‌زند و می‌ایستد. دست تکان دادن من حکم راهنما زدن ماشین را دارد. اگر سوار ماشین می‌بودم و راهنما می‌زدم و اینجوری می‌پیچیدم جلویش بوق و فحش را می‌کشید به هیکلم. ولی با دوچرخه و دست تکان دادنم نه بوق زد و نه عصبانی شد. من از فاصله‌ی بین او و ماشین جلویی‌اش رد می‌شوم و می‌آیم وسط خیابان. ماشین‌ها گیر کرده‌اند در ترافیک. به آرامی رکاب می‌زنم و می‌افتم توی خط ویژه. چند موتور از کنارم با سرعت سبقت می‌گیرند و می‌روند.
کلیشه‌ها مهم‌اند؟ از پری‌روز تا به حال هی به این فکر می‌کنم که کلیشه‌ها بالاخره مهم‌اند یا نه؟ پری‌روز محمد برای مراسمی اجرا داشت. من هم رفته بودم. قبل از مراسم با هم رفته بودیم توی بوفه‌ی مرکزی دانشگاه امیرکبیر. همان آکواریوم دانشگاه. راستش به دلم نچسبید. 
یک سری هورمون چپ بودن در من همیشه در حال ترشح است. هورمون‌هایی که زرق و برق و بریز بپاش را نمی‌پسندند. بهش گارد می‌گیرد. به حالش تأسف می‌خورد. به این فکر می‌کند که آن پسر زاهدانی با این اوصاف هرگز نمی‌تواند بیاید در برترین دانشگاه‌های ایران درس بخواند و با سعی و زحمتش این اختلاف طبقاتی لعنتی را از بین ببرد. این هورمون‌های چپ لعنتی که تنها کارکردشان این است که نگذارند لذت ببرند و نگذارند بفهمم که پول یک متغیر جریان است نه متغیر ذخیره. 
محمد دنبال یک سری جمله‌ی کلیشه‌ای بود برای برگزاری مراسم. مسخره بودن شعرها برایش کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. می‌خواست چند جمله‌ی تکراری آب و تاب‌دار بگوید و مراسم را بگرداند. او با آن جمله‌های تکراری لوس مراسم را چرخانده بود. توانسته بود بچرخاند. اصلا همین جمله‌های کلیشه‌ای نیاز بودند. بدون این جمله‌ها و کلمه‌های کلیشه‌ای کار پیش نمی‌رفت. اصلا همه جا کلیشه است. فقط باید کلیشه‌ها را با حس به کار ببری. و من حوصله‌ی کلیشه‌ها را ندارم. و همین است دردم که احساس غریبگی می‌کنم شاید.
به پل روشندلان می‌رسم. زیر پل شلوغ است. ترجیح می‌دهم از روی پل رد شوم. تابلوی عبور موتورسیکلت ممنوع را یک نظر نگاه می‌کنم. سرم را به راست می‌چرخانم و از خط ویژه کج می‌شوم به منتها الیه راست. روی پل خط ویژه ندارد. سربالایی را آرام آرام می‌روم. ماشین‌ها از کنارم سریع می‌گذرند. آخرهای پل یک نگاه به سمت چپ می‌اندازم. ماشینی که از پشت می‌آید ۲۰متری فاصله دارد. سریع کج می‌کنم به منتهاالیه چپ و سرپایینی را تند رکاب می‌زنم و می‌اندازم توی خط ویژه. از زیر پل چوبی رد می‌شوم. ماشین‌ها توی ترافیک ایستاده‌اند و من به آرامی از کنارشان رد می‌شوم.
می‌دانی چرا حرف زدن به انگلیسی برایت سخت و طاقت‌فرساست و جمله‌ها توی دهنت نمی‌چرخند؟ چون برای ساختن جمله‌ها فکر می‌کنی. ساختار جمله‌ها برایت کلیشه نیستند. تو در زبان مادری‌ات برای جمله‌ ساختن فکر نمی‌کنی. خودش می‌آید. چون تمام ساختارها برایت کلیشه شده‌اند. چون کلیشه‌ شده‌اند تو در استفاده از آن‌ها روانی. و همین است. کلیشه‌ها آدم را روان می‌کنند. در روابط اجتماعی آدم‌هایی که از ساختارهای کلیشه‌ای استفاده می‌کنند روان‌اند. راحت‌اند. و من از کلیشه‌ها خسته می‌شوم. و چون از کلیشه‌ها خسته می‌شوم با آدم‌ها روان نیستم. چون از کلیشه‌ها فرار می‌کنم ساختار ایجاد کردن برایم انرژی‌بر می‌شود. آن قدر انرژی بر که تنها می‌شوم. مثل همین الان.
نگاه می‌کنم به پشت سرم. اگر اتوبوسی در ۱۰۰متری من باشد صبر می‌کنم تا رد شود. زیرگذر خطرناک است. سرپایینی‌اش را سریع می‌روم. اما سربالایی‌اش سرعتم کم می‌شود. اگر اتوبوس پشتم باشد خطرناک می‌شود. چون زیرگذر امام حسین برای اتوبوس‌ها جای سبقت نگذاشته. نه. خبری نیست. هیچ اتوبوسی پشتم نیست. بی‌خطر می‌روم. با سرعت هر چه تمام‌تر زیرگذر را می‌روم و سربالایی را هم با سرعتی متوسط طی می‌کنم.
با حامد و نیلوفر رفتیم شب تماشاخانه سنگلج. نمی‌خواستم بروم. می‌خواستم تا روز است با دوچرخه برگردم خانه. دل دل کردم. شب‌های بخارا معمولا برنامه‌های جذابی می‌شوند. با حامد نشسته بودیم توی پارک شهر و منتظر نیلوفر بودیم. می‌خواستم ببینم اگر خیلی جیک تو جیک‌اند پا شوم بروم. شروع کردم به تعریف کردن برای حامد که اولین تئاتر عمرم را توی تئاتر سنگلج تماشا کردم.
نوجوان بودم. سوم راهنمایی به گمانم. جایزه‌ی یکی از داستان‌ها من و حمید و صادق و محمد را برده بودند اردوی کشوری توی اردوگاه باهنر. از همه‌ی استان‌های ایران آمده بودند. از هرمزگان و سیستان بلوچستان تا آذربایجان غربی. یک شب ما را سوار اتوبوس کردند بردند تئاتر. دقیقا تئاتر را یادم است. مردم و مردآویج بود. کارگردانش بهزاد فراهانی بود. گلشیفته و شقایق هم تویش بازی می‌کردند. میکائیل شهرستانی هم نقش مردآویج را داشت. توی راهروهای تئاتر راه می‌رفت و رجز می‌خواند. ما طبقه‌ی دوم نشسته بودیم. توی تئاتر گروه رقص هم داشت. گروهی از زن‌ها بودند که توی بعضی صحنه‌ها هماهنگ می‌آمدند و ضمن آواز شاد خواندن حرکات موزون نصفه نیمه می‌کردند. من آن موقع‌ها اسکول بودم. تو گوشم کرده بودند که نباید به زن‌ها نگاه کرد. گناه دارد. معصیت دارد. زن‌های رقصنده که می‌آمدند به در و دیوار تئاتر نگاه می‌کردم که یک موقع چشمم به گردن‌ و گیس‌های بافته‌شان نیفتد و گناهکار نشوم. همچین خری بودم. 
بعد از تئاتر مهدی عاشق گلشیفته فراهانی شد. دوم دبیرستان بود و اهل اهواز و گرمای خرماپز آن شهر او را زودتر از ما به بلوغ کامل رسانده بود. بعد از نمایش رفته بود با دوربین آنالوگی که داشت با گلشیفته عکس یادگاری گرفته بود. بعد از آن تا آخر اردو گیر داده بود که می‌خواهم بروم گلشیفته را از بهزاد فراهانی خواستگاری کنم. الان نمی‌دانم کجاست. حتم الان بچه دارد و بچه‌اش هم‌سن آن موقع‌های خودش است. خیلی سال پیش بود.
این‌ها را که تعریف کردم دیدم دلم می‌خواهد شب تماشاخانه‌ی سنگلج را بروم. حامد به خاطر محمود دولت‌آبادی داشت می‌آمد و نیلوفر هم به خاطر حامد. 
رفتیم و خوشم‌مان آمد. خاطره‌بازی‌های عنایت‌الله بخشی و اکبر زنجان‌پور محمود دولت‌آبادی از تئاترهای ۴۰-۵۰سال پیش‌شان جالب بود. علی دهباشی تو این برنامه کاره‌ای نبود. فقط اسم شب‌های بخارا آمده بود. همه‌کاره خود تئاتر سنگلجی‌ها بودند. 
اما برنامه‌شان یک خط پشت پرده هم داشت. از همان سخنران اول این خط روایی را پی گرفتند تا حرف‌های آخر مدیر مجموعه. خط روایی‌شان این بود که تئاتر سنگلج نیاز به فضای بزرگتری دارد و باید شهرداری ساختمان کناری سنگلج را در اختیار آنان بگذارد. چرا که از سال ۱۳۵۶ همچه طرحی برای بزرگتر کردن سنگلج وجود داشته است. این را سخنران اول که پژوهشگر و استاد دانشگاه بود گفت، بعد اکبر زنجانپور با لحنی احساساتی این را تکرار کرد و تا به آخر چند بار تکرار کردند. حتی یک نفر از شورای شهر تهران هم آمده بود که بهش تریبون دادند و ازش قول گرفتند که حتما پیگیری کند. می‌دانی چه حسی به من داد؟
حس کردم منی که آمده‌ام آن‌جا برای تولد ۵۴سالگی تئاتر سنگلج یک سیاهی لشگرم. حس کردم مدیر مجموعه نیاز داشته تا جمعیتی را برای تأیید خواسته‌اش همراه کند و این کار را هم کرده. برای من ساختمان کناری تئاتر سنگلج اهمیتی نداشت. ولی انگار باید اهمیت می‌داشت.
مهندسی که مسئول پروژه‌ی بازسازی تئاتر سنگلج بود اسناد توسعه‌ی این تئاتر از سال‌های قبل از انقلاب را با پاورپوینت نشان داد. برایم جالب بود کارش. آن‌ها برای این که ساختمان کناری را از شهرداری تهران بگیرند دقیقا همان مسیری را رفته بودند که من و محسن و بچه‌های دیاران برای حق انتقال تابعیت از خون مادر به بچه‌های مادر ایرانی رفته بودیم.
پیگیری از طریق مسئولان، نوشتن در مطبوعات، برگزاری نشست و ایجاد مطالبه‌ی عمومی و. و این سنگلجی‌ها چه‌قدر برای مطبوعات دست‌شان بازتر از ما بود. عزت‌الله انتظامی و داوود رشیدی را داشتند که تیتر رومه کنند. من و محسن چه‌قدر زور زده بودیم که یک سلبریتی را پیدا کنیم که به این موضوع حساس کنیم و نتوانسته بودیم. ورزشگاه رفتن ن برایشان مسئله بود اما حق برابر با مردها در انتقال تابعیت به بچه‌هایشان برایشان مسئله نبود.
ولی سنگلجی‌ها بعد از چندین سال هنوز نتوانست بودند ساختمان بغلی را صاحب شوند. اما ما جسته گریخته توانسته بودیم قانون تابعیت ایران را یک کوچولو تکان بدهیم.
نشخوار می‌کنم و پا می‌زنم. چراغ چشمک زدن جلو را رو به بالا برده‌ام که راننده‌های اتوبوس ببینندم. آسفالت جلویم را نمی‌بینم. خط ویژه یک جاهاییش دست‌اندازهای بدی دارد. شیار دارد انگار. شب است و نمی‌بینم و می‌روم روی دست‌اندازها و بالا پایین می‌شوم. اما خاصیت فنری لاستیک‌های پهن پاندا نجاتم می‌دهند. 
خیلی‌ها می‌گویند خط ویژه خطرناک است. ولی نیست. آن‌قدر آسوده‌ام که می‌توانم فکر کنم و نشخوار کنم روزی را که بر من رفته. قبلا‌ها با پیاده‌روی می‌توانستم آسوده شوم و بروم به درون خودم. ولی چند سال است که در پیاده‌روی‌هایم آسوده نیستم. همه‌ی پیاده‌روها پر اند از صدای موتور سیکلت‌هایی که می‌خواهند تو را عکس برگردان کنند و از رویت رد شوند. سریع به یک خیابان می‌رسی که برای رد شدن ازش باید همه طرف را بپایی. این قدر مواظب بودن دیگر جایی برای مغز نمی‌گذارد که نشخوار کند.این شهر دیگر ظرفیت عابران پیاده را ندارد. میله‌های بی‌انتهای خط ویژه سپر محافظ من در مقابل آن وحشی‌های ماشین‌سوار است. شب است و تا برسم به تهرانپارس فقط ۲ تا اتوبوس ازم سبقت می‌گیرند و می‌روند. خیابان مال من است. شهر مال من است. آسمان مال من است. فقط نمی‌دانم خودم مال چه کسی هستم.
 


تکراری‌ترین و خسته‌کننده‌ترین جمله‌ای که این چند ماه شنیده‌ام این بوده: دوچرخه توی تهران خیلی خطرناکه.
راستش دیگر هیچ سعی و تلاشی برای متقاعد کردن آدم‌هایی با این باور نمی‌کنم. اول‌ها برای‌شان از قواعد می‌گفتم. این‌که دوچرخه‌سواری در شهر بی‌در و پیکری چون تهران برای خودش قواعدی دارد. اگر آن قواعد را رعایت کنی هیچ اتفاق بدی را تجربه نخواهی کرد. قول تضمینی می‌دهم.
مثلا این که اتوبان خط قرمز تو باید باشد. هیچ وقت از اتوبان نرو. راهت را دور کن ولی از اتوبان نرو. فراتر از اتوبان قاعده‌ی اختلاف سرعت را همیشه در نظر داشته باش. توی اتوبان‌های بین شهری حداقل سرعت ماشین‌ها باید ۷۰کیلومتر بر ساعت باشد. چرا؟ چون حداکثر سرعت ۱۲۰کیلومتر است و اختلاف سرعت بیش از ۵۰کیلومتر بین ماشین‌ها مرگبار است. همین نسبت برای دوچرخه هم برقرار است. از خیابانی که ماشین‌ها در آن ۸۰-۹۰کیلومتر بر ساعت می‌رانند پرهیز کن. توی این چند ماه تمام آدم‌هایی که برایم تجربه‌ی تصادف‌های دوچرخه‌ایشان را گفته‌اند یا از اتوبان رفته بودند یا از خیابانی که اختلاف سرعت با ماشین‌ها در آن زیاد بوده.
مثلا این که خط ویژه‌ی اتوبوس حریم امن‌تری نسبت به خیابان است. مگر این‌که اتوبوس‌ها در آن بیش از ۵۰کیلومتر بر ساعت سرعت بگیرند. مثلا خط ویژه‌ی اتوبان رسالت برای دوچرخه به همین دلیل مناسب نیست. اما خط ویژه‌ی خیابان ولیعصر مناسب است.
مثلا این که همیشه از سمت راست‌ خیابان حرکت کن و آن قدر به سمت راست بچسب که دیگر راست‌تر از آن وجود نداشته باشد. 
مثلا این‌که اگر ماشین‌ها کنار خیابان پارکند با فاصله‌ی ۱متری از آن‌ها حرکت کن که اگر دری ناگهان باز شد توی در نروی.
مثلا این که هیچ وقت اصل حمار را رعایت نکن و از وترها عبور نکن. اگر قرار است چهارراهی را رد کنی حتی اگر هیچ ماشینی نباشد باز هم از قطر و وسط چهارراه عبور نکن. مثلا اگر خیابان خروجی پت و پهنی دارد، راه مستقیم نرو. کمی به راست متمایل شو و حتی قسمتی از خروجی را هم برو و بعد از عرض عبور کن و به راه خودت ادامه بده. 
من دیگر سعیی برای متقاعد کردن این آدم‌ها نمی‌کنم. اصلا از اصول و قواعدی هم که این چند ماه هم به تجربه‌ی خودم و هم با استفاده از تجربه‌ی چندین ساله‌ی سهیل به دست آورده‌ام صحبت نمی‌کنم. چون این جور آدم‌ها بعد از شنیدن حرف‌هایت با یک لحن تحقیرآمیزی می‌گویند: هوای تهران آلوده است. ورزش که بکنی هوای کثیف بیشتری را مصرف می‌کنی و اثر مع می‌گذارد.
حالا بیا حالی این آدم کن که حال خوب بعد از دوچرخه‌سواری چه کارها که با روح و روانت می‌کند. مگر می‌فهمند؟
ولی یک خطری وجود دارد.
خطری که ایان مک نیل» توی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن» خیلی خوب گفته:

نکته‌ی مهم این است که سیستم قلبی-عروقی بدن بسیار قوی‌تر از سیستم اسکلتی-ماهیچه‌ای است. به این معنا که این سیستم، هنگام مواجهه با مقدار معقولی از فشار نسبتا سریع خود را با آن سازگار می‌کند و اجازه می‌دهد اکسیژن بیشتری به ماهیچه‌های در حال کار منتقل شود، اما متاسفانه استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما به این حد انطباق‌پذیر نیستند. به گفته‌ی تیم نواکز پزشک و نویسنده‌ی کتاب دانش دویدن اگر شما یک ورزشکار دو و میدانی هستید احتمالا پس از حدود شش ماه تمرین کردن از نظر فنی می‌توانید یک ماراتن را بدوید اما باید بدانید که استخوان‌هایتان برای این کار آماده نیستند. او می‌‌گوید اکثر افرادی که خیلی پرتحرک نبوده‌اند اگر در ۳ تا ۶ ماه اول تمرین به بدن‌شان فشار بیاورند در خطر شکستگی‌های ناشی از فشار زیاد به استخوان قرار می‌گیرند. به عبارت دیگر در حالی‌که قلب و ریه‌ها، شما را ترغیب می‌کنند فشار را افزایش دهید ممکن است استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما هنوز تحمل این میزان فشار را نداشته باشند.» (کتاب راهنمای مقدماتی دویدن/ ایان مک نیل/ ترجمه‌ی آرش حسینیان و الهام ذوالقدر/ نشر مثلث/ ص ۴۳)

راستش این نکته‌ی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن را با عمق گوشت و پوست و خونم تجربه کرده‌ام. اول‌ها که می‌رفتم سربالایی میرداماد کمی اذیتم می‌کرد. هر چه‌قدر که سهیل می‌گفت سربالایی نیست که آن باز غر می‌زدم. بعد از یک ماه دیدم خیلی آسان است اتفاقا. تیز و بز هم می‌توانم بروم. بعد شیر شدم و مسافت‌های ۶۰-۷۰کیلومتری توی تهران را هم تجربه کردم. بدی دوچرخه‌سواری در تهران این است که تو زیاد سوییچ می‌کنی و توقف و حرکت دوباره زیاد داری. اصلا دقت نکرده بودم که ماهیچه‌ها و استخوان‌های کمرم به این سرعت رشد نمی‌کنند. درست است که نفسش را پیدا کرده‌ام. اما استخوان‌ها و ماهیچه‌ها. حالا ۳ روز است که به خاطر گرفتگی کمرم سوار پاندا نشده‌ام. بدجور حالم گرفته است و به نظرم بزرگ‌ترین خطر همین است: قلب و ریه‌های تو سریع‌تر از ماهیچه‌ها و استخوان‌هایت قوی می‌شوند و این یک جایی بدجوری حالت را می‌گیرد.


۱-به دوچرخه‌سواران تازه‌کار در کوچه و خیابان توجه کنید: با هم درباره‌ی مسیرها، منظره‌ها و آب و هوا بحث می‌کنند یا در سکوت رکاب می‌زنند و هرگز،‌ تقریبا هرگز از تلفن همراه استفاده نمی‌کنند. رفتاری که آن‌ها به نمایش می‌گذارند درست مخالف صحنه‌های معمولی است که ما امروزه به طور روزمره در هر کافه‌ای شاهد آن هستیم: صحنه‌ای که در آن دو نفر را سر یک میز می‌بینیم که با مخاطب نامرئی خود در حال گفت‌وگو هستند. خیابان‌ها، کافه‌ها، متروها و اتوبوس‌ها پر از اشباح شده‌اند؛ این اشباح در زندگی افرادی که دچار وسوسه هستند بی‌وقفه دخالت می‌کنند: این اشباح سعی دارند از دیگران فاصله بگیرند و در عین حال مانع از این می‌شوند که دیگران به مناظر اطراف نگاه کنند و به افراد کنار خود علاقه نشان بدهند؛ اما در حال حاضر این اشباح، با دوچرخه‌سواری بیگانه‌اند. دوچرخه‌سواران پی روابط مستقیم هستند و برای لحظاتی رسانه‌ها را پس می‌زنند. خدا کند این کار ادامه یابد! نمی‌دانم تا کجا با این فکر موافق هستید که روزی برسد دوچرخه ابزار ساده و موثری برای برقراری دوباره‌ی رابطه و مبادله‌ی واژه‌ها و لبخندها شود! »
(از کتاب در ستایش دوچرخه»/ نوشته‌ی مارک اوژه/ ترجمه‌ی حسین میرزایی/ انتشارات تیسا/ صفحه۳۳)
 

۲- سر گردنه با هم دوست شدیم. سر گردنه‌ی جاده‌ی ده ترکمن.
صبح جمعه بود و زود زده بودم بیرون. حال و مجال خود سرخه‌حصار نبود. برایم تکراری شده بود. پیچ و خم‌هایش را چند باری رفته بودم. دلم چالش می‌خواست. گرگ و میش صبح بود. چراغ‌ چشمک‌زن عقب را روشن کردم و از بزرگراه یاسینی رفتم بالا. خلوت بود. چشمک‌زن هم علامت خطر خوبی برای ماشین‌ها بود. بعد انداختم سمت ورودی شمالی جنگل سرخه‌حصار. از جلوی کانکس نیروی انتظامی گذشتم. سگ جلوی کانکس با دیدن رکاب زدن من به پا خاست و مثل چی پارس کرد. گفتم: برو گم شو تخمه سگ مادرسگ پدرسگ. 
وقتی دید نترسیده‌ام همین‌جوری پارس کرد فقط. سربالایی بود و به آرامی حرکت می‌کردم. می‌خواستم حرکت یکنواخت را تمرین کنم. ۷ کیلومتر سربالایی تیز من را به گردنه می‌رساند. تنها بودم. خورشید از پشت کوه‌ها تیغ می‌زد: انگار که مژگان طلایی طبیعت چشمک بزند بهم. 
دنده ۳ گذاشته بودم و یکنواخت می‌رفتم و به مناظر اطراف نگاه می‌کردم و پا می‌زدم و پا می‌زدم. 
به گردنه که رسیدم دیدم دنده ۳ هم دارد برایم سخت می‌شود گذاشتم دنده ۲. یاد گرفته‌ام که زور نزنم. دنده بدهم و آرام و پیوسته حرکت کنم. آخر گردنه تشنه‌ام شد. ایستادم آب خوردم و دوباره حرکت کردم که امیر بهم رسید. می‌توانستم سرعت بگیرم. ولی ترجیح دادم راه خودم را بروم. پاندا یادم داده که خودم باشم. دوچرخه یادت می‌دهد که خودت باشی. این را مارک اوژه هم توی کتاب در ستایش دوچرخه نوشته بود:


با دوچرخه نمی‌توان تقلب کرد. هر گستاخی بیش از حد بلافاصله مجازات می‌شود؛ چرخ‌دنده‌ی من فقط برای سه نوع سرعت تنظیم شده بود. اما لازم بود بدانم چگونه هر سه سرعت را به کار بگیرم تا وسط یک سربالایی که باید آن را با انرژی و همت بالا رفت نمانم و یا در بازگشت به روستا، دوچرخه به دست وارد نشوم و خجالت نکشم. یاد گرفتم که باید یاد گرفت.» ص۲۹ 

امیر و دوستش از من سبقت گرفتند و خداقوت جانانه‌ای گفتند. از آن چاق سلامتی‌های دوچرخه‌ای که این تابستان زیاد داشته‌ام.
دوچرخه‌ی امیر همان اول چشمم را گرفت. شهری و کوچک و سبک بود. دوچرخه‌ی دوستش که او هم اسمش امیر بود قدیمی بود. ولی بدن دوستش خیلی روی فرم بود و هر دوچرخه ای دستش می دادی شیر می رفت. گردنه که تمام شد سرعت گرفتم. آن‌ها هم سرعت گرفتند. اما به سربالایی که رسیدند سرعت‌شان کم شد. پاندا خدای حرکت نرم و پیوسته است. شانژمان دئورش کمکم می‌کند که سریع مع بدهم و جا نمانم. سبقت گرفتم و خسته نباشیدی پراندم.
ویرم گرفت بروم امامزاده‌ی روستای همه‌سین را ببینم. اگر دستشویی‌ داشت آبی هم به سر و صورت بزنم. راهم را کج کردم توی خاکی سمت امامزاده. گنبد طلایی باشکوه برایش ساخته بودند. ولی صبح جمعه‌ای در و پیکر حیاطش را بسته بودند. سر و ته که کردم دیدم امیر و دوستش هم همین سمت آمده‌اند.
خیلی کودکانه و مستقیم با هم دوست شدیم: امامزاده بسته ست؟ ای بابا. با این امامزاده هایشان. این امامزاده قبلا‌ها این شکلی نبودها. دوچرخه‌ی تو چیه؟ دوچرخه‌ی من اینه. دوچرخه‌ی تو اینو داره؟ دوچرخه‌ی منم تازه‌ست. همین دیروز خریدم. تو کی خریدی؟
 همان اول کار شماره تلفن هم را گرفتیم.
بعد سه تایی کنار هم رکاب زدیم و جاده را غوروق خودمان کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. همه هم از دوچرخه. امیر موتورسوار بود. موتورش را فروخته بود و دوچرخه خریده بود. وقتی این را گفت غرق ستایش شدم.
سرپایینی‌ها را سرعت گرفتیم. انداختیم توی اتوبان یاسینی و باز هم سه نفری کنار هم توی لاین کندرو رکاب زدیم و حرف زدیم.امیر فیلم هم ازمان گرفت. به جز روز اولی که با سهیل رفتیم پاندا را خریدیم کسی از من و پاندا با هم عکس و فیلم نگرفته بود. مایلرها برای‌مان بوق بوق چاق سلامتی می‌زدند و نیسان آبی‌ها به افتخارمان بوق ساکسیفونی می‌زدند.
۳- قرارمان ساعت ۵:۳۰ صبح بود سر پیچ شمیران. ساعت ۵ صبح از خانه بیرون زدم. ظلمات بود. ولی هوا خنک بود هم چراغ چشمک‌زن جلویم روشن بود و هم چشمک‌زن عقب. محکم کاری کرده بودم و لباس شبرنگ هم پوشیده بودم. ازین جلیقه‌ها که کارگرهای شهرداری می‌پوشند. ارزان بود و خریده بودم و توی شب برای ماشین‌ها نما داشت.
صبح خیلی زود بود و همان اول کار حس کردم شهر زیر رکاب من است. همان وقت که بلوار پروین را پایین می‌آمدم و هیچ ماشینی پشت سرم نبود و همه‌ی خیابان مال مال خودم بود. رسیدم سه راه تهرانپارس و گوله از خط ویژه‌ی اتوبوس رفتم به سمت پیچ شمیران. تک و توک مسافرهای کله‌ی سحر توی ایستگاه‌ها بهم نگاه می‌کردند. هیچ اتوبوسی هم از پشت سرم نمی‌آمد. فیکس ساعت ۵:۳۰ پیچ شمیران بودم. چراغ‌های چشمک‌زن دوچرخه‌هایشان را که دیدم خوشحال شدم. 
قرار بود نفر دیگری هم بیاید. اما دیر کرد و منتظرش نشدیم. سه نفری رکاب زدیم به سمت میدان آزادی. از خط ویژه رفتیم. شهر خلوت بود. خنکای دم صبح تهران دلچسب بود. کنار هم رکاب می‌زدیم و تمام پهنای خط ویژه‌ی اتوبوس را از آن خودمان کرده بودیم. شهر زیر رکاب ما بود. تهران و مافیها زیر چرخ‌های دوچرخه‌ای ما می‌گشت. چراغ قرمزها همه برای ما سبز می‌شدند. حرف می‌زدیم و حرف می‌زدیم. امیر خواننده هم بود. آهنگ‌هایش را برایمان پخش می‌کرد و می‌رفتیم. از میدان فردوسی گذشتیم. از میدان انقلاب گذشتیم. از توحید گذشتیم. هر جا درخت بود شهر دوست‌داشتنی‌تر بود و هر جا زمختی سیمان و آهن بیشتر بود تفتیدگی تهران افزون‌تر. اتوبوس دراز بی آر تی اول صبح ازمان سبقت گرفت. کامل رفت لاین مقابل و ازمان رد شد. حتی بوق هم نزد که بروید کنار. انگار واقعنی جاده مال ما بود و او مهمان بود. و خیلی زود رسیدیم به میدان آزادی.
میدان آزادی اول صبح. آن زمان که خورشید از پشت دود و دم تهران در حال طلوع کردن است و شکوه میدان آزادی از هر وقتی بیشتر. مسافرهای شهرستانی به ترمینال غرب رسیده بودند و یکی یکی با چشم‌هایی پف آلود از کنار میدان رد می‌شدند. پلیس راهنمایی رانندگی ماشین‌ها را از دور میدان هی می‌کرد که نایستند. به ما کاری نداشت. 
منتظر عمو کوروش ایستادیم: یار چهارم‌مان. امیرها تخم‌مرغ آورده بودند که توی پارک چیتگر املت بزنیم. اما کیف‌شان را که باز کردند دیدند چند تا از تخم‌مرغ‌ها توی همان جا تخم‌مرغی شکسته و گند زده به کیف‌های مخصوص دوچرخه‌شان. چکیدن زرده و سفیده‌ی تخم‌مرغ‌های خام بر چمن‌های اطراف میدان آزادی و شکوه عجیب این میدان با اصالت. 
دانسته‌هایمان از میدان و برج آزادی را برای هم تعریف کردیم و من یاد آن تکه‌ از کتاب در ستایش دوچرخه»ی مارک اوژه افتاده بودم که در مورد دوچرخه‌سواری و کشف خود حرف می‌زد:


نخستین فشارها بر رکاب، همانا کسب خودمختاری جدید است؛ گریزی زیبا، یک آزادی ملموس، حرکتی با پنجه‌ی پا، آن‌گاه که ماشینی به میل بدن پاسخ می‌دهد و او را به پیش می‌برد. در چند ثانیه، افق تنگ فراخ می‌شود و مناظر حرکت می‌کنند. من جای دیگر هستم. من کس دیگری هستم و با وجود این من خودم هستم مثل هیچ وقت. من آن چیزی هستم که کشف کردم.»
ص ۲۸

و عجیب حس آزاد داشتم. افقی که در مقابل دیدم بود فوق‌العاده بود. سوار ماشین که باشی دیدت محدود است. سوار موتور هم که باشی باز هم سرعت موتور نمی‌گذارد گستردگی آن افق را ببینی. ولی دوچرخه به این فکر کردم که این روزها این قدر بی‌پولم که حتی یک سفر یک روزه هم نمی‌روم. اما حالا در این لحظه از صبح چنان احساس آزادی و رهایی می‌کنم که یک سفر دور و دراز برای رسیدن به این حس نیاز داشتم.
عمو کوروش آمد و انداختیم توی اتوبان و رفتیم سمت پارک چیتگر. از سمت راست حرکت می‌کردیم. وقتی می‌خواستیم از یک خروجی برانیم سمت اتوبان اصلی، هر چهارتای مان هم‌زمان کج می‌شدیم و جاده را می‌گرفتیم و رد می‌شدیم. اگر دوچرخه‌سوار تنها باشی هر کدام از این ورودی خروجی‌های اتوبان در تهران برایت یک زنگ مرگ می‌شوند. لذت هم‌رکاب شدن، لذت هماهنگ رکاب زدن و راه گرفتن و گروه شدن.
وارد اتوبان تهران-کرج شدیم و از کنار برج آزادی رفتیم سمت پارک چیتگر. کنار اپارک شایان هم به ما پیوست. با دوچرخه‌ی کورسی جاینت و لباس مخصوص دوچرخه‌سواری‌اش.
پیست دوچرخه‌سواری چیتگر را یک دور چرخیدیم. پاندا را به شایان دادم و دوچرخه کورسی‌اش را سوار شدم و ترسم گرفت از شتاب و سرعتی که دوچرخه‌اش می‌گرفت و او هم تعجب کرد که پاندای من چرا مثل دنبه نرم است. با یک گروه دوچرخه‌سوار دیگر چاق سلامتی کردیم و تصمیم گرفتیم که برویم دور دریاچه‌ی چیتگر هم رکاب بزنیم و بعد صبحانه بخوریم. راه بیراهه رفتیم. از میان درخت‌های جنگل چیتگر و بی‌راهه‌های خاکی رفتیم. از بالای تونل حکیم گذشتیم. لذت راندن دوچرخه‌ی کوهستان در یک جاده‌ی خاکی. و بعد دریاچه‌ی چیتگر. تلالو خورشید صبحگاهی بر آب دریاچه و ن و مردان ورزشکاری که دور دریاچه می‌دویدند.
رکاب زدیم. ۵ نفری کنار هم رکاب زدیم و داستان گفتیم و داستان شنیدیم. و بعد نشستیم در سایه‌ی درختی به صبحانه خوردن. عمو کوروش کوله‌ی کوهش را آورده بود و اجاق و ماهی‌تابه و املتی جانانه.
۷۵ کیلومتر رکاب زدیم و نان و نمک هم را خوردیم؛ بی این‌که هم را از قبل شناخته باشیم و دو دوتا چهار تا کرده باشیم که آیا رفاقت با این مرد برای من فایده دارد یا ندارد. ما به هم اهلی شده بودیم.
 


1- در 18 روز اول تابستان سال 1397، از منظر شاخص اوزون تهران 7 روزش ناسالم برای گروه های حساس بود. در 18 روز اول تابستان 1398، این رقم برا اوزون 9 روز ناسالم برای گروه های حساس و 1 روز ناسالم برای تمام گروه ها بود. یعنی 10 روز هوای ناسالم و خطرناک.  یعنی 42 درصد افزایش آلودگی هوای شهر تهران.

اوزون آلاینده ای است که توسط خودروها تولید می شود. چه مرگ مان شده است؟ تغییر نحوه ی تردد ماشین ها در شهر باعث شده که ملت بیشتر ماشین سوار شوند؟ یک بطری نیم لیتری آب معندی 1500 تومان ( یعنی 1 لیترش 3000 تومان) ارزش دارد و یک لیتر بنزین 1000 تومان. مفت شدن بنزین در برابر سایر هزینه ها چه بلایی دارد سرمان می آورد؟ عدل من که دوچرخه سوار هر روزه ی این شهر شده ام این ملت حسابگر توک دماغ بین باید گه بزنند به هوای این شهر؟

2- یک همسایه داریم که برلیانس دارد. دو سال پیش صفرش را خرید. خانه ی مادرزنش انتهای کوچه است. از دم در خانه ی ما تا انتهای کوچه 100 متر هم نیست. یعنی پای پیاده شاید 2دقیقه طول بکشد. بعد این بابا هر وقت می خواهد برود خانه ی مادرزنش سوار ماشین می شود. یعنی من کشته مرده ی زحمت کشیدنش هستم. ریموت پارکینگ را می زند. به آرامی دنده عقب از پارکینگ می آید بیرون و می رود ماشین را جلوی خانه ی مادرزنش پارک می کند. پاری وقت ها که می خواهد سریع هم برگردد دیگر در پارکینگ را هم نمی بندد که صرفه جویی در زمان کرده باشد. 

اصلا درکش نمی کنم. 

نکته این جاست که او هم من را درک نمی کند. امروز عصر همزمان رسیدیم به خانه. من با دوچرخه و سر و کله عرق آلود از یک ساعت دوچرخه سواری غروبگاهی. او هم از انتهای کوچه آمد و رسید به پارکینگ و ریموت در و ورود را زد و وارد پارکینگ شد. 

عین بز اخفش به همدیگر نگاه کردیم. 

من به او که 100 متر فاصله ی خانه ی مادرزنش را سوار آن چهارچرخ شده بود و او هم به سر و کله ی بیابانی من که عجب خلی هستی تو که داری از سرکارت تا اینجا را با دوچرخه می آیی. چیزی نگفتم. یک سلام ساده. او هم چیزی نگفت.

حس می کنم یک دیوانه ای در وجودم هست که یک روز یک مشت تو صورتش می خواباند و می گوید می فهمی چه گهی داری می زنی به زندگی من؟

3- این هفته کلاس زبان ندارم. 5 کیلومتر از دوچرخه سواری هر روزم ام کم شده. بعد از کلاس زبان ساعت 9 شب که برمی گشتم خیابان ها خنک بودند و ترافیک کم بود. خنکای درخت ها آی می چسبید موقع برگشتن. سرعت که می گرفتم باد گرم توی صورتم می زد و هر جا درخت بود این باده یکهو خنک می شد.

ولی این هفته ساعت 6:30- 7 می زنم به خیابان ها و حالم به هم می خورد از این که ماشین ها کیپ می چسبند به هم و زندانی می شوند. خیابان میرداماد را آرام و از کنار ماشین های زندانی شده می آیم. پیاده رو هم شلوغ است و حوصله ندارم مزاحم عابرپیاده ها بشوم. سرعتم حتی از موتورها هم بیشتر است. چون موتورها یک وقتی در فاصله ی کم بین دو ماشین گیر می کنند. من اما باریک ترم و ویژژی رد می شوم. 

از خیابان خواجه عبدالله داشتم می آمدم. ماشین ها ردیف پشت هم ایستاده بودند. زینم بالا است و قشنگ تا 500 متر جلوتر را از بالای سقف ماشین ها می بینم. همه در یک ردیف علاف بودند و من از سمت راست شان به راحتی رد می شدم. از فضای بین ماشین های پارک شده و ماشین های توی ترافیک. رفتم و رفتم تا این که رسیدم به یک تاکسی زرد. قشنگ دیدم که راننده اش به آینه ی راستش نگاه کرد. من را دید که دارم از سمت راست می آیم. کمی جلویش باز شد. سرعتم را کمتر کردم. یکهو دیدم ماشینش را کجکی کرد جلوی من. می توانست قشنگ راست بایستد. مثل بقیه ی ماشین ها. قصد پارک نداشت. چون اصلا جای پارکی نبود آن جا. قصد ایستادن هم نداشت. وگرنه آن جور کجکی نمی ایستاد که عقب ماشینش وسط خیابان باشد. فقط حال کرده بود نگذارد من رد شوم. 

حالم از این حالتش به هم خورد. یک لحظه شک کردم که چه کنم. پیاده شوم و از پشتش بروم و از سمت چپش سبقت بگیرم و دوباره سوار دوچرخه شوم و بیایم به حاشیه ی امنیت سمت راست؟ موتور اگر بودم ناچار به این کار می شدم. چون یکجوری چسبانده بود به گلگیر ماشین پارک شده در بغل که موتور رد نمی شد. 

لجم گرفت از این حرکتش. گه کاری بود. حسادت بود. تو که گیر کرده ای و رد نمی شوی. چرا می خواهی من هم رد نشوم؟ این اخلاق گه را قشنگ دارم توی تمام سطوح این جامعه می بینم. آدم هایی که خودشان نمی توانند حرکت کنند. جلوی بقیه هم سد می شوند که بقیه هم حرکت نکنند. 

کور خوانده بود. به اندازه ی عبور یک آدم هنوز فاصله داشت. رفتم سمتش. فرمان را گرفتم سمت آینه بغلش. چون آنی که پارک کرده بود بی گناه بود. آرام رد شدم و یک تکان کوچک به آینه اش زدم. خیلی آرام. جوری که فقط آینه اش برگردد. آینه ی پژو خاصیت فنری دارد دیگر. بوق ممتد زد. محل ندادم و به راهم ادامه دادم. کودک درونم شد که حالم را بگیری حالت را می گیرم. 

تا چراغ قرمز ترافیک بود. حدود یک کیلومتر ترافیک. بعد از چراغ قرمز هم ترافیک بود. پیرمرد خرفت تنها کاری که می توانست بکند این بود که شیشه ی ماشینش را پایین بکشد و آینه اش را درست کند. دستش به من نمی رسید. چون تا انتها راه برایم باز بود. از این راننده تاکسی ها بود که بدون مسافر از ماشین کولر می گیرند. مسافر که سوار می کنند 4 تا پنجره پایین. 

ولی جلوتر والد درونم گفت آن پیرمرد خرفت با این کارها درس عبرت نمی گیرد که. کار بچگانه ای کردی که خواستی احمق و ناتوان بودنش برای سد کردن راهت را بهش اثبات کنی. کلا اثبات حماقت آدم ها به خودشان حماقت است، مخصوصا پیرمردها. دفاعی نداشتم. کودک درونم برای لحظاتی شاد بود!

4- شهردار تهران از وزیر ارتباطات دعوت کرد که به سه شنبه های بدون خودرو بپیوندد و دوچرخه سوار شود. وزیر جوان هم کشکول دوچرخه سواری به سر گذاشت و سوار بر دوچرخه شد و شیک و مجلسی دعوت را پاسخ گفت. بعد از سه نفر دعوت کرد که به سه شنبه های بدون خودرو بپیوندند و دوچرخه سواری را تجربه کنند: وزیر دفاع, سورنا ستاری (معاون علمی رئیس جمهور) و پدرزنش. من الان دارم دو دستی تو سر خودم می زنم که آخر آدم زنش را ول می کند می رود می چسبد به پدرزنش؟! 


کلاه دوچرخه سوار کشکول اوست. آن هنگام که دوچرخه را همچون اسبی به گردن درختی سرسبز یا لوله ای تنها می بندد، کلاه از سر برمی دارد و آن را همچون کشکول به دست می گیرد. کشکول درویش حاوی تمام ادوات لازم برای زندگی او بود. کشکولی کوچک که نمادی بود از بی نیازی درویش. و کلاه دوچرخه سوار هم کاملا شبیه کشکول درویش است. دوچرخه سوار آن را به دست می گیرد. کیف کمری و کاور و ادوات لازم برای یک روز پرسه در شهر را در آن قرار می دهد و بعد می نشیند در کلاس درس یا پشت میز کار. بی نیاز از دبدبه و کبکبه ی غیر. کشکول درویش همیشه مورد کنجکاوی بود. همیشه انگار چیزهای خیلی بزرگتری باید از آن بیرون می آمد: حکمت های زندگی. مورد سوال بود. آن قدر که همیشه مقابل درویش، پادشاه یک ملک را قرار می دادند. و راستش کلاه یک دوچرخه سوار هم همین حکم را دارد.

دوچرخه سوار شدن یک نوع چپ بودن است. یک نوع اعلام مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه می خواهند در راه تبدیل پراید به ال90 خودشان را بکشند و پیر و فرتوت و علیل کنند. آن هنگام که خیابان میرداماد در شب پنج شنبه ترافیک وحشتناکی را از سر می گذراند،‌ دوچرخه سوار تند و تیز از فضای خالی بین ماشین ها به راحتی عبور می کند و دهن کجی می کند به تمام ماشین های میلیاردی که ساکت و بی حرکت وجب به وجب حرکت می کنند و روحشان در شهر لگدکوب می شود. دوچرخه سوار می خندد به بلاهت کسانی که پول را دود هوا می کنند و از گیر کردن در ترافیک کلافه می شوند. 

دو چرخه سوار شدن یک نوع مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه برای پیشی گرفتن از همدیگر به صورت هم چنگ می کشند، به ابزارهای همدیگر تعدی می کنند و برای دویدن از پلکان ترقی و پیشرفت جهان را به گه می کشند.  دوچرخه سوار اهل رقابت نیست. خودش است و خودش. آن هنگام که از سربالایی خیابان عطار نیشابوری خودش را به آرامی بالا می کشد و تند تند پا می زند و دوچرخه با سرعتی مورچه وار حرکت می کند فقط در حال رقابت با خودش است. فقط به این فکر می کند که این سربالایی را دیروز سخت تر می آمده و امروز راحتتر. سعی می کند خودش را بهتر و بهتر کند. 

دوچرخه سوار در شهر جایگاهی ندارد. به جز دو سه تا خیابان بقیه او را به رسمیت نشناخته اند. نه در خیابان جایگاهی دارد و نه در پیاده رو و نه در خط ویژه ی اتوبوس. هیچ کس برای او فکری نکرده است. و با این حال چرخ های دوچرخه ی او به تمام این ها آشنایند: آسفالت خیابان،‌ موزاییک های پیاده رو، پله برقی ها، نرده های خط ویژه و . 

دوچرخه سوار با ماشین های توی خیابان ها دوست است، از سمت راست حرکت می کند و به وقتش از لابه لای آن ها رد می شود. گاه سرعتش پا به پای ماشین های توی خیابان می رسد. مواظب حماقت ماشین سوارها هست. چون اکثر اوقات سرعتش خیلی کمتر از ماشین هاست از ناگهانی پیچیدن های ماشین ها ناراحت نمی شود. می تواند کنترل کند. و راستش خود ماشین سوارها هم انگار حواسشان به دوچرخه سوار هست. حساب او را انگار از موتور جدا می کنند. دوچرخه سوار حس نوعی از نوستالژی را در رانندگان زنده می کند: خیلی از آنان در کودکی دوچرخه سوار بوده اند و دیدن دوچرخه سوار به گونه ای ناخودآگاه خاطراتی شیرین را در ذهن آنان زنده می کند. آن قدر ناخودآگاه که خودشان هم نمی فهمند که دست و بالشان برای وحشی بودن شل شده است. 

دوچرخه سوار دست اندازها را مثل ماشین ها رد می کند. هر جا که گیر کند می اندازد توی پیاده رو. او با تمام عابران پیاده دوست است. به آرامی از کنارشان رد می شود. کودکی را اگر ببیند حتما لبخند می زند. اگر کسی را ترساند از او عذرخواهی می کند. وقتی پیرمردی به او می گوید خسته نباشی همان طور که دارد رد می شود داد می زند سلامت باشید. هر وقت عبور از یک اتوبان سخت باشد پناه می آورد به پل عابر پیاده. قانونی برای او نوشته نشده. پس اگر پله برقی دید دوچرخه اش را بغل می کند و می رود روی پله برقی. او از شهرداری منطقه ی 8 هم متشکر است که برای پلکان غیربرقی تقاطع اتوبان باقری و رسالت مسیر ویژه ی دوچرخه طراحی کرده اند. ناودانی که چرخه های دوچرخه رویش قرار می گیرند و به راحتی می شود بالا و پایینش کرد. دوچرخه سوار با موزاییک های پیاده روها آشناست. دیگر تق و لق بودنشان او را همچون یک عابر پیاده ناراحت نمی کند. موزاییک های لق با نوایی هارمونیک زیر چرخ هایش می لرزند و او می رود و می رود.

دوچرخه سوار با اتوبوس های بزرگ و دراز دوست است. برای ورود به خط ویژه پلیس ها جلویش را نمی گیرند. سربالایی خط ویژه را آرام آرام رکاب می زند و اتوبوس های بزرگ و دراز می شناسندش. با فاصله ای زیاد ازش سبقت می گیرند و حتی بوق هم نمی زنند که بترسانندش و سرپایینی های خط ویژه. رهایی به معنای واقعی کلمه. آن گاه که دیگر پا نمی زند و فقط فرمان را می چسبد و باد با سرعت هر چه تمام تر لابه لای منفذهای صورت و بدنش می پیچید. بادی که از خنکای چنارهای خیابان ولیعصر سرشار است و هیچ گاه تن یک عابر یا یک ماشین سوار را این گونه خنک نمی کند.

دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را فراموش کنند. 

او یاد می گیرد که از افتادن نترسد. از پیاده رویی رد می شود، شیلنگ آبیاری چمن زیر چرخ های دوچرخه اش می روند، او اشتباه کرده و با یک دست فرمان را گرفته، شیلنگ زیر چرخه هایش می لغزد و دوچرخه هم همراه آن و او سرنگون می شود. باااامب، با کله و زانو می خورد زمین. اما طوری نیست. بلند شو. افتادن که فقط برای بچه ها نیست. برای هر کسی که می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد لازم است. اصلا هر کس که می خواهد رفتن را یاد بگیرد باید بیفتد و بلند شود و او هم بلند می شود.

و دوچرخه سوار  عزیزتر است. آدم های زیادی پیدا می شوند که بر و بر نگاهش کنند و بگویند عجب دیوانه ای. ولی آدم هایی هم هستند که دوچرخه سوار را تحسین می کنند. می گویند در جهان قدیم، مسافران ارج و قرب داشتند. آنان از شهر و دیاری دیگر می آمدند، غبار جاده ها بر تنشان می نشست و وقتی وارد یک شهر می شدند به آنان خوشامد گفته می شد. به پاس تلاش انسانی مسافر شدن. این روزها مسافران ارج  و قرب روزگار گذشته را ندارند. چرا که سوار بر ماشین  هایی تا بن دندان مسلح می شوند و غباری از جاده بر تن شان نمی نشیند. اما برای دوچرخه سوار وقتی برخورد کافیمن های کافه برادران میدان شیخ بهایی را می بیند، حس مسافر دنیای قدیم بودن زنده می شود. حس ارج و قرب داشتن و حس تحسین تلاش انسانی مسافر شدن. کافی من ها به او و دوستش خوشامد می گویند. اگر از دیگر مشتریان فقط سفارش می گیرند، با او وارد مکالمه می شوند. از راهی که آمده می پرسند و دوچرخه ای که سوار شده و با حسی گرمتر صبحانه برای او می آورند و در انتها هم به پاس تلاش انسانی دوچرخه سوار شدن به او تخفیف ویژه می دهند. 

دوچرخه سوار شدن پارادایم های شهر را تغییر می دهد، نه تنها پارادایم های شهر که پارادایم های درون را.


از جمعه تا به حال، حسین آقا» رهایم نکرده. بدجوری رفته توی مخم. دیروز صبح یادش افتاده بودم. بهش می‌گفتم: حسین آقا چرا زدی خودتو کشتی؟ حسین آقا مگه تو زن نداشتی؟ مگه زنت اون قدر دوستت نداشت؟ حسین آقا تو که بی‌خیال بودی. تو که خونسردترین موتورسوار این شهر بودی. چرا زدی خودتو کشتی؟ لحنم هم شبیه لحن علی بود. یک جور حالت من خیلی چاکرت هستم حسین‌آقا.
امشب یادم آمد که قبلا حسین‌آقا را دیده بودم. توی کلیپ پیش‌درآمد علی عظیمی دیده بودمش. امشب دوباره کلیپ را نگاه کردم. بله. خودش بود. دقیقه‌ی ۲ و ثانیه ۳۵ به اندازه‌ی ۱ ثانیه در کلیپ حضور داشت. سوار بر موتورش، با همان چهره‌ی سنگی و خونسرد داشت موتورش را به آرامی می‌راند و زنش پشتش نشسته بود صورتش را گذاشته بود روی شانه‌اش. 

طلای سرخ» را باید خیلی سال پیش می‌دیدیم. عباس گفته بود که ببینم. بعد از این که داستان عبور من از خیابان‌های پرسایه» را نوشتم و برای

بچه‌های ۲۸ خواندم، عباس گفت تو باید فیلم طلای سرخ را هم ببینی. آن زمان‌ها خوب داستان می‌نوشتم. داستان آدم‌هایی را می‌نوشتم که از من دور بودند. من بودند. اما من نبودند. این روزها داستان نمی‌نویسم. و چه کار بدی می‌کنم. داستان نوشتن آدم را از خودش دور می‌کند و به خودش نزدیک می‌کند. 
۸۳ یا ۸۴ بود که داستان را نوشتم. آن موقع برای مجله‌ی ادبیات داستانی فرستادم به گمانم داستان را. سال‌ها بعد دیدم آن داستان را

توی یکی از سایت‌های متعلق به مجموعه‌ی حوزه‌ی هنری منتشر کرده‌اند. گیر ندادم دیگر. هنوز هم هست داستانش. داستان یک پیک موتوری خاص که در یک رستوران کار می‌کند و عقاید عجیب غریب خودش را دارد. 
عباس گفته بود که تو باید طلای سرخ» را هم ببینی. طلای سرخ» هیچ وقت در هیچ سینمایی اکران نشد. ساخت سال ۱۳۸۱ است. آن‌ سا‌ل‌ها توی هیچ سینمایی نشد که ببینمش. اینترنت هم مثل امروز نبود که به راحتی گیر بیاورم فیلم. رفت و رفت تا جمعه‌ی این هفته که به سرم زد ببینمش. از شروعش خوشم نیامد. یک کم هم به نظرم ناشیانه آمد. وقتی فیلم شروع شد اول تو نخ صحنه‌های تهران ۱۸-۱۹سال پیش بودم. بعد یکهو دیدم اسیر حسین آقا شده‌ام. حسین آقای که اول فیلم یک بود و با علی ‌آقا کیف می‌زدند. ولی نمی‌دانم چرا نفرت‌انگیز نیامد برایم. به خاطر صداقت و معصومیت علی آقا توی دید زدن زن‌های تهران بود یا صدای خونسرد حسین آقا؟ جلوتر وقتی فهمیدم که حسین ‌آقا جانباز جنگ است دیگر عاشقش شدم. اول فیلم آخرش را نشان داده بود. از همان لحظه‌ای که حسین آقا پیتزا برد دم خانه‌ی فرمانده‌ی زمان جنگش و آشنایی داد دوست داشتم که فیلم هرگز به آن آخر لعنتی‌اش نرسد. 
حسین آقا موتورسوار.پیک موتوری رستوران شاندیز تهران. مرد تنهای شب. کسی که از کار کردن در فضاهای بسته متنفر است. کسی که سکوت شبانه‌ی تهران و پرسه زدن‌ با موتورش در خیابان‌های تهران را دوست دارد. کسی که فقط نگاه می‌کند و خونسرد است. به خطر زخم‌های جنگش کورتون می‌خورد. صورتش باد کرده است. اما انگار این مرد از هیچ کس هیچ طلبی ندارد. انگار فقط دوست دارد که نگاه کند. فرمانده‌ی سابقش را ببیند که پولدار شده و مهمانی‌ شاد و خوشحالی می‌گیرد و با شناختن او بهش ترحم می‌کند و البته سریع از سر بازش می‌کند. پلیس‌ها را ببیند که برای دستگیر کردن جوان‌های توی یک پارتی شبانه چه کارها که نمی‌کنند و مردم را به چه زحمت‌ها که نمی‌اندازند. سرباز ۱۵ساله را ببیند که به جای برادر ۲۰ساله‌اش آماده سربازی و تفنگ دستش داده‌اند. همکار موتورسوارش را ببیند که رفته زیر کامیون و خونین و مالین شده. پولداری و رفاه آدم‌های بالانشین را ببیند. بدبختی و فلاکت آدم‌های پایین‌نشین را ببیند. ببیند و ببیند و هیچ نگوید و خونسرد باشد. آرام باشد. خیلی آرام. با موتورش از خیابان‌ها و بزرگراه‌ها عبور کند و عبور کند.
حسین آقا از آن آدم‌هاست که ناراحت نمی‌شوند، ولی اگر ناراحت شوند خیلی ناراحت می‌شوند. پیرمرد طلافروش او را ناراحت کرده بود روی مخش رفته بود. تحقیرش کرده بود. تمام این شهر تحقیرش کرده بودند. ولی او خونسرد و بی‌خیال بود و فقط تحقیر پیرمرد را نتوانسته بود تاب بیاورد. 
طلای سرخ خیلی تهران داشت. تهران از دریچه‌ی دید حسین‌آقای موتورسوار. بعد از دو روز هنوز حسین ‌‌آقا توی ذهنم است. چه قدر این حسین آقا خوب بود. صبحی از گوگل پرسیدم که آیا بازیگر نقش حسین‌آقا فیلم دیگری هم بازی کرده و فهمیدم که نه بازی نکرده. همین یک فیلم بوده و بس. مرد تنهای شب بوده و بس.
 


توی کرمان به هر کسی گفتیم تا جیرفت رفته‌ایم تعجب می‌کرد. پشت‌بندش می‌گفت: اوه اوه جیرفتی‌ها. خیلی دعوایی‌اند. اتفاقی برایتان نیفتاد؟ یک راننده‌ی اسنپ یاد یکی از همکلاسی‌های دانشگاهش افتاده بود که جیرفتی بود و چاقوکش هم بود. می‌گفت جیرفتی‌ها این شکلی‌اند. خیلی از کرمانی‌ها هم اصلا خودشان تا به حال جیرفت نرفته بودند. اما شنیده بودند که مردمان خوبی ندارد و همین را هم تکرار می‌کردند.
هفته‌ی پیش سر ناهار با بهزاد و امیرحسین حرف کشید به جیرفت. یادم نیست سر چی. بهزاد گفت من یه آمار از قوه قضاییه می‌خوندم که جیرفتی‌ها بیشترین پرونده‌ی نزاع و دعوا را دارند و رکورددار هستند. آدم‌های شروری‌اند.
برگشتم گفتم: قبول ندارم این حرف را. من هفته‌ی پیش جیرفت رفتم. یک چرخی هم توی شهرشان زدم. به نظرم اهالی‌اش مثل اهالی سایر شهرهای آباد دور از پایتخت آمدند. مهربان هم بودند. اصلا به چشم بد نگاه نشدم. گرمای جیرفت اذیتم کرد فقط. توقع نداشتم توی آبان‌ماه این شهر دمای بالای ۳۰درجه داشته باشد. ازشان پرتقال خریدم. رستوران رفتیم. توی پارک‌ کنار رودشان نشستیم. از درخت توی پارک نارنج چیدیم. چند تا آدرس از آدم‌های مختلف پرسیدیم. نه بهمان دروغ گفتند، نه مسخره‌مان کردند، نه حالت تهاجمی داشتند که اینجا چه می‌خواهید. به نظرم آدم‌هایش مثل آدم‌های شهرهای دیگر ایران بودند. اصلا من به این اعتقاد رسیده‌ام که در این عصر اینترنت و فیلم وسریال آدم‌های شهرهای مختلف ایران خیلی شبیه هم شده‌اند.
قبول نداشت حرفم را. می‌گفت من از چندین نفر از دوستان کرمانی‌ام هم این را شنیده‌ام. آن‌ها هم می‌گفتند که جیرفتی‌ها این‌ شکلی‌اند.
گفتم: شهری که من دیدم و آدم‌هایی که من دیدم، اصلا این شکلی نبودند. اکثر کرمانی‌هایی که این حرف را می‌زنند خودشان یک بار هم جیرفت نرفته‌اند. ما می‌خواستیم برویم شهر دقیانوس را ببینیم. توی شهر از هر کس می‌پرسیدیم نمی‌دانست. از یک راننده تاکسی پرسیدیم، نمی‌دانست. رفت با همکارهایش گروه می تشکیل داد. آخرش آدرس کنارصندل را بهمان دادند. اطلاعات‌شان از تاریخ و هویت شهرشان کم بود. این ناراحت‌کننده بود. اما واقعا آدم‌های خوبی بودند. 
ما تا جیرفت رفته بودیم. از شهداد برگشته بودیم به ماهان. از ماهان رفته بودیم راین. ارگ راین را دید زده بودیم و راه افتاده بودیم سمت درب بهشت. جاده‌ی راین-درب بهشت تازه‌آسفالت بود و بعد از یک پیچ ناگهانی و خطرناک کوهستانی می‌شد. خیلی کوهستانی می‌شد. خودم تا جیرفت راندم. اول جاده نوشته بود که ورود کامیون به جاده‌ی درب‌بهشت ممنوع است. وقتی گردنه‌های پر پیچ و خم دلفارد را بالا و پایین می‌رفتم فهمیدم که چرا این جاده کامیون ممنوع است. آخرین و مرتفع‌ترین گردنه‌ی جاده بساط آش‌فروش‌های دلفارد به راه بود. گله به گله دیگی روی آتش بار گذاشته بودند و آش می‌فروختند. حتم آش‌فروشی‌های قبل تونل کندوان جاده چالوس هم روزگاری مثل این‌ها بودند. بعد از دلفارد ارتفاع کم کرده بودیم و یکهو هوا گرم شده بود. به دشتی وسیع رسیده بودیم و در میانه‌ی دشت جیرفت قرار گرفته بود. شهری جلگه‌ای. در حاشیه‌ی هلیل‌رود. هلیل‌رودی که تازه بعد از دیدن موزه‌ی آثار باستانی جیرفت فهمیدیم چه عظمتی داشته و دارد و چه تمدن‌ها در این دشت در کنار این رود زندگی کرده‌اند و نابود شده‌اند.
بهزاد گفت: ولی تو هم نمی‌توانی بگویی حرف من درست است. چون تو برخورد یک روزه با این شهر داشته‌ای. حرفی که من می‌زنم بر اساس آمار و گفته‌های اهالی همان استان است.
من گفتم: خودت تا به حال جیرفت رفته‌ای؟
نرفته بود. 
ادامه ندادیم بحث را.
بعدش برایم خیلی سوال شد. تفاوت اعتقادمان در مورد جیرفت و جیرفتی‌ها به خاطر تفاوت منابع دست اول و دست دوم بود. من به جیرفت رفته بودم و با چشم‌های خودم جیرفت را دیده بودم. مشاهده‌ی من بی‌واسطه بود. از شهر و مردمانش آزاری ندیده بودم و اتفاقا چون این شهر برایم چند کشف و شهود داشت خوشم هم آمد. 
منابع بهزاد دست دوم بود. آمار و گفته‌های دیگران منبع نتیجه‌گیری او بود. خودش تا به حال به جیرفت نرفته بود. ولی بر اساس این دو منبع خودش را محق می‌دانست که بگوید جیرفتی‌ها این شکلی‌اند. کدام‌مان درست می‌گفتیم؟ من مشاهده‌ی بی‌واسطه داشتم. خودم جیرفت و جیرفتی‌ها را دیده بودم. اما مشاهده‌ام محدود بود. منبع دست اول همین است. محدود است. آدمی که یک روزه می‌رود جیرفت اصطکاک چندانی نخواهد داشت. این حرف درست است. منبع دست دوم وسیع است. چند نفر مختلف این حرف را گفته‌اند. آمارها این را می‌گویند. 
کدام منبع قابل اتکا بود؟ من درست می‌گفتم یا بهزاد؟ حالا که نگاه می‌کنم جواب این سوال خیلی روی جهان‌بینی آدم تأثیر دارد. آدم برای فهمیدن چیزها باید به جاده بزند و راه‌های دور برود؟ تا کجا آخر؟ آیا داده‌ها و شنیده‌ها می‌توانند آدم را از رنج کشف کردن بی‌نیاز کنند؟


امروز دوباره رفتیم به محل حادثه. قطره‌های خشک و قهوه‌ای شده‌ی خونم هنوز بر آسفالت خیابان پابرجا بود. خون قطره قطره ریخته‌ بود روی آسفالت. قطره‌ها بعد از سه روز دیگر سرخ نبودند. کمی اطراف را گشتم. یک شیشه‌ی عینکم را سالم (بی‌حتی یک خش) کنار جدول یافتم. تکه‌ی دیگری از قاب عینک خرد شده‌ام را هم پیدا کردم. مثل یک پازل سه بعدی چسباندمش به بقیه‌ی قطعه‌های شکسته‌ شده. عقب‌تر نگاهی به دست‌انداز لعنتی انداختم. از آن دست‌اندازها بود که هم برآمدگی‌اند هم فرورفتگی. 
برای بابام حادثه را بازتشریح کردم. که فرمان را شل گرفته بودم. که عجله کرده بودم و با سرعت می‌خواستم برگردم. که دیرم شده بود. که از آن اول صبح دنده سه خوب جا نمی‌رفت. که سرپایینی سرعت گرفته بودم. ورودی به اتوبان یاسینی خلوت بود. آن جای سرخه‌حصار صبح‌ها خیلی خلوت است. حواسم رفته بود به پژویی که سر پیچ روشن ایستاده بود و راننده‌اش پشت فرمان سر در گریبان خوابیده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که چرا این آدم باید پشت فرمان اینجوری با موتور روشن اینجا بخوابد؟ حواسم نبود. فرمان را محکم نچسبیده بودم. دست‌انداز و برآمدگی و فرورفتگی و رها شدن فرمان از دستم و ولو شدنم کف خیابان. بعدا که نگاه کردم دیدم لحظه‌ی افتادن سرعتم ۴۰کیلومتر بر ساعت بود. سرعت بالایی بود. 
بی هیچ دردی سریع بلند شدم. تا بلند شدم دیدم قطره قطره خون می‌چکد کف آسفالت. سرم را بلند کردم. دنیا تار شده بود. دست بردم به سمت عینکم. قاب خالی بدون شیشه مانده بود روی دماغم. نصف قاب هم روی صورتم نبود. سریع موبایلم را درآوردم. از خودم عکس گرفتم که ببینم چه مرگم شده است. اوه. شت. دسته‌ی عینکم مانده بود روی گوشم و خبری از بقیه‌ی عینکم نبود. کلاه روی کله‌ام بود. بازش کردم. اگر کلاه نداشتم سرم می‌شکست. یک جورهایی جانم را نجات داده بود کلاه دوچرخه‌سواری. خون از بالای چشمم می‌زد بیرون و جاری می‌شد روی صورتم. سریع زنگ زده بودم به بابام. آدرس دادم گفتم بیا که خونین و مالینم. همان لحظه یک کارگر افغانستانی که آن طرف مشغول آب دادن به درخت‌ها بود بدو آمد سمتم. به سر و کله‌ی خونی‌ام نگاه کرد. گفت برایت چه کار کنم؟ بروم بپرم جلوی ماشین‌ها نگه‌شان دارم که ببرندت درمانگاه؟ گفتم نه. می‌آیند دنبالم. گفت: باشد. من اینجایم. اگر کمک می‌خواهی صدایم کن.
حادثه را برای بابا بازتشریح کردم و تو دلم گفتم ممنونم که بودی، که هستی، که اگر نبودی آن لحظه به کی می‌گفتم که عرض ۵دقیقه برسد بالای سرم، دوچرخه را برایم جمع کند بیندازد صندوق عقب؟ که اگر نبودی من حال و حوصله‌ی ادامه دادن را نداشتم. دلم می‌خواست با همین حادثه تمام شوم و هیچ وقت به زندگی برنگردم.
دوچرخه هیچ طوریش نشد. فقط دو سه تا خش روی دسته‌ترمزها. چراغ جلویش هم شکست. کلاه دوچرخه‌ام یک کوچولو از گوشه شکست. عینکم هم شکست و بالای پلکم را پاره کرد. رفتیم درمانگاه. گفتند اطراف چشم را بخیه نمی‌زنیم. رفتیم بیمارستان لواسانی. گفتند ما اگر بخیه بزنیم جایش می‌ماند. زشت می‌شوی. برو بیمارستان فاطمه‌اهرای یوسف‌آباد.
پاسکاری شدم به بیمارستان فوق‌تخصصی-آموزشی (!) فاطمه‌اهرا. پرستارها پرسیدند که سرگیجه و حالت تهوع نداری؟ ما را دو تا دو تا نمی‌بینی؟ گفتم نه. ضربه مغزی نشده‌ام. گفتند باید بستری شوی تا نوبتت بشود و پلکت را درست کنیم. چیزی نگفتم. فکر کردم نهایت تا یکی دو ساعت دیگر کارم درست می‌شود می‌روم. اما کور خوانده بودم. من موش آزمایشگاهی سالمی بود که برای دانشجوهای پرستاری و جراحی آن‌جا می‌توانستم مایه‌ی امید باشم. پرستار مهربان نمی‌توانست رگ دستم را پیدا کند. با ماشین موزر افتاد به جان موهای دست چپم. نصف‌شان را کچل کرد. آن قدر مهربان بود که باز چیزی نگفتم. آخرش هم رگ پیدا نکرد. پشت دستم رگش پیدا بود. همان را گرفت و سرم را فرو کرد توش. اطراف چشمم را با پنبه برایم شست. توی چشمم خون رفته بود. چشمم را هم شست. بعد هم یک آمپول کزاز زد به بازویم و روانه‌ام کرد به سمت بخش.

زنگم زد. اشک یکهو حدقه زد توی چشمم. چرا زنگ زده بود؟ مگر من تباه‌کننده‌اش نبودم؟ اصلا مگر من را باز دنبال می‌کرد؟ زنگ زده بود که ببیند زنده‌ام؟ اگر زنده نمی‌بودم چه می‌کرد؟ جواب ندادم. تو صف رادیولوژی بودم و بابام کنارم نشسته بود و نمی‌خواستم که متوجه تغییر حالتی در من شود. من خوب بودم. حالم خوب بود. به یکه بودنش فکر کردم و بی‌ جلا بودن همه چیز در زندگی‌ام بعد از او و نمی‌دانستم چه کنم. گه‌گیجه‌ای که چند ماه است دچارش شده‌ام حالا لحظه‌لحظه شده است. برای لحظه‌ی بعدم هیچ تصمیمی نمی‌توانم بگیرم که بگویم این تصمیم من بوده است.

هم‌اتاقی‌ها هر کدام حاصل یک بی‌احتیاطی بودند. بی‌احتیاطی و آموزش ندیده بودن. از معدود دفعاتی بود که در جمعی قرار می‌گرفتند که آدم‌هایش دانشگاه رفته و لیسانس گرفته نبودند. 
تخت روبه‌رویی انگشت شستش را بریده بود. توی رباط‌کریم نجاری داشت. می‌گفت از صدقه سر جمهوری اسلامی و مبارزه با آمریکا چند وقت است چوب خیلی گران شده. نمی‌صرفد که از چوب‌بری چوب بخریم. من اگر چوب بخرم ۱۰ میلیون تومان باید مبلی که می‌سازم حداقل ۱۵میلیون تومان قیمت بخورد. شما می‌خری؟ نه. نهایت ۵میلیون بخری. مجبوریم کنده‌ی درخت بخریم، خودمان برش بدهیم. خب دستگاه‌هایمان برای این کار نیست. کارگاه چوب‌بری برای این کار است.
چوب راش خریده بود. چوبه سفت بوده. اما به انتها که می‌رسد پوسیده می‌شود. او که داشته هل می‌داده نمی‌دانسته آخرش پوسیده است. هل داده و هل داده و یکهو دستش رفته لای اره. شست دستش بریده شد و پرتاب شد روی زمین. شست را برداشت و سریع سوار ماشین شد آمد بیمارستان فاطمه‌اهرا. می‌گفت شستم کف دستم بود و خون همین‌جور غلغل می‌کرد. می‌گفت بار سومم است که انگشتم می‌رود توی اره. برایش پیوند زده بودند. ۵ شب توی آی سی یو خوابیده بود. ولی بعد از ۵ شب شستش سیاه شده بود. می‌گفت پیوندم نگرفته. ناراحت بود. اما می‌خندید. 
سی سالش بود. هم‌سن خودم بود. زن داشت. یک بچه‌ی دو ساله هم داشت. می‌گفت نمی‌گذارند بچه بیاید توی بخش. خیلی قانون‌شان سفت و سخت است. یک هفته است بچه‌ام را ندیده‌ام. آخر شب البته فهمیدم که مهم‌تر از بچه زنش بود. یک هفته بود که بی‌جان و بی‌حال و تنها روی تخت خوابیده بود و می‌خواست خودش را به در و دیوار بزند. آتشش تیز بود. 
تخت آن طرفی پسر ۲۰ساله‌ی بوکانی بود. متولد ۱۳۷۸. اول دبیرستان از مدرسه‌ی شهرشان فرار کرد آمد تهران توی یک رستوران کار کرد. سه سال در یک رستوران بیگاری کشید. می‌گفت نصف حقوقم را صاحب‌کاره خورد. بعد رفت سربازی. افتاد بیرجند. به خاطر بدی آب و هوا و این که کلا مرخصی نرفته بود ۶ روز پاداش گرفت و ۶ روز زودتر از موعد سربازی‌اش را تمام کرد. بلافاصله بعد از این که آمد تهران رفت توی یک کارگاه ساخت مبدل حرارتی اطراف ساوه شروع به کار کرد. بدون این که دوره‌ی آموزشی ببیند، رفت توی کارگاه. هیچ درکی از آهن و سنگینی آهن نداشت. یک لوله‌ی نسبتا کوچک ول شده بود، آمد جلویش را بگیرد، سه تا از انگشت‌هایش رفت زیر لوله. درد توی تمام تنش پیچید و دید که انگشت‌هایش له شده‌اند و استخوان انگشت‌ها هم همین‌طور. اول بردندش درمانگاه. بعد ساوه. کار دکترهای آن‌جا نبودند. آوردندش بیمارستان فاطمه‌اهرا که انگشت‌های له‌شده‌اش مثل روز اول شوند. همزمان با من آوردندش توی بخش. اما سریع بردندش اتاق عمل. 
آن یکی کارگاه کابینت‌سازی داشت. داشت با فرز آهن‌بری چوب می‌برید که یکهو انگشتش همراه براده‌های چوب پرتاب شد به هوا. کمی گشتند و لای آشغال‌ها انگشتش را پیدا کردند. آوردندش بیمارستان. او هم بعد از من آمد. اما سریع بهش لباس اتاق عمل دادند که برو اتاق عمل.
رفتم گفتم من حالم خوب است. پلکم فقط یک بخیه‌ی ساده می‌خواهد. گفتند عمل‌های صورت باید با حضور خود دکتر باشد و الویتش بعد از قطع انگشتی‌هاست. علافم کرده بودند.
پرستارها زود به زود عوض می‌شدند. پیدا بود که داشتند آموزش می‌دیدند. سرپرستار مثل معلم‌شان بود. هر سه-چهار ساعت می‌آمدند بالای تخت‌ها. پرستارهای جوان و دانشجو یکی یکی شرح بیمار نشسته بر تخت را به سرپرستار می‌دادند. سرپرستار عین یک نظامی همه چیز را نگاه می‌کرد که اکی باشد. لباس مریض باید توی کمدش می‌بود. کفشش روی زمین نباید می‌بود. کف زمین باید تمیز می‌بود. هیچ مریضی نباید همراه می‌داشت. برگه‌ی اطلاعات مریض باید صاف و دقیق پای تختش آویزان می‌بود. یک جا گیر داد که آن یکی تخت چرا همراه دارد؟ توی بخش به همراه نیاز نیست. لطفا بیرونش کنید. پرستارها سوتی داده بودند. یعنی زورشان به پسرک نرسیده بود. می‌خواست همراه داداشش بماند. به زور از بخش بیرونش کردند. بعد سرپرستاره به دانشجوها گفت: همراه مریض را بیرون کردید. الان باید بروید سراغ خود مریض و برایش توضیح بدهید که چرا همراهش را بیرون کردید و بهش اطمینان بدهید که هر کاری بخواهد شما هستید و نیازی به حضور همراه نبوده. 
نکته‌ی آموزشی فوق‌العاده‌ای بود. هر چه قدر هم‌اتاقی‌ها بوی ایران و مهم نبودن نیروی انسانی را می‌دادند، آموزش رفتاری سرپرستار فراتر از ایران بود.  
پرستارها چند بار آمدند دماسنج گذاشتند زیر بغلم. فشار خونم را گرفتند. ازم پرسیدند سرگیجه نداری؟ دو تا دو تا نمی‌بینی؟ گفتم به پیر به پیغمبر حالم خوب است. فقط این چشمم چون بخیه نزده‌اید باد کرده. و این‌که چند روز است دندان‌درد دارم. این دندان بی‌پدر دردش زیاد شده. گفتند عملت فردا صبح خواهد بود. موش آزمایشگاهی شده بودم.
من را شب توی بخش خواباندند. آخر شب چراغ‌ها را خاموش کردند. چراغ راهروی بخش توی شب بنفش بود و چراغ خوب اتاق زرد رنگ. حس هتل به آدم دست می‌داد. یکی دو ساعتی همدیگر را سوژه خنده کردیم. کابینت‌سازه بعد از اتاق عمل درد نداشت و نگران بود که عصب‌های انگشتش جوش نخورده باشند. پسر ۲۰ساله‌ی بوکانی اما از درد به خودش می‌پیچید. آن طرف‌تر یک کارگر کارخانه سوسیس-کالباس‌سازی داشتیم که با ساتور انگشتش را کجکی بریده بود. او هم همزمان با من آمده بود. اما نبرده بودندش توی اتاق عمل. 

فردا صبحش جدی جدی من را بردند اتاق عمل. خودم هم خنده‌ام گرفته بود از این جو دادن‌شان. لباس آبی پررنگی بهم دادند که بپوش. یکی از پرستارها تاکید کرد که زیرش نپوش. دندان مصنوعی‌ و گردن‌بند هم اگر داری دربیاور. گفتم باشد. رفتم اتاق عمل. دکتر جراح باز گیر داد به ضربه مغزی من. باورشان نمی‌شد انگار که ضربه مغزی نشده‌ام. خودکار گرفت جلوی چشمم و تکان داد گفت با مردمک چشمت دنبالش کن. بعد گفت صاف بایست یک قدم بیا جلو. دستت را ببر بالا و بیار پایین. حالا یک قدم برو عقب. عقب‌تر. دست بالا پایین. بالاخره باور کرد که سالمم. گفت اکیه بیاریدش. من را خواباندند روی تخت. یک خانم جوان خیلی مهربان ازم پرسید که چه اتفاقی برات افتاده. حس کردم بچه‌ی ۶ ساله‌ام. گفتم چه شده و این‌ها. بعد برام توضیح داد که حین عمل می‌تونی بخوابی. دانشجوی بیهوشی بود فکر کنم. سرم به دستم وصل کرد. اما به هوش بودم. یک گونی هم انداختند روی صورتم تا چیزی نبینم و یک آقایی نخ سوزن به دست بالای پلکم را به هم دوخت. 
من را بردند توی ریکاوری. بقیه بیهوش بودند. من به هوش بودم. پرستار را صدا زدم که من حالم خوب است. بگذارید بروم. قر و اطوار آمدند که نه باید ریکاوری بگذرد و گزارش عملت بیاید. حالا تخت بغلی من یک خانمه بود که کم کم به هوش داشت می‌آمد و حالت تهوع داشت. داد زد که استفراغ دارم. پرستاری آمد سراغش و گفت: عزیزم اشکال نداره. بالا بیار. بهش کیسه داد و خانمه رو به من بالا آورد. من هم بر و بر نگاهش می‌کردم و با خودم می‌گفتم پرستارهای این‌جا چرا این قدر خوبند؟ همه‌شان اپلای می‌کنند فکر کنم. تخت این طرفی من یک پسره بود که خیلی لوس بود. توی نیم‌ساعتی که آن‌جا دراز کشیده بودم هزار بار پرستار و داداش و خواهر و مادر و پدر و همه کسش را صدا زد که بیاید بالا سرم درد دارم.
داستانی داشتم. بعدش سریع مرخص شدم. ۲۰۰هزار تومان به خاطر یک شب بستری شدن و دارو و عمل(!) ازم سلفیدند. هزینه‌ی اصلی ۲ روز از زندگی‌ام بود که در بیمارستان سپری شد. به صورتم نگاه کردم. زخم و زیلی شده بود. گزارش عمل را بهم دادند. من از مستندسازی لذت می‌برم. گزارش عملم هم مستند خوبی بود. این‌که تحت چه شرایطی عملم کردند و با چه نخی بخیه زدند و بعد چسب زدند و فلان و بیسار. جز به جز نوشته شده بود. 
اما از بعد از ظهرش صورتم باد کرد. درد دندان پیچید توی تمام تنم.  بالای صورتم به خاطر بخیه کمی ورم دارد و زیر صورتم هم به خاطر دندان‌هایم. تا ظهر فکر می‌کردم به خاطر بخیه است که صورتم ورم کرده است. رفتم درمانگاه پانسمانش را عوض کردم. گفتند که خیلی تر و تمیز کار شده و هیچ عفونتی ندارد. ورم به خاطر دندانت است. توی بیمارستان به این فکر می‌کردم که الویت اولم خریدن عینک خواهد بود. اما حالا می‌بینم که اولیت اولم باید دندان باشد. چه قدر سخت است ادامه دادن. 
 


از دو ماه قبل دنبالش بودیم. روز جهانی مهاجران را می‌گویم. همفکری کرده بودیم. ایده زده بودیم. اولین بار بود که در طول ۴۰سال گذشته می‌خواستیم در وسعت یک شهر به مهاجران پرداخته شود. حتی به مهاجران خارج از ایران هم فکر کرده بودیم. این که به مناسبت این روز یادی هم از آن‌ها بشود.  مهاجران بازگشته به وطن بعد از چند سال هم خودشان یک ژانری‌اند. به آن‌ها هم می‌شد پرداخت. هر جور فکر می‌کنم مهاجرت خودش یک رشته‌ی دانشگاهی است. 
هر چه به مرحله‌ی اجرا نزدیک‌تر شده بودیم ایده‌های بیشتری را کنار می‌گذاشتیم. با شهرداری تهران صحبت کردیم. چند جلسه صحبت کردیم. حتی رفتیم کرج با بخش‌های مختلف شهرداری کرج هم صحبت کردیم. اما نشد. آخرش با دو تا برنامه‌مان موافقت شد: بیلبوردهای شهری به مناسبت روز جهانی مهاجران و یک ویژه‌برنامه در ایستگاه متروی امام خمینی. 
محتوای بیلبوردها را خودم نوشتم. حدیث امام علی و شهدای افغانستانی ۸سال جنگ ایران و عراق و تحصیل مهاجران در ایران و موفقیت‌های دانشجوهای مهاجر در ایران و. هفته‌ی پیش یک مقاله‌ای گیر آورده‌ بودم در مورد شغل تولید محتوا. نوشته بود که ما ۱۱۳نوع محتوای مختلف داریم. از پست وبلاگ و محتوای اینستاگرام و توییتر بگیر تا برش زدن کتاب‌ها و مجلات و گزین‌گویه پیدا کردن و تولید پادکست و چندرسانه‌ای و. نوشته بود امروزه تمامی شرکت‌های دنیا تبدیل به انتشارات شده‌اند. چون هیچ محصولی بدون محتوا نمی‌تواند معنای وجودی پیدا کند. نگاه که کرده بودم نومید شده بودم. از آن ۱۱۳ نوع خیلی‌هایشان را بلد نبودم. حالا تعیین محتوای بیلبوردها به مناسبت یک روز جهانی هم خودش داستانی داشت. ولی پوستر و بیلبورد کردن‌شان را سپردیم به خود شهرداری. گند زدند. طراحی‌های ابتدایی. ولی همان هم غنیمت بود. به قول یکی این بیلبوردها سند به رسمیت شناختن شهروندی مهاجران در ایران بود (تعریف از خود!).
اما

سه روز برنامه‌ی متروی توپخانه چیز دیگری بود.
خانم خاوری با خودش لباس‌های سنتی افغانستان را آورده بود. آقای اوروزگانی تابلوخط‌هایش را آورده بود و همان جا هم برای رهگذران مترو با قلمش شعر می‌نوشت و می‌داد دست‌شان. به ملاملنگ و گروهش هم گفته بودیم که بیاید و برای رهگذران مترو سه روز بنوازد. هارمونیا و طبله و تار هراتی با خودش آورد و پشت سر هم برای رهگذران مترو خواند و خواند و خواند. روز آخر از ساعت ۱ تا ۵ بعد از ظهر بی‌وقفه آهنگ‌های افغانستانی خواند. من اندر کفش مانده بودم. وقتی رفتم کنارش ایستادم تا حین خواندن ازش عکس بگیرم فهمیدم که از کجا انرژی می‌آورد. از خود آدم‌ها. از همین رهگذران خسته‌ی مترو که به شنیدن آوای موسیقی به سمتش می‌آمدند. خوش خوشان‌شان می‌شد. دوربین در می‌آوردند فیلم می‌گرفتند. چند دقیقه می‌ماندند و تا شعر تمام نمی‌شد نمی‌رفتند. ملاملنگ آن قدر بی‌وقفه و پشت سر هم می‌خواند که آدم‌ها به سختی دل می‌کندند. من فکر می‌کردم ایرانی‌ها نژادپرست باشند. ولی شعر و موسیقی کانال ارتباطی دیگری است. برخوردهای نژادپرستانه کم دیدم. یعنی راستش بین کسانی که موسیقی ملاملنگ را می‌شنیدند یا رد می‌شدند کسی را ندیدم که حرفی نژادپرستانه بزند. لبخند هم به لب خیلی‌ها آمده بود. و واقعا هم استقبال می‌کردند ملت. ما ایرانی‌ها عجیب تشنه‌ی موسیقی هستیم. به خصوص از نوع زنده‌ی آن.
نمایشگاه عکس هم گذاشتیم. عکس هنرمندان مهاجر افغانستانی حاضر در ایران و شغل رسمی‌شان را کنار هم گذاشتیم تا همگان بفهمند که چه قوانین آت و آشغالی داریم ما. خیلی‌ها جا می‌خوردند وقتی می‌دیدند یک مهاجر سازنده‌ی تار در ایران مجبور است بنایی کند و شغل رسمی‌اش را بنایی اعلام کند تا او را از ایران اخراج نکنند.

خودم هم ایستاده بودم پای کتاب‌های مهاجرتی که جمع کرده بودیم تا بفروشیم. دیوارهای غرفه سفید بودند. هر کدام چند خط نوشته داشتند. یک دیوار آمار مهاجران در ایران، یک دیوار آمار مهاجران در جهان و یک دیوار هم این که چرا  ۱۸ دسامبر روز جهانی مهاجران نامیده شده.
آدم‌های مختلفی آمدند. پیرمردی آمده بود می‌گفت چرا همچه برنامه‌ای برگزار می‌کنید؟ ایران امن‌ترین کشور دنیاست و هیچ خارجی‌ای هم نباید وارد ایران شود. گفتم از فامیل‌هایتان کسی خارج از ایران نیست؟ گفت چرا. برادرم خارج از ایران است. گفتم با او چه رفتاری شده است؟ گفت بعد از ۵ سال تابعیت آن کشور را به او دادند. گفتم شما حاضر نیستید اگر کسی آدم خوبی بود مثل برادرتان تابعیت ایران را به او بدهید؟ همین روبه‌رو آقای اوروزگانی بنشینید با او حرف بزنید ببینید ایرانی‌ها چه بلاهایی سر مهاجرانشان آورده‌اند. گفت برن گم شن. گفت من هیچ وقت پایم را از ایران بیرون نمی‌گذارم. برادرم را هم نمی‌خواهم ببینم. ایران امن‌ترین جای دنیاست. همه‌ی این افغانیا و عراقی‌ها و عرب‌ها و پاکستانی‌ها تشنه به خون ایرانی‌ها هستند. برای چه ما تشنه‌ی خون‌شان نباشیم؟ گفتم تا حالا افغانستان رفتید؟ عراق رفتید؟ اصلا خارج رفتید؟ گفت نه. اما شنیدم که می‌گم. بعد هم گفت من کارم تأسیسات ساختمانی است. در کارم هم هرگز از افغانستانی استفاده نمی‌کنم. استفاده نکرده‌ام. استفاده هم نخواهم کرد. کارم را به بهترین شکل انجام می‌دهم تا لقمه‌ام حلال باشد. شما چی؟ چی بلدی؟ این هم شد کار؟ یک تکه هم انداخت که همه‌ی جوان‌های نخبه از ایران رفته‌اند و یک مشت خنگ و خول مانده‌اند. 
بعدش پیرزنی آمد که دقیقا در نقطه‌ی مقابل پیرمرد بود. گیر داده بود که ایرانی‌ها ظالم‌ترین و نژادپرست‌ترین ملت  دنیا هستند. همسایه‌ی پزشکی داشت که افغانستانی بود. داستان زندگی آن پزشک و تمام درد و رنج‌های حضورش در ایران را تعریف کرد و گریه کرد. با گریه می‌گفت که با پسرش توی خیابان این کار را کردند. می‌گفت ما ایرانی‌ها نفهمیم. پدرش همان روز جان شوهر من را از مرگ حتمی نجات داده بود. اما. دلداری دادیم که ببینید این نمایشگاه اصلا به رسمیت شناختن حضور مهاجران در ایران است. ما داریم گوشه‌ای از توانمندی‌ها را نشان می‌دهیم که تغییر نگرش ایجاد کنیم. تا گفتم تغییر نگرش حمله کرد که برید گم شید. ما ایرانی‌ها گاوتر از این حرف‌ها هستیم. ۵۰۰سال طول می‌کشد تا شعورمان این چیزها را بکشد. گریه می‌کرد و فحش می‌داد. وضعیتی شده بود.

اما عجیب‌ترین برایم کودکان کار بودند. دستفروش‌های کوچک مترو. ملاملنگ آهنگ افغانستانی که اجرا می‌کرد می نشستند و به آهنگ‌ها با لذت گوش می‌دادند. آن‌ها را یاد مادرشان می‌انداخت؟ این نواها همان نواهای روزهای نه چندان دورشان در آغوش مادرشان بود؟ نمی‌دانم. اما عجیب بودند. 
خانم حسینی از یکی‌شان پرسید چطور است؟ جواب داد مقبول است. خانم حسینی گفت که این برنامه را ما برگزار کردیم. خوشت آمد؟ گفت آره. بعد از جعبه‌ی بیسکوییت‌های فروشی‌اش یک بیسکوییت به خانم حسینی داد. گفت: این جایزه‌ی تو که این نوازنده‌ها را آوردی دل ما را شاد کردی. پسرک ۱۰سالش هم نمی‌شد.
از او عجیب‌تر آن پسری بود که آمد کتاب پرستوهای مهاجر» را ازم خرید. کوچک بود و خوش‌تیپ. یک کوله‌ی بزرگ هم داشت. ۱۲-۱۳ساله می‌زد. کتاب‌های روی میز را نگاه کرد. بعد دست گذاشت روی کتاب پرستوهای مهاجر گفت این کتاب چند است؟ گفتم ۷۵۰۰ تومن. گفت برم بفروشم می‌یام می‌خرم. گفتم: چی بفروشی؟ گفت ویفر. گفتم باشه. راستش اصلا یادم رفت که آن کتاب را نشان کرده بوده. نمی‌دانم چرا از آن کتاب خوشش آمد. به خاطر طرح جلد ناشیانه‌اش؟ شاید. 
یک ساعت بعد دوباره آمد. یک اسکناس ۵هزار تومانی و ۳ اسکناس هزار تومانی گذاشت جلویمان گفت: این کتاب را می‌خواهم. گفتم ویفرهایت را فروختی؟ گفت:‌آره. مات و مبهوت کتاب و بقیه‌ی پول را بهش دادم و او رفت.
تکانم داد. خیلی بزرگ بود. اصلا به عنوان یک کودک کار همین که یک کتاب چشمش را گرفته بود برایم به حد کافی عجیب بود. کتاب پرستوهای مهاجر طرح جلد ناشیانه‌ای داشت. یک کتاب خیلی معمولی از خاطرات یک آقای افغانستانی از کشورش به ایران. خیلی هم مذهبی و مکتب‌وار بود کتابش. بعد که کتابه چشمش را گرفت نرفت قبای کسی را بگیرد که من این کتاب را می‌خواهم. رفت کار کرد ویفر فروخت کتاب را خرید. خیلی حرف‌ها داشت. او چیزی را بلد بود که شاید ۵هزار تا دانشجوی ام بی‌ ای دانشگاه‌های تاپ ایران هم بلد نباشند و میلیون میلیون خرج کنند تا یاد بگیرند و یاد نمی‌گیرند. 
بعد به این فکر کردم که این پسر هم افغانستانی بود. مهاجرت کرده بود. الان اگر در افغانستان بود چه وضعیتی می‌داشت؟ آیا می‌توانست عاشق کتاب بشود؟ آیا می‌توانست وقتی عاشق کتابی شد آن را بخرد؟ او رشد کرده بود. به یک بلوغ بالایی هم رسیده بود. بلوغی که اگر مهاجرت نمی‌کرد شاید بهش نمی‌رسید. آیا واقعا مهاجرت کودکان بد است؟ شک کرده بودم.
البته که همه‌ی بچه‌های کار این طوری نبودند. یک گروهی‌شان بعد از این که آهنگ‌های ملاملنگ تمام شد افتادند به جان غرفه‌ها. دست‌هایشان خیلی کثیف بود. جوری که به هر چیزی دست می‌زدند ردی از سیاهی باقی می‌ماند. حرف هم حالی‌شان نمی‌شد واقعا. حتی وقتی بهشان شیرکاکائو و کیک هم می‌دادی باز دست از دستمالی کردن همه چیز برنمی‌داشتند. نمی‌رفتند. به معنای واقعی کلمه موی دماغ بودند. ولی بالاخره رفتند.
روز آخر نمایشگاه جمع بود. خلوت‌تر از چهارشنبه و پنج‌شنبه بود. متروی تهران روز جمعه در غوروق کارگران افغانستانی است. یا برای دید و بازدید از دوست و فامیل‌شان با مترو دارند مسافرت می‌کنند. یا محض تفریح و استراحت در مترو پرسه می‌زنند. معمولا دنیای خسته‌کننده‌ای دارند. فکرش را که می‌کنی می‌فهمی که کارگر افغانستانی بودن خودش چه غم بزرگی است. ۶ روز بی‌وقفه بکوب سنگین کار کردن. آخرش هم هیچی. هیچ امید پیشرفتی نمی‌توانند داشته باشند. روز جمعه‌ای وقتی به غرفه‌های افغانستانی می‌رسیدند چشم‌هایشان از شادی می‌درخشید. این را بی هیچ اغراقی می‌گویم. نوای آهنگ‌های ملاملنگ جور عجیبی شادشان می‌کرد. سریع زنگ می‌زدند به بقیه‌ی دوستان‌شان که بیایید متروی امام خمینی. یکهو دیدم چند نفرشان با آهنگ دارند می‌رقصند. انتظار داشتم رییس ایستگاه بیاید گیر بدهد. گیر نداد. مردم عادی هم چیزی نگفتند.


ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

 

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

 

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

 

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

 

ترسم کز این چمن نبری آستین گل

کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

 

در آستین جان تو صد نافه مدرج است

وان را فدای طره یاری نمی‌کنی

 

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک

و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

 

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی


۱-  خرداد ماه امسال بود.  توی سوادکوه مازندران دو نفر که نشاید نام شان نهاد آدمی از سرگرمی شان فیلم گرفتند و منتشرش کردند. سرگرمی شان سنگ پرتاب کردن به سمت یک توله خرس بود. توله خرس بی‌زبان سنگ می‌خورد و فرار می‌کرد و سنگ می‌خورد و آن قدر سنگ خورد تا از ارتفاعی سقوط کرد و مرد. خندیدند و فیلم گرفتند و به هر کسی رسیدند نشان دادند. 
فیلمش پخش شد. خیلی‌ها اعتراض کردند. قوه قضاییه وارد بازی شد. از روی فیلم شناسایی‌شان کردند. دستگیرشان کردند. دادگاهی‌شان کردند. اما آخرسر به خاطر اینکه توله خرس به خاطر سقوط از ارتفاع مرده بود و نه به خاطر سنگسار شدن تبرئه‌شان کردند.
۲-  آبان ماه امسال بود. دوباره دو نفر که نشاید نام‌شان نهاد آدمی از سرگرمی‌شان فیلم گرفتند و منتشر کردند. سرگرمی‌شان ایستگاه کردن یک کودک زباله‌گرد بود. پسرک قدش کوتاه بود. دستش به زباله‌ی ته سطل آشغال نمی‌رسید. آن‌ها پایش را از پشت گرفتند و پرتش کردند توی سطل آشغال. تحقیرش کردند و پسرک از توی سطل آشغال برخاست و ناتوان فقط نگاه کردند و آن‌ها مثل چی خندیدند و فیلم گرفتند و به هر کسی رسیدند نشان دادند.
تفکیک کردن زباله در خیلی از شهرهای جهان وظیفه‌ی شهروندان است. هر کسی که آشغال تولید می‌کند باید آن را تفکیک شده تحویل مأمور جمع‌آوری بدهد. توی تهران هم چنین قانونی وجود دارد که باید زباله در محل درب خانه تفکیک شود. اما تهرانی‌ها گشادتر و زبان‌درازتر از این حرف‌ها هستند که از این کارها بکنند. کودکانی از کشور هم‌زبان (افغانستان) به ایران قاچاق می‌شوند تا این کار را توی سطل‌ آشغال‌های سر کوچه‌ها انجام بدهند.
فیلم آن دو نفر پخش شد. خیلی‌ها اعتراض کردند. قوه‌ قضاییه وارد بازی شد. از روی فیلم شناسایی‌شان کردند. دستگیرشان کردند. شهردار یا نمی‌دانم فلان کسک آن کودک تحقیر شده را پیدا کردند و بهش جایزه‌ای دادند که شاید از دلش دربیاورند. درمان‌های کوتاه مدت. معلوم نیست آن دو نفر را چه کرده‌اند. 
۳- به این یقین رسیده‌ام ملتی که محیط زیستش را تحقیر می‌کند به تحقیر کردن مهاجران و شهروندان درجه‌ی دومش می‌رسد؛ و با یقین می‌گویم ملتی که مهاجرانش را تحقیر می‌کند راه کوتاهی تا  نابود کردن خودش در پیش دارد.
 


همین الان ا‌ذان مغرب زدند و من سی ساله شدم. سی‌ سال تمام. صدای اذان از مسجدی نزدیک توی خانه پیچید. از این که آخرین روز سی سالگی‌ام را در تهران نبودم خرسندم؛ و از این که باید اولین روز سی و یک سالگی‌ام را در تهران باشم اندوهگینم.
امروز تا توانستم دوچرخه‌سواری کردم. جاده‌خاکی‌ها و جاده سنگلاخ‌های روستای پدری را زیر چرخ‌های پاندا به ستوه آوردم. زمین شخم زدم و تن را خسته کردم. سر ظهر آن

مردک همسایه‌ی خاله‌این‌ها باز شلوغ‌بازی درآورده بود برای پسرخاله‌هایم. تا این را شنیدیم بابام سوار ماشین خودش و من هم سوار کیومیزو به تاخت رفتیم. می‌خواستم با دوچرخه بروم. دیدم شکوه ندارد. برای ساکت کردن باید گنده باشی. داییم هم خودش را به دو رسانده بود. مردک غلاف کرد. دادگاه حکم داده بود که تا مسئله‌اش حل و فصل نشود حق ادامه‌ی ساخت و ساز ندارد. هر از چندگاهی که پسرخاله‌هایم را تنها می‌بیند شاخ‌بازی درمی‌آورد.
عصر جمعه و سی‌سالگی در ادبیات افسردگی جایگاه ویژه‌ای دارند. سی‌ساله که می‌شوی با تمام وجود حس می‌کنی که هم مرگ خیلی نزدیک است و هم این‌که اگر قرار بر ادامه باشد تا چهل‌سالگی به نفس کشیدنی می‌گذرد. با تمام وجود حس می‌کنی که هزینه‌ی این پا آن پا کردن و دو به شک بودن خیلی بیشتر از انتظارت است. می‌فهمی که نمی‌شود پایت هم این طرف جوی باشد هم آن طرف. می‌فهمی که جوی زندگی سریع‌تر از هر چیزی گشاد می‌شود و اصرار بر وضع پا در هوایی مساوی با جر خوردن است و می‌فهمی که خوشی‌های زندگی را در لحظه باید دریابی که قرار بر تکرار نیست و نخواهد بود.
چند روز پیش محمد زنگم زد که بیا در نوشتن یک ایسی کمکم کن. گفتم در خدمتم. گفت برای گرفتن پذیرش دانشگاه باید ایسی بنویسم. گفتم منظورت SOP است؟ گفت نه. آن را نوشتم. این‌ها مقاله‌طور می‌خواهند. چیزی که هم جدی باشد هم جدی نباشد. گفتم چی چی می‌خواهند؟ گفت چند تا می‌خواهند. یکی‌اش در مورد رهبرانی که در زندگی‌ات ستایش‌شان کرده‌ای. یکی در مورد ۲۵ ویژگی خودت که ما بتوانیم با آن‌ها به شناختی جامع از تو برسیم. یکی‌اش ۶ تصویر و نمودار و جدول از زندگی‌ات که حس می‌کنی توصیف خوبی از زندگی‌ات هستند. 
خوشم آمد. کمی با هم حرف زدیم و ایده‌پردازی و خیال‌پردازی کردیم. گفتم باید روز سی‌سالگی‌ام این را برای خودم اجرا کنم. باید عکس‌ها و نمودارها و جدول‌های اصلی سال سی‌ام زندگانی‌ام را بگذارم جلویم و ۶ تا. نه حالا اگر ۱۰ تا هم شد اشکال ندارد. ۱۰تای‌شان را برگزینم. باید ۲۵ تا از ویژگی‌هایم را بنویسم. دیگر تثبیت شده‌ام. دیگر ۱۵ساله نیستم که بگویم از این اگر خوشم نیاید ممکن است ۱۰سال دیگر خوشم بیاید. تو ذهنم نقشه کشیدم که باید یک مقاله‌طور دیگر هم برای خودم بنویسم: نقشه‌هایی که به انجام نرساندم. پروژه‌هایی که نیمه‌کاره مانده‌اند. پروژه‌هایی که ارزش جان کندن و عرق ریختن دارند و ترسیده‌ام یا این پا آن پا کرده‌ام یا نمی‌دانم چی.
اما. اما زمان سریع‌تر از هر فرصت تأملی می‌گذرد. لعنت به این عقربه‌ها.


 هوا خوشی بود. آسمان آبی بود و باد می‌وزید. بادی که رنگ و بویی از زمستان نداشت، باد گرم. زمین‌های کشاورزی یله و رها به امان خدا تا دوردست‌ها بی‌هیچ محصولی گسترده شده بودند. بیراهه می‌رفتم. تنها بودم. سوار بر دوچرخه باریکه‌های بدون سنگ را می‌جستم تا کمتر بالا و پایین شوم. توی جاده خاکی کسی نبود. از قصد جاده خاکی آمده بودم. حوصله‌ی جاده‌ی اصلی و ماشین‌های عجول را نداشتم. 
برای رسیدن به روستای پدری باید به سمت غرب می‌رفتم. جاده‌ی خاکی به سمت جنوب بود. باید اولین جاده‌ای را که سمت راست می‌رفت می‌پیچیدم. اما با نزدیک شدنم به آن یکی جاده سگی در دوردست‌ها پارس کرد. پشت سر هم پارس کرد. گفتم سگی که از این فاصله دارد پارس می‌کند اگر رها باشد دمار از روزگارم در می‌آورد. می‌پرد به پایم و من را سرنگون می‌کند. بی‌خیالش شدم. راه مستقیم را ادامه دادم.
آن دور دورها داشتند آشغال می‌سوزاندند. بوی دود در هوا پیچیده بود. جاده خاکی را ادامه دادم تا رسیدم به آسفالت. پیچیدم سمت راست. جاده‌‌ی آسفالت روستایی با عرض کمش خیلی کم‌رفت‌وآمد بود. به خانه‌های روستایی و دست‌اندازها رسیدم. مرد چاقی با زیرپوش و شلوار کردی ایستاده بود جلوی خانه‌اش. ازش پرسیدم جاده‌ی سیاهکل از همین طرف است؟ با لهجه‌ی گیلکی گفت آره. ولی خیلی راه است ها. گفتم اشکال نداره. گفت: همین جاده‌ی آسفالت را برو. 
پدال زدم و در سکوت راندم. جاده پیچ و خم زیاد داشت. سر راهم چند بار از روی رودخانه‌ها و کانال‌ها رد شدم. یک جا تپه‌ای سبز دیدم. با پاندا همان‌جور راندم روی تپه. هنوز اثراتی از گل و شل داشت. ولی گیر نکردم. پیاده اگر بودم کفشم گلی می‌شد. خورشید از پشت می‌تابید. تپه‌ی سبز مشرف بر پیچ جاده و یک پل بود. آن طرف پل یک خانه‌ی ویلایی دل‌انگیز بود. تپه جان می‌داد برای این‌که بنشینی و زانوهایت را بغل کنی و به رودخانه و پل نگاه کنی. شبیه فیلم‌های هالیوودی و صحنه‌های عاشقانه‌شان بود. پاندا را پارک کردم و ازش عکس گرفتم. پایین تپه یک درخت پیر بود. زیر درخت یک موتور پارک بود. پشت درخت حتما خبرهایی بود. کنجکاوی نکردم. تنهایی نشستن بر بالای تپه برایم لطفی نداشت. سوار شدم و دوباره پدال زدم.
به جایی رسیدم که آبشار داشت. رود پهن شده بود. بعد تغییر ارتفاع ناگهانی هم داشت و آبشار منظمی را شکل داده بود. جاده از پایین آبشار رد می‌شد. ایستادم و به آبشار نگاه کردم. اطرافش چند ماشین مشغول شست و شو بودند. آن طرف‌تر هم یک ماشین پارک شده بود و خانواده‌ای کنارش مشغول کباب درست کردن بودند. 
روی پل پر از بچه‌ها بود. بچه‌های دوچرخه‌سوار. ایستادم و نگاه‌شان کردم. بهم نگاه نگاه کردند. کلاه دوچرخه‌سواری من را برای ملت عجیب و غریب ‌می‌کند. همه‌جا به خاطر کلاه نگاه نگاهم می‌کنند. این بچه‌ها هم همین‌طور. سلام‌شان دادم و سلام کردند و مشغول بازی‌شان شدند. به دوچرخه‌هایشان نگاه کردم. دوچرخه‌های کهنه‌ای که سابیدگی چرخ‌ها و زنگ‌زدگی طوقه‌هایشان نشان می‌داد که بعد از چند دست بهشان رسیده. چند تایشان پریدند توی آب و از زیر پل رد شدند و رفتند آن طرف پل. معلوم نبود زیر پل چه می‌کردند. آفتاب کم‌رمق می‌تابید. از پاندا دور شدم تا عکسی بگیرم. یکی‌شان به پاندا نزدیک شد و با دنده‌هایش بازی کرد. چیزی نگفتم. بعد رفت سراغ دوچرخه‌ی خودش. دوچرخه‌ی عجیبی داشت. یک دوچرخه‌ی قرمز رنگ ساده‌ی فرمان راست قدیمی. فقط فرمانش را از دو طرف خم کرده بود به سمت پایین. انگار که با خم کردن فرمان به سمت پایین دوچرخه‌اش کورسی می‌شود خم‌شدگی فرمان حسابی توجهم را جلب کرده بود. سوار بر دوچرخه شد. از حالت عادی خودش را بیشتر روی فرمان کج کرد و بعد پدال زد و به سرعت از پل رد شد و رفت. 
خیالش را خریدار بودم. با کج کردن فرمانش خیال یک دوچرخه‌ی کورسی مسابقه‌ای را برای خودش ایجاد کرده بود. مطمئنا به خاطر این خیال از سوار شدن بر آن دوچرخه به انتهای لذت می‌رسید. به خاطر آن خیال ادای یک دوچرخه‌سوار خفن حرفه‌ای را در می‌آورد. به خاطر آن خیال اعتماد به نفسش زیاد شده بود. به خاطر آن خیال. ایستادم و به رفتنش نگاه کردم. بعد خودم هم سوار پاندا شدم و جاده را ادامه دادم.


۱- هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز
وقتی یک کتاب را می‌خوانم، وقتی یک فیلم می‌بینم، وقتی به تماشای یک تآتر می‌نشینم و حتی وقتی یک نقاشی و عکس را نگاه می کنم اولین چیزی که دنبالش می‌گردم قصه‌اش است. این که داستان چه بوده. از کجا شروع شده به کجا دارد می‌رسد. سیر وقایع چطور بوده. ناخودآگاه دنبال این می‌گردم که سیر وقایع را از نظر زمانی توی ذهنم بچینم و اگر جای خالی پیدا می‌کنم در ادامه‌ بیشتر دقت کنم تا آن جای خالی را پر کنم و قصه‌اش را برای خودم بسازم. 
راستش این که نویسنده، فیلم‌ساز، کارگردان، نقاش، عکاس و. چطور آن قصه را تعریف کرده‌اند بخش اصلی لذت است. این که چه قر و قمیش‌هایی آمده‌اند، چه ربط و بی‌ربط‌هایی را سوار قصه‌ی اصلی کرده‌اند، این‌که چطور یقه‌ی تو را گرفته‌اند و قصه‌شان را توی گوشت زمزمه کرده‌اند و آخرش هم یک ماچ آبدار از صورتت چیده‌اند که قصه‌شان را به یاد بسپری. این‌ها هنر روایتگری است.
اما وقتی قصه نداشته باشی روایتگری تبدیل به ادا و اطوار می‌شود. 
هرکسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز» به نظرم ادا و اطوار آمد؛ چون قصه‌ی پدر و مادر داری نداشت. از آن تآترهای کولاژگونه بود. از آن روایت‌های به قول اچ پورتر ابوت نویسنده‌ی کتاب سواد روایت، روایت قاب. قابی که در آن چندین جزء و نیمچه قصه قرار گرفته بود و تو باید بین نیمچه قصه‌ها نخ تسبیحی پیدا می‌کردی. اما مگر می‌شد نخ تسبیح پیدا کرد در این تآتر شلم شوربا؟ 
تنها بندی که من توانستم برای خودم بسازم و آن را هم مطمئن نیستم که توهم زده‌ام یا نه، دخالت ویرانگر حکومت در داستان‌های عاشقانه بود. این که یک جا جنگ و یک جا سرکوب و یک جا بگیر و ببند، زن و مرد، دختر و پسر را از عشق‌ورزی می‌اندازد. برای این گزاره شواهد خیلی کمی دارم البته. اگر هم این باشد از نظر فکری با این نخ تسبیح مشکل جدی دارم. چون توی ناموس فکری من آدم‌ها کنشگران اصلی‌اند و حکومت کنشگر اصلی نیست.
اما به قدری خرده روایت‌های توی این تآتر از برساختن نخ تسبیح بین خودشان دور و بی‌ربط بودند که من فقط آزار دیدم. دیوار چهارم در چند جای این نمایش شکسته می‌شود. چرا؟ دلیلی دیده نمی‌شود. هنوز تآتر شروع نشده بازیگری شروع به خواندن یکی از ترانه‌های سیاوش قمیشی می‌کند و با دست به مخاطبان اشاره می‌دهد که همراهی کنید. چای نخورده پسرخاله شدن. یک جا دو نفر از تماشاگران به صورت تصادفی به صحنه آورده می‌شوند تا مخاطب مونولوگی قرار بگیرند. همین و همین. کاملا انفعالی. چرا؟ معلوم نیست. انتهای تآتر افشانه‌های آبی که بالای سر تماشاگران تعبیه شده با صدای فشششی آب می‌پراکنند و فضای بیش از حد گرم سالن را خنک می‌کنند. به حدی از بی‌ربط بودن خرده ورایت‌ها به هم در این تآتر خسته شده بودم و ذهنم از ساختن قصه ناتوان شده بود که این صدای فششش آب و تمام شدن تآتر نویدبخش‌ترین حالت ممکن بود! آخرش هم نفهمیدم قصه‌ی این تآتر چه بود.

۲- لرز
لرز یک قصه‌ی نمادین داشت: یک قصه‌ی نمادین دو لایه. قصه‌ی یک خانواده‌ی عجیب و غریب در کوهستانی دوردست. خانواده‌ای با جوراب‌های قرمز. پدری نویسنده. مادری لنگ، در آرزوی بازیگری و یک پسر عجیب و غریب. پسری که آزمایشگاه پدر و مادرش شده بود. به او اسم اشیاء را جابه‌جا یاد داده بودند تا بر اساس کنش و واکنش‌هایش پدر کتابی بنویسد. کتاب منتشر شده بود و با استقبال عموم مواجه شده بود. حال پدر و مادر در تدارک آزمایش‌هایی دیگر بودند تا بتوانند جلد دوم کتاب را هم بنویسند و پول بیشتری دربیاورند. آزمایش‌های بیشتر یعنی به دنیا آوردن یک فرزند دیگر. فرزندی که از قضا دو قلو شده بود. دو دختر که با همدیگر تفاوت داشتند. یکی‌شان به ساز رفتارها و آزمایش‌های پدر و مادر می‌رقصید و آن یکی نمی‌رقصید. دختری که به ساز پدر و مادر نمی‌رقصید قل دیگرش را خورد. پدر و مادر از او راضی نبودند. چون به ساز آن‌ها نمی‌رقصید. او را کشتند و از شکمش قل دیگر را بیرون آوردن. دختر شد همان دختری که آن‌ها می‌خواستند. اما پایان نمایش تراژیک بود. دختری که به سازشان می‌رقصید آن قدر در پیروی از قوانین عجیب و غریب پدر و مادر پیش رفت که خودش جای پدر و مادرش را گرفت. عصیان کرد. عصیان او باعث عصیان پسر اول شد. پسری که زندگی‌اش تباه شده بود و در آخر زندگی همه را هم تباه کرد.
حالا که مدتی از تماشای این تآتر گذشته می‌بینم عجب قصه‌ای داشته این تآتر. سهیل این قصه را در مورد خیلی از پدر و مادرها دیده بود. کسانی که بچه را بازیچه‌ی امیال خودشان کرده بودند و آخرش هم همان بازیچه زده بود زندگی‌شان را ویران کرده بود. پدر و مادرهایی که بچه را تجسم امیال و آرزوهای سرکوب‌شده‌شان می کردند. حالا که نگاه می‌کنم فراتر از پدر و مادر هم می‌تواند باشد این قصه. قصه‌ی دولت‌ها و ملت‌ها هم می‌تواند باشد. داستان حکومتی که برای امیال خودش شهروندانش را بازیچه می‌کند. بعد از موفقیت‌های اولیه در بازیچه کردن شهروندانش بازی را گسترش می‌دهد. شهروندان حرف شنویش را نگه می‌کند و شهروندان پررو ولی خوش قلبش را له و لورده می‌کند. 
ولی روایت این تآتر ضعیف بود. اجرایش جذاب نبود. قر و قمیش‌های روایت این تآتر نرم و نازک نبود. تو ذوقت می‌زد. حوصله‌ات را سر می‌برد. تیز بود. گوشه داشت. ریزه‌کاری‌های روایت سطح رویی را خوب درنیاورده بود. جوراب‌های قرمز بازیگران بعد از چند اجرا کثیف شده بود. خیلی از مراسم و حرکات و سکنات بازیگران تصنعی شده بود. می‌خواست توی چشمت کند که این سطح رویی را ول کن و بچسب به آن قصه‌ی زیرین. 

۳-  پینوکیو
از آن تآترهای چند بار مصرف بود. مانیفستی در باب دروغ. قصه‌ی یک قتل با ریزداستان‌هایی در خدمت قصه‌ی اصلی. و شیوه‌ی روایتی که فوق‌العاده بود. اوجش جملاتی بود که پی در پی تکرار می‌شد. هر بار از دهان یکی از شخصیت‌ها. هر بار با یک لحن و تو را وا می‌داشت که به دروغ فکر کنی. به آدم‌ها. به بچه‌هایی که دروغ می‌شوند. به زن و شوهرهایی که دروغ می‌گویند. به روابطی که حول دروغ شکل می‌گیرند. توی تیوال نگاه کردم. دیدم تا به حال ۵ بار اجرا شده است. اجراهای بعدی‌اش را حتما بار دیگر خواهم رفت.


سرباز جلدی از پله‌های مینی‌بوس پرید بالا. نفرات قبلی مشغول جاگیر شدن روی صندلی‌ها بودند. به سمت راستش نگاه کرد. دید صندلی جلو هنوز خالی است. با یک جست از روی در موتور که بین راننده و آن صندلی قرار گرفته بود پرید و روی صندلی نشست. راننده خوش‌سلیقه بود. کل قسمت در موتور را فرش کرده بود. یک نفر راحت می‌توانست آن‌جا چهارزانو بنشیند حتی. 
صندلی‌ها پر شدند. راننده شیتیل دادزن خط را از پنجره داد و گفت یک جای خالی دیگر هم دارم. دادزن خط فریاد کشید: تهرانپارس یه نفر. کسی نیامد. همه منتظر ماشین بعدی شده بودند. ردیف آخر یک صندلی خالی بود. سرباز کلاه کشی‌اش را از سرش درآورد و روی زانویش گذاشت. کسی سوار نمی‌شد. راننده مته به خشخاش نگذاشت. دنده را چاق کرد و راه افتاد.
وارد بزرگراه شدند. ترافیک بود. تمام بیلبوردهای کنار اتوبان عکس شهید قاسم سلیمانی را کار کرده بودند.هم بیلبوردهای عمودی سمت راست بزرگراه و هم بیلبوردهای افقی پل‌ها. راننده پیچ رادیو را باز کرد. مجری رادیو بار دیگر شهادت سردار را تسلیت گفت و مصاحبه‌ای با یک نفر شروع به پخش شد. صدای موتور مینی‌بوس نگذاشت بفهمد چه کسی است. اما او هم از وم انتقام گفت. سرباز چشم‌هایش را بست و فکری شد.
حالا چه می‌شود؟ جنگ می‌شود یا نه؟ هر چه فکر می‌کرد مغزش راه نمی‌داد. سعی کرد خودش را جای کله‌گنده‌ها و تصمیم‌گیرها بگذارد. این‌که رادیو، تلویزیون، رومه‌ها، فرماندهان و همه و همه می‌گفتند باید انتقام گرفته شود انگار یک دستور بوده. ولی حالا چه جوری انتقام می‌گیرند؟ او را می‌فرستند سمت عراق تا با آمریکایی‌ها بجنگد؟ یا می‌فرستندش افغانستان؟اگر جنگ شود باید همین کلاه کشی را سرش ور بکشد و جزء اولین نفرها برود جنگ. 
سرباز به شانسش فکر کرد. به تمام سال‌های تحصیل: لیسانس و فوق لیسانسی که فقط برای تأخیر انداختن در سربازی خوانده بود. اگر نخوانده بود الان سربازی‌اش تمام شده بود و این دلهره را نداشت که جنگ می‌شود یا نه. اصلا اگر جنگ نشود چه می‌شود مگر؟ اگر این‌ها کاری نکنند و فقط چند تا فحش و تهدید حواله کنند چه اتفاقی می‌افتد مگر؟ صبح دوستش می‌گفت وقتی بچه‌دبیرستانی بودم تو مدرسه‌مان زیاد دعوا می‌شد. اگر کسی سیلی را می‌زد تو باید کف‌گرگی را می‌خواباندی. اگر کف‌گرگی را نمی‌خواباندی طرف برت می‌گرداند همان‌جا از پشت می‌گذاشت در ماتحتت. حالا هم همین است. سیلی خورده‌ایم. باید کف‌گرگی را برویم. سرباز تلخند زده بود. او می‌توانست یک کف‌گرگی باشد؟
او رفت تا ایران بماند. سرباز به جمله‌ی روی بیلبورد نگاه کرد. خیلی وقت بود که به این فکر می‌کرد: سرباز ایران بودن یا سرباز اسلام بودن؟ اصلا این جمله که او رفت تا ایران بماند درست است؟ نمی‌فهمید. بعد از سال‌ها تحصیل و زندگی در این جامعه به این نتیجه رسیده بود که آدم‌ها به خودی خودشان هیچ اهمیتی ندارند. آدم‌ها فقط وقتی سیاهی لشکر می‌شوند مهم می‌شوند. مفهوم ایران و سرزمین ایران برای سیاهی لشکر شدن هیچ نداشت. اما عزاداری‌ها و جشن‌های مذهبی همگی سیاهی‌لشگر شدن بودند. این که هر روز چند نفر و چه کسانی توی تصادف‌های رانندگی می‌میرند اهمیتی ندارد. این که چه کسی در جنگ با آمریکا کشته می‌شود اهمیتی ندارد. این که سردار سلیمانی را ترور کرده‌اند چه فرقی می‌کند با این که یک نفر دیگر را ترور کرده باشند؟ فرد برای آمریکایی‌ها مهم است. کشته شدن یک سرباز برای آمریکایی‌ها مهم است. برای نظامی که او سربازش شده بود کشته شدن شهادت است. شهادت بارارزش‌ترین نوع مردن است. چرا آمریکایی‌ها فکر می‌کنند یک سرباز همان‌قدر که برای آن‌ها اهمیت دارد برای اسلام هم اهمیت دارد؟ اصلا ایران چه معنایی دارد؟ مرز چه معنایی دارد؟ این بازی‌ها برای آمریکایی‌هاست. مرز برای خیلی از کسانی که توی سربازی فرماندهش بودند مفهومی بی‌معنا بود. فکرهایش در هم برهم و بی‌سروته بودند. مغزش به جایی راه نمی‌داد.
سرباز نگاه کرد به راننده‌ی مینی‌بوس. اتوبان همت ترافیک بود. راننده با چابکی فرمان می‌چرخاند و جلوی ماشین‌ها می‌پیچید و به زور راه می‌گرفت. سرباز دستش را فرو کرد توی کلاهش. یک دور به عقب نگاه کرد. خیلی‌ها سرشان توی گوشی‌هایشان بودند. گرمای بخاری زیر پایش را گرم کرده بود. خسته بود. کج شد و سرش را تکیه داد به صندلی. نوجوان که بود توی سال اول دبیرستان مشاور مدرسه می‌گفت برای زندگی‌تان خیال کنید و تا ۲۰ سال آینده‌تان را بر روی کاغذ بیاورید. سناریو بنویسید. بگویید که دوست دارید چه بشوید و چه بکنید. کنکور که می‌داد فقط به این فکر می‌کرد که کدام دانشگاه برود که ۴ سال آینده‌ی زندگی‌اش را در آن بگذراند. دانشگاه که رفت هم و غمش شد سربازی. این که ۲ سال سربازی را کجا و چطوری بگذراند. می‌دانست که بعد از سربازی افق برنامه‌هایش نهایتا ۱ ساله می‌شود. این که ۱ سال در کدام شرکت بتواند کار گیر بیاورد و اخراج نشود. اما حالا حس می‌کرد که می‌تواند فقط به ۱ ساعت آینده فکر کند و نه بیشتر. فقط یک ساعت آینده مال خودش بود. خسته شد. چشم‌هایش خمار شدند و خواب رفت. ۱ ساعت آینده را هم ترجیح می‌داد که در خواب بگذراند.


ظهر به کرمان رسیده بودیم . از مرکز استان‌ها خوشم نمی‌آید. میل به تهران شدن‌شان حالم را بد می‌کند. به خاطر همین هم کرمان را نزدیک‌های آخر سفر گذاشتم، در راه برگشت. می‌خواستم محمدرضا ذوالعلی را ببینم. نامه‌هایی به پیشی»اش را خوانده بودم. عجیب خوشم آمده بود. می‌خواستم بهش تبریک بگویم که همچه رمانی نوشته است. می‌خواستم بهش بگویم تو یک نویسنده‌ی به تمام معنایی. کسی که افه و چسی نمی‌آید. کارش را بلد است: نوشتن و فقط می‌نویسد. 
چون نمی‌شد برنامه‌ی دقیقی داشته باشیم از قبل بهش نگفته بودم. ممکن بود یک جاده فرعی چنان راه‌مان را کج کند که اصلا به کرمان فکر نکنیم. برنامه‌ها هم فشرده شده بود. زنگش نزدم. زنگ زدن سختم است. نمی‌دانم چرا. پیامش دادم. جواب نداد. سه روز بعد فهمیدم که پدرش فوت شده. 
تا بیاییم این طرف و آن طرف کرمان را ببینیم شب شده بود. گفتیم برویم گنبد جبلیه را هم ببینیم. رفتیم. تعطیل بود. تابلوی راهنمایی هم نداشت که این گنبد به این شکوه و با این نورپردازی شبانه چه بوده. چند تا عکس گرفتیم و دانستن در مورد گنبد را موکول کردیم به ویکی‌پدیا. راه افتادیم سمت کوه‌های صاحب‌امان. همسفرها آمار گرفته بودند که به آن‌جا می‌گویند بام کرمان. از این شبیه تهران‌ کردن‌ها. در حالی‌که ویکی‌پدیا می‌گفت تاریخ کوه‌های صاحب‌امان و شکل‌های دستکند آن به هزاران سال می‌رسد. تشخص کوه‌های صاحب‌امان بیشتر از آن بود که به آن بگویند بام کرمان!
از میان درخت‌های کاج و سرو زیادی رد شدیم. یک جور پارک جنگلی و بعد به پای کوه رسیدیم. یاد کتاب نامه‌هایی به پیشی» افتاده بودم. یکی از داستان‌های تو دل رمان در همین کوه‌های صاحب‌امان اتفاق می‌افتاد:
جایی که نشسته بودیم همان بالای کوه‌های صاحب‌امان را می‌گویم، تخته سنگ بزرگ و صافی بود. یک جور تختخواب طبیعی. گمانم این را هم یکی‌مان گفته بود. قبل از. قبل از . منظورم. خب چه فرق می‌کند کدام‌‌مان گفته بودیم؟ شاید من گفتم. داشتیم استراحت می‌کردیم. اگر از قبر آن کوه‌نوردها بگذرید و مستقیم دره‌ی تنگ میان دو کوه را بالا بروید، وسط‌های مسیر راهی به سمت راست بالا می‌رود. مسیر عادی کوهنوردی نیست. شاید ما به همین دلیل آن مسیر را انتخاب کردیم. که خلوت‌تر باشد. نیم‌ساعتی بالا رفته بودیم و به آن تخت‌سنگ صاف رسیده بودیم که در پناه خم کوه از دید پنهان بود. شاید هم این یکی از دلایلش بود. یعنی می‌خواهم بگویم.» ص ۱۴۲ و ص ۱۴۳
جاده سربالایی شد و به جایی رسیدیم که حس کردیم بالاترین نقطه‌ای است که با ماشین می‌شود رفت. سمت راست‌مان شهر کرمان گسترده شده بود و تپه‌ای هم بود که می‌شد از آن بالا رفت و منظره‌ی بهتری را دید. سمت چپ‌مان هم دیواره‌ی کوه صاحب‌امان دیده می‌شد. شب بود. نمی‌شد به کوه زد. همان‌جا بود که تنگم گرفت.
چند تا ماشین این طرف و آن طرف پارک بودند. از تپه بالا رفتیم. بوی عرق سگی زد تو صورت‌مان. دختر پسرهایی که ایستاده بودند مشغول نوشیدن بودند. می‌خندیدند و بطری را دست به دست می‌کردند. یک وانت تویوتا لندکروز نوک تپه پارک بود. از این‌ها که دو تا باک بنزین دارند. شیبی را که رفته بود بالا به غیر از تویوتا از عهده‌ی هیچ ماشین دو دیفرانسیل دیگری برنمی‌آمد. راننده‌اش نشسته بود روی لبه‌ی قسمت بار و داشت به کرمان زیر پایش نگاه می‌کرد. به ماشینش داشت می‌نازید. گفتیم مدل چند است؟ گفتم ۲۰۰۳. بعد خودش تعریف کرد که چطور شیب را آمده بالا و اگزوزش گیر کرده به آن تخته‌سنگ و پاره شده و. دهانش بوی الکل شدیدی می‌داد. جدا شدیم و به منظره‌ی زیر پای‌مان نگاه کردیم. چراغ‌های زرد کرمان. مسجدی که پایین‌تر بود. همان جا بود که چند قطره باران روی سرمان بارید. به آسمان نگاه کردیم. ابر بزرگی نمی‌دیدیم. ولی داشت باران می‌بارید. می‌خواستیم شب را در چادر بخوابیم، محض صرفه‌جویی در هزینه‌های سفر. اگر باران می‌بارید. از تپه آمدیم پایین و سوار ماشین شدیم. تنگم گرفته بود.
مسجد بزرگی که آن پایین بود حتم باید دستشویی می‌داشت. کمی توی ماشین نشستیم. همه‌ی آن‌هایی که بالای تپه بودند کم کم آمدند سوار ماشین‌ها شدند و رفتند. نگاه‌شان کردیم. دور زدیم و رفتیم سمت مسجد بزرگ. گار شهدای کرمان بود. من و حامد و رضا پیاده شدیم و رفتیم سمت گار شهدا. خلوت بود. شب پاییزی و بارانکی که زمین را ترگونه کرده بود، همگان را انگار فراری داده بود. صدای نوحه داشت پخش می‌شد. چای نذری می‌دادند. نفری یک لیوان پر کردیم. ته ‌مانده بود. بعد از ما بساط سماور را جمع کردند. گفتیم دستشویی کجاست؟ یکی گفت این‌جا دستشویی ندارد. باورم نشد. ولی چیزی نگفتم. از یک نفر دیگر پرسیدیم. گفت بروید توی پارک جنگلی کنار آتش‌نشانی دستشویی هست. گفتیم باشد.
چای داغ بود. دست‌مان گرفتیم و راه افتادیم توی ردیف منظم قبر شهدای کرمان. چای دارچینی بود. خوشمزه بود. قلپ قلپ نوشیدنش می‌چسبید. روی سنگ قبرها را می‌خواندیم و می‌رفتیم. ردیف ردیف شهدای کربلای ۵ بودند. عملیات خاص جنگ ۸ساله با عراق. همه سن‌هایشان از حالای ما کمتر بود. ۲۰ساله. ۱۸ساله. ۲۲ساله. ۲۱ ساله. تک و توک ۳۰ساله و بالاتر بودند.بساط بلندگو را برچیده بودند و سکوت بر فضای گار شهدا حکمفرما شده بود. دیگر باران نمی‌بارید. کسی هم نبود. نمی‌دانم چه چیز بود که هی ما را به سمت نگاه کردن به سنگ‌قبرها می‌کشاند، شاید سکوت بعد از باران. تمام قبرها را نگاه نکردیم. همه‌ی آن‌هایی که نگاه کردیم کربلای ۵ بودند. 
حالا دو ماهی از آن شب گذشته. هفته‌ی پیش به عکس‌های حضور جمعیت در مراسم تدفین شهید سلیمانی نگاه می‌کردم. به آدم‌هایی که ردیف ردیف بالای کوه صاحب‌امان ایستاده بودند. به داربست‌های فی که قرار بود جمعیت را هدایت کنند. به خبرنگاری که گفته بود این جور مسیر چیدن فاجعه به بار می‌آورد. فاجعه در پای کوه صاحب‌امان و در گار شهدا اتفاق نیفتاد. فاجعه در خود شهر اتفاق افتاد. در حوالی میدان آزادی.  آن روز ما قبل از گنبد جبلیه و کوه صاحب‌امان رفته بودیم میدان آزادی. گفته بودند کلمپه‌فروشی‌های آن‌جا خوب است. کلمپه را از شیرینی رضا خریده بودیم.
به خبرهای له شدن آدم‌ها و مرگ و میرشان نگاه کردم. این که شلوغ شده بوده. این که جمعیت فشار آوردند و فشار آوردند و فشار آوردند و ملت زیر دست و پا افتادند و له شدند و له شدند و له شدند. اول ۳۰نفر کشته شده بودند. بعد ۵۰ نفر. بعد ۶۰ نفر. بعد ۷۰ نفر بعد ۷۸ نفر. زیاد و زیادتر شدند. مصدوم‌ها و دست و پاشکسته‌ها هم همین‌طور زیاد و زیادتر شدند. 
همان جایی که من دو ماه پیش ایستاده بودم به چای دارچینی خوردن و در خنکای هوای بعد از باران سن مردگان یک جنگ را خواندن مقدمه‌ی یک فاجعه شده بود در حوالی همان میدانی که آن شب حامد کوله‌پشتی قیمت کرده بود یک فاجعه‌ی انسانی رخ داده بود. نمی‌دانم اسم حسش را چه بگذارم. این‌که تو گذارت به مکانی بیفتد و آن مکان بعدش قتلگاه بشود، قتلگاه تعداد زیادی آدم بشود که بی هیچ گناهی قربانی بشوند. اسم این حالت را چه می‌گذارند؟ باید برای این حالت یک اسمی بگذارند. نباید اسم این نوع از اندوه خاص و متمایز باشد؟!


صادق پیام داده که امشب رسیده است به کانادا. به خانه‌اش رسیده. پیغام داده که چه بلوا و آشوبی بود سفر امسالم به ایران. همان دم رفتنش هم گفته بودم که این چند هفته دیگر هیچ کتابی داستانی برایم جذاب نیست. بس که غافلگیر شده‌ام و بس که حادثه پشت حادثه بوده و بس که معلق بین آسمان و زمین مانده‌ام. گفتم بلوا و آشوب برای ما که هنوز تمام نشده. 
هنوز هم مغزم جواب نمی‌دهد که چی به چی شده. تحلیل‌های آبدوغ‌خیاری برای خودم می‌کنم. ولی می‌دانم حرف جدیدی نیست.  بس که روایت دیده‌ام مغزم از چیدن‌شان کنار هم و شکل دادن یه شکل واحد ناتوان مانده. حتی نمی‌توانم به ترتیب‌شان کنم.
روایت‌ آدم‌های توی هواپیما. ۱۶۷مسافر و ۹ خدمه‌ی پرواز هواپیمایی بین‌المللی اوکراین. 
روایت بچه‌شریفی‌هایی که داشتند می‌رفتند کانادا. درجات علمی و موفقیت‌های هر کدام‌شان. روایت آن پسر و دختر شریفی که برای عقد‌شان آمده بودند ایران. جان کنده بودند درس خوانده بودند اپلای کرده بودند رفته بودند از ایران. به هم دل باخته بودند و فقط به خاطر خانواده‌شان آمده بودند ایران تا پدر مادرشان عروس و داماد شدن‌شان را ببینند. بعدش برگردند همان کانادا و زندگی را در همان‌جا ادامه بدهند. 
روایت بچه‌های امیرکبیری. علم‌وصنعتی. دانشگاه تهرانی‌ها کم بودند. روایت بچه‌خرخوان‌هایی که در ایران نه نوجوانی کردند و نه جوانی و حالا هم که مهاجرت کرده بودند در گیر و دار تطبیق با جامعه‌ی مقصد بودند و تازه داشت زندگی‌شان به خوشی می‌رسید که
روایت دانشجوهای رشته‌ی پزشکی. دو تایشان پسر و دختر یکی از رئیس‌روسای وزارت بهداشت بودند. بچه‌هایی که نتوانسته بودند از سد کنکور تجربی در ایران بگذرند و با پول باباشان داشتند می‌رفتند که در یک کشور خارجی پزشکی بخوانند. 
روایت حامد اسماعیلیون، پزشک و نویسنده‌ی دوست‌داشتنی که زن و دخترش آمده بودند ایران و هرگز به کانادا برنگشتند. روایت مهاجرت موفقش در سال ۱۳۸۹ به کانادا و سختی‌هایی که در زندگی‌اش کشید و خوش خوشی‌هایی که به آن رسیده بودند و یک دید وبازدید بی‌بازگشت.
روایت احمد قندچی، یکی از پیشگامان آموزش پایپینگ و نرم‌افزارهای نفتی و گازی در ایران که زن و دو تا بچه‌هایش در این پرواز بودند.
روایت پر آب چشم افغانستانی‌های حاضر در پرواز. همه‌شان روزگاری به ایران مهاجر بودند. پسرهای ۲۰-۲۱-۲۲ساله‌ای که ۷-۸سال پیش از ایران مهاجرت کرده بودند به اروپا. تک و تنها. پسرهای نوجوانی که در ایران به دنیا آمده بودند یا در خردسالی به ایران آمده بودند. اما از آن خیری ندیدند. همان ۱۴-۱۵سالگی یکه و تنها پا شده بودند هزاران کیلومتر را پیموده بودند و به اروپا پناهنده شده بودند. به خصوص به سوئد. در آن‌جا بالیدند. دانشجوی پزشکی شدند. تابعیت سوئدی گرفتند. اما خانواده‌هایشان در ایران بودند. برای دید و بازدید آمده بودند و هیچ وقت برنگشتند. یکی‌شان توی همان سوئد با دختر افغانستانی دیگری نامزد شده بود و برای عقدشان به ایران آمده بودند. اما هرگز نتوانستند به سرزمینی که آنان را پذیرفته بود برگردند. اسیر همان سرزمینی شدند که هرگز آن‌ها را نپذیرفته بود. شباهت داستان افغانستانی‌های توی پرواز با ایرانی‌ها هم پر آب چشم است. دقیقا یک مادر و دو بچه‌ی کوچکش هم بودند. مثل همسر و دو فرزند احمد قندچی.
روایت آدم‌های بیرون هواپیما. دانشجوهایی که برای دید و بازدید آمده بودند به ایران. مثل صادق. هفته ی اول استرس جنگ و گیر کردن در ایران. هفته‌ی دوم ترس از لغو شدن پرواز که این اتفاق هم افتاد. لوفت‌هانزا پروازهایش از ایران را لغو کرد. ولی این قدر شعور داشت که پرواز جایگزین از هواپیمایی قطر بگذارد. 
روایت من و سهیل دو روز بعد از حادثه. حرفش که همزمانی حمله‌ی موشکی سپاه به پایگاه آمریکایی‌ها با سقوط این هواپیما معنادار است. مطمئن بود که این هواپیما هم حاصل یک حمله‌ی موشکی سپاه بوده. به خاطر همزمان بودن. منی که می‌گفتم همبستگی با علیت فرق دارد. همزمان رخ دادن حوادث به معنای رابطه‌ی علت و معلولی بین آن‌ها نیست. 
و دقیقا صبح فردایش بود که من ضایع شدم. ایران جایی است که در آن همبستگی علیت هم هست: روایت اعتراف سپاه به حمله‌ی موشکی به یک هواپیمای مسافربری. به خطای انسانی پدافندچی. اعتراف به سه روز کتمان. به سه روز دروغ گفتن با شدت و حدت. روایت فرمانده‌ی هوافضا از این که چطور هواپیما با موشک ایرانی پر پر شد.
روایت آن بابایی که دکمه‌ی موشک را به اشتباه فشرده. اویی که ناخواسته (؟!) زده ۱۷۶ نفر را به جای یک جنگنده‌ی آمریکایی پر پر کرده. من نشستم رمان پل معلق را دوباره خواندم. داستان یک پدافندچی در جنگ ایران و عراق که سهل‌انگاری کرده و پدال ضدهوایی را در لحظه‌ای که باید نفشرده و هواپیمای دشمن وارد شهر شده و بمب انداخته و دقیقا خانه‌ی خودشان را ویران کرده و خانواده‌ی خودش را ازش گرفته. داستانی دقیقا برعکس داستان پدافندچی سپاه.
روایت یتیم بودن ایرانی‌ها. این‌که اگر جاستین ترودو اصرار نمی‌کرد، اگر ۶۷ نفر از ایرانی‌های آن پرواز تابعیت کانادایی نداشتند، اگر شرکت اوکراینی و بوئینگ فشار نمی‌آورد، اگر فشار خارجی نبود، هیچ وقت نمی‌گفتند که کار ما بوده که زده‌‌ایم جوان‌هایتان را پر پر کرده‌ایم.
روایت فراواقعیت‌ها. این‌که این‌ها این طور جلوی چشم جهانیان، با این همه داستان سه روز یک جنایت را کتمان کردند و اگر زور خارجی نبود باز هم کتمانش می‌کردند. پس در گذشته ببین چه وقایعی را کتمان کرده‌اند. و دردناک‌ترین روایت همین است: ببین در گذشته چه ظلم‌ها کرده‌اند و لاپوشانی کرده‌اند. ببین در گذشته چه دروغ‌هایی گفته‌اند و آن قدر سفت و محکم پایشان ایستاده‌اند که خودشان هم باورشان شده. ببین در گذشته
روایت دروغ بودن اشتباه انسانی. روایت هک شدن سامانه‌های پدافند هوایی. این‌که اشتباه انسانی هم در کار نبوده. سامانه هک شده بوده و نیرویی خارجی آن را هدایت می‌کرده و تیربارچی سپاه هم آن‌جا اسیر و ناتوان بوده. و روایت چه فرقی می‌کند؟ چرا دروغ گفته‌اند که نقص فنی هواپیما بوده.
روایت انتقام سخت و سپاه توانمند. سپاهی که موشک تولید می‌کند پس می‌تواند خودرو بسازد. پس می‌تواند موبایل بسازد. پس می‌تواند ایرانیان را هم به مانند سایر جهانیان دارای رفاه کند. خودروسازی را به آن‌ها بسپرید. موبایل سازی را به آنان بسپرید. سایپا و ایران‌خودرو را به آنان بسپرید. سپاه همه کار می‌تواند بکند. سپاه توانمند است. و چه قدر توانمند بود. چه قدر انتقام سختی گرفت. روایت غرور سپاه.
روایت جلسه‌ی مجلس با رئیس سپاه. نماینده مجلس‌هایی که از صداقت سپاه تشکر کردند. سپاسگزار شدند که سپاه خودش به اشتباهش اقرار کرده و این‌که اگر اقرار نمی‌کرد هیچ کس نمی‌فهمید که هواپیما چرا سقوط کرده!
روایت جای شما در ایران نیست. هر کدام‌تان که سرشار از حس امت اسلامی و انتقام بزرگ نیستید سوار هواپیمای پی اس ۷۵۲ شوید و گورتان را از ایران گم کنید بیرون. روایت مجری دوزاری تلویزیون که حرف اصلی را بی‌دروغ زد.
روایت رخشان بنی‌اعتماد وباران کوثری. روایت سوگواری به خاطر هزار روایت آدم‌های توی هواپیما. روایت سوگواری به خاطر دروغ شنیدن. روایت فحش و فضیحت صدا و سیما به اعتراض‌ها. 
و هزار روایت دیگر که نمی‌توانم همزمان به یادشان بیاورم.


منبع عکس: https://www.instagram.com/p/B7AjoneBnzT/

کتاب خواندن کاری دیربازده است. حتما باید کتاب‌های زیادی بخوانی تا به ایجاد یک سطح در ذهنت برسی. مثل چیدن موزاییک‌های یک سالن بزرگ می‌ماند. موزاییک‌ها کوچک‌اند. دانه به دانه باید آن‌ها را بچینی و جلو بروی. اگر قرار است طرحی را اجرا کنی کار سخت‌تر هم می‌شود. ممکن است تو تعداد زیادی موزاییک چیده باشی، اما به خاطر پیدا نکردن چند موزاییک یا کمبود وقت یا کج و کوله و بی‌دقت جاگذاری چند موزاییک طرح ایجاد شده ناقص باشد و بی‌فایده. واقعا بی‌فایده. فقط ایجاد یک سطح با تعداد زیادی کتاب نیست. کیفیت خواندن کتاب‌ها هم مهم است. خواندن یک کتاب خوب فرآیندی خطی و زمانگیر است. باید زمان بگذاری. تمرکز کنی. یادداشت برداری. مغز و استخوان کتاب را برای چند نفر تعریف کنی. نکته‌ی تاسف‌انگیز این است که با خوب خواندن چند کتاب خوب به تنهایی به هیچ سطحی نمی‌رسی. باید کتاب‌های خوب زیادی را به دقت بخوانی.
دلیلی وجود دارد که همواره آن را یکی از فواید کتاب خواندن ارائه می‌دهند: یاد گرفتن مهارت‌های زندگی. نکته این است که یاد گرفتن مهارت‌های زندگی از راه کتاب خواندن همان ایجاد یک سطح در ذهن است. کاری دیربازده و طاقت‌فرساست. رمان‌ها و داستان‌های زیادی باید بخوانی. خیلی خیلی زیاد. آن‌قدر که روایت آدم‌های شکست‌خورده‌ی کتاب‌ها دیگر تو را از پا نیندازند. کتاب‌های روانشناسی و جامعه‌شناسی و. این‌ها هم به تنهایی راه به جایی نمی‌برند. مغز را رک و پوست‌کنده بهت می‌گویند. اما آدم به راحتی فراموش می‌کند. ممکن است در همان لحظه بگوید وااای چه چیز خوبی یاد گرفتم. ولی چیزهای خوب فقط از راه قصه و داستان توی مغز جاگیر می‌شوند. 
اما بعضی کتاب‌ها میانبرند. هم قصه‌اند، هم تجربه و مغز. یک جور صرفه‌جویی در زمان‌اند. برای من کتاب سیر عشق» آلن دو باتن همچه حالتی داشت. سیر عشق» داستان آشنایی، ازدواج و زندگی مشترک ربیع و کرستن است. از اوان جوانی تا میانسالی‌شان با تمرکز بر زندگی مشترک شویی و دنگ و فنگ‌های آن. دوباتن توصیف می‌کند. خوب هم توصیف می‌کند. دعواها، نگرانی‌ها، دلخوری‌ها، شادی‌ها و احساسات را عالی توصیف می‌کند. هر از چند گاهی هم همچون یک فیلسوف می‌آید وسط داستان و عمق هر کدام از ریزداستان‌های یک زندگی مشترک شویی واشکافی می‌کند. واشکافی‌هایی پدربزرگ‌گونه که راستش بسیار هم دلچسب‌اند. واشکافی‌هایی که می‌توانی آن‌ها را همچون حکمت‌های زندگی این طرف و آن طرف کپی پیست کنی. اما در دل روایت زندگی ربیع و کرستن هستند که شیرین‌تر و قابل جذب‌اند. روایت‌هایی که به جای اسم ربیع و کرستن می‌توانی هر اسم دیگری بگذاری و ببینی که داستان همین است: ما ابناء بشر بیش از حد مثل هم هستیم.
شانزده سال است که آن‌ها با هم ازدواج کرده‌اند و با این حال، ربیع تازه –البته کمی دیر- احساس می‌کند برای ازدواج آماده است. آن‌قدرها که به نظر می‌رسد عجیب نیست. با توجه به این‌که ازدواج درس‌های مهمش را تنها به کسانی ارائه می‌دهد که برای آموزش ثبت‌نام کرده‌اند، طبیعی است که آمادگی به جای این‌که قبل از مراسم به وجود بیاید بعد از آن به وجود می‌آید؛ شاید یک یا دو دهه بعد.» ص ۲۲۹
کتاب ۵ فصل اصلی دارد:
۱- رمانتیسم که شرح آشنایی و روزها ماه‌های اول رابطه‌ی ربیع و کرستن است. تصور آرمانی آدم‌ها از عشق. رابطه‌ی حمایتگری در یک رابطه‌ی عاشقانه. عشق و ضعف آدم‌ها. عشق و درک متقابل. عشق و جذابیت‌های جنسی و بازی‌های هم‌آغوشی و.
۲- از آن پس: روزهای پس از ازدواج. دعواهای الکی. قهرهای الکی. پشیمانی‌ها. ناتوانی‌ها در انتقال عواطف و مهارت‌های یاددادن و یادگرفتن.
۳- فرزندان: تولد فرزندان و حال و هوای نقش‌‌های پدر و مادری. آموزه‌های بزرگی که بچه‌ها برای پدر و مادرها به ارمغان می‌آورند. مهارت‌های تربیتی. ریشه‌های ایجاد ناهنجاری و دعواها بر سر بزرگ‌ کردن موجوداتی که شیرینی زندگی‌اند.
۴- بی‌وفایی: روتین شدن زندگی بعد از چند سال. ناپایداری‌ها. پدیده‌ی خیانت. رها کردن این زندگی و چسبیدن به ماجراجویی‌ها یا ترمز را کشیدن و مهارت ادامه دادن زندگی را یاد گرفتن؟
۵- فراتر از رمانتیسم: زیاد شدن آنتروپی‌ها و مهارت‌هایی که در میان‌سالی یاد می‌گیرند. این‌که قهرمان زندگی خودشان باشند. این‌که نبوغ چندانی ندارند. این‌که آدم‌هایی معمولی‌اند. در برابر شکوه زندگی زانو خم کنند. همدیگر را بپذیرند. بفهمند که خودشان هم هزار مشکل‌اند و آماده‌ی ازدواج شوند. مهارت‌هایی که در ابتدای ازدواج نمی‌دانستند.
جان کلام سیر عشق دوباتن این است که عشق یک احساس ازلی نیست. عشق دیوانگی نیست. عشق مهارت است. مهارتی که در طول ۲۴۰ صفحه‌ی کتاب سیر عشق» آهسته آهسته و با هزار ریزداستان آن را بیان می‌کند. به نظر دوباتن ازدواج یک امر مجنون‌وار خالی نیست. به نظرش ازدواج یک نهاد مدنی است. نهادی که دو نفر با کمک هم ایجادش می‌کنند و برای پایداری‌اش باید مهارت عشق را بیاموزند. این را همان صفحات اول کتاب بیان می‌کند: 
برای ربیع سال‌ها طول خواهد کشید و چندین جستار در باب عشق نیاز خواهد بود تا به نتایجی متفاوت برسد، تا متوجه شود که درست همان چیزی که روزی رمانتیک می‌انگاشت، اعم از شم درونی بیان‌ناپذیر، تمایلات آنی و اعتماد به معشوق، دقیقا مانعی است بر سر راه یادگیری چگونگی حفظ روابط. او به این نتیجه می‌رسد که عشق زمانی دوام می‌آورد که شخص به جاه‌طلبی‌های افسون‌کننده‌ی اولیه‌ی آن توجه نکند؛ و به این نتیجه می‌رسد که برای بهوبد روابطش باید بر احساساتی که در وهله‌ی اول او را به سمت آن روابط سوق داده، غلبه کند. باید بیاموزد که عشق تنها شور و شوق نیست، بلکه مهارت است.»
به نظرم سیر عشق» از آن کتاب‌هاست که باید کتاب درسی بشوند و همگان آن را بخوانند. از آن کتاب‌ها که یک موزاییک بزرگ را در سطح ذهن آدم می‌سازند.
 


۱- به فیلم خانواده‌ی کپرنشین سیستان‌بلوچستانی نگاه کردم. خانواده‌ای که سیل، زندگی‌ نداشته‌شان را برده بود. کپرهایشان را پر از گل و شل کرده بود. از هلال احمر درخواست کرده بودند که به آن‌ها هم چادر بدهند. اما چون شناسنامه نداشتند کسی به آن‌ها چادر و سقفی موقت برای ادامه‌ی زندگی نداده بود. آن سقف موقت برای آن خانواده یک سقف دائمی می‌شد البته. فقط به این دلیل که شناسنامه نداشتند. 
۲- دیروز یحیی را دیدم، مادرش ایرانی بود و پدرش عراقی. توی عراق زندگی می‌کردند. پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد. وقتی پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد آن‌ها آمدند به ایران. پدربزرگ و مادربزرگ و همه‌ی فامیل‌ها ایران بودند. شناسنامه بهش نداده بودند. با یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرده بودند. حالا هم مادرش ایرانی بود و هم زنش. دو تا بچه داشت که هیچ کدام شناسنامه نداشتند. می‌گفت خودم دیگر شناسنامه نمی‌خواهم. خودم عادت کرده‌ام به این وضعیت. اما این دو تا بچه دیگر هم ایران به دنیا آمده‌اند و هم مادرشان ایرانی است. چرا شناسنامه نمی‌دهند به این‌ها؟
۳- یحیی یقه‌ام را گرفته بود که چرا شناسنامه نمی‌دهند. آن خانواده‌ی کپرنشین هم توی خیالات یقه‌ام را گرفته بودند. 
می‌گفتند مگر شما همراه یک عالم آدم دیگر زور نزدید که قانونی تصویب شود که بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی هر جای جهان بودند شناسنامه بگیرند؟ مگر نماینده‌ها خودشان سرخود یک بند هم اضافه نکرده بودند که کپرنشین‌ها را هم صاحب شناسنامه کنند؟ مگر مجلس تصویب نکرد؟ مگر قانون نشد؟ مگر متن قانون جدید دنگ و فنگ‌های قانون قبلی را دور نمی‌زد؟ مگر نگفتید که با قانون جدید دیگر لازم نیست بعضی‌هایمان برویم از رئیس‌جمهور کشورها امضای ترک تابعیت پدری بگیریم؟ پس چرا ثبت احوالی‌ها به ما می‌گویند بروید دل‌تان خوش است؟
۴-  چند روز قبل سخنگوی وزارت امور خارجه گفته بود: ایران تابعیت دوگانه‌ی قربانیان هواپیمای اوکراینی را به رسمیت نمی‌شناسد. گفته بود و تاکید کرده بود که بیشتر اتباع ایرانی هستند، و در دیدار با وزیر خارجه کانادا اعلام کرده بود که ما این‌ها را اتباع خود می‌دانیم و تابعیت دوگانه را نمی پذیریم. گفته بود عزادار اصلی خود ما هستیم. گفته بود مواظب ی کردن حادثه‌ی سرنگونی هواپیمای مسافربری باشید که با این رفتار چیزی عایدشان نمی‌شود.
نگفته بود که اگر قربانیان این هواپیما دوتابعیتی نبودند و کانادایی‌ها گیر نمی‌دادند، احتمال داشت که همه چیز به سکوت برگزار شود. 
و نگفته بود که بچه‌های مادر ایرانی-پدر غیرایرانی در بعضی مواقع دوتابعیتی می‌شوند و ممکن است بعدها بعد دوباره هواپیمایی سقوط کند و دوباره تعدادی کشته شوند و دوباره کشوری دیگر گیر بدهد که توی آن هواپیما فردی بوده که مادرش ایرانی و پدرش اهل کشور ما بوده و ما حق داریم بدانیم چرا هویجوری کشته شده. 
۵- سال‌ها پیش مجله‌ی گفت‌وگو ویژه‌نامه‌ای منتشر کرده بود در مورد ایران و افغانستان. ویژه‌نامه‌ای که بعد از ۱۲سال هنوز هم خواندنی است. یکی از مقالات خیلی خوب آن شماره برای خانم فریبا عادلخواه بود. مقاله‌ای با عنوان مهاجران افغانی: معضلی جدید، حضوری دیرینه». من آن مقاله را خوانده بودم و لذت برده بودم از این که طرف این قدر خوب نوشته است. بعدها فهمیدم که فریبا عادلخواه استاد انسان‌شناسی دانشگاه ساینس‌پوی فرانسه است.
فریبا عادلخواه این روزها در زندان اوین است. چرا گرفته‌اندش نمی‌دانم. اصلا نمی‌شناسمش که بخواهم چیزی بگویم. فقط می‌دانم که دوتابعیتی است: هم ایرانی و هم فرانسوی. 
مثل این‌که دیروز شوهر فرانسوی‌اش رفته بود زندان اوین تا ملاقاتش کند. اما زندانبانان مانع از این ملاقات شده بودند. دلیلش چه بود؟ ماده‌ی ۱۰۶۰ قانون مدنی ایران: زن ایرانی حق ندارد بدون اجازه‌ی دولت با مرد خارجی ازدواج کند. گفته بودند چون فریبا عادلخواه برای ازدواج با شوهر فرانسوی‌اش نیامده از دولت ایران اجازه بگیرد پس ازدواجش مشروع نیست. چون اجازه‌ نگرفته پس آن آقا شوهرش نیست و چه معنا دارد مرد غریبه‌ی فرانسوی بیاید ملاقات زن ایرانی توی زندان اوین؟!
تلخی داستان اصلا فریبا عادلخواه نیست. تلخی داستان این است که هزاران زن ایرانی توی همان سیستان و بلوچستان وضعیتی مشابه فریبا عادلخواه دارند. برای ازدواج‌شان با مرد افغانستانی نرفته‌اند از دولت اجازه بگیرند. نمی‌دانسته‌اند که همچه اجازه‌ای هم لازم است. نمی‌شده که همچه اجازه‌ای بگیرند. در آن‌جا مرد بلوچ قرن‌ها ساکن سیستان بلوچستان هیچ مدرک هویتی ندارد، چه برسد به مرد افغانستانی که جانش را برداشته بود و فرار کرده بود آمده بود ایران.  دولت مگر بدون مدرک اجازه‌ی همچه ازدواجی می‌داده؟ تلخی داستان این است که ثبت ازدواج اهرمی است برای چزاندن زنی که تابعیت فرانسوی هم دارد. تلخی داستان این است که قانونی تصویب شده که می‌گوید اگر زن ایرانی خبط کرد و نیامد اجازه از دولت بگیرد، حداقل آن بچه را بی‌شناسنامه نگذارید و او را از تابعیت ایرانی محروم نکنید. تلخی داستان این است که برای چزاندن فرانسوی‌ها هم که شده نباید این قانون اجرایی شود. چون که شاید این شائبه را ایجاد کند که اجازه از دولت لازم نیست، فقط به خاطر یک شائبه. فقط به خاطر یک ترس. فقط به خاطر ضرب شصت نشان دادن به فرانسوی‌ها.
۶- آن کپرنشین سیستان‌بلوچستان نه می‌داند کانادا در کجای این عالم واقع شده و نه می‌داند فرانسه کجاست. او فقط می‌فهمد که به خاطر شناسنامه نداشتن از یک چادر اسکان موقت هم محروم است. بدبختی این‌جاست که آن کانادایی و فرانسوی غرق در رفاه هم نمی‌دانند که به خاطر فرو کردن انگشت در چشم آن‌ها این کپرنشین از یک چادر اسکان موقت هم محروم است.


اولین بار بود که به سالن تآتر

شانو می‌رفتم. سهیل کنارم نشسته بود. امیر و حامد آن طرف نشسته بودند. توی خریدن بلیت فیلم و تآتر بیماری صندلی‌ وسط دارم. دوست دارم تا جای ممکن صندلی‌هایی را تصاحب کنم که دقیقا در وسط‌اند. به همین خاطر ۴ تا صندلی کنار هم نخریدم که مبادا یکی‌مان دید کجکی به نمایش داشته باشد. سالن شلوغ نبود. تمام صندلی‌ها پر نشده بودند. تا نشستن‌مان نور توی چشم‌مان بود تا صحنه‌ی نمایش را نبینیم.
وقتی

نمایش شروع شد، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بشکه‌های قرمز نفت بودند. بشکه‌هایی که اعداد ۳۲ و ۴۲ و ۵۷ و ۸۸-۷۸ و ۹۸ رویشان نوشته شده بود. بشکه‌های ۳۲و ۴۲ روی همدیگر ایستانیده شده بودند.بشکه ۹۸دو تا لوله‌ی خرطومی بهش وصل بود. صحنه عجیب و سوال‌برانگیز بود. سال‌های کلیدی تاریخ چند دهه‌ی اخیر ایران. چرا ۹۸؟ داستان ۹۸چی است؟ 

خطر لو رفتن ماجرای نمایش. اگر به نگارنده‌ی این متن اعتماد دارید لطفا تآتر مادر نزاییده» را در اولین فرصت به تماشا بنشینید و سپس به خواندن این متن مبادرت کنید. مطمئن باشید یکی از بهترین تآترهای امسال را به تماشا می‌نشینید.

بعد بازیگرها را دیدم. ۲ پسر عجیب و غریب با دیالوگ‌هایی عجیب و غریب که انگار در جایی زندانی شده بودند. به در و دیوار می‌زدند خودشان را. بشکه‌های قرمز را تکان می‌دادند. خاطرات سال‌های گذشته‌شان را تعریف می‌کردند. زمانی که توی یک گیلاس یا آلبالو یا موز یا خرما بودند. خاطرات دوری از پدربزرگ‌هایشان را که در سال ۱۳۳۲ توی چند تا گیلاس بودند. یا پدرشان که در سال ۱۳۴۲ توی یک مجمع موز بود. خسته و گرسنه که می‌شدند به سراغ بشکه‌ی قرمز رنگ ۹۸می‌رفتند. لوله خرطومی‌ها را می‌گرفتند و وصل می‌کردند به ناف شکم‌شان. آن‌ها که بودند؟ چه بودند؟ پشت سرشان یک پرده‌ی سفید بود که وقتی اولین بار تصاویر یک فیلم پخش شد دستم آمد ماجرا از چه قرار است. فیلم زنی را نشان می‌داد که رحم زن دیگری را اجاره کرده بود. زاویه‌ی دید دوربین از شکم زنی بود که رحمش را اجاره داده بود. زن اجاره‌کننده ۵۰ میلیون تومان پول داده بود و نگران کودکی بود که قرار بود ۹ ماه دیگر متولد شود. اما شوهر زن اجاره‌دهنده‌ی رحم مرد بدبختی بود. کسی که سوءسابقه داشت و به خاطر سابقه‌ی زندان رفتنش هیچ جا بهش شغل نمی‌دادند. بعد فیلم که تمام شد به صحنه‌ی اصلی بازگشتیم. ۲پسر بازیگر نمایش ۲ تا اسپرم بودند که در رحم یک مادر در حال بزرگ شدن بودند. مادری که رحمش را اجاره داده بود.
کم کم نمادهای داستان دستم آمد. کم کم کشمکش‌های آن ۲ پسر شروع شد. ماجرا از آن‌جا شروع شد که دکتر فهمید آن‌ها دوقلو هستند. اما دوقلوهایی کاملا متفاوت. یکی‌شان از آن پدر و مادر واقعی بود و دیگری از آن اجاره‌کننده‌ی رحم. آن یکی که از آن پدر و مادر واقعی بود توی رحم مادرش هم بی‌پول و محروم بود. آن یکی که از برای اجاره‌کنندگان رحم بود پررو بود و پولدار. آن لوله‌های خرطومی متصل به بشکه‌ی نفت، بند نافی بود که آن‌ها را به مادرشان و خون او متصل می‌کرد. آن‌ها نمی‌توانستند با هم بسازند. هی به تاریخ‌های گذشته برمی‌گشتند. هی داستان زندگی پدر و مادرهایشان را مرور می‌کردند. تاب تحمل هم را نداشتند. و دعواهای درون رحم از طریق پرده‌ی نمایش در دنیای بیرون از رحم نمود پیدا می‌کرد و البته بالعکس. پدری که ۷ ماه بود حقوق نگرفته بود بر پسری که در رحم مادرش بود تاثیری عمیق می‌گذاشت.

مادر نزاییده یکی از نمادین‌ترین نمایش‌هایی بود که توی عمرم دیدم. ۲ پسر این نمایش نمادهایی بودند از دو طبقه‌ی کلی جامعه‌ی ایران: طبقه‌ی کارگر و طبقه‌ی بورژوا. نمادهایی از دو حزب چپ و راست در ایران. چپ و راستی که در ایران هیچ گاه دقیقا مشخص نبوده که از آن کدام طبقه است. گاه چپ‌ها کارگر بوده‌اند و گاه بورژوا. گاه راست ایران طبقه‌ی کارگر بوده و گاه طبقه‌ی بورژوا. و نمایش مادر نزاییده به زیبایی هر چه تمام‌تر این گمگشتگی حزبی در بین ایرانیان را به نمایش گذاشته بود. جایی که پزشک وقتی می‌آمد بگوید که نوزاد چپ کدام است و نوزاد راست، گه‌گیجه می‌گرفت که از زاویه‌ی مادر بگوید یا از زاویه‌ی خودش.
اما نکته‌ی زیبای این نمایش این بود که چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن، هر طور که نگاه کنی همه‌شان متعلق به رحم مادرشان هستند. بدون حضور در این رحم آن‌ها از هستی ساقط می‌شوند. در این نمایش رحم مادر نمادی بود از مام وطن، وطنی به نام ایران. وطنی که چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن برای ادامه‌ی حیات‌شان باید از بند ناف او تغذیه کنند. بند نافی که متصل است به بشکه‌های نفت و زیباتر و مهم‌تر از هر چیزی: چپ و راست، کارگر و بورژوا، سنتی و مدرن تا وقتی معنادارند که کنار هم باشند. اگر یکی‌شان بخواهد صاحب تمام و کمال مام وطن باشد عملا فقط دیگری را نابود نکرده. بلکه خودش را هم نابود کرده است.
اما بشکه‌های نفت حاضر در صحنه. بشکه‌های سال‌های کلیدی یک قرن گذشته‌ی تاریخ ایران. و سال ۱۳۹۸. یکی از زیبایی‌های تآتر

مادر نزاییده این بود که علی‌رغم تمام ساختارشکنی‌اش یک خط سیر درونی زمانی داشت. باید ۹ ماه سپری می‌شد و تو در برهه‌های مختلف می‌فهمیدی که چه قدر از زمان گذشته است. بشکه‌ای که ۲ پسر این نمایش از آن تغذیه می‌کردند، بشکه‌ی ۹۸بود. بشکه‌ای که از قضا دچار بیشترین تلاطم‌ها هم شد و بارها از سوی بازیگران نمایش از این طرف صحنه به آن طرف هل داده شد و بهانه‌ی کارهای مختلف قرار گرفت. پایان این نمایش نفس‌گیر بود. تراژیک بود. تلخ بود. مانیفست نمایشنامه‌نویس و کارگردان بود در مورد وقایع آبان ۱۳۹۸. جایی که پسر بورژوا رحم مادر را بعد از ۹ ماه و ۹ روز ترک می‌کند و می‌رود. اما پسر کارگر نمایش ترجیح می‌دهد که در رحم مادرش بماند و بمیرد. جایی که دیگر هیچ کدام‌شان نمی‌توانند از بند ناف مادرشان تغذیه کنند. زمانش گذشته است. نفت هم دیگر نمی‌تواند زندگی‌بخش اقوام حاضر در مام وطن باشد. باید آن را ترک کنند. باید از آن مهاجرت کنند. بزرگ شده‌اند. باید به جهان بزرگ بیرون پا بگذارند. دیگر رحم آن مادر سرزمین فرصت‌ها نیست. اما پسر کارگر آزرده است. له شده است. پسر پولدار عزت او را له کرده است. ترجیح می‌دهد که بمیرد و بزرگ نشود. بمیرد و پا به جهان زیبا و بزرگ بیرون نگذارد. چنان آزرده است که پا به پای برادرش از شکم بیرون نمی‌آید و مهاجرت نمی‌کند. در آخرین لحظات زاییده شدن پسر پولدار، او به پسر کارگر اشاره می‌کند که بیا با هم برویم. او به خوبی فهمیده که بدون حضور آن یکی وجودش بی‌معنا می‌شود. اما پسر کارگر باخته است. خودش را باخته است. او سرگردان و خسته در میدان تاریخ ایران می‌ایستد و می‌میرد. از شکم مادر بیرون نمی‌آید. به همراه برادرش مهاجرت نمی‌کند. زاییده نمی‌شود و نابود می‌شود. یک بازی باخت باخت. بازی باخت باختی که ترازوی ناهمگون پوستر این تآتر شوم بودن آن را به زیبایی به تصویر کشیده است.
به تجربه دریافته‌ام که فهم یک متن درجاتی دارد. تو متنی را می‌خوانی و پیام کلی‌اش را دریافت می‌کنی. این اولین مرتبه از فهم یک متن است. گاه علاوه بر فهم پیام کلی بر تک تک کلمات و جملات آن نیز وقوف پیدا می‌کنی و اجزاء را هم درمی‌یابی. این دومین مرتبه از فهم یک متن است. گاه از فهم کلی فراتر می‌روی و می‌توانی آن متن را بازگو کنی. بازگو و بیان کردن متن مرتبه‌ی سوم از فهم آن است. اما والاترین درجه از فهم یک متن این است که آن را به شیوه‌ای ادیبانه بتوانی بیان کنی. به شیوه‌ای استعاره‌گون و شاعرانه؛ و راستش مراد من از متن هر چیزی است که قابل خوانش باشد، چه متن یک کتاب، یک مسئله‌ی اجتماعی، چه یک مسئله‌ی علمی 
و به نظرم نمایشنامه‌‌ی

مادر نزاییده نوشته‌ی آرش میرطالبی بر اساس نوشته‌ای از محمداحسان کریمی و اجرای آن به کارگردانی محمداحسان کریمی و آرزو خسروی به والاترین درجه از فهم مسئله‌ی اجتماعی ناآرامی‌های آبان ۱۳۹۸ رسیده است. نه تنها آن را فهم کرده که توانسته بیان کند. نه تنها توانسته بیان کند بلکه به بیان ادیبانه هم رسیده است.


در راه بازگشت بودیم. جاده‌ی دزفول به بروجرد در یک روز اول هفته‌ی زمستانی به یک فیلم سورئال می‌مانست. 
کیلومترهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. جاده‌های زیادی را در نوردیده بودیم. در شهرهای مختلفی خوابیده بودیم. سواحل خلیج فارس را دیده بودیم. منظره‌های گوناگونی را دیده بودیم. ولی هنوز هم جاده تازگی داشت.
ما از زیارت تک درخت سر یکی از پیچ‌های جاده‌ی یاسوج به بابامیدان برمی‌گشتیم. تک‌درختی که سر پیچ تک و تنها با یال و کوپال شکوهمندش نشسته بود و بهار را به انتظار می‌کشید تا بار دیگر سبز و پر از برگ شود. تک‌درختی که مهمانش شده بودیم و ناهار را در حضورش زیر آفتاب دلچسب سر ظهر زمستانی نوش جان کرده بودیم.

 ما از زیارت درخت‌های زیبای دشت کنار جاده‌ی نورآباد به کازرون برمی‌گشتیم. درخت‌های خمیده‌پشتی که در دشتی تا به انتها سبز تک تک و تنها نشسته بودند. درخت‌هایی که هر بار از کنارشان رد می‌شوم حس می‌کنم نویدی دارند و در این زیبایی دشت سبز نورآباد حضورشان آن تکه از زمین را مقدس می‌کند.
ما از زیارت درختان انجیر معابد میدان فرودگاه شهر بوشهر برمی‌گشتیم. درختانی بس سترگ با ریشه‌هایی از خاک بیرون افکنده شده که ساقه‌هایشان موازی بالا رفته بود و سایه‌ای عظیم را ایجاد کرده بود. درختانی که بار دیگر به یادم آوردند که حتما حتما بنشینم به خواندن کتاب درخت انجیر معابد احمد محمود تا شاید بتوانم درک‌شان کنم.
ما از زیارت نخلستان‌های آب‌پخش برمی‌گشتیم. درختان نخلی که در جاده‌های روستایی اطراف آب‌پخش به سراغ‌شان رفته بودیم. کیلومترها درختان نخل با کرت‌بندی‌های مرتب و منظم. در خنکای مرطوب زمستان بوشهر، پای تمام نخل‌ها سبز شده بود و ترکیب زمختی تنه‌ی نخل‌ها با لطافت چمن‌ها و علف‌های زیر پاهایشان آدم را حالی به حالی می‌کرد.

به رویای شهرهایی که از آن‌ها عبور کرده بودیم فکر می‌کردم. رویای بروجن چه بود؟ رویای یاسوج؟ نورآباد؟ برازجان؟ بوشهر؟ گناوه؟ دیلم؟ هندیجان؟ ماهشهر؟ آبادان؟ خرمشهر؟ اهواز؟ شوشتر؟ دزفول؟ بروجرد؟ می‌شد بگویم که رویای این شهرها چه بود‌ه‌اند؟
شاید رویای بوشهر همان آوازی بود که سرباز موزه‌ی دریانوردی‌اش در آن صبح می‌خواند. در آن صبح ما اولین بازدیدکنندگان موزه‌ی دریانوردی بودیم. دروازه را برایمان باز کرده بودند. گذاشته بودند با ماشین وارد موزه شویم. گفته بودند کشتی پرسپلیس آن سو است و عمارت کلاه فرهنگی این‌سو. ساختمان اصلی موزه هم بعد از ۲۲ بهمن افتتاح می‌شود و زود آمده‌اید. از میان درختان زیبای باغ گذشته بودیم و داشتیم به عمارت کلاه فرنگی نزدیک می‌شدیم که صدای آواز سرباز را شنیده بودیم. هوا آفتابی بود. نه گرم نه سرد. یک روز زمستانی آفتابی در بوشهر. تنهایی زده بود زیر دل سرباز شیرازی و آواز می‌خواند. بلند بلند آواز می‌خواند که بهش رسیدیم. خوشحال شد از دیدن‌مان. راهنمای ما در موزه شد. از کنسولگری انگلیس گفت که حالا شده بود عمارت کلاه فرنگی و موزه‌ی دریانوردی بوشهر. از کشتی رافائل گفت. از ده‌ها نوع گره با طناب که خودش هم همه‌شان را بلد نبود. از شیرازی که ازش جدا شده بود تا در بوشهر خدمت کند. و بعدش. بعدش را ازش نپرسیدم. رویای بوشهر شاید همان رویای آن سرباز باشد.

شاید هم رویای بوشهر در دل بافت قدیم این شهر بود. در آن میدانگاهی جلوی دانشکده‌ی هنر و معماری بوشهر. آن‌جا که پر از درخت بود و زیر درخت‌ها نیمکت گذاشته بودند. همان‌جا که پسربچه‌ها دور تک درخت وسط میدان با دوچرخه می‌چرخیدند و حرف می زدند. همان جا که ساختمان‌های اطراف همه سنتی و خاص بوشهر بودند. رویای بوشهر شاید در سر بچه‌های دوچرخه‌سوار آن‌جا بود. یا شاید در سر دانشجوهای آن دانشکده‌ی سنتی معماری که جان می‌داد برای دل باختن به کسی.
رویای گناوه چه بود؟ شهر ساحلی با بازارهای شلم‌شوربا. رویای گناوه حتم در سر تمام فروشنده‌های بازار‌های تو در تویش بود. رویایی که من نتوانسته بودم بفهممش. یا شاید رویای این شهر زمین فوتبال ساحلی آن بود. زمین فوتبالی که به وقت جذر محل فوتبال بازی کردن بود و به وقت مد زیر آب می‌رفت و جزئی از دریا می‌شد.
رویای دیلم شاید در دل لنج‌هایی بود که بعد از سال‌ها به گل نشسته بودند. صاحبان‌شان آن‌ها را به دل ساحل آورده بودند و محکم با طناب به اسکله بسته بودندشان تا موقع مد در دریا رها نشوند. رویای دیلم شاید همان رویای کشتی نادر۵ بود. کشتی‌ای که حالا فرسوده و به امان خدا رها شده بود. کشتی‌ای که نگاه می‌کرد به لنج‌های جوان‌تر که منتظر بودند تا مد شود و آب بدود زیر شکم‌هایشان تا راهی جزیره‌ها و کشورها بشوند. رویای دیلم شاید در شبنم صبحگاهی این شهر بود. شبنمی که در گرگ و میش دم صبح بوی باران‌های شمال را داشت. شبنمی که مثل یک باران ماشین‌ها و اشیا را خیس می‌کرد. 

رویای شهر خاک‌گرفته‌ی هندیجان چه بود؟ رویای رودخانه‌ی زهره می‌توانست رویای این شهر باشد؟ یا شاید مه صبحگاهی اطراف نخلستان‌هایش رویای این شهر بودند.
رویای ماهشهر شاید همان پتروشیمی‌های بندر امام خمینی باشد. ردیف ردیف پتروشیمی و کارخانه‌هایی که نفت را به محصولی دیگر تبدیل می‌کردند. ردیف ردیف کارخانه‌های بزرگ بزرگ که دود تولید می‌کردند و مشتری‌هایشان تریلی‌های دراز بودند و کیومیزوی من در لابه‌لای آن‌ها مثل موشی می‌دوید تا ما هزار لوله و پیچ و خم و دود و دم‌ ببینیم. پتروشیمی‌هایی که در دفاتر مرکزی‌شان در تهران بوی دلار می‌دادند. اما در چند کیلومتری ماهشهر فقط بوی دود می‌دادند. 
رویای آبادان همان روزهای کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم است. این را مطمئنم. رویای آبادان پالایشگاه این شهر است و خوشی‌های اهالی بوارده و بریم. رویای این شهر کلیسایش است و مسجد رنگونی‌ها و رستوران پاکستان و دستفروش‌های بازار ته‌لنجی‌ها با خالی‌بندی‌ها و بلوف‌زدن‌های تمام‌نشدنی‌شان:
- ولک، مشتری از عراق پیدا کردم. نونم تو روغنه.
- شماره کارت بین‌المللی‌ته بهش بده تا دیر نشده.
- شماره کارت بسشه. یه وقت شبا ندی‌ها. روزا بدی بسشه.
و رویای خرمشهر چه‌قدر به رویای آبادان شبیه است. رویای این شهر همان رویای کارون است و رویای کارون همان رویای اهواز است. اهوازی‌ها که شاید فلافلی‌های لشکرآبادش رویای بزرگتری داشته باشند. 

و رویای شوشتر. رویای شوشتر شاید موتورسوارهایی بودند که اول صبح پشت به پشت هم به سرعت در جهت عکس جاده می‌آمدند و به سمت کارخانه‌ی صنایع غذایی مجید روان بودند. یا شاید پسربچه‌های دبیرستانی که اول صبح مدرسه را پیچانده بودند و آمده بودند به تپه‌ی امامزاده‌ی شهر تا در ساختمان پشتی بست بنشینند و نگاه کنند به شهر که زیر پایشان بود. یا شاید آن دختر مدرسه‌ای که در ساعت مدرسه تک و تنها با لباس فرم آمده بود به بالای پل سازه‌های آبی شوشتر و با موبایل داشت فیلم می‌گرفت. برای که و چه؟ برای رویای شوشتر شاید.
جاده‌ی دزفول به بروجرد در روز اول هفته خلوت بود. تک و توک کامیون‌ها و تریلی‌ها بودند. مناظر دشت‌های اطراف بودند. ابرهای تیره‌ آن بالا بودند. در گردنه‌ها حتم برف به انتظارمان بود. تک و توک‌ ماشین‌های سواری بودند. ما هم نرم و روان پیش می‌رفتیم. یکهو در کنار جاده خرسواری را دیدیم که چهارنعل در حاشیه‌ی جاده می‌تازید. مرد جوانی افسار الاغ را گرفته بود و با ترکه به کپل خر می‌زد و خر می‌تازید. خودش سیگار بر لب داشت و کلاه بر سر.
اندکی جلوتر مردی را دیدیم که در حاشیه‌ی وسط اتوبان راه می‌رفت  ۷-۸ تا قالپاق به بغل زده بود. خم شده تا قالپاق دیگری را از روی آسفالت بردارد. شغلش قالپاق‌جمع‌کنی بود شاید. او عجیب‌تر بود یا آن زن و مرد اصفهانی حاشیه‌ی اتوبان تهران اصفهان؟ نشسته بودیم به صبحانه خوردن. ۱۰کیلومتر تا به اصفهان مانده بود. یکهو ماشینی جلوی‌مان ترمز زد. راننده‌اش پیاده شد. اصفهانی بود. گفت دادا یه خرده آب دارید؟ گفتیم بله. یک بطری آب بهش دادیم. از صندوق ماشینش پیک‌نیک و قلیان درآورد. آب را در قلیان ریخت. دوباره برگشت گفت دادا آتیش دارید؟ بهش فندک دادیم. ایستاد و زغال آورد. و ما بر و بر نگاهش کردیم. آتش و زغال را که به راه کرد رفت سراغ ماشین. زنش پیاده شد و با همدیگر ایستاده قلیان کشیدند. ۱۰کیلومتر دیگر به شهرشان فاصله داشتند. ولی انگار طاقت نیاورده بودند و باید حتم همان لحظه قلیان می‌کشیدند.
آرامش جاده و یادهای چند روز گذشته داشت من را به خلسه می‌برد که یکهو سر و کله‌ی یک گله پژو و سمند وحشی پیدا شد. از چپ و راستم با سرعت‌های سرسام‌آور سبقت گرفتند. آمدم از یک کامیون سبقت بگیرم که یکی‌شان چسباند در ماتحت کیومیزو و بوق بوق بوق که برو گم شو کنار. ترسیدم و کنار کشیدم. سرعتم را کم کردم تا این پژوها و سمندهای وحشی بروند. شمردم. ۴۵تا بودند. پرشیا و ۴۰۵ و سمند. همه با هم. وحشی و بی‌قرار می‌رفتند. سرعت‌هایشان بالای ۱۵۰کیلومتر بر ساعت بود. جوری که وقتی ویراژ می‌دادند من حس می‌کردم که فرمان گاه از دست‌شان در می‌رود و امکان چپ کردن‌شان بالاست. یا یکی‌شان که ترمز می‌زد آن یکی از پشت هر لحظه ممکن بود برخورد کند. از هر سوراخ ممکن می‌خواستند رد شوند و اجازه‌ی سبقت گرفتن به هیچ ماشینی نمی‌دادند. پلاک‌هایشان نمره ۴۸ و ۵۸ بود. اهل شهرستان‌های اطراف بوشهر بودند. شوتی بودند. داشتند بار می‌بردند سمت تهران. با تمام سرعت ممکن.

یاد احمد افتادم. داشتم از لنج‌ها عکس می‌گرفتم و خوشان خوشان ساحل را می‌رفتم که از توی خیابان سرنشینان یک سمند شروع کردند به هو کشیدن. نگاه کردم دیدم چند پسر جوانند. بعد یکهو زدند روی ترمز و یکی‌شان گفت از ما عکس می‌گیری؟ گفتم بیایید کنار ساحل بایستید عکس بگیرم ازتان. یک لحظه حس کردم می‌خواهند ایستگاهم کنند. ولی آمدند و ازشان با حاشیه‌ی لنج‌ها و دریا عکس گرفتم. شماره دادند که عکس‌ها را بفرست. پرسیدم بچه کجایید؟ گفتند بهبهان. گفتم شغل‌تان چیست؟ گفتند شوتی هستیم. جوان بودند. خیلی جوان‌تر از من. ۲۰سال‌شان هم نمی‌شد. گفتند: بار می خورد به تهران. می بریم و برمی گردیم سه میلیون تومن می‌گیریم. گفتم تا یک تن هم بار می‌برید؟ گفتند نه. تا ۴۰۰کیلو می‌بریم. لباس. خوردنی. هر چیزی که بار بخورد. گفتم: راضی هستید؟ گفتند: آره. چرا که نه. هم حال می‌ده هم درآمد خوبه. تعارف زده بودند که بفرمایید مهمان ما باشید. گفتم دم شما گرم. بهشان دست داده بودم و شب هم عکس‌شان را برایشان فرستاده بودم. حالا توی اتوبان باورم نمی‌شد که ممکن بود همان پسرهای باحال راننده‌ی همین پژوهای وحشی باشند.
دو دو تا چهار تا کردم. رفت و برگشت‌شان به تهران حدود ۲۰۰۰کیلومتر می‌شد. با این سرعتی که می‌رفتند احتمالا به ازای هر ۱۰۰کیلومتر پژوهایشان ۱۳-۱۴لیتر بنزین می‌سوزاند. بدون سهمیه حدود ۸۰۰هزار تومن پول بنزین‌شان می‌شد. اصطهلاک پژو و سمند بالاست. یحتمل هر سفر ۱میلیون هم خرج ماشین می‌کردند. ولی باز ۱میلیون حداقل سود داشت برایشان. اگر در ماه ۴یا۵ بار بروند تهران ماهی حداقل ۴میلیون درآمد دارند. آن هم نه در تهران. بلکه در شهرستان که هزینه زندگی خیلی پایین‌تر است.
جلوتر رفته بودم. با سرباز جلوی پاسگاه دریایی دوست شده بودیم. گذاشته بود کیومیزو را جلوی پاسگاه پارک کنیم. بچه‌ی ماهشهر بود. سربازی‌اش را در شهری کمی دورتر افتاده بود. از لنج‌ها پرسیده بودیم. گفته بود وقتی مد می‌شود راه می‌افتند سمت امارات تا جنس بیاورند. گفته بود من کارم این جا این است که نگذارم بنزین یا هر جنس دیگری با خودشان از ایران ببرند. ولی از آن طرف هر چیزی بیاورند مشکلی ندارد. پرسیده بودم گمرک چی؟ گفته بود نیازی نیست. به ما گفته‌اند گیر ندهید. ما هم گیر نمی‌دهیم. با لنج می‌آورند و با قایق سوار ماشین می‌کنند.
شوتی‌ها در جاده می‌تاختند و کیومیزوی من اعصابش از این همه وحشیگری‌شان مگسی شده بود. بلاخره تمام شدند. تونل‌های جاده سر و کله‌شان پیدا شد. پشت سر هم تونل. هر کدام یک اسمی داشتند. تونل چهار تا یک. تونل چهار تا دو. ماهور. گندمکار. ترشان. خرگوشان۱. خرگوشان۲. اثر ۱. اثر۲. اثر صفر. کبکان. چمشک و.
تونل‌ها که تمام شدند یکهو سروکله‌ی یک گله‌ ال۹۰ وانت پیدا شد. ال۹۰ وانت واقعا کمیاب است. اما در آن صبح اول هفته‌ی زمستانی یکهو سروکله‌ی تعداد زیادی وانت ال۹۰ پشت سرم پیدا شد. داشتم از یک کامیون سبقت می‌گرفتم که چسباندند پشتم و بوق بوق که برو کنار. یعنی تو بگو ۵ ثانیه هم طول نکشید که من سبقت بگیرم. ولی راننده ال‌۹۰ وانت طاقت همان ۵ثانیه را هم نداشت. آمدم بگیرم کنار که یک وانت ال‌۹۰ دیگر از سمت راست کامیون عین قرقی پیچید جلویم. وضعیتی شده بود. آن‌ها هم یک گله بودند. قسمت بارشان سرپوشیده بود. پیدا بود که سنگین‌اند و راننده‌هایشان پایشان را تا ته روی پدال گاز می‌فشرند.۲۰-۳۰ تا بودند. آن‌ها هم شوتی بودند.
کمی جلوتر به یک پلیس رسیدم که با دوربین داشت جاده را می‌پایید. انتظار داشتم حداقل یکی از آن پژوهای نمره ۴۸ و ۵۸ یا ال۹۰‌های وانت را متوقف کرده باشد. اما کور خوانده بودم. یک پراید را متوقف کرده بود و داشت مدارکش را چک می‌کرد. خدا را شکر کردم که به ۱۲۰کیلومتر بر ساعت راندن ما گیر نداد. به پلیس‌راه رسیدیم. گله‌ی پژو سمندها و گله‌ی ال‌۹۰ها را از دور دیدم که داشتند روی دست‌اندازهای پلیس‌راه بالا پایین می‌پریدند و می‌رفتند. باز هم پلیس به آن‌ها گیر نداد. عوضش به یک راننده کامیون اشاره داد که بایستد.
حس کردم تمام آن وانت‌های ال‌۹۰ مال یک نفر است. یا همه‌شان زیر نظر یک نفر کار می‌کنند. حس کردم همان‌طور که دستفروشی مترو یک شغل است، راننده‌ی شوتی بودن هم یک شغل است. شغلی که درآمد بالایی هم دارد. آن‌قدر که ماشین‌های پراصطهلاکی مثل پژو و سمند یا گران‌قیمتی مثل ال۹۰ را برای این‌کار انتخاب کنند. از خودم پرسیدم تفاوت کار کولبرهای کردستان با لنج‌ها و این شوتی ها چیست؟ چرا به آن‌ها گیر می‌دهند؟ به سمت‌شان تیراندازی می‌کنند. اما با این شوتی‌ها کاری ندارند؟ آن‌ها که توی جاده‌ها جولان نمی‌دهند. کوهنوردند. این‌ها واقعا جاده‌ها را خطرناک می‌کنند.

حساب کردم هر شوتی حداکثر ۴۰۰کیلو بار می‌برد. یک خاور می‌تواند ۸۰۰۰کیلو بار با خودش جابه‌جا کند. یعنی هر ۲۰ تا شوتی یک کامیون می‌شوند. اما کامیون بارنامه می‌خواهد و بارش باید از گیت گمرک گذشته باشد. اما شوتی این گرفت و گیرها را ندارد. هزار تا هزار تا لباس را به راحتی از جنوبی‌ترین نقاط ایران می‌آورد به تهران تا تهرانی‌ها لباس شب عیدشان را ارزان بخرند. آن وسط یحتمل چند تا تولیدکننده هم هستند که زور می‌زنند تا با کالای آورده شده توسط شوتی‌ها سر قیمت رقابت کنند. چه قدر مسخره. بعد به این فکر کردم که شوتی روزگاری شغل غیرقانونی اهالی سیستان و بلوچستان بود. اما این روزها. بعد یاد احمد افتادم. جوان‌های ۲۰ساله‌ای که اگر نخواهند راننده‌ی شوتی باشند احتمالا گزینه‌ی دیگری ندارند. دانشگاه که نرفته‌اند. اگر هم بروند که پیدا کردن شغل سخت‌تر می‌شود. مهارتی هم اگر بلد باشند بازار ندارد.
تا خود گردنه‌های برفگیر زاغه ذهنم مشغول چرخه‌ی شغلی شوتی‌ها در ایران بود. حکومت چه بازی‌هایی با ما داشت می‌کرد. دیگر داشتم به جمهوری اسلامی فحش‌های چهارواداری می‌دادم که بوران شروع شد. باد شدیدی می‌وزید و برف‌های ترد سر کوه‌ها را می‌پاشید توی سر و صورت ماشین‌ها. جاهایی از جاده باد برف را پاشانده بود روی جاده و سردی هوا باعث یخ‌زدگی شده بود. با احتیاط و آهسته می‌راندم. کیومیزو بار دیگر خصوصیت استقامتی‌اش را داشت به رخم می‌کشید. این‌که شاید مثل آن پژوها و سمندها وحشی نباشد. اما مرد جاده است. هزاران کیلومتر می‌رود و می‌آید و خم به ابرو نمی‌آورد و هیچ ضعفی از خودش نشان نمی‌دهد. ۳۰۰۰ کیلومتر دیگر هم در خاک ایران پرسه زده بودم. 


دیلماج حمیدرضا شاه‌آبادی را امروز تمام کردم. توی مترو تمامش کردم. رمان خوبی بود. فکر نمی‌کردم به این خوبی باشد. راستش فکر می‌کردم کتابی می‌خوانم در مورد یک مترجم زمان قاجار. مترجمی که واسطه‌ی دو زبان بودنش تعلیقی دارد که دستمایه‌ی یک رمان شده است. اما این نبود. همانی بود که در صفحات اول کتاب آورده شده: سیری در زندگی و افکار میرزایوسف دیلماج.

کتاب دو داستان تو در تو داشت. داستان اول مکاتبات یک نویسنده و ناشرش بود. نویسنده استاد تاریخی است که کتاب جدیدش به سیاق کتاب‌های قبلی‌اش علمی و دانشگاهی نیست و ته‌مایه‌ای رمان‌گونه دارد. ناشر بهش می‌گوید که این کتاب مقبول جامعه‌ی دانشگاهی نمی‌شود و لطفا بار داستانی‌اش را کم کن تا به عنوان یک کتاب تاریخ چاپ کنیم.  بعد در ادامه ما متن نویسنده را می‌خوانیم. نویسنده‌ای که اصرار دارد حاصل تحقیقاتش در مورد میرزایوسف دیلماج باید به همین صورت چاپ شود. این مقدمه حقیقت‌نمایی داستان را دو برابر می‌کند. شگردی برای افزایش باورپذیری داستان.

داستان اصلی داستان زندگی میرزایوسف دیلماج است. فردی با استعداد از طبقه‌ی پایین در زمان حکومت قاجار که شانس باسواد شدن پیدا می‌کند و از طبقه‌ی اجتماعی خودش فراتر می‌رود. نوجوانی‌اش به کسب دانش و یاد گرفتن زبان فرانسه می‌گذرد. در اوان جوانی عاشق می‌شود و شکست عشقی سنگینی می‌خورد. دو سال از دنیا و مافیها می‌برد و در خود برای خودش به طرزی غم‌انگیز سوگوار می‌شود.

در احوال جمله عاشقان سلف از خسرو و شیرین و لیلی و مجنون گرفته تا رومیو و جولیا اندیشه‌ها کردم. دانستم که عشق تنها در فراق معنی می‌گیرد و سوزها و ناله‌ها جملگی پس از وصال خاموش می‌شوند. هر چه از حکمای قدیم در باب عشق خوانده بودم در نظر آوردم. عادات عاشقان را به هنگام بی‌قراری از فراق با حالات گرسنگان و تشنگان تا آن هنگام که کام‌شان برآورده نشده قیاس کردم و فی‌الجمله به کتاب‌ها و اوراقی بس بسیار تفأل‌ها زدم تا این مختصر بر کاغذ آوردم. و آن چیزی نیست جز حقیقتی که پیشینیان را هیچ گاه جرئت بیان آن نبوده است.» ص ۵۱

بعد از دو سال به واسطه‌ی سوادی که دارد دیلماج و مترجم رومه‌های فرانسوی برای دم و دستگاه همایونی شاهنشاه می‌شود. بد روزگار او را به قعر زندان و سیاهچال دچار می‌کند و خوب روزگار او را رهسپار لندن و زندگی در جوار میرزا ملکم‌خان می‌کند. دیدن پیشرفت اروپاییان او را تبدیل به یک مشروطه‌خواه می‌کند. مشروطه‌خواهی که در بازگشت به وطن فراماسونر می‌شود و سرسپرده‌ی مرام فراماسونری

در دیلماج خیلی از آدم‌های نام‌آشنای تاریخ معاصر ایران از حاشیه‌ی داستان رد می‌شوند: امیرکبیر، محمدعلی فروغی، میرزا ملکم‌خان، محمدعلی‌شاه، شیخ فضل‌الله نوری و.

برایم خواندن سیر زندگی میرزایوسف و بالا و پایین‌های زندگی‌اش جذاب بود. حس می‌کردم واقعا زندگی چیزی فراتر از عصر و زمانه است. حس می‌کردم میرزایوسف در ۱۵۰ سال پیش دقیقا همان درد و رنج‌هایی را متحمل می‌شده که من امروز متحمل می‌شوم. حس می‌کردم بالا و پایین‌شدن‌های زندگی میرزا یوسف و ضربه‌هایی که در زندگی‌اش از جامعه خورده از همان جنسی است که یک آدم معمولی کمی باسواد در روزگار کنونی ممکن است بخورد. این اوج هنر نویسنده‌ی این کتاب بود. شاید اگر پایان‌بندی عجولانه و دستپاچه‌اش نبود به کتاب ۵ستاره را تقدیم می‌کردم. ولی در پایان‌بندی گند زده بود. فراماسونر شدن میرزا یوسف خیلی بد روایت شده بود. من در مورد فراماسونری مطالعات کمی دارم و همین باعث شد که داستان بیش از حد برایم مبهم شود. ای کاش برای پایان‌بندی کتاب به اندازه‌ی سایر بخش‌های کتاب (مثل فصول عاشقی میرزا یوسف یا فصول حضورش در لندن) طمأنینه به خرج می‌داد و این قدر عجولانه ماجرا را تمام نمی‌کرد.


بعد از سه روز جاده‌های روستا را باز کرده بودند. سر صبح بولدوزر آورده بودند و جاده‌های آسفالت روستا را برف‌روبی کرده بودند. کلی به راننده‌ی بولدوزر شیتیل داده بودند و او را از جاده‌ی اصلی آورده بودند به جاده‌های روستا.

خیلی از درخت‌ها تاب نیاورده بودند و زیر بار برف خم شده بودند. تمام شالیزارها تا به انتها، تا جایی که چشم کار می‌کرد یکدست سفید بودند. قد برف تا سینه می‌رسید. توی راه‌باریکه‌ها و پاکوب‌ها همه با چکمه رفت و آمد می‌کردند. خیلی‌ها رفته بودند روی شیروانی‌های خانه‌ها و برف‌ها را هل می‌دادند پایین. خرپاهای چوبی مگر چه‌قدر طاقت داشتند که آن همه برف را تحمل کنند؟ پیرمرد و پیرزن اما فرتوت‌تر از این حرف‌ها بودند. رها کرده بودند. ان‌شاءالله که حلب‌های سقف تاب می‌آورند و نمی‌شکنند.

تاریکی اما هنوز پابرجا بود. سه روز بود که برق را وصل نکرده بودند. عصر آن روز مأمورهای اداره‌ی برق هم آمدند و برق‌ روستا را وصل کردند. سیم مابین چند تا تیربرق زیر برف تا شده بودند. آن‌ها را عوض کردند.

تا برق خانه‌ی پیرمرد و پیرزن وصل شد، صدای ترکیدن چیزی بلند شد. چیزی در خانه‌شان اتصالی کرده بود. سیم‌های برق جرقه زدند و پوشش پلاستیکی‌شان آتش گرفت و افتاد به جان چهارچوب‌های چوبی و یکهو خانه غرق در آتش و دود شد. پیرمرد و پیرزن به زور خودشان را از خانه بیرون کشیدند. پیرزن شروع کرد به جیغ کشیدن. به دقیقه نکشیده کلی اهالی روستا جمع شدند دور خانه‌ی پیرمرد و پیرزن.

نمی‌شد به سرعت سطل سطل آب آورد. حجم برف بیش از این حرف‌ها بود. چند نفر زنگ زدند به آتش‌نشانی. گفتند خانه‌ی پیرمرد و پیرزن آتش گرفته است. لطفا بیایید. گفتند جاده‌های روستای ما تا نزدیک خانه‌ی پیرمرد و پیرزن باز است. می‌توانید بیایید. همه می‌گفتند که اگر به موقع برسد آتش‌نشانی و آتش را خاموش کند، چهار ستون خانه سالم می‌ماند. چهارستون که سالم بماند بعدا می‌شود بازسازی‌اش کرد. مثل خانه‌ی مشدی عباس که سقفش آتش گرفت، اما آتش نشانی به موقع رسید و خانه کامل نسوخت. اما جواب متصدی تلفن آتش‌نشانی عجیب بود: به دهیارتان بگویید زنگ بزند به فرمانداری. فرمانداری هم دستور بدهد به شهردار. شهردار هم به ما بگوید تا ماشین آتش‌نشانی را بفرستیم! گفتند ماشین نمی‌فرستیم!

رئیس‌ بسیج روستا تا این را شنید گفت بدید من زنگ بزنم. او هم زنگ زد و متصدی آتش‌نشانی همین‌ها را برایش تکرار کرد. رئیس بسیج روستا تهدیدش کرد که یا الان ماشین می‌فرستید و خانه‌ی این پیرمرد را نجات می‌دهید یا بعدا فلان‌تان می‌کنم. متصدی آتش‌نشانی گفت هر کاری دوست داری بکن و قطع کرد.

خانه در آتش جزغاله شد. خاکستر شد. پیرمرد و پیرزن هیچ کاری نتوانستند بکنند. اهالی روستا چند سطل آب آوردند ریختند. ولی فایده‌ای نداشت.

احتمالا در سلسله‌مراتب سازمان آتش‌نشانی تلفنچی و خود آتش‌نشان در پایین‌ترین مرتبه قرار می‌گیرند. احتمالا مدیرهایشان به آن‌ها همیشه گوشزد می‌کنند که شما را به خدا کارتان را به نحو احسن انجام بدهید و جان و مال مردم را نجات بدهید. احتمالا آیین‌نامه‌ها و نظام‌های تنبیه و تشویق زیادی تدوین شده تا آتش‌نشان‌ها کارشان را درست انجام بدهند. اما درست در لحظه‌ای که بیشترین نیاز به آن‌ها وجود دارد یکهو می‌زنند زیرش. یکهو می‌گویند ما این کار را نمی‌کنیم.

چرا؟ جواب به این چرا خیلی مهم است. چون این الگوی رفتاری در جای جای سازمان‌های ایران،‌ در جای جای نظام بوروکراسی ایران به چشم می‌خورد.

تمام چیزها با نظم و ترتیب طراحی شده‌اند. آدم‌ها به ظاهر در جای خودشان قرار گرفته‌اند. همه چیز آن قدر خوب طراحی شده که به آدم حس اطمینان می‌دهند. فکر می‌کنی یک ماشین درست و درمان طراحی کرده‌اند. ماشینی که موتور قدرتمندی دارد. اما در عمل می‌بینی که قطعات این ماشین هر کدام به سازی که دوست دارند می‌رقصند. مثلا موتور زور می‌زند و قوای محرکه تولید می‌کند، اما لاستیک می‌گوید من دلم نمی‌خواهد بچرخم. بروید هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید.

چه باید کرد؟ وقتی هیچ کدام از آیین‌ها و کیش‌ها و اصول اخلاقی کارایی ندارند به چه باید دست آویخت؟!


صبح داشتم ویزاهای کانادا و استرالیا را برای اقامت موقت زیر و رو می‌کردم. این که در چه مشاغلی درخواست دارند و بر اساس نیازهایشان نمره‌دهی می‌کنند و مهاجر می‌پذیرند. نکته‌ی جالب برای من دادن امتیاز ویژه به جغرافیاهایی بود که محبوب نیستند. ایالت‌های سردسیر کانادا، سرزمین‌های روستایی و دور از دسترس غرب استرالیا و. این‌ها جغرافیاهایی بودند که در حالت عادی شاید کمتر کسی دوست‌شان داشته باشد. اما این کشورها سعی می‌کردند با دادن برخی امتیازها مهاجران را به آن سمت هدایت کنند. چرا؟ چرا سعی می‌کردند این سرزمین‌ها خالی از جمعیت نمانند؟ چرا برای پراکنده کردن جمعیت برنامه‌ریزی داشتند؟ آن هم نه جمعیت خودشان، بلکه جمعیت مهاجران حرف گوش‌کن و مطیع.
تهران روز به روز برایم نفرت‌انگیزتر می‌شود. آن‌قدر نفرت‌انگیز که حتی نمی‌توانم خودم را به خاطر زندگی در آن تحمل کنم. تمرکز عجیب و غریب جمعیت ایران در تهران را نمی‌توانم هضم کنم. غرب چند سال پیش تهران این روزها تبدیل شده به مرکز آن. مواجهه‌ی من با این واقعیت همانند مواجهه‌ی قورباغه‌ی محبوس در ظرف آبی است که به تدریج آب را به جوش آورده‌اند و او در حالت مرگ و اغما متوجه داغ شدن آب شده است. 
امکانات تهران را نمی‌توانم انکار کنم. بهترین دکترها در این شهرند. تو برای خرید مایحتاج زندگی در تهران گستره‌ی وسیعی از انتخاب داری. می‌توانی در تهران به راحتی گم شوی و احساس امنیت داشته باشی. این شهر به طرز عجیبی با مهاجران از شهرستان آمده‌ی خود از نظر اقتصادی مهربان است. شاید خانه‌هایش گران باشند. اما درآمدهایش هم بالا هستند. با مهاجران خارجی‌اش هم نسبت به سایر نقاط ایران مهربان‌تر است. همه چیز در تهران متمرکز شده است. آن قدر همه چیز در تهران است که عملا شهرهای دیگر سایه‌ای از شهرند. آن قدر همه چیز در تهران است که آدم‌های شهرهای دیگر ایران مطالبات چندانی نمی‌توانند داشته باشند. اگر چیزی بیشتر از آنی که دارند می‌خواهند راهش مطالبه‌گری نیست. راهش مهاجرت به تهران است. 
حسم این است که ایران روز به روز خالی‌تر می‌شود. وقتی جمعیت از کیلومترها دورتر رخت برمی‌بندد، تو آبادی‌های کمتری را سر راه‌هایت در ایران می‌بینی. دقیقا نمی‌دانم بدی این حالت چی است. ولی مهم‌ترین حسی که دارم این است که ایران روز به روز یکدست‌تر می‌شود. درونگراتر می‌شود. آدم‌ها بیشتر و بیشتر شبیه هم می‌شوند. در حقیقت همه‌ی ایران دارند تهرانی می‌شوند. این وسط برخی قومیت‌ها هم تهرانی نمی‌شوند. وقتی هیچ آبادی‌ای بین تهران و شهر آن قومیت‌ها نباشد، یعنی طیف وجود ندارد. آدم‌ها دو قطبی می‌شوند. تهرانی- غیرتهرانی پررنگ می‌شود  چرا همه‌ی ایران باید در تهران جمع شوند؟!


نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه. نمی‌دانم برگ مأموریتش صادر شده یا نه. ولی کار، کار خودش است. او است که می‌تواند تخمه‌سگ ماجرا را دربیاورد. کار وزارت بهداشتی‌ها نیست. آن‌ها نباید درگیر شوند. اگر هم درگیر شوند از عهده‌اش برنمی‌آیند. آن‌ها باید کار خودشان را درست انجام بدهند.

اصلا درد همین است که همه جای آن مأمور اطلاعاتی فکر می‌کنند و عمل می‌کنند. درد این است که همه به خاطر نوع مناسک ورودشان به هر پست و مقامی، خودشان را پیش از هر چیزی یک اطلاعاتی می‌دانند. آن پرس و جوهای انقلابی و آن تحقیق‌های محلی و میدانی و درآوردن آمار فک و فامیل تا هفت پشت و اهمیت التزام فکری و عملی (آن هم نه یک بار، بلکه چندین و چند بار) چنان مناسک ورودی ایجاد کرده که همه خودشان را وابسته‌ و سرباز می‌دانند. پیش از انجام وظایف خودشان به چیزهای دیگری فکر می‌کنند. به جای این‌که اطلاع‌رسانی کنند و بگویند که با این مشکل روبه‌رو شده‌ایم تکذیب می‌کنند و پشت پرده زور می‌زنند که اطلاعات بیشتری گیر بیاورند. دروغ می‌گویند و نمی‌دانند که دروغ گفتن چه هزینه‌هایی دارد. آن مأمور اطلاعات باید شاکی بشود که چرا دروغ گفته‌اید؟ چرا خواسته‌اید جای من فکر و عمل کنید؟

حالا باید سراغ تک تک آدم‌های کرونا گرفته برود. باید با نزدیکان‌شان صحبت کند. باید قدم به قدم خیابان‌ها و کوچه‌هایی را که آن‌ها رفته‌اند برود. باید سعی کند آدم‌هایی را که آن کرونایی‌ها باهاشان دست داده‌اند و بوس‌شان کرده‌اند پیدا کند. از کجا کرونا گرفته‌اند؟ باید توی وزارت بهداشت ستاد فرماندهی را راه بیندازد. لحظه به لحظه بهش خبر بدهند که کرونا گرفته‌ها را کجا بستری کرده‌اند. باید یک پایش در قم باشد و یک پایش تهران و یک پایش هر شهری که می‌گویند کرونا منتقل شده. کار او جلوگیری از انتشار نیست. کار او فقط پیدا کردن تخمه‌سگ ماجرا است: اولین کسی که توی ایران کرونا گرفته. باید این را پیدا کند. این یک سوراخ است. راهی که آن آدم کرونا را به ایران منتقل کرده یک سوراخ است. وزارت بهداشتی‌ها هم منتظر رأی و نظر او هستند. آن‌ها هم منابع محدودی دارند. باید بفهمند که این منابع را کجا سرازیر کنند تا جلوی شیوع را بگیرند. او یک مأمور اطلاعاتی است. باید جلوی سوراخ را بگیرد. سوراخی که احتمالا از یک سری تعارض منافع‌ها به وجود آمده. منفعت گروه‌هایی اام می‌کرده که یک سری دریچه‌ها باز بمانند. حالا او باید به جنگ دریچه‌ها و منافع برود؟ احتمالا سوراخ را پیدا می‌کند. اما با منافع گروه‌ها چه کند؟!

نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه.


یک تابستان گرم و شرجی در فلوریدا و چند بچه‌ی کوچک تخس. فیلم از آن‌جا شروع می‌شود که مونی و اسکوتی دارند دیکی را صدا می‌زنند. توی فیوچرلند یک خانواده‌ی جدید ساکن شده‌اند. فیوچرلند اسم مسافرخانه‌ی همسایه‌ی آن‌هاست. آن‌ها بچه‌های مسافرخانه‌ی ساختمان بنفش‌اند. 
دیکی می‌آید و سه نفری می‌روند سراغ اتاق خانواده‌ی جدید. می نشینند توی بالکن، روبه‌روی ماشین و مسابقه‌ می‌گذارند. مسابقه‌ی تف انداختن روی ماشین. هر کسی تفش بیشتر برود امتیاز بیشتری می‌گیرد. کل کاپوت ماشین و شیشه‌اش را تف‌مال می‌کنند. زن سیاه‌پوستی که تازه ساکن فیوچرلند شده به سراغ‌شان می‌آید و می‌گذارد دنبال‌شان. آن‌ها را تا مسافرخانه‌ی بنفش خودشان دنبال می‌کند. اتاق‌شان را پیدا می‌کند و به مادر مونی چغلی‌شان را می‌کند. مجبورشان می‌کند که برگردند و با دستمال ماشین را تمیز کنند. حین تمیز کردن، نوه‌ی خانم سیاه‌پوست هم به آن‌ها در تمیز کردن ماشین کمک می‌کند. آن‌ها با هم دوست می‌شوند و گنگ شاد و شیطان‌شان کامل می‌شود. 
فیلم پروژه‌ی فلوریدا» را به طرز عجیبی دوست داشتم. اگر بخواهم در یک عبارت از فیلم بگویم می‌گویم روایت دنیاهای متضاد در کنار هم. دنیاهایی که جدا ماندن‌شان از هم همیشگی نخواهد بود. 
فیلم روایت تابستان شاد و پرماجرای چند بچه‌ی تخس و شیطان است. بچه‌هایی که خانواده‌ی کاملی ندارند. مونی ش زندگی می‌کند. مادر مونی قبلا رقاصه‌ی استریپ‌تیز یک کلوب شبانه بوده. حالا اخراج شده. حالا درآمدی ندارد. روزها و شب‌ها توی مسافرخانه است. روزها علاوه بر مونی مواظب اسکوتی هم هست. مادر اسکوتی توی یک رستوران کار می‌کند. او هم با پسر کوچولویش ساکن یکی از اتاق‌های مسافرخانه است. روزها که سر کار است پسرش را می‌سپرد به مادر مونی. به عنوان دستمزد ناهار مونی را هم می‌دهد. مونی و اسکوتی پدر ندارند. دیکی مادر ندارد. همراه پدرش ساکن یکی دیگر از اتاق‌های مسافرخانه است. جنسی بزرگش زندگی می‌کند. مادرش توی ۱۵سالگی او را حامله شده بود و بعد از زایمان هم سپرده بودش به مادرش و خودش رفته بود. 
همه‌ی بچه‌های این فیلم تک‌والدند. زندگی‌ پدر یا مادر یا مادربزرگ‌شان بسیار سخت است. ولی بچه‌ها دنیا شاد خودشان را دارند. فقر مانع شاد بودن آن‌ها نیست. پول ندارند بستنی بخرند. اما می‌روند جلوی بستنی‌فروشی و از توریست‌ها سکه سکه پول گدایی می‌کنند و یک بستنی می‌خرند. بعد آن بستنی را سه تایی می‌خورند. نوبتی آن را لیس می‌زنند و می‌خورند. سختی‌های زندگی والدین‌شان باعث یک جور آزادی دلچسب برای شان شده. هر آتشی بخواهند می‌سوزانند. برق کل ساختمان را قطع می‌کنند. توی استخر مسافرخانه ماهی مرده می‌اندازند. به پیرزن همسایه که مادرزاد توی استخر حمام آفتاب می‌گیرد کی نگاه می‌کنند و می‌خندند. بابی (مدیر مسافرخانه) را مسخره می‌کنند (بهش می‌گویند بابی بوبی) و ساختمان‌های متروکه‌ی را به آتش می‌کشانند. 
زندگی شاد بچه‌ها در تضاد با دغدغه‌های فقر والدین‌شان است. مادر مونی برای پرداخت اجاره‌ی مسافرخانه با مشکل مواجه است. شغل ندارد. پول در نمی‌آورد. عطر قلابی به توریست‌ها می‌فروشد. اما این درآمد هم کفاف نمی‌دهد. دنیای فقیرانه‌ی زندگی بچه‌ها و مادرهایشان با دنیای شاد و پر از پول توریست‌هایی که به دیزنی‌لند و ساحل فوریدا می‌آیند در تضاد است. تضادهایی که انگار جدا از هم‌اند. انگار فقر ساکنان آن مسافرخانه بر پولداری آدم‌های خوش دیزنی‌لند تأثیر نمی‌گذارد. انگار نگرانی‌ها و بی‌پولی مادرها بر شادی بچه‌ها تأثیر نمی‌گذارد. اما می‌گذارد. خیلی هم می‌گذارد
مادر مونی (هیلی) از زور بی‌پولی به ایده‌ی تن‌فروشی می‌رسد. توی خانه از خودش عکس‌های ی می‌گیرد و توی سایت‌ها می‌گذارد و مشتری پیدا می‌کند. وقت‌هایی که مشتری می‌آید مونی را می‌فرستد حمام و صدای ضبط را بلند می‌کند. با پول این کار به یک نان و نوای موقتی می‌رسد. اما این نان و نوا کاملا موقتی است. او به خاطر فقر و بی‌کاری، به خاطر بی‌خانمان نشدن، به خاطر فراهم کردن سقفی برای خودش و مونی سراغ این ایده رفته. اما ایده‌اش لو می‌رود. مأمورهای ایالتی به سراغش می‌آیند و تصمیم می‌گیرند مونی را از او بگیرند.
سکانس پایانی فیلم آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد. مونی از مأمورهای ایالتی فرار می‌کند و سراغ جنسی توی مسافرخانه‌ی بغلی می‌رود. او را می‌بیند و می‌زند زیر گریه. می‌گوید ممکن است این آخرین باری باشد که هم را می‌بینیم. جنسی هم که یک دختر کوچولو مثل او است دستش را می‌گیرد. شروع می‌کنند به دویدن. می‌دوند و می‌دوند. می‌روند توی دیزنی‌لند. تمام آدم‌های آن جا شادند و مشغول خوشگذرانی. اما این دو دختر کوچولو که دست در دست هم دارند می‌دوند غمگین‌ترین دختران عالم‌اند. تضاد وحشتناکی که بین آدم‌های توی دیزنی‌لند و حال و هوای این دو دخترکوچولو وجود دارد عجیب آدم را به فکر فرو می‌برد.
مونی و جنسی شاد بودند. بری از دنیای غمگین والدین‌شان بودند. انگار فقر والدین‌شان چیزی جدا از شادی آن‌ها بود. اما در انتهای فیلم آن‌ها هم غمگین بودند. خیلی غمگین بودند. جامعه‌ی توی دیزنی‌لند شاد بودند. انگار آن‌ها بری از دنیای غمگین این دو دختربچه بودند. ولی نخواهند بود.
فیلم از نظر پرداخت شخصیت‌ها و شروع و پایان فوق‌العاده بود. آن‌قدر طبیعی بود که من فکر کردم یک مستند دیده‌ام. یک مستند از زندگی چند خانواده‌ی فقیر در دل یک منطقه‌ی توریستی و پول‌خرج‌کنی. 
 


این روزها مشغول خواندن کتاب ت و اقتصاد عصر صفوی» هستم. کتاب ارزشمند باستانی پاریزی عجیب خواندنی است. باستانی پاریزی از برآمدن صفویه شروع می‌کند. فصل به فصل اسناد و روایات اقتصادی مربوط به هر کدام از شاهان صفوی را نقل می‌کند و تصویری کلی از اوج و فرود این سلسله‌ی مشهور در تاریخ ایران را ترسیم می‌کند.
تا پول نباشد کاری برنمی‌آید. این یک حقیقت‌ غیرقابل انکار است. این‌که صفویه پول از کجا آوردند و بعد از به دست گرفتن حاکمیت چطور مالیات می‌گرفتند و چه طور حقوق می‌دادند و صادرات ایران در زمان صفویه چه بوده و نظام رفاهی چگونه بوده است و تورم کی به وجود آمد و فساد کی به جان ایران افتاد و و داستان هجوم افغان‌ها چه بود و. همه و همه از فصل‌های کتاب باستانی پاریزی است.
کتاب پر است از قصه. باستانی پاریزی خودش را یک قصه‌گو می‌داند و به فراخور مطلب از منابع مختلف و حتی از دهات آبا اجدادی خودش (پاریز) قصه نقل می‌کند. قصه پشت قصه. قصه‌هایی که علاوه بر خواندنی کردن کتاب تصویری شدیدا به یادماندنی و تأثیرگذار از هر یک از مقاطع حکومت صفویه توی ذهنت به جا می‌گذارد. 
سوالی که برایم مطرح شده است این است: اگر یکی از اساتید گروه تاریخ دانشگاه تهران در روزگار فعلی بخواهد کتابی با عنوان ت و اقتصاد عصر صفوی» بنویسد به این سبک و سیاق خواهد نوشت؟ این قدر راحت و بی‌شیله و پیله قصه می‌گوید و روایت تعریف می‌کند؟ با اطمینان بالایی می‌گویم نه.
 استاد فعلی دانشگاه ایرانی، اگر بخواهد همچه کتابی بنویسد می‌ترسد که با قصه گفتن متهم شود به علمی نبودن. او سعی می‌کند در چهارچوب یک کار علمی دقیق مقدمه‌ای بنویسد، بعد مروری بر ادبیات و کتاب‌های قبلی خواهد داشت. بیان مسئله می‌کند و بعد سعی می‌کند تمام یافته‌ها را دسته‌بندی کند و بر مبنای شیوه‌ی کیفی فلان استاد فسیل یک قرن پیش آن‌ها را به صورت راوی بی‌طرف و بدون قضاوت نقل کند. تمام زورش را می‌زند که جمله‌ها مبادا خودمانی شوند و لحن علمی کارش دچار ضعف شود. زورش را می‌زند که حجم بخش حل مسئله زیاد نشود یک موقع. حتما از اصطلاحات خاص روشی هم استفاده می‌کند: تحلیل تماتیک مثلا. بعد هم یک نتیجه‌گیری می‌کند و کتابش را می‌دهد به رفیقش که انتشارات دارد. یک انتشارات مختص کتاب‌های علمی. مشتری این کتاب من خواهم بود؟ مسلما نه. مشتری این کتاب دانشجوی همان استاد و دانشجوی رفیق آن استاد خواهند بود که برای گرفتن نمره و مدرک فوق لیسانس یا دکترا باید این کتاب را بخوانند و الگوی خود قرار بدهند.
باستانی پاریزی کتاب ت و اقتصاد عصر صفویه» را قبل از انقلاب نوشته. کتاب پر از ارجاعات به کتاب‌های دیگر است و مسلما پشتوانه‌ی علمی بالایی دارد. اما وقتی می‌خوانی‌اش حس می‌کنی یک کتاب قصه داری می‌خوانی. جذاب و خواندنی و البته که یادگرفتنی. اما حس می‌کنم اگر باستانی پاریزی در روزگار کنونی بود هرگز کتابش را به این سبک نمی‌نوشت. 
به نظرم چرخه‌ی پوچ دانشجو-استادی در ایران مانع از نوشته‌ شدن مشابه این کتاب در روزگار کنونی است. اساتید دانشگاه به نفع‌شان است که به زبانی بنویسند که فقط خودشان از آن سر دربیاورند. چون بدین طریق می‌توانند ادعای خاص بودن و معنادار بودن شغل‌شان را داشته باشند. آن‌ها کمتر به سراغ مسائل واقعی می‌روند. بنابراین یک مسئله‌ی بی‌ضرر از نظر ی فرهنگی اجتماعی را برمی‌گزینند، آن را تئوریزه می‌کنند و آب و رنگی آکادمیک به آن می‌بخشند و منتشر می‌کنند. این کتاب‌ها و مقالات عموما به درد کسی نمی‌خورند. برای این‌که بی‌مخاطب نمانند آن را به خورد دانشجوی دوزاری خودشان می‌دهند. دانشجوی دوزاری هم برای گرفتن نمره می‌بیند که باید در آن چهارچوب کار کند. می‌خواند و فوق‌لیسانس می گیرد. می‌بیند جهان واقعی سخت‌تر است. پس راه دکترا را در پیش می‌گیرد. او هم وارد همان بازی استادش می‌شود. برای معنادار شدن کارش باید چیزهایی علم‌گونه بنویسد. چیزهایی که فقط خودش و استادش از آن سر دربیاورند. قصه گفتن در این سیستم مهلک‌ترین کار است. اولا این‌که وقتی قصه بگویی همه سر درمی‌آورند تو چی چی می‌گویی. بنابراین خاص بودن شغل و کارت زیر سوال می‌رود. ثانیا این‌که با قصه گفتن شأن و مقامت جلوی سایر اساتید رشته‌ی خودت پایین می‌آید و.
وقتی کتاب‌های خروجی از پایان‌نامه‌های دانشگاهی رشته‌های علوم انسانی در این سال‌ها را می‌خوانی و کتاب باستانی پاریزی را هم می‌خوانی متوجه می‌شوی که آموزش عالی ایران در ۲۰ سال اخیر چه بلایی بر سر علم آورده. بی‌خاصیت و به درد نخور کردن علم  کمترین میوه‌ی دانشگاه‌های ایران در طول سالیان اخیر بوده. کسی که از قصه گفتن فرار می‌کند و آن را کسر شأن می‌داند به حق که فقط به درد دانشگاه‌های فعلی ایران می‌خورد و لاغیر.
 
 


صدسالگی کارخانه‌ی مزدا

حدود یک ماه پیش

کارخانه‌ی مزدا صد ساله شد. این نوشته را باید آن موقع‌ها منتشر می‌کردم. ولی من همیشه دچار بی‌وقتی بوده‌ام خب.
به دلایل مختلف به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. در طول ۱۰سال گذشته تمام ماشین‌هایی که صاحب‌شان بوده‌ام ردی از مزدا را با خود داشته‌اند. پراید هاچ‌بکی که ۱۰سال پیش سوارش بودم (لاک‌پشت) از یک موتور کاربراتوری بهره می‌برد که اصالتا دست‌پخت مزدا بود. بعدها فهمیدم که پراید هاچ‌بک ما در روزگاران قدیم مزدا ۱۲۱ ژاپنی‌ها بوده است و فورد فیستای آمریکایی‌ها که مزدا امتیاز ساختش را تقدیم کیاموتورز کره ای ها کرد. موتور ۱۳۰۰ کاربوراتوریش علی‌رغم قدیمی بودن به شدت کم‌مصرف و سگ‌جان بود. موتور پراید انژکتوری مدل ۸۸ (سفیدبرفی) هم کار مگاموتور بود و کپی موفقی از همان موتور سری B3 ژاپنی‌ها. موتوری که سال‌هاست عامل محبوبیت پراید در بین ایرانی‌هاست. حالا هم ۴ سالی هست که مزدا ۳۲۳ سوار می‌شوم. موتورش از همان خانواده‌ی سری B مزداست، سری B6 و شاسی هم شاسیBJ ، شاسی‌ای که از ۱۹۹۸ به کار گرفته شده و بعدها مزدا۳ را هم روی آن سوار کردند و تا به امروز در جای جای جهان به کار گرفته شده است.
به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. مزدا کارخانه‌ی شماره‌ی یک ژاپنی‌ها نیست. شماره‌ی یک تویوتا است. در بین کارخانه‌های خودروسازی جهان هم مزدا از نظر فروش در رتبه‌ی پانزدهم دنیا قرار دارد. یعنی آن قدر هم شاخ و محبوب نیست. مزدا بهترین نیست. ولی به شکل عجیبی خاص است. مزدا کار خودش را می‌کند و به اصول خودش پای‌بند است. 

جوجیرو ماتسودا اسم سه‌چرخه‌ای را که در سال ۱۹۲۰ ساخته بود مزدا گذاشت. به این امید که خدای روشنایی ایرانیان، محصولش را درخشان کند. این‌که ماتسودا اسم اهورا مزدا را برای درخشش سه‌چرخه‌ی خودش به کار برده بود نشان می‌دهد که مزدا از همان اول هم اصول خودش را داشته. 

مزدا همیشه نوآوری‌های موتوری خودش را داشته و به خاطر این نوآوری‌های موتوری بین اهلش محبوب بوده. شاید مردم عادی از خلاقیت‌های مزدا سر درنیاورند. ولی کارخانه‌های خودروسازی دیگر سر درمی‌آورند. کارخانه‌ی فورد به خاطر این نوآوری‌ها بود که عاشق مزدا شد و از ۱۹۷۴ شروع به همکاری با مزدا کرد. فورد اکسپلورر که از شاسی‌بلندهای محبوب آمریکایی‌هاست دستپخت مزدایی‌ها بوده. تا ۲۰۱۵ هم فورد از سهامداران بزرگ مزدا بود. اما از ۲۰۱۵ به بعد آمریکایی‌ها به شدت ملی‌گرا شدند. سهام‌شان را فروختند. از ۲۰۱۵ به بعد تویوتا جای فورد را در مزدا گرفته. از ۲۰۱۵ به بعد مزدا دارد نوآوری‌های موتوری‌اش را به تویوتا می‌فروشد.
مزداها دیر خراب می‌شوند. سگ‌جان‌اند. به خاطر دیر خراب شدن‌شان بین تعمیرکاران ایرانی مشهورند به مزدا گدا. ولی از آن طرف هم قیمت قطعات‌شان به شدت گران است. دیر خراب می‌شوند. اما اگر خراب شوند کمی نقره‌داغت می‌کنند. کاری می‌کنند که بعد از تعمیر بگویی حالا که دوباره درست شدی چرا بدهم یکی دیگر ازت سواری بگیرد؟ خودم باز سوارت می‌شوم. 
چند وقت پیش رفتم

سراغ سایت کارخانه‌ی مزدا. توی صفحه‌ی اولش صدسالگی مزدا را جشن گرفته بودند. وقتی روی صدسالگی مزدا

کلیک می‌کردی فیلم‌هایی کوتاه از یکه‌تازی‌های مزدا میاتا توی جاده‌های مختلف را برایت پخش می‌کرد. من عاشق مزدا میاتا هستم. توی رمان

کافکا در کرانه یکی از شخصیت‌های اصلی کتاب مزدا میاتا داشت و با سرعت به آن روستای کوهستانی می‌راند. از همان وقت من عاشق مزدا میاتا شدم. حیف که توی ایران دستم از مزدا میاتا کوتاه است. سرچ زدم دیدم عاشقان مزدا هم آن تکه‌های کتاب موراکامی را برای خودشان رونویسی می‌کنند:


Know any novels in which the Miata is specifically mentioned? Here's one to start the list:

"Kafka on the Shore" by Haruki Murakami. BRG and slightly "tuned".

Mentioned many times throughout, including:

"That's a tough one." Oshima gives it some thought. He shifts down, swings over to the passing lane, swiftly slips pass a huge refrigerated eighteen-wheeler, shifts up, and steers back into our lane. "Not to frighten you, but a green Miata is one of the hardest vehicles to spot on the highway at night. It has such a low profile, plus the green tends to blend into the darkness. Truck drivers especially can't see it from up in their cabs. It can be a risky business, particularly in tunnels. Sports cars really should be red. Then they'd stand out. That's why most Ferraris are red. But I happen to like green, even if it makes things more dangerous. Green's the color of a forest. Red's the color of blood."

توی سایت زندگی‌نامه‌ی جیجیرو ماتسودا را

مصور و تایم‌لاین کرده بودند و این‌که چطور کارخانه‌ی مزدا را پایه‌گذای کرد. 
کوییز اطلاعات مزدایی

گذاشته بودند. اسم اولین سری خودروهای برقی مزدا چیست؟ کدام یک از لگوهای مزدا از ۱۹۹۷ به بعد لگوی اصلی این کارخانه شد؟ کدام یکی از مدل‌های مزدا در سال ۱۹۸۰ خودروی سال ژاپن شد؟ کدام یک از مدل‌های موتور برای اولین بار توسط مزدا تجاری‌سازی شد؟ نام اولین تولید کارخانه‌ی مزدا چه بود؟ همه‌ی سوال‌ها را درست و صحیح جواب دادم. سوال‌های سخت‌تر و تاریخی‌تر از مدل‌های مختلف مزدا هم می‌پرسیدند باز بلد بودم. 
یک صفحه داشتند به اسم

داستان‌های مزدایی. نوشته بود که مزدا دارد صدمین سال تأسیسش را جشن می‌گیرد و بزرگ‌ترین حامیانش در طول این یک قرن مشتریانش بوده‌اند. کسانی که مدل‌های مختلف مزدا را سوار شده‌اند. نوشته بود که داستان‌های مزدایی خودتان را با ما به اشتراک بگذارید. اما از شانسم فرم داستان‌های مزدایی‌شان فقط به زبان ژاپنی بود. ۲ سال پیش

متنی را نوشته بودم. دوست داشتم توی داستان‌های مزدایی برایشان بفرستم. اما چجوری به ژاپنی ترجمه‌اش کنم آخر؟!:

حالا دو سالی می‌شود که با هم رفیقیم. بعد از دو سال همدیگر را خوب می‌شناسیم و ضعف‌ها و قوت‌های هم را فهمیده‌ایم. من می‌دانم که خوشش نمی‌آید در دنده‌های پایین تخته کنم و او هم می‌داند که چطور در سرعت‌های بالا و پیچ‌واپیچ‌های تند و تیز چهارچنگولی به آسفالت بچسبد و لذت هندلینگ را به من پاداش بدهد.
سیصدوبیست‌و‌سه از رده خارج محسوب می‌شود. کلا هم دو دسته آدم سوارش می‌شوند: پیرمردها و پیرزن‌هایی که نرمی و راحتی این ماشین متناسب است با فرتوتی دست و پایشان و جوان‌هایی که دوست دارند وقتی وارد جاده می‌شوند تا شعاع صد کیلومتری مثل و مانند نداشته باشند، یکه‌تاز جاده باشند و حس تشخص و یکتایی‌شان را ء کنند.
من از دسته‌ی دومم یحتمل. سوار بر کلاسیکی که به جز دو سه آپشن برقی هیچ چیزی از خودروهای به‌روز هم‌رده‌اش کم ندارد.
سیصد و بیست‌و‌سه کم استهلاک و به طرز فوق‌العاده ای کم مصرف است. هزینه‌های جاری‌اش (روغن و فیلتر و این‌ها) ارزان است. وقتی هم به سر‌و‌صدا می‌افتد و عیبی از خود نشان می دهد صدها سیصد و بیست و سه سوار در ژاپن و روسیه و چین و کلمبیا و آفریقای جنوبی و آمریکا و کانادا با فیلم ها و توضیحات شان در یوتیوب تو را دقیق راهنمایی می کنند و هزینه‌ی جست‌و‌جو و شناسایی عیب را به صفر می‌رسانند که البته گرانی قطعات ساده‌ی آن را جبران نمی‌کند.
در این دو سال با او از مه جاده‌ها گذشته‌ام، خاک جاده‌ها را به تنش و دلتنگی خداحافظی از دوستان اپلای کرده را به جانش نشانده‌ام، سواحل جنوب و شمال را دیده‌ام، به دیدار یار شتافته‌ام، طعم ناکامی را چشیده‌ام و راستش حالا که نگاه می‌کنم با اینکه دوست نداشتم ولی بیش از هر زمانی در طول زندگی‌ام تنهایی کرده‌ام.


نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه. نمی‌دانم برگ مأموریتش صادر شده یا نه. ولی کار، کار خودش است. او است که می‌تواند تخمه‌سگ ماجرا را دربیاورد. کار وزارت بهداشتی‌ها نیست. آن‌ها نباید درگیر شوند. اگر هم درگیر شوند از عهده‌اش برنمی‌آیند. آن‌ها باید کار خودشان را درست انجام بدهند.

اصلا درد همین است که همه جای آن مأمور اطلاعاتی فکر می‌کنند و عمل می‌کنند. درد این است که همه به خاطر نوع مناسک ورودشان به هر پست و مقامی، خودشان را پیش از هر چیزی یک اطلاعاتی می‌دانند. آن پرس و جوهای انقلابی و آن تحقیق‌های محلی و میدانی و درآوردن آمار فک و فامیل تا هفت پشت و اهمیت التزام فکری و عملی (آن هم نه یک بار، بلکه چندین و چند بار) چنان مناسک ورودی ایجاد کرده که همه خودشان را وابسته‌ و سرباز می‌دانند. پیش از انجام وظایف خودشان به چیزهای دیگری فکر می‌کنند. به جای این‌که اطلاع‌رسانی کنند و بگویند که با این مشکل روبه‌رو شده‌ایم تکذیب می‌کنند و پشت پرده زور می‌زنند که اطلاعات بیشتری گیر بیاورند. دروغ می‌گویند و نمی‌دانند که دروغ گفتن چه هزینه‌هایی دارد. آن مأمور اطلاعات باید شاکی بشود که چرا دروغ گفته‌اید؟ چرا خواسته‌اید جای من فکر و عمل کنید؟

حالا باید سراغ تک تک آدم‌های کرونا گرفته برود. باید با نزدیکان‌شان صحبت کند. باید قدم به قدم خیابان‌ها و کوچه‌هایی را که آن‌ها رفته‌اند برود. باید سعی کند آدم‌هایی را که آن کرونایی‌ها باهاشان دست داده‌اند و بوس‌شان کرده‌اند پیدا کند. از کجا کرونا گرفته‌اند؟ باید توی وزارت بهداشت ستاد فرماندهی را راه بیندازد. لحظه به لحظه بهش خبر بدهند که کرونا گرفته‌ها را کجا بستری کرده‌اند. باید یک پایش در قم باشد و یک پایش تهران و یک پایش هر شهری که می‌گویند کرونا منتقل شده. کار او جلوگیری از انتشار نیست. کار او فقط پیدا کردن تخمه‌سگ ماجرا است: اولین کسی که توی ایران کرونا گرفته. باید این را پیدا کند. این یک سوراخ است. راهی که آن آدم کرونا را به ایران منتقل کرده یک سوراخ است. وزارت بهداشتی‌ها هم منتظر رأی و نظر او هستند. آن‌ها هم منابع محدودی دارند. باید بفهمند که این منابع را کجا سرازیر کنند تا جلوی شیوع را بگیرند. او یک مأمور اطلاعاتی است. باید جلوی سوراخ را بگیرد. سوراخی که احتمالا از یک سری تعارض منافع‌ها به وجود آمده. منفعت گروه‌هایی اام می‌کرده که یک سری دریچه‌ها باز بمانند. حالا او باید به جنگ دریچه‌ها و منافع برود؟ احتمالا سوراخ را پیدا می‌کند. اما با منافع گروه‌ها چه کند؟!

نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه.


پس‌نوشت: دست به کار نشد! از پنج‌شنبه تا حالا در مورد علت شیوع کرونا دلایل مختلفی را مطرح کرده‌اند. یک بار گفتند کار کارگرهای چینی است که در قم مشغول به کارند. بعد گفتند کار یکی از همان‌هایی است که مرده. طرف بازرگان بوده و غیرمستقیم به چین مسافرت داشته. بعد یادشان رفت که همچین دلیل‌هایی را گفته‌اند. تقصیر را انداختند به گردن مقصران تمام بحران‌های کشور: مهاجران افغانستانی و پاکستانی. گفتند این‌ها ویروس را با خودشان آوردند. حالا یکی هم نیست بهشان بگوید آخر آن‌ها اگر پول داشتند بروند به چین که جان‌شان را دست‌شان نمی‌گرفتند راهی ایران نمی‌شدند. بقیه‌ی داستان کرونا را هم همه می‌دانند دیگر.


دوران حکومت صفویه یکی از درخشان‌ترین دوره‌های حکمرانی در تاریخ ۵۰۰سال اخیر ایران بوده‌است. در بین شاهان صفوی هم شاه‌عباس اول گل سرسبدشان بوده. عباس‌میرزایی که در ۱۷سالگی از هرات به قزوین برده شد و به جای پدرش شاه ایران شد (در سال ۱۵۸۶ میلادی) در طول چند دهه پادشاهی‌اش، ایران را از این رو به آن رو کرد. نبوغ حکمرانی او باعث شد تا ایرانیان در دوره‌ی او یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخ خود را سپری کنند.
این‌که شاه‌عباس اول چه کارهایی کرد و چه مانیفست‌هایی داشت همه به تشریح در کتاب

ت و اقتصاد عصر صفوی» آمده است. باستانی پاریزی در فصل ششم کتاب از شاردن روایت می‌کند که گفته است: 

شاه عباس بزرگ به تجارت سخت اشتیاق داشت و معتقد بود که بازرگانی یگانه‌ راه ثروتمندی و آبادی کشور است.» بعد هم اضافه می‌کند که: در واقع شاه عباس متوجه شد که علاوه بر درآمد کشاورزی و معادن و استفاده از منابع طبیعی، یک عامل بزرگ اقتصادی دیگر که ارز خارجی را به کشور خواهد رساند وجود دارد و آن تجارت است، زیر آن‌روزها منابع مهمی مثل منابع نفت وجود نداشت و اگر هم داشت آن‌قدر بود که درآمد منابع نفت باکو که امروز صنایع شوروی را می‌چرخاند، تنها مخارج درویشی یا کفن پادشاهی را اکتفا می‌کرد. شاه‌عباس می‌دانست که تنها تجارت است که آمال او را برآورده خواهد ساخت.» ص ۱۷۹ و ص ۱۸۰

شاه عباس برای توسعه‌ی تجارت خارجی ایران نوآوری‌هایی به خرج داد:

شاه‌عباس با اقلیت عیسویان که می‌توانستند روابط او را با ممالک اروپایی به علت هم‌کیشی و زبان‌دانی تحکیم کنند رفتار بسیار ملایم داشت و خصوصا چندین هزار ارمنی را از سرحدات عثمانی و جلفا به اصفهان کوچ داد که تشکیل محله‌ی جلفا (در ۱۰۱۵=۱۶۰۶ میلادی) نتیجه‌ی این مهاجرت است. شاه‌عباس بندر مهم هرموز (نزدیک میناب) و بندر جرون را که بعدها به‌نام خود عباسی» یا بندر عباس نامیده شد توسعه داد و امنیت آن‌جا را به کمک حکمرانان وفادار خود در فارس و کرمان تأمین کرد.» ص۲۰۰

اما یکی از ویژگی‌های جالب شاه عباس برای من این بود که او جاده‌باز» بود.:

باید دانست که توسعه‌ی تجارت بستگی به چند عامل داشت و مهم‌ترین آن عبارت بود از سرمایه، امنیت و ارتباطات. در مورد سهولت ارتباطات، می‌بایستی اولا راه‌های اساسی عبور کاروان‌ها آماده باشد، ثانیا وسایل استراحت مسافرین و بازرگانان در راه‌ها فراهم آید و این دو منظور با راه‌سازی و ایجاد کاروانسراها صورت عمل به خود گرفت.
امروز، هنوز راه‌هایی که به نام راه شاه عباسی» معروف است در بعضی نقاط کشور شناخته می‌شود که در واقع جانشین عنوان راه شاهی» میراث داریوش کبیر است.» ص ۱۸۲

جاده‌باز بودن شاه‌عباس کجا بیشتر عیان می‌شود؟ از این‌جا:

خود شاه‌عباس راه اصفهان تا مشهد را ۲۸ روزه پیاده رفت و البته این راه، راه تجارتی نبود ولی بالاخره شاه هر روزی حدود ۶ فرسنگ (یک منزل) پیاده می‌رفت و راه عبور او از کویر بود و ۱۹۰ فرسنگ راه رفت.» ص ۱۸۴

و مرد جاده مسلما حواسش به درخت‌ها و مناظر کنار جاده هم خواهد بود:

شاه عباس خصوصا در حفظ جنگل‌ها کوشا بود. روایتی شنیدم که وقتی از کویر پیاده می‌گذشت تا به آستان قدس رضوی مشرف شود (۱۰۱۰=۱۶۰۱میلادی) در بین راه متوجه اهمیت تک‌درخت‌های بیابان‌ها شد که چگونه جان مسافران و راهگذران را نجات می‌بخشد، گویا دستور داده بود که بعد ازین اگر کسی یکی ازین درخت‌های بیابانی را بی‌جهت قطع کند او را به قتل برسانند و این شدیدترین دستور برای حفظ جنگل‌ها و مراتع بود که مثل قوانین درا آن را با خون نوشته بودند.» ص۱۶۴

شاه‌عباس در تمام طول دوران حکومتش جاده‌سازی را پی گرفت:

چون شارع مازندران از بسیاری باران غالبا گل و لای بود و چارپایان قوافل در آن فرو می‌رفتند، شاه عباس به میرزاتقی‌خان وزیر مازندران حکم کرد از ابتدای حدود سوادکوه پل‌های علی بر روی رودهای بزرگ ببندد و تمامی راه را با سنگ و گچ و آهک و آجر بسازد و خیابان پهنی احداث کند و در دو طرف خیابان درخت غرس نماید تا معبر قوافل و عابرین با وسعت و صفا شود. و تمام مخارج راه را شاه‌عباس خود متحمل شد و این را در سال ۱۰۳۱ هجری (=۱۶۲۱میلادی) به اتمام رسید چنان‌که تاریخ انجام آن کار خیر» می‌باشد.» 

شاه‌عباس علاوه بر جاده‌باز، شاه کاروانسراها هم بوده:

مهم‌تر از راه‌سازی، ایجاد کاروانسرا بود. این کاروانسراها که خوشبختانه هنوز نمونه‌های آن فراوان است بهترین وسیله‌ی آسایش مسافر و حفظ کالا و امنیت راه و تأمین آذوقه و ایجاد ارتباطات محسوب می‌شده است
این افسانه که گویند شاه‌عباس ۹۹۹کاروانسرا ساخته است هیچ استبعادی ندارد که با واقعیت تطبیق کند. امروز به هر طرف که می‌گذرید نمونه‌های این کاروانسراها را که سبک صفوی دارد می‌بینید. تنها شاه نبوده که این کاروانسراها را می‌ساخته، کلیه‌ی امرای مقتدر او و بازرگانان و مالکان و ثروتمندان شهرستان‌ها موظف بوده‌اند در بین راه‌ها کاروانسرا بسازند و چون ظاهرا کارها با نقشه و طرح  صحیح دنبال‌دار فراهم شده بود، یکباره در عرض مدت کوتاه در تمام ایران کاروانسراهای متعدد پدید آمد. افسانه‌ای داریم که شاه‌ عباس خود ناشناس به کرمان رفت و در بازگشت چون متوجه شد که در کرمانشو (نزدیک یزد) کاروانسرا نیست، به حاکم کرمان گنجعلی‌خان دستور داد کاروانسرایی مناسب در این‌جا بسازد.» ص ۱۸۸

مسافر ناشناس جاده‌ها بودن هم از آن افسانه‌هاست که فقط برای یک شاه جاده‌باز سراییده می‌شود.
 


خبرش کوتاه بود. فلانی که فعال فرهنگی و مستندساز و جوان متعهد و مومن فعال رسانه بود شب گذشته بر اثر مشکل حاد ریوی ناشی از بیماری کرونا در بیمارستان مسیح دانشوری تهران درگذشت. عکسش را هم زده بودند. جوان ریشویی که هنوز جوان‌تر از این حرف‌ها بود که موی سپیدی در چهره‌اش پیدا شود.
شناخت من از او فقط منحصر به توئیت‌هایی بود که در مخالفت با لایحه‌ی اعطای تابعیت به بچه‌های مادر ایرانی، پدر غیرایرانی کار می‌کرد. غیرممکن بود که نماینده‌ی مجلسی، مدیری، وزیری کسی در موافقت با حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی توئیتی بزند و او در ریپلای به آن توئیت طرف را با خاک یکسان نکند و چند تا صفت کت و کلفت به او نبندد.
شنیدن خبر مرگش برایم چند احساس متناقض را به وجود آورد. اول این که کرونا جان جوانی همچو او را هم گرفته بود. یعنی که من باید منتظر شنیدن خبرهای ناگوار از آدم‌های نزدیک‌ترم هم باشم. دوم دعوای تابعیت بچه‌های مادرایرانی بود و دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد. حس عجیبی است. وقتی می‌بینی یک مخالف دوآتشه‌ی پروژه‌ات به تیر غیب گرفتار می‌آید.
هفته‌ی پیش یک مادر ایرانی پیغام داده بود که بچه‌اش توی یکی از بیمارستان‌های شهر مشهد زودتر از موعد (توی شش ماهگی) به دنیا آمده و با زور دستگاه بالاخره توانسته‌اند او را به ۸ماهگی برسانند و آماده‌ی ترخیص کنند. بچه ۵۰روز توی دستگاه خوابیده بوده و وقتی فهمیده‌اند که پدرش افغانستانی است، گفته بودند که هزینه‌هایش باید به نرخ آزاد حساب شود. هر چه قدر جزع فزع کرده بود که من مادر بچه ایرانی‌ام و دفترچه دارم گوش به حرفش نداده بودند. ۵۰میلیون تومان باید می‌داد تا بچه‌اش را بهش بدهند. می‌گفت که مگر قانون تصویب نشده که بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه بگیرند؟ من الان از کجا پول بیاورم؟ و کاری از دست من برنمی‌آمد. زور کسانی که مخالف حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی هستند تا به حال از ما بیشتر بوده.
وقتی خبر مرگ آن جوان را شنیدم بلافاصله یاد این مادر ایرانی افتادم. ولی دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد هم جالب بود. آن خدابیامرز هم از دریچه‌ی خودش فکر می‌کرد که دارد از حق ن مظلوم این سرزمین دفاع می‌کند. حرفش این بود که اگر ن ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندشان را پیدا کنند، میزان خرید و فروش ن ایرانی در مرزهای سیستان و بلوچستان به مردهای افغانستانی و پاکستانی زیاد می‌شود. این حرف را خیلی‌ها به من زده بودند. او که حزب‌اللهی بود این حرف را می‌زد، عضو هیئت علمی یکی از پژوهشکده‌های اجتماعی وزارت علوم هم این حرف را می‌زد. در حالی‌که اصلا بحث خرید و فروش زن ایرانی به خاطر شناسنامه‌دار شدن یا نشدن بچه‌اش اتفاق نمی‌افتاد که این بخواهد عامل تضعیف‌کننده یا تقویت‌کننده باشد و این که مگر چند درصد از ن شامل این قانون در آن وادی می‌افتند که بخواهیم همه‌شان را محروم نگه داریم؟ هیچ قانون مطلقا خوبی وجود ندارد و فقط خیر اکثریت است که در قانون لحاظ می‌شود. این یک حق بود. این که طرف با حقی که دارد چگونه رفتار می‌کند به خودش مربوط است. به نظر من اگر اولش بلد نباشد از حقش استفاده کند بالاخره یاد می‌گیرد. 
مثل این بود که بگویند به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین فروخت. چون آن‌ها برمی‌دارند تعدادی از این ماشین‌ها را تبدیل به شوتی و افغانی‌کش می‌کنند و بار و آدم قاچاق می‌کنند. آیا همه‌ی اهالی سیستان و بلوچستان این کار را می‌کنند؟ مسلما نه. آیا همه‌ی ن ایران خرید و فروش می‌شوند؟ مسلما نه. تازه حرفش بدتر هم بود. می‌گفت که اصلا نباید زن ایرانی حق شناسنامه دار کردن بچه‌اش را داشته باشد. مثل این بود که بگوید چون به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین بفروشند پس بقیه‌ی ایرانیان هم نباید صاحب ماشین شوند.
خدا بیامرزدش. آدم خیلی فعالی بود. به خاطر طیف و جناحی که از آن برمی‌آمد ابایی هم از توپ و تشر زدن به نماینده و وکیل و وزیر نداشت. قشنگ کلفت بارشان می‌کرد و متهم‌شان می‌کرد به نفهمیدن. حالا دیگر نیست و هیچ کسی هم به بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه نداده. 
 


۱-

داوون عجم اوغلو و

جیمز رابینستون در کتاب درخشان خودشان

چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» از مفهوم بزنگاه‌های تاریخی صحبت می‌کنند. این‌که اکثر ملت‌ها در یک سری چرخه‌های فضیلت و رذیلت گرفتارند. پی در پی خودشان را تکرار می‌کنند. ملت‌های بیچاره هر کاری می‌کنند اوضاع خراب‌تر می‌شود. اصلاحات بی‌فایده به نظر می‌رسد و تکرار شدن روندها اوضاع را بدتر می‌کند. نوعی نظم ویرانگر و رکود شوم حاکم است. اما در این میانه اتفاقات خاصی به وجود می‌آید که ممکن است جهت چرخه‌ها را برعکس کند. اتفاقات خاصی که ممکن است جریان راکد و غیرقابل تغییر یک جامعه‌ی بد را دچار تلاطم کند. تلاطمی که البته جهت‌ مثبت و منفی‌اش به عهده‌ی خود آن جامعه است. ممکن است آن جامعه به سوی رستگاری تغییر  مسیر بدهد و پی در پی وضعش بهتر شود و البته ممکن است در جهت سقوط بیشتر حرکت کند. آن‌ها این مفهوم را بزنگاه تاریخی می‌نامند.
یکی از مثال‌های آن‌ها از بزنگاه‌های تاریخی برای یک ملت بیماری طاعون در قرن چهارده میلادی و تأثیرات آن بر جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش است.

طاعون در قرن چهاردهم از چین شروع شد و به تدریج از راه ابریشم به تمام سرزمین‌های خاورمیانه و اروپا سرایت کرد (مشابه کرونا). بعد از این که طاعون در فرانسه و ایتالیا و آلمان و کل اروپا فراگیر شد به سراغ جزیره‌ی انگلستان هم آمد و نیمی از جمعیت انگلستان را از بین برد. سیاهی و شومی این بیماری اروپا را مبهوت کرد.
اما چرا طاعون در انگلستان تبدیل به یک بزنگاه تاریخی شد؟ پس از رخت بر بستن طاعون، نیروی کار در انگلستان به شدت کاهش پیدا کرد. نظام فئودالی حاکم نیاز به کارگر داشت. اما کارگر کم بود و کارگران ارج و قرب پیدا کردند. به تدریج طبقه‌ی کارگر انگلستان مطالبه‌گر شدند و برای کار کردن روی زمین‌های اربابان امتیاز خواستند. این امتیاز خواستن‌ها به تدریج باعث از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان شد. با از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان نوعی برابری بین آحاد جامعه کم کم ظهور پیدا کرد و این برابری و مطالبه‌گری طی فراز و نشیب‌هایی طولانی و هم‌زمانی با اتفاقات بسیار دیگر منجر به شکل‌گیری پارلمان انگلستان و نظام سرمایه‌داری در این کشور شد. شرح کامل دگرگونی‌های تاریخی ملت انگلستان پس از طاعون و شکل‌گیری پارلمان و نظام سرمایه‌داری در این کشور را عجم‌اوغلو و رابینسون در کتاب خودشان به صورت مفصل شرح داده‌اند که از خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب‌شان است.
اما همین

طاعون در سرزمین‌های شرقی اروپا هم یک بزنگاه تاریخی بود. بزنگاهی که به علت طرز مواجهه‌ی متفاوت اهالی اروپای شرقی با آن اوضاع را برای آن‌ها بد و بدتر کرد. طاعون و کم شدن نیروی کار نه تنها باعث بهبود وضعیت کارگران در این سرزمین‌ها نشد، بلکه زمینه را برای بردگی بیشتر هم فراهم آورد. 
مرگ سیاه [طاعون] مثالی واضح از یک بزنگاه تاریخی، یک حادثه‌ی مهم یا تلاقی عواملی است که توازن اقتصادی و ی موجود در جامعه را بر هم می‌زند. بزنگاه تاریخی شمشیری دولبه است که می‌تواند مسیر کشوری را دستخوش بازگشت شدید کند. از سوی دیگر می‌تواند راه در هم شکستن نهادهای بهره‌کش و ظهور نهادهای فراگیرتر را همانند مورد انگلستان هموار کند. یا می‌تواند ظهور نهادهای بهره‌کش را همانند مورد بردگی ثانویه در اروپای شرقی شدت بخشد.» (

چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟- نشر دنیای اقتصاد- ص ۱۳۷)
۲- تا به این لحظه که دارم این متن را می‌نویسم در طول دو هفته‌ای که از رسمی شدن خبر شیوع آن در ایران می‌گذرد، 124 نفر قربانی شده‌اند. اگر فرض بگیریم که ۲درصد از مبتلایان این بیماری کشته می‌شوند (این در چین بوده و معلوم نیست که در ایران هم این‌گونه باشد. ولی فرض می‌گیریم)، پس توی ایران حداقل 6200 نفر کرونا گرفته‌اند.

نمودار رشدش را هم که نگاه می‌کنی یک نمودار نمایی است که هنوز شیبش کند نشده و با احتمال زیادی همین‌جوری تصاعد هندسی‌وار زیاد می‌شود. 
معلوم نیست خودم کرونا گرفته باشم یا نه و معلوم نیست که از کرونا جان سالم به در ببرم یا نه. اوضاع نیز بسیار وخیم است و بلاهت اندر بلاهت را شاهد هستیم. هنوز خیلی از مردم موضوع را جدی نگرفته‌اند. صدا و سیما هم تصویری وارونه ارائه می‌دهد. صداوسیمای ما به جای این‌که سعی کند موضوع را به سمت قابل کنترل ماجرا (پیشگیری) ببرد و مردم را تا جای ممکن بترساند، موضوع را به سمت پرهزینه (درمان و بیمارستان و فداکاری پرستاران و پزشکان) می‌برد. تشبیه بیمارستان‌ها و پرستاران به خط مقدم جبهه و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به قدری احمقانه است که آدم نمی‌داند چه بگوید. این تشبیه کم بوده، مدافعین سلامت (بر وزن مدافعین حرم) را هم به آن اضافه کرده‌اند؛ و مردمی که آن قدر موضوع را به شوخی برگزار می‌کنند که به جاده می‌زنند و توصیه‌های مودبانه‌ی وزارت بهداشت هم به جاییشان نیست. که البته بی‌اعتمادی بین دولت و ملت عجیب اوضاع را وخیم کرده. از آن طرف دولت به ملت اعتماد ندارد که شهرها را قرنطینه کند و از این طرف هم ملت به دولت اعتماد ندارند که توصیه‌هایش را جدی بگیرند.
ولی یک چیزی را مطمئنم و آن‌ این است که کرونا برای جامعه‌ی ایران یک بزنگاه تاریخی است! درست است که قرن چهاردهم میلادی نیست و تغییراتی که طاعون در جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش ایجاد کرد در ایران قرن بیست و یکم معنا ندارد. اما با اطمینان می‌گویم که کرونا یک بزنگاه تاریخی است و دارد یک سری از چرخه‌های مثبت و منفی وضعیت جامعه‌ی ایران را دچار تغییر می‌کند. چرخه‌هایی که شاید در این بلبشو نگاه کردن به آن‌ها خیلی فانتزی به نظر برسد، اما حقایقی هستند که باید دیدشان و باید پیگیرشان بود.
بله. کرونا کسب و کارهای شب عید را از رونق انداخته. بازار دچار رکودی ترسناک شده. کسی خرید نمی‌کند. خیلی از مشاغل به خاک سیاه نشسته‌اند. چرخش پول در ایران متوقف شده است. دولت که برای مهار تورم لجام‌گسیخته هیچ برنامه‌ای ندارد از این رکود شاد است و تشویق هم می‌شود که برای تورم آتی باز هم اقدامات اساسی نداشته باشد، اما.
۳- یکی از کانال‌هایی که این  روزها خیلی به دقت پیگیرش هستم

کانال محسن حسام مظاهری است. حسام مظاهری کرونا را درهم‌شکننده‌ی آخرین پایگاه‌های مقاومت سنتی مذهبی می‌داند و به تحلیل رفتارهای مذهبیون در قبال کرونا می‌پردازد. او تحلیل خودش را دارد، ولی تحلیل‌های سایرین در مورد تأثیرات کرونا بر رفتارهای دینی مذهبی را هم به اشتراک می‌گذارد.
کرونا از قم شروع شد. اولین قربانی رسمی کرونا در ایران یک جانباز جنگ بود. به اصرار برادرش که پزشک بود از او تست کرونا گرفتند و مشخص شد که بر اثر کرونا فوت شده است. اکراه حاکمیت از پذیرفتن رسمی هر گونه ضعف و بحران باعث شد که تا بعد از انتخابات مجلس پرداختن به آن را به تعویق بیندازند. و کرونا تکثیر شده بود. قم مرکز شیوع کرونا در ایران شد. 
کرونا از قم شروع شد، از خیابان‌های پایتخت مذهبی ایران منتشر شد و بعد از مدت کوتاهی در تمام ایران گسترش پیدا کرد. تقارن نقطه‌ی شیوع کرونا با مرکزیت ایدئولوژیک ایران یک بزنگاه تاریخی است. به نظر من مقاومت مسئولین حرم حضرت معصومه در مقابل جدی گرفتن کرونا شروع یک بزنگاه تاریخی شده است. آن هنگام که می‌گفتند حرم پناهگاه الهی است و مردم را به دعا و نماز در پناهگاه الهی دعوت می‌کردند، مردم را به سوی کرونا می‌کشاندند و زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردند، حقیقت برملا شد.
یکی از سنت‌های عجیب و غریب در ایران، ضریح پرستی است. این‌که تو وقتی به حرم امام رضا یا حضرت معصومه یا هزاران امامزاده‌ای که در ایران هستند می‌روی باید به سوی ضریح بروی. با یک حالت خشوع و احترام و بندگی به سوی ضریح حرکت کنی. ضریح را ببوسی. از ضریح تبرک بجویی. حاجت‌هایت را به ضریح نقره‌ای بگویی و از ضریح کمک بخواهی. مصداق عملی شرک خفی که با یکتاپرستی منافات عجیبی دارد و علی‌رغم این‌که علمای عربستان این عادت ایرانیان را دلیلی بر کافر بودن‌ اعلام می‌کنند، مسئولین ایران بر آن اصرار می‌ورزیدند.

مقاله‌ای که سه روز بعد از اعلام شیوع کرونا در قم در جراید منتشر شد و در آن گفته شده بود که به سبب جنس ضریح حضرت معصومه، آن‌جا در مقابل ویروس امن است به یاد ماندنی بود. کرونا، بزنگاهی تاریخی برای ترک عادت ضریح پرستی و شاید خیلی از مناسک دیگر شده است. کرونا بدجور علمای قم را به چالش کشیده است. یک بزنگاه تاریخی هم برای علما و هم برای مردم ایران در مواجهه با چالش‌های دنیای قشنگ نو.
این دومین هفته‌ای است که نماز جمعه در شهرهای مختلف ایران تعطیل شده است. این دومین هفته‌ای است که شعارهای مرگ بر بسیاری از کشورهای مختلف جهان در شهرهای مختلف ایران بلند نمی‌شود. هنوز هم کسانی هستند که بگویند کرونا کار دشمنان ایران بوده است. اما کرونا دارد به ما یاد می‌دهد که کار خودمان هم هست. این ما بودیم که کرونا را منتشر کردیم. این ما بودیم که با سفر گله‌ای‌مان به شمال، گیلان و مازندران را به بحران رساندیم. این ما بودیم که با دست کم گرفتن کرونا آن را پخش کردیم. کرونا اگر از چین آمده، توسط خود ایرانی‌ها توی کل ایران تکثیر شده. این را دیگر کسی نمی‌تواند انکار کند. این که یاد بگیری که مسئولیت اشتباهاتت را خودت به عهده بگیری و هر هفته مرگ بر کشورهای دیگر نگویی یک بزنگاه تاریخی است. کرونا حاکمیت ایدئولوژی را به چالش کشیده است.
۴- به تجربه دریافته‌ام که در ایران قبل از کرونا فرد اهمیتی نداشت. ایدئولوژی حاکم بر کشور ما برای افراد به صورت تک تک اهمیت آن‌‌چنانی قائل نیست. افراد در یک حکومت ایدئولوژیک بیشتر به شکل سرباز نگاه می‌شوند. هویت فردی سرباز اهمیت چندانی ندارد. این سرباز اگر مرد یکی دیگر را جایگزین می‌کنیم. این سرباز اگر مرد در آن دنیا رستگار می‌شود. پس مهم نیست که مرده. 
چنین واکنشی در برابر تصادفات جاده‌ای هم وجود دارد. در ایران روزانه به طور متوسط ۴۵ نفر بر اثر تصادفات جاده‌ای و شهری کشته می‌شوند. اما این مسئله برای حاکمیت مسئله‌ی طراز اول نیست. در حوادث پس از شهادت سردار قاسم سلیمانی هم شاهد بودیم. ۶۵ نفر در مراسم تشییع در کرمان له شدند و مردند. اما هیچ داستانی از تک تک این ۶۵ نفر منتشر نشد. حتی مرگ‌شان به محاق فراموشی هم رفت. در مورد ۱۶۷ نفری که در هواپیما مورد اصابت موشک قرار گرفتند هم اگر تابعیت کانادایی‌ و سوئدی و افغانستانی و آلمانی نبود، مطمئنا آن‌ها هم یک حادثه شمرده می‌شدند و به محاق فراموشی می‌رفتند. این‌که در مورد آن ۱۶۷ نفر داستان‌هایی منتشر شد و فرد فردشان اهمیت پیدا کردند به خاطر آن بود که ساکن جامعه‌ای شده بودند که در آن فردیت اهمیت دارد. فرد قصه دارد. فرد قصه‌اش را بیان می‌کند و آدمی که داستان دارد نمی‌تواند جزئی کوچک از یک کل معنادار باشد؛ او خودش یک جزء معنادار است.
کرونا اما در این مورد هم قابلیت تبدیل به یک بزنگاه تاریخی را دارد. کرونا به جان مسئولین و آقازاده‌ها هم افتاده. دیگر درد و مرض برای رعیت و سرباز نیست. حالا آن‌ها هم دچار شده‌اند و چالشی که به وجود آمده این جاست: ما آدم‌های عادی پس چی؟ مگر ما مردم عادی داستان نداریم؟ مگر زندگی ما هم قصه نیست؟ مگر کرونا ما را هم نابود نمی‌کند؟ پس چرا فقط به قصه‌ی آقازاده ها و مسئولین پرداخته می‌شود؟ یکی از به یادماندنی‌ترین این واکنش‌ها دقیقا توی رسانه‌ای اتفاق افتاد که تریبون حاکمیت است: شبکه‌ی استانی قم و

مجری برنامه‌ای تلویزیونی که مبتلا شدن پسر حداد عادل را به چالش کشید. حالا مردم عادی با جدیت بیشتری دارند این سوال را می‌پرسند. ایجاد روحیه‌ی مطالبه‌گری کار آسانی نیست. کرونا یک بزنگاه تاریخی است.
۵- کلیپ‌های رقص پرستاران و پرسنل بیمارستانی برای روحیه دادن به خودشان و بیمارها به سرعت پخش می‌شود. با آن لباس‌های اجق وجق انصافا خوب هم می‌رقصند و رقص یکی از هفت هنر است که در ایران سرکوب شده است. اینستاگرام فرصتی را مهیا کرده بود که رقص فراگیر شود. اما بگیر و ببندها و اعتراف‌گیری‌ها باعث شد تا فقط رقاص‌های اینستاگرامی ساکن در خارج از ایران جرئت پخش داشته باشند. رقص در ایران ممنوعه بود. اما این روزها رقص حلال شده است، این روزها رقص در خاک ایران حلال شده است. کمتر کسی از مردم عادی است که کلیپ‌های رقص پرستاران را ببیند و محکوم‌شان کند. کرونا یک بزنگاه تاریخی برای هنر رقص در ایران نیست؟!
۶- دولت سعی می‌کند که تا جای ممکن حضور افراد برای پیگیری کارهای اداری را کاهش دهد. خیلی از کارها امکان پیگیری الکترونیک‌شان فراهم شده است. برای خیلی از کارها افراد از حضور معاف شده‌اند. این هم یک بزنگاه تاریخی است. نگاه سنتی که افراد برای دریافت خدمات از دولت حتما باید مراجعه کنند و یک لنگه پا بایستند و احراز هویت شوند در دنیا منسوخ شده است. در ایران علی‌رغم تمام زیرساخت‌ها همچنان ادامه داشت. کینز یک مثال خیلی مشهور برای اشتغال‌زایی دارد. او می‌گوید که دولت باید برای مردمش اشتغال‌زایی کند. لازم نیست شغل واقعی باشد. همین که عده‌ای را مسئول کندن چاله کند و عده‌ای دیگر را مسئول پر کردن همان چاله‌ها و این بازی را تکرار کند خوب است. شاید تعداد انگشت‌شماری کشور در جهان باشند که هنوز هم به این توصیه‌ی کینز عمل می‌کنند. ایران یکی‌شان بود و حالا انگار واقعا نیازی به خیلی از چاله‌ها و پر کردن چاله‌ها نبوده. درونگری افراطی و این‌که ما باید با خودمان سرگرم باشیم تا اقتصادمان شکوفا باشد تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ کرونا باعث می‌شود که بی‌معنایی این تئوری به خیلی‌ها حقنه شود؟!
۷- و چرخه‌های بزرگی در راهند. چرخه‌هایی که جرقه‌ی اولیه‌شان را کرونا زده است. قابل پیش‌بینی هم نیستند. نمی‌توانم بگویم که کرونا در نهایت باعث ایجاد چرخه‌های مثبت می‌شود یا منفی. خودش پدیده‌ی مزخرفی است. موقتا آسیب‌های بزرگی هم زده است. اما به طرز غریبی به بعد از کرونا امیدوارم. به چرخه‌هایی که در ایران بعد از کرونا شکل می‌گیرند امیدوارم.
 


۱- اتوبان نطنز به اصفهان یکی از معدود جاده‌های استاندارد ایران است. البته خطر خواب‌آلودگی را به همراه دارد. اما جایی است که در آن می‌شود حداکثر سرعت قابل دسترس ماشین را امتحان کرد. هر چند کیلومتر هم کنار اتوبان یک پارکینگ دارد. راهداری اصفهان یک ابتکار خوب هم زده. توی هر کدام از پارکینگ‌های کنار اتوبان دو سه تا آلاچیق و میز نشستن سیمانی هم کار گذاشته.
۹ صبح یک روز زمستان در چند کیلومتری عوارضی اصفهان ایستاده بودیم به صبحانه خوردن. توی شهر اصفهان نمی‌خواستیم برویم و آلاچیق‌های زیر آفتاب زمستانی مناسب صبحانه‌ی سرپایی بودند. پارکینگی که ایستاده بودیم تک‌الاچیقه بود. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که یکهو یک ماشین گران‌قیمت چینی جلوی‌مان ترمز زد. پلاکش مال اصفهان بود. گفتم الان یعنی تو استان خودشان می‌خواهد از ما آدرس بپرسد؟ راننده‌اش پیاده شد و آمد سمت ما که ببخشید آقا شما آب دارید یخده به ما بدهید؟ گفتیم باشد. رفت صندوق عقب ماشینش را بالا زد و شیشه‌ی قلیانی را در آورد. بعد چمدانی را درآورد و کوله‌ای و از پشت آن‌ها یک پیک‌نیک درآورد. بعد گشت و یک کیسه زغال هم پیدا کرد. دوباره آمد سراغ ما که فندک هم دارید؟ فندک هم بهش دادیم و او مشغول گیراندن زغال با انبر روی پیک‌نیک شد. 
تا عوارضی اصفهان ۵دقیقه بیشتر راه نبود. از آن طرف هم تا اصفهان نهایت نیم ساعت. ماشینش هم برو بود. پلاکش ایران۱۳ بود. ولی انگار طاقت نیاورده بود که نیم ساعت سه ربع را تا خانه‌اش براند و آن‌جا قلیان را به راه کند. ما جلدی صبحانه‌مان را خوردیم و وسایل را جمع کردیم. هوا سرد بود. ولی او هنوز مشغول گیراندن زغال بود. تا بیاید زغال را بگیراند و چند تا پک اساسی بزند که قلیانه چاق شود ما به مبارکه رسیده بودیم فکر کنم!
حقیقتا او یک قلیان‌پرست بود و راستش او اصلا مورد عجیب و خاصی نبود. ایرانی‌ها ملت قلیان‌پرستی هستند.
۲- وقتی که روسیه به ناحیه‌ی قفقاز ایران حمله کرده بود بسیاری از علما و مجتهدین ایران حکم جهاد داده بودند. حمله‌ی کفر به سرزمین اسلام بود. ایرانیان وظیفه‌شان بود که برای دفاع از سرزمین اسلام بشتابند. اما در همین جهاد هم قلیان جزء جداناشدنی بود:

روزی که عباس‌میرزای قاجار به جنگ سپاهیان روس می‌رفت تا قفقاز و گرجستان را حفظ کند، سربازانی همراه داشت که کوتزبو» وقتی برای تغییر وضع آنان استخدام شد، ناچار قدغن کرد تا عده‌ای را معطل نکنند که برای صاحب منصبان قلیان چاق کنند! نه تنها این عمل برای حیات و سرمایه‌ی اشخاص مضر بود، بلکه اغلب به واسطه‌ی آتش دائمی که باید حاضر داشته باشند موجب حریق اردو می‌شد.» (ت و اقتصاد عصر صفوی- ص۶۸۷)

۳- قلیان‌پرستی ایرانیان تاریخی‌تر از این حرف‌هاست. تریاک و قلیان جزء جدانشدنی زندگی ایرانیانی بود که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید. شاه‌عباس اول یکی از معدود کسانی بود که به جنگ قلیان رفت:

از اقدامات مهم و اساسی شاه‌عباس تصفیه‌ی کارمندان تریاکی و منع استعمال تریاک در سال ۱۰۰۵ هجری (۱۵۹۶میلادی) بود. ولی البته این کار به طور کلی ترک نشد. حدود بیست سال بعد، یعنی در سال ۱۰۲۸ هجری (۱۶۱۸ میلادی) نیز کشیدن توتون و تنباکو را منع کرد و حتی به دستور او بینی و لب کسی را که تنباکو می‌کشید، می‌بریدند. روش او در تنبیه اطرافیان برای منع استعمال این مواد واقعا درخور توجه است.
به قول شاردن، اطرافیان هنوز در اجرای تصمیم مردد بودند، شاه‌عباس تعبیه‌ای چید و بزرگان متملقین را خوب تنبیه کرد، بدین طریق که:
به دستور شاه‌عباس در مجلس او قلیان‌ها را به جای تنباکو با پشکل خشک و نرم پر ساختند و آتش بر روی آن نهادند و تعارف مهمان‌ها کردند. شاه‌عباس گاه و بی‌گاه از حضرات رجال سوال می‌فرمود:
- این تنباکو چگونه است؟ وزیر همدان آن‌را برای مصرف من هدیه فرستاده.
هر یک از اعیان و اشراف در پاسخ اظهار می‌داشتند: قربان، این تنباکو فوق‌العاده عالی است، بهتر از آن در جهان پیدا نمی‌شود.»
شاه از قورچی‌باشی سردار سپاهیان قدیمی پرسید: جناب‌عالی بفرمایید چگونه است؟
- قربان به سر مبارک‌تان قسم که چون برگ گل است.
شاه با خشم گفت: داروی منفور لعنتی که با تپاله‌ی اسب فرق ندارد.» (ت و اقتصاد عصر صفوی- ص۲۱۸)

۴- مسلم است که شاه‌عباس نتوانست میل به پرستش قلیان را از ایرانیان بگیرد. درخشان‌ترین مبارزه‌ی ایرانیان با قلیان در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار به وقوع پیوست. مبارزه‌ای که موسوم شد به نهضت تنباکو و در حقیقت آن هم مبارزه با قلیان نبود،‌ مبارزه با زیر یوغ بیگانه رفتن بود. 
همیشه این بحث وجود دارد که ایران هیچ گاه زیر یوغ بیگانه نرفت، اما این زیر یوغ بیگانه نرفتن واقعا در طولانی‌مدت برای ایران فایده داشت؟ 
هند مستعمره‌ی انگلستان شد. با تمام بدی‌هایی که داشت، این استعمار برای هند یک ساختار ایجاد کرد و آن‌ها بعد از آن توانستند با همان ساختار روی پای خودشان بایستند. کشور همسایه‌مان پاکستان هم مثالی است از خوشبختی‌های روزگاری مستعمره بودن. 
مثال واضح تر زیر یوغ بیگانه نرفتن کشور افغانستان است. در طول تاریخ هیچ کشوری نتوانسته به افغانستان حمله کند و پیروز شود. انگلیسی‌های تا بن دندان مسلح حمله کردند و به خاک سیاه نشستند. شوروی حمله کرد و به خاک سیاه نشست. آمریکا هم حمله کرد و بعد از ۱۸ سال عملا شکست را پذیرفت و آن قدر خار و ذلیل شد که سرکرده‌ی طالبان رئیس‌جمهورشان را داخل آدم حساب نکرد که باهاش تلفنی صحبت کند. اما امروزه کشور افغانستان با کدام متر و معیاری می‌تواند قابل ستایش باشد؟
در زمان ناصرالدین‌شاه امتیاز تجارت توتون و تنباکو به صورت انحصاری به تالبوت انگلیسی واگذار شده بود. میرزای شیرازی مرجع تقلید آن روزهای ایران، استعمال توتون و تنباکو را در ایران حرام اعلام کرد و ایرانیان به مدت ۲ ماه از قلیان کشیدن صرف نظر کردند. این شاید در تاریخ ایران نقطه‌ی درخشانی باشد که ایرانیان توانستند به مدت ۲ ماه از قل‌قل و دود توی بدن‌شان کردن دست بردارند. بعد از دو ماه که قرارداد لغو شد دوباره قلیان کشیدن حلال شد.
نمی‌دانم اگر انحصار توتون و تنباکو دست انگلیسی‌ها می‌ماند چه می‌شد. اگر این اتفاق می‌افتاد از آن بزنگاه‌های تاریخی می‌شد که عاصم‌اوغلو توی کتاب چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» توصیف کرده بود. شاید این انحصار باعث رشته‌ای از اتفاقات در کوتاه‌مدت دردناک اما در بلندمدت فوق‌العاده خوب می‌شد: انگلیسی‌ها توتون و تنباکو را گران می‌کردند. ایرانی‌ها برای مصرفش دچار مشکل می‌شدند. در نتیجه مصرف توتون و تنباکو را کم می‌کردند. شاید تمام حم و غم‌شان را فقط برای تولید توتون و تنباکو می‌گذاشتند و صادراتش به خارج از ایران را افزایش می‌دادند. خودشان نمی‌کشیدند و صادر می‌کردند. شاید بعد از مدتی عادت قلیان از سرشان می‌افتاد و به کل بی‌خیالش می‌شدند. شاید هم نه، باز هم نمی‌توانستند از قلیان دست بکشند. اعتیادشان به قلیان باعث می‌شد که دیوانه شوند. باعث می‌شد که شورش کنند و خودشان توتون و تنباکو را ملی کنند (یک چیزی مثل ملی کردن صنعت نفت را در زمینه‌ی تنباکو به راه می‌انداختند). شاید. نمی‌دانم. فقط می‌دانم که یک بزنگاه تاریخی می‌شد که ممکن بود باعث پیشرفت در جهت ترک قلیان باشد یا پسرفت بیشتر در جهت قلیان‌پرستی بیشتر.
باری. ما هنوز ملت قلیان‌پرستی هستیم. 


جدایی» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظه‌هاست که می‌توانم حس بی‌وزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقل‌قول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شده‌ای و در این جهان هم حضور داری.

جدایی» قصه‌ی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. معلم‌های جایگزین آدم‌هایی گذری‌اند. هر ماه یک جایی باید معلم باشند. قصه‌ی یک ماه حضورش در یک مدرسه‌ی درب و داغان آمریکایی و دیدن معلم‌های دیگر و سر و کله زدن با بچه‌ها و درگیر بودن با گذشته‌ی تاریک خودش و زن‌هایی که وارد زندگی‌اش شده‌اند، وارد زندگی یک مرد غمگین که می‌خواهد نسل بعد از خودش را آموزش بدهد.
جدایی» برایم یک فیلم شاعرانه بود. فیلمی که با نقل قولی از آلبر کامو شروع می‌شد و با شروع شاعرانه‌ی یکی از داستان‌ کوتا‌ه‌های مشهور ادگار آلن پو

(زوال خانه‌ی آشر) تمام می‌شد. ترجیع‌بند این شعر گزینه‌گویه‌های هنری بارتز بود. گزین‌گویه‌هایش از زندگی خودش، از مواجهه‌اش با معلم‌های مدرسه و نگاه کردن به منش و زندگی آن‌ها و تجربه‌اش از بچه‌ها و خانواده‌هایشان.
فیلم با داستان معلم شدن معلم‌های مدرسه شروع می‌شود. یکی‌شان راننده‌ی کامیون بوده و خواسته شغلی معنادارتر داشته باشد. یکی از معلمی متنفر بوده و چون بیکار بوده معلم شده. آن یکی طوری دیگر. من یاد خود ۱۴ساله‌ام افتادم که فکر می‌کردم یک روزی معلم می‌شوم. اتفاقا فکر می‌کردم یک جور معلم گردشی هم خواهم شد. معلمی که هر سال توی یکی از شهرهای ایران درس می‌دهد. هنری بارتز هم این‌جوری بود. او یک معلم جایگزین بود. معلم‌هایی که یکی دو ماه نمی‌توانستند سر کلاس حاضر باشند باید جایگزین پیدا می‌کردند. او یک معلم جایگزین در دبیرستان‌ها بود. معلمی که هر چند ماه باید مدرسه‌اش را عوض می‌کرد. وقتی وارد مدرسه‌ی جدید شد یادم آمد که من ۳۰سالم شده است و معلم نیستم. یادم آمد که چند وقت پیش سهیل بهم گفت می‌خواهی هفته‌ای چند ساعت توی یک مدرسه‌ی خصوصی درس بدهی؟ قبول نکرده بودم. حس خالی بودن داشتم. حس می‌کردم چیزی ندارم که به یک مشت نوجوان ۱۵-۱۶ساله بدهم و آن‌ها را برای یک عمر زندگی کوک کنم. حس کرده بودم خالی‌تر از این حرف‌ها هستم که بخواهم انگیزه‌بخش باشم. معلم باید انگیزه بدهد. علم و دانش و این حرف ها بهانه است. اما مگر خودم توی مدرسه چه چیز یاد گرفته بودم که بتوانم توی مدرسه به کسی چیزی یاد بدهم؟
مدرسه‌ی جدید خوب نبود. بچه‌هایش تخس و درس‌نخوان بودند. روز اولی که رفت تا سر کلاس درس بدهد تنها قانون کلاسش را گفت: اگر خوشت نمی‌آید به کلاس نیا. یکی از بچه‌ها پررو بازی درآورده بود و او هم بهش گفته بود برو بیرون. اخراجش کرده بود. اول جلسه‌ای خواست سطح نوشتن بچه‌ها را بسنجد. گفت کاغذ دربیاورید و با موضوع مراسم خاک‌سپاری‌ خودتان یک متن بنویسید.  یکی دیگر از بچه‌های تخس کلاس ننربازی درآورد که اگر کاغذ نداشته باشم چه؟ او ندیده گرفته بود. پسرک گردن‌کلفت بلند شده بود آمده بود چشم تو چشمش ایستاده بود. کیف هنری بارتز را پرت کرده بود گوشه‌ی کلاس و بهش گفته بود: توی گه چرا به سوال من جواب ندادی؟
انتظار داشتم بزند در گوش پسرک. انتظار داشتم بعدش خودش کتک بخورد. مثل کلاس اول دبیرستان خودم. یک معلم عربی داشتیم که قدش خیلی کوتاه بود. خیلی دوست داشت که کلاس را تحت کنترل خودش داشته باشد. یک بار که داشت درس می‌داد یکی از بچه‌های ته کلاس دل نمی‌داد. اسم پسر را هم هنوز یادم است. قدبلند بود. بدنسازی می‌رفت. قشنگ دوبرابر معلم عربی‌مان قد داشت. معلم‌مان رفت ته کلاس و پرید و شتلاق سیلی را خواباند در گوش پسر. پسر هم گفت نزن دیگه و هلش داد. بهتر است بگویم او را پرتاب کرد. معلم عربی‌مان پرتاب شد وسط کلاس و با ماتحت و کمر کوبیده شد به زمین. غرور هر دوی‌شان خاکشیر شده بود آن روز.
اما هنری بارتز نزد در گوش پسرک. برگشت گفت: ببین لعنتی، من و اون کیف جفت‌مون خالی هستیم. هیچ چیزی توی ما نیست. نه اون کیف نسبت به تو احساسی داره و نه من. ما خالی خالی هستیم. توی لعنتی عصبانی هستی. می‌فهمم که عصبانی هستی. من خودم هم عصبانی بوده‌ام. ولی دلیل عصبانیت تو من نیستم. حالا هم این برگه‌ی لعنتی رو بگیر و بشین سر جات لعنتی. و پسرک لندهور نشست.
خالی بودن. همین جا بود که عاشق این معلم موقتی شدم. این‌که علی‌رغم خالی بودن آن‌قدر بزرگ بود که معلم باشد. عاشق زندگی محقرش شدم. سر زدن‌هایش به پدربزرگش که حالا در خانه‌ی سالمندان بود. رنج و دردی که از یک زخم کهنه می‌کشید. با اتوبوس جابه‌جا شدنش. وارد شدن آن دختر نوجوان به زندگی‌اش. پناه دادن به او و زندگی روزمره‌اش در مدرسه. بقیه‌ی معلم‌ها. دردسرهایشان. شیوه‌ی مواجهه‌شان با هزار مسئله‌ی متفاوت نوجوان‌ها. پدر و مادرهایی که فقط رابطه‌ی جنسی را بلد بودند و اپسیلونی به نتیجه‌ی کارشان فکر نکرده بودند، به آدمی که تولید کرده بودند هیچ فکری نکرده بودند. مدیر مدرسه‌ای که در آستانه‌ی شکست است. معلم‌هایی که در آستانه‌ی فروپاشی‌اند و او که سعی می‌کند بچه‌ها را آماده کند. یادشان بدهد که در مقابل هجوم ارزش‌های پوچ مواظب خودشان باشند، و وظیفه‌ی خودش می‌داند که مواظب‌شان باشد تا طغیان‌های مرگبار نداشته باشند و نی که وارد زندگی‌اش شده‌اند و او آن‌قدر اندوهگین است که فقط می‌خواهد آن‌ها را نجات بدهد و نمی‌خواهد هیچ‌کدام‌شان را از برای خودش نگه دارد.
سکانس‌های آخر فیلم از آخرین روز تدریسش در مدرسه است. آخرین روز که تراژیک تمام می‌شود. سکانس‌های آخر فیلم مواجه‌ی پایانی او است با ن زندگی یک ماهه‌اش در آن مدرسه. 
ما این مسئولیت را داریم که جوانان‌مان را راهنمایی کنیم که سقوط نکنند، به خط پایان نرسند، بی‌معنا نشوند. 
در آخرین جلسه‌ی کلاس درس از بچه‌ها می‌پرسد: شده که وقت راه رفتن در راهرو یا کلاس درس احساس کنید باری بر وجودتان سنگینی می‌کند؟ همه با حسی از رنج تأیید می‌کنند و او برمی‌گردد می‌گوید: ادگار آلن پو حدود ۱۰۰سال پیش در مورد این چیزها نوشته است و شروع می‌کند به خواندن پاراگراف ابتدایی داستان

زوال خانه‌ی آشر. و استعاره‌ای شاعرانه از یکی از کلمات اول نقل قول آلبر کامو در اول فیلم را برای‌مان روایت می‌کند.


۱-

داوون عجم اوغلو و

جیمز رابینستون در کتاب درخشان خودشان

چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» از مفهوم بزنگاه‌های تاریخی صحبت می‌کنند. این‌که اکثر ملت‌ها در یک سری چرخه‌های فضیلت و رذیلت گرفتارند. پی در پی خودشان را تکرار می‌کنند. ملت‌های بیچاره هر کاری می‌کنند اوضاع خراب‌تر می‌شود. اصلاحات بی‌فایده به نظر می‌رسد و تکرار شدن روندها اوضاع را بدتر می‌کند. نوعی نظم ویرانگر و رکود شوم حاکم است. اما در این میانه اتفاقات خاصی به وجود می‌آید که ممکن است جهت چرخه‌ها را برعکس کند. اتفاقات خاصی که ممکن است جریان راکد و غیرقابل تغییر یک جامعه‌ی بد را دچار تلاطم کند. تلاطمی که البته جهت‌ مثبت و منفی‌اش به عهده‌ی خود آن جامعه است. ممکن است آن جامعه به سوی رستگاری تغییر  مسیر بدهد و پی در پی وضعش بهتر شود و البته ممکن است در جهت سقوط بیشتر حرکت کند. آن‌ها این مفهوم را بزنگاه تاریخی می‌نامند.
یکی از مثال‌های آن‌ها از بزنگاه‌های تاریخی برای یک ملت بیماری طاعون در قرن چهارده میلادی و تأثیرات آن بر جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش است.

طاعون در قرن چهاردهم از چین شروع شد و به تدریج از راه ابریشم به تمام سرزمین‌های خاورمیانه و اروپا سرایت کرد (مشابه کرونا). بعد از این که طاعون در فرانسه و ایتالیا و آلمان و کل اروپا فراگیر شد به سراغ جزیره‌ی انگلستان هم آمد و نیمی از جمعیت انگلستان را از بین برد. سیاهی و شومی این بیماری اروپا را مبهوت کرد.
اما چرا طاعون در انگلستان تبدیل به یک بزنگاه تاریخی شد؟ پس از رخت بر بستن طاعون، نیروی کار در انگلستان به شدت کاهش پیدا کرد. نظام فئودالی حاکم نیاز به کارگر داشت. اما کارگر کم بود و کارگران ارج و قرب پیدا کردند. به تدریج طبقه‌ی کارگر انگلستان مطالبه‌گر شدند و برای کار کردن روی زمین‌های اربابان امتیاز خواستند. این امتیاز خواستن‌ها به تدریج باعث از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان شد. با از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان نوعی برابری بین آحاد جامعه کم کم ظهور پیدا کرد و این برابری و مطالبه‌گری طی فراز و نشیب‌هایی طولانی و هم‌زمانی با اتفاقات بسیار دیگر منجر به شکل‌گیری پارلمان انگلستان و نظام سرمایه‌داری در این کشور شد. شرح کامل دگرگونی‌های تاریخی ملت انگلستان پس از طاعون و شکل‌گیری پارلمان و نظام سرمایه‌داری در این کشور را عجم‌اوغلو و رابینسون در کتاب خودشان به صورت مفصل شرح داده‌اند که از خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب‌شان است.
اما همین

طاعون در سرزمین‌های شرقی اروپا هم یک بزنگاه تاریخی بود. بزنگاهی که به علت طرز مواجهه‌ی متفاوت اهالی اروپای شرقی با آن اوضاع را برای آن‌ها بد و بدتر کرد. طاعون و کم شدن نیروی کار نه تنها باعث بهبود وضعیت کارگران در این سرزمین‌ها نشد، بلکه زمینه را برای بردگی بیشتر هم فراهم آورد. 
مرگ سیاه [طاعون] مثالی واضح از یک بزنگاه تاریخی، یک حادثه‌ی مهم یا تلاقی عواملی است که توازن اقتصادی و ی موجود در جامعه را بر هم می‌زند. بزنگاه تاریخی شمشیری دولبه است که می‌تواند مسیر کشوری را دستخوش بازگشت شدید کند. از سوی دیگر می‌تواند راه در هم شکستن نهادهای بهره‌کش و ظهور نهادهای فراگیرتر را همانند مورد انگلستان هموار کند. یا می‌تواند ظهور نهادهای بهره‌کش را همانند مورد بردگی ثانویه در اروپای شرقی شدت بخشد.» (

چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟- نشر دنیای اقتصاد- ص ۱۳۷)
۲- تا به این لحظه که دارم این متن را می‌نویسم در طول دو هفته‌ای که از رسمی شدن خبر شیوع آن در ایران می‌گذرد، 124 نفر قربانی شده‌اند. اگر فرض بگیریم که ۲درصد از مبتلایان این بیماری کشته می‌شوند (این در چین بوده و معلوم نیست که در ایران هم این‌گونه باشد. ولی فرض می‌گیریم)، پس توی ایران حداقل 6200 نفر کرونا گرفته‌اند.

نمودار رشدش را هم که نگاه می‌کنی یک نمودار نمایی است که هنوز شیبش کند نشده و با احتمال زیادی همین‌جوری تصاعد هندسی‌وار زیاد می‌شود. 
معلوم نیست خودم کرونا گرفته باشم یا نه و معلوم نیست که از کرونا جان سالم به در ببرم یا نه. اوضاع نیز بسیار وخیم است و بلاهت اندر بلاهت را شاهد هستیم. هنوز خیلی از مردم موضوع را جدی نگرفته‌اند. صدا و سیما هم تصویری وارونه ارائه می‌دهد. صداوسیمای ما به جای این‌که سعی کند موضوع را به سمت قابل کنترل ماجرا (پیشگیری) ببرد و مردم را تا جای ممکن بترساند، موضوع را به سمت پرهزینه (درمان و بیمارستان و فداکاری پرستاران و پزشکان) می‌برد. تشبیه بیمارستان‌ها و پرستاران به خط مقدم جبهه و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به قدری احمقانه است که آدم نمی‌داند چه بگوید. این تشبیه کم بوده، مدافعین سلامت (بر وزن مدافعین حرم) را هم به آن اضافه کرده‌اند؛ و مردمی که آن قدر موضوع را به شوخی برگزار می‌کنند که به جاده می‌زنند و توصیه‌های مودبانه‌ی وزارت بهداشت هم به جاییشان نیست. که البته بی‌اعتمادی بین دولت و ملت عجیب اوضاع را وخیم کرده. از آن طرف دولت به ملت اعتماد ندارد که شهرها را قرنطینه کند و از این طرف هم ملت به دولت اعتماد ندارند که توصیه‌هایش را جدی بگیرند.
ولی یک چیزی را مطمئنم و آن‌ این است که کرونا برای جامعه‌ی ایران یک بزنگاه تاریخی است! درست است که قرن چهاردهم میلادی نیست و تغییراتی که طاعون در جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش ایجاد کرد در ایران قرن بیست و یکم معنا ندارد. اما با اطمینان می‌گویم که کرونا یک بزنگاه تاریخی است و دارد یک سری از چرخه‌های مثبت و منفی وضعیت جامعه‌ی ایران را دچار تغییر می‌کند. چرخه‌هایی که شاید در این بلبشو نگاه کردن به آن‌ها خیلی فانتزی به نظر برسد، اما حقایقی هستند که باید دیدشان و باید پیگیرشان بود.
بله. کرونا کسب و کارهای شب عید را از رونق انداخته. بازار دچار رکودی ترسناک شده. کسی خرید نمی‌کند. خیلی از مشاغل به خاک سیاه نشسته‌اند. چرخش پول در ایران متوقف شده است. دولت که برای مهار تورم لجام‌گسیخته هیچ برنامه‌ای ندارد از این رکود شاد است و تشویق هم می‌شود که برای تورم آتی باز هم اقدامات اساسی نداشته باشد، اما.
۳- یکی از کانال‌هایی که این  روزها خیلی به دقت پیگیرش هستم

کانال محسن حسام مظاهری است. حسام مظاهری کرونا را درهم‌شکننده‌ی آخرین پایگاه‌های مقاومت سنتی مذهبی می‌داند و به تحلیل رفتارهای مذهبیون در قبال کرونا می‌پردازد. او تحلیل خودش را دارد، ولی تحلیل‌های سایرین در مورد تأثیرات کرونا بر رفتارهای دینی مذهبی را هم به اشتراک می‌گذارد.
کرونا از قم شروع شد. اولین قربانی رسمی کرونا در ایران یک جانباز جنگ بود. به اصرار برادرش که پزشک بود از او تست کرونا گرفتند و مشخص شد که بر اثر کرونا فوت شده است. اکراه حاکمیت از پذیرفتن رسمی هر گونه ضعف و بحران باعث شد که تا بعد از انتخابات مجلس پرداختن به آن را به تعویق بیندازند. و کرونا تکثیر شده بود. قم مرکز شیوع کرونا در ایران شد. 
کرونا از قم شروع شد، از خیابان‌های پایتخت مذهبی ایران منتشر شد و بعد از مدت کوتاهی در تمام ایران گسترش پیدا کرد. تقارن نقطه‌ی شیوع کرونا با مرکزیت ایدئولوژیک ایران یک بزنگاه تاریخی است. به نظر من مقاومت مسئولین حرم حضرت معصومه در مقابل جدی گرفتن کرونا شروع یک بزنگاه تاریخی شده است. آن هنگام که می‌گفتند حرم پناهگاه الهی است و مردم را به دعا و نماز در پناهگاه الهی دعوت می‌کردند، مردم را به سوی کرونا می‌کشاندند و زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردند، حقیقت برملا شد.
یکی از سنت‌های عجیب و غریب در ایران، ضریح پرستی است. این‌که تو وقتی به حرم امام رضا یا حضرت معصومه یا هزاران امامزاده‌ای که در ایران هستند می‌روی باید به سوی ضریح بروی. با یک حالت خشوع و احترام و بندگی به سوی ضریح حرکت کنی. ضریح را ببوسی. از ضریح تبرک بجویی. حاجت‌هایت را به ضریح نقره‌ای بگویی و از ضریح کمک بخواهی. مصداق عملی شرک خفی که با یکتاپرستی منافات عجیبی دارد و علی‌رغم این‌که علمای عربستان این عادت ایرانیان را دلیلی بر کافر بودن‌ اعلام می‌کنند، مسئولین ایران بر آن اصرار می‌ورزیدند.

مقاله‌ای که سه روز بعد از اعلام شیوع کرونا در قم در جراید منتشر شد و در آن گفته شده بود که به سبب جنس ضریح حضرت معصومه، آن‌جا در مقابل ویروس امن است به یاد ماندنی بود. کرونا، بزنگاهی تاریخی برای ترک عادت ضریح پرستی و شاید خیلی از مناسک دیگر شده است. کرونا بدجور علمای قم را به چالش کشیده است. یک بزنگاه تاریخی هم برای علما و هم برای مردم ایران در مواجهه با چالش‌های دنیای قشنگ نو.
این دومین هفته‌ای است که نماز جمعه در شهرهای مختلف ایران تعطیل شده است. این دومین هفته‌ای است که شعارهای مرگ بر بسیاری از کشورهای مختلف جهان در شهرهای مختلف ایران بلند نمی‌شود. هنوز هم کسانی هستند که بگویند کرونا کار دشمنان ایران بوده است. اما کرونا دارد به ما یاد می‌دهد که کار خودمان هم هست. این ما بودیم که کرونا را منتشر کردیم. این ما بودیم که با سفر گله‌ای‌مان به شمال، گیلان و مازندران را به بحران رساندیم. این ما بودیم که با دست کم گرفتن کرونا آن را پخش کردیم. کرونا اگر از چین آمده، توسط خود ایرانی‌ها توی کل ایران تکثیر شده. این را دیگر کسی نمی‌تواند انکار کند. این که یاد بگیری که مسئولیت اشتباهاتت را خودت به عهده بگیری و هر هفته مرگ بر کشورهای دیگر نگویی یک بزنگاه تاریخی است. کرونا حاکمیت ایدئولوژی را به چالش کشیده است.
۴- به تجربه دریافته‌ام که در ایران قبل از کرونا فرد اهمیتی نداشت. ایدئولوژی حاکم بر کشور ما برای افراد به صورت تک تک اهمیت آن‌‌چنانی قائل نیست. افراد در یک حکومت ایدئولوژیک بیشتر به شکل سرباز نگاه می‌شوند. هویت فردی سرباز اهمیت چندانی ندارد. این سرباز اگر مرد یکی دیگر را جایگزین می‌کنیم. این سرباز اگر مرد در آن دنیا رستگار می‌شود. پس مهم نیست که مرده. 
چنین واکنشی در برابر تصادفات جاده‌ای هم وجود دارد. در ایران روزانه به طور متوسط ۴۵ نفر بر اثر تصادفات جاده‌ای و شهری کشته می‌شوند. اما این مسئله برای حاکمیت مسئله‌ی طراز اول نیست. در حوادث پس از شهادت سردار قاسم سلیمانی هم شاهد بودیم. ۶۵ نفر در مراسم تشییع در کرمان له شدند و مردند. اما هیچ داستانی از تک تک این ۶۵ نفر منتشر نشد. حتی مرگ‌شان به محاق فراموشی هم رفت. در مورد 176 نفری که در هواپیما مورد اصابت موشک قرار گرفتند هم اگر تابعیت کانادایی‌ و سوئدی و افغانستانی و آلمانی نبود، مطمئنا آن‌ها هم یک حادثه شمرده می‌شدند و به محاق فراموشی می‌رفتند. این‌که در مورد آن 176نفر داستان‌هایی منتشر شد و فرد فردشان اهمیت پیدا کردند به خاطر آن بود که ساکن جامعه‌ای شده بودند که در آن فردیت اهمیت دارد. فرد قصه دارد. فرد قصه‌اش را بیان می‌کند و آدمی که داستان دارد نمی‌تواند جزئی کوچک از یک کل معنادار باشد؛ او خودش یک جزء معنادار است.
کرونا اما در این مورد هم قابلیت تبدیل به یک بزنگاه تاریخی را دارد. کرونا به جان مسئولین و آقازاده‌ها هم افتاده. دیگر درد و مرض برای رعیت و سرباز نیست. حالا آن‌ها هم دچار شده‌اند و چالشی که به وجود آمده این جاست: ما آدم‌های عادی پس چی؟ مگر ما مردم عادی داستان نداریم؟ مگر زندگی ما هم قصه نیست؟ مگر کرونا ما را هم نابود نمی‌کند؟ پس چرا فقط به قصه‌ی آقازاده ها و مسئولین پرداخته می‌شود؟ یکی از به یادماندنی‌ترین این واکنش‌ها دقیقا توی رسانه‌ای اتفاق افتاد که تریبون حاکمیت است: شبکه‌ی استانی قم و

مجری برنامه‌ای تلویزیونی که مبتلا شدن پسر حداد عادل را به چالش کشید. حالا مردم عادی با جدیت بیشتری دارند این سوال را می‌پرسند. ایجاد روحیه‌ی مطالبه‌گری کار آسانی نیست. کرونا یک بزنگاه تاریخی است.
۵- کلیپ‌های رقص پرستاران و پرسنل بیمارستانی برای روحیه دادن به خودشان و بیمارها به سرعت پخش می‌شود. با آن لباس‌های اجق وجق انصافا خوب هم می‌رقصند و رقص یکی از هفت هنر است که در ایران سرکوب شده است. اینستاگرام فرصتی را مهیا کرده بود که رقص فراگیر شود. اما بگیر و ببندها و اعتراف‌گیری‌ها باعث شد تا فقط رقاص‌های اینستاگرامی ساکن در خارج از ایران جرئت پخش داشته باشند. رقص در ایران ممنوعه بود. اما این روزها رقص حلال شده است، این روزها رقص در خاک ایران حلال شده است. کمتر کسی از مردم عادی است که کلیپ‌های رقص پرستاران را ببیند و محکوم‌شان کند. کرونا یک بزنگاه تاریخی برای هنر رقص در ایران نیست؟!
۶- دولت سعی می‌کند که تا جای ممکن حضور افراد برای پیگیری کارهای اداری را کاهش دهد. خیلی از کارها امکان پیگیری الکترونیک‌شان فراهم شده است. برای خیلی از کارها افراد از حضور معاف شده‌اند. این هم یک بزنگاه تاریخی است. نگاه سنتی که افراد برای دریافت خدمات از دولت حتما باید مراجعه کنند و یک لنگه پا بایستند و احراز هویت شوند در دنیا منسوخ شده است. در ایران علی‌رغم تمام زیرساخت‌ها همچنان ادامه داشت. کینز یک مثال خیلی مشهور برای اشتغال‌زایی دارد. او می‌گوید که دولت باید برای مردمش اشتغال‌زایی کند. لازم نیست شغل واقعی باشد. همین که عده‌ای را مسئول کندن چاله کند و عده‌ای دیگر را مسئول پر کردن همان چاله‌ها و این بازی را تکرار کند خوب است. شاید تعداد انگشت‌شماری کشور در جهان باشند که هنوز هم به این توصیه‌ی کینز عمل می‌کنند. ایران یکی‌شان بود و حالا انگار واقعا نیازی به خیلی از چاله‌ها و پر کردن چاله‌ها نبوده. درونگری افراطی و این‌که ما باید با خودمان سرگرم باشیم تا اقتصادمان شکوفا باشد تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ کرونا باعث می‌شود که بی‌معنایی این تئوری به خیلی‌ها حقنه شود؟!
۷- و چرخه‌های بزرگی در راهند. چرخه‌هایی که جرقه‌ی اولیه‌شان را کرونا زده است. قابل پیش‌بینی هم نیستند. نمی‌توانم بگویم که کرونا در نهایت باعث ایجاد چرخه‌های مثبت می‌شود یا منفی. خودش پدیده‌ی مزخرفی است. موقتا آسیب‌های بزرگی هم زده است. اما به طرز غریبی به بعد از کرونا امیدوارم. به چرخه‌هایی که در ایران بعد از کرونا شکل می‌گیرند امیدوارم.
 


به انتهای سرخه‌حصار که رسیدم گفتم تا ده ترکمن بروم. گفتم تا قبل از غروب خورشید می‌رسم میدان ده ترکمن و جلدی برمی‌گردم.
دم غروب بود. باد مخالف می‌وزید. سگ‌ها هم سر و کله‌شان توی جاده پیدا شده بود. قلق‌شان دستم آمده. به سگ‌ها که می‌رسم باید تا جای ممکن آرام بروم. اگر سرپایینی هستم رکاب نزنم حتی. سربالایی هم خیلی آرام و یکنواخت رد شوم. و مهم‌تر از همه اینکه توی چشم‌شان نگاه کنم و کوچک‌ترین حرکتی ازشان دیدم داد بزنم چخه و فحش بدهم تا ساکت شوند.
سربالایی پشت سر هم اول جاده ده ترکمن را داشتم آرام آرام و یکنواخت رکاب می‌زدم. دنده‌هام یک-سه بودند. انتهای سربالایی سه چهار تا سگ را دیدم که وسط جاده جولان می‌دادند و دم تکان می‌دادند.
یک تیبا آرام ازم سبقت گرفت. بعد از او صدای نعره‌ی یک ماشین را شنیدم. گفتم حتما یک ۴۰۵ خسته است که می‌خواهد سربالایی را با سرعت برود. ریو بود. یک ریوی خسته‌. مثل باد از کنارم رد شد و نزدیک گردنه به تیبا رسید. سگ‌ها از جلوی تیبا کنار داشتند می‌رفتند و یکی‌شان توی لاین مخالف بود. من آرام می‌رفتم و می‌دیدم که سگه دارد از جلوی تیبا می‌آید این دست جاده.
ریوی احمق رفت تو فاز سبقت. یکهو سگه را دید. انتظار داشتم ترمز بزند. نزد. سگه دوید از جلویش کنار. اگر شب بود چشم‌هایش گیر می‌گرد تو نور جلوی ریو و کنار نمی‌رفت. به خیر گذشت.
اما بعدش راننده‌ی ریو کاری کرد که من توی همان سینه‌کش شروع کردم فحش خوارمادر دادن بهش. سگه کنار رفت. اما انگار راننده ریوهه عصبانی شد که لحظه‌ای سرعتش کم شده. بوق ممتد زد برای سگه. دید سگ فهیمی است. یک فرمان دیگر هم داد سمت سگه و سگه بیشتر ترسید و کنارتر رفت. اگر نمی‌جهید حتما سپر ماشین بهش می‌خورد. حرکت آخر راننده‌ی ریو کثافت‌کاری بود. فقط یک حرام‌زاده می‌تواند با یک سگ مظلوم همچه کاری کند. مگر آن سگ چه اشتباهی کرده بود که می‌خواست تنبیهش کند؟!
همه رفتند و من ماندم و جاده و سلانه سلانه رکاب زدن. 
به سگ‌ها رسیدم. به همه‌شان نگاه کردم و هیچ ترسی به دلم راه ندادم. سگ سمت راست جاده قهوه‌ای بود. روی دست‌هایش خوابیده بود و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. سگ‌های سمت چپ هم دراز کشیده بودند و داشتند فقط نگاهم می‌کردند. رد شده بودم که یکهو یکی‌شان شروع کرد پارس کردن و جهیدن سمت من. نگاهش کردم و گفتم چخه تخمه‌سگ. پدرسگ برو گم شو و داشتم ادامه می‌دادم که یکهو دیدم این همان سگ سفیده است. با دادهای من آرام شده بود. ولی دلم عجیب برایش سوخت. 
آن راننده‌ی ریو اذیتش کرده بود. بهش آزار رسانده بود و حالا نوبت او بود که عقده‌ای شود.
رد شدم. سربالایی بود و امکان تندتر رفتن هم نداشتم. چشم‌های سگ سفید توی ذهنم حک شده بودند.وقتی داشت پارس می‌کرد و به سمتم خیز برمی‌داشت انگار به من نگاه نمی‌کرد. انگار جایی دیگر، جاده را نگاه می‌کرد.


گسست» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظه‌هاست که می‌توانم حس بی‌وزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقل‌قول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شده‌ای و در این جهان هم حضور داری.

گسست» قصه‌ی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. معلم‌های جایگزین آدم‌هایی گذری‌اند. هر ماه یک جایی باید معلم باشند. قصه‌ی یک ماه حضورش در یک مدرسه‌ی درب و داغان آمریکایی و دیدن معلم‌های دیگر و سر و کله زدن با بچه‌ها و درگیر بودن با گذشته‌ی تاریک خودش و زن‌هایی که وارد زندگی‌اش شده‌اند، وارد زندگی یک مرد غمگین که می‌خواهد نسل بعد از خودش را آموزش بدهد.
گسست» برایم یک فیلم شاعرانه بود. فیلمی که با نقل قولی از آلبر کامو شروع می‌شد و با شروع شاعرانه‌ی یکی از داستان‌ کوتا‌ه‌های مشهور ادگار آلن پو

(زوال خانه‌ی آشر) تمام می‌شد. ترجیع‌بند این شعر گزینه‌گویه‌های هنری بارتز بود. گزین‌گویه‌هایش از زندگی خودش، از مواجهه‌اش با معلم‌های مدرسه و نگاه کردن به منش و زندگی آن‌ها و تجربه‌اش از بچه‌ها و خانواده‌هایشان.
فیلم با داستان معلم شدن معلم‌های مدرسه شروع می‌شود. یکی‌شان راننده‌ی کامیون بوده و خواسته شغلی معنادارتر داشته باشد. یکی از معلمی متنفر بوده و چون بیکار بوده معلم شده. آن یکی طوری دیگر. من یاد خود ۱۴ساله‌ام افتادم که فکر می‌کردم یک روزی معلم می‌شوم. اتفاقا فکر می‌کردم یک جور معلم گردشی هم خواهم شد. معلمی که هر سال توی یکی از شهرهای ایران درس می‌دهد. هنری بارتز هم این‌جوری بود. او یک معلم جایگزین بود. معلم‌هایی که یکی دو ماه نمی‌توانستند سر کلاس حاضر باشند باید جایگزین پیدا می‌کردند. او یک معلم جایگزین در دبیرستان‌ها بود. معلمی که هر چند ماه باید مدرسه‌اش را عوض می‌کرد. وقتی وارد مدرسه‌ی جدید شد یادم آمد که من ۳۰سالم شده است و معلم نیستم. یادم آمد که چند وقت پیش سهیل بهم گفت می‌خواهی هفته‌ای چند ساعت توی یک مدرسه‌ی خصوصی درس بدهی؟ قبول نکرده بودم. حس خالی بودن داشتم. حس می‌کردم چیزی ندارم که به یک مشت نوجوان ۱۵-۱۶ساله بدهم و آن‌ها را برای یک عمر زندگی کوک کنم. حس کرده بودم خالی‌تر از این حرف‌ها هستم که بخواهم انگیزه‌بخش باشم. معلم باید انگیزه بدهد. علم و دانش و این حرف ها بهانه است. اما مگر خودم توی مدرسه چه چیز یاد گرفته بودم که بتوانم توی مدرسه به کسی چیزی یاد بدهم؟
مدرسه‌ی جدید خوب نبود. بچه‌هایش تخس و درس‌نخوان بودند. روز اولی که رفت تا سر کلاس درس بدهد تنها قانون کلاسش را گفت: اگر خوشت نمی‌آید به کلاس نیا. یکی از بچه‌ها پررو بازی درآورده بود و او هم بهش گفته بود برو بیرون. اخراجش کرده بود. اول جلسه‌ای خواست سطح نوشتن بچه‌ها را بسنجد. گفت کاغذ دربیاورید و با موضوع مراسم خاک‌سپاری‌ خودتان یک متن بنویسید.  یکی دیگر از بچه‌های تخس کلاس ننربازی درآورد که اگر کاغذ نداشته باشم چه؟ او ندیده گرفته بود. پسرک گردن‌کلفت بلند شده بود آمده بود چشم تو چشمش ایستاده بود. کیف هنری بارتز را پرت کرده بود گوشه‌ی کلاس و بهش گفته بود: توی گه چرا به سوال من جواب ندادی؟
انتظار داشتم بزند در گوش پسرک. انتظار داشتم بعدش خودش کتک بخورد. مثل کلاس اول دبیرستان خودم. یک معلم عربی داشتیم که قدش خیلی کوتاه بود. خیلی دوست داشت که کلاس را تحت کنترل خودش داشته باشد. یک بار که داشت درس می‌داد یکی از بچه‌های ته کلاس دل نمی‌داد. اسم پسر را هم هنوز یادم است. قدبلند بود. بدنسازی می‌رفت. قشنگ دوبرابر معلم عربی‌مان قد داشت. معلم‌مان رفت ته کلاس و پرید و شتلاق سیلی را خواباند در گوش پسر. پسر هم گفت نزن دیگه و هلش داد. بهتر است بگویم او را پرتاب کرد. معلم عربی‌مان پرتاب شد وسط کلاس و با ماتحت و کمر کوبیده شد به زمین. غرور هر دوی‌شان خاکشیر شده بود آن روز.
اما هنری بارتز نزد در گوش پسرک. برگشت گفت: ببین لعنتی، من و اون کیف جفت‌مون خالی هستیم. هیچ چیزی توی ما نیست. نه اون کیف نسبت به تو احساسی داره و نه من. ما خالی خالی هستیم. توی لعنتی عصبانی هستی. می‌فهمم که عصبانی هستی. من خودم هم عصبانی بوده‌ام. ولی دلیل عصبانیت تو من نیستم. حالا هم این برگه‌ی لعنتی رو بگیر و بشین سر جات لعنتی. و پسرک لندهور نشست.
خالی بودن. همین جا بود که عاشق این معلم موقتی شدم. این‌که علی‌رغم خالی بودن آن‌قدر بزرگ بود که معلم باشد. عاشق زندگی محقرش شدم. سر زدن‌هایش به پدربزرگش که حالا در خانه‌ی سالمندان بود. رنج و دردی که از یک زخم کهنه می‌کشید. با اتوبوس جابه‌جا شدنش. وارد شدن آن دختر نوجوان به زندگی‌اش. پناه دادن به او و زندگی روزمره‌اش در مدرسه. بقیه‌ی معلم‌ها. دردسرهایشان. شیوه‌ی مواجهه‌شان با هزار مسئله‌ی متفاوت نوجوان‌ها. پدر و مادرهایی که فقط رابطه‌ی جنسی را بلد بودند و اپسیلونی به نتیجه‌ی کارشان فکر نکرده بودند، به آدمی که تولید کرده بودند هیچ فکری نکرده بودند. مدیر مدرسه‌ای که در آستانه‌ی شکست است. معلم‌هایی که در آستانه‌ی فروپاشی‌اند و او که سعی می‌کند بچه‌ها را آماده کند. یادشان بدهد که در مقابل هجوم ارزش‌های پوچ مواظب خودشان باشند، و وظیفه‌ی خودش می‌داند که مواظب‌شان باشد تا طغیان‌های مرگبار نداشته باشند و نی که وارد زندگی‌اش شده‌اند و او آن‌قدر اندوهگین است که فقط می‌خواهد آن‌ها را نجات بدهد و نمی‌خواهد هیچ‌کدام‌شان را از برای خودش نگه دارد.
سکانس‌های آخر فیلم از آخرین روز تدریسش در مدرسه است. آخرین روز که تراژیک تمام می‌شود. سکانس‌های آخر فیلم مواجه‌ی پایانی او است با ن زندگی یک ماهه‌اش در آن مدرسه. 
ما این مسئولیت را داریم که جوانان‌مان را راهنمایی کنیم که سقوط نکنند، به خط پایان نرسند، بی‌معنا نشوند. 
در آخرین جلسه‌ی کلاس درس از بچه‌ها می‌پرسد: شده که وقت راه رفتن در راهرو یا کلاس درس احساس کنید باری بر وجودتان سنگینی می‌کند؟ همه با حسی از رنج تأیید می‌کنند و او برمی‌گردد می‌گوید: ادگار آلن پو حدود ۱۰۰سال پیش در مورد این چیزها نوشته است و شروع می‌کند به خواندن پاراگراف ابتدایی داستان

زوال خانه‌ی آشر. و استعاره‌ای شاعرانه از یکی از کلمات اول نقل قول آلبر کامو در اول فیلم را برای‌مان روایت می‌کند.

پس‌نوشت ۱: به

سهیل پیشنهاد دادم حتما فیلم را ببیند. دید و خوشش آمد و

این متن را نوشت. تحلیلش از فیلم را دوست داشتم. این فیلم یک مانیفست برای زندگی است.سهیل مانیفست بودن این فیلم را خیلی خوب روایت کرده (فکر کنم باید پست‌های قبلش از تجربه‌ی خواندن کتاب هانا آرنت را هم بخوانید):

پیمان، پیام داد، ببینش. و پیمان برای من از جنس وزنه هایی است که امکان تعادلم را در پرتابی بودن برقرار میکند. در زمان و مکانی که نمیدانم چه کنم، او راهگشاست.
کتاب انسان ها در عصر ظلمت هانا آرنت را تازه تمام کرده بودم و سخنی از برشت را درک نکرده بودم:
چگونه خوب نباشید»!
چگونه خوب نبودند موضوع  [نمایشنامه]یوحنای مقدس کشتارگاه‌ها ست. نمایشنامه عالی که برشت در اوایل کارش نوشت و در باره دختری اهل شیکاگو ست که در ارتش نجات کار میکند و آموخته است که آن روزی که باید جهان را ترک گویی،اینکه جهانی بهتر پشت سر به جا گذاشته ای تاثیر بسی مهمتری خواهد داشت از اینکه آدم خوبی بوده باشیم».

و پس از پایان فیلم این جمله را درک کردم.

بعد از اتمام کتاب شروع به دیدن فیلم پیشنهادی پیمان، با نام detachment( گسست) شدم.
جاهایی از فیلم خودم را هنگامی که مربی بچه ها بوده و یاد یکی دوباری که نیمه های شب در حال خودزنی، پسرکی راملاقات کرده و غرق خونشان به گفتگو نشسته بودیم افتادم.
فیلم پر از استعاره و نماد است.
فیلم، تنهایی محض انسان، و نیاز وافر او به محبت، به دوستی و نه عشق!! را نشان می‌داد. عشق را آفتی از برای دوستی تعریف میکرد. و در آخر، انسان را با ته‌نایی اش، تنها می‌گذاشت.
مرگ شر است و شر علا کشتن »
، حتی کشتن خود،  این فیلم، معنایی دوباره کرد.
انسان رنجور را پاییز دید، پاییزی که چون بهار، نقطه اعتدال دارد، ولرم  سرد است، از تابستان رانده و به زمستان نرسیده.
انسانی که مولوی ترسیم میکند، انسان، عاشقی چون بهار است و انسانی که این فیلم بیان میکند، انسان رنجور دوستدار محبتی است که از جنس پاییز است. انسان مدرن از جنس پاییز است نه از جنس بهار.
شاید امسال با آمدن بهاری چنین بی‌معنا در زمانه ای کرونا گرفته، معنای انسان نه عاشق اما در محبت و پر از رنج و محنت پاییزی را فهم کرده باشیم.
در فیلم ما سه شخصیت زن داریم که عاشقی میخواهند و مالکیت و تصاحب کردن و مردی که فقط محبت و مهربانی میخواهد، از برای خود و دیگری.
احتمالأ به همین دلیل فضای غیرفمینیستی ، نام این فیلم درخشان را کمتر شنیده ایم.

اگر سنخ روانی فسرده یا در مود پایین خُلقی هستید پیشنهاد دیدن این فیلم را نمیدهم.
 بعد از دیدن فیلم دلم پر از گریه بود و نبود کسی که با او قسمتش کنم. 
این فیلم را بعد از هانا آرنتی دیدم که به طور فلسفی، روابط و عواطف انسانی را برجسته کرده است و احتمالاً به همین دلیل اینگونه هوای گریه داشتم.

 

 


سازمان پزشکی قانونی کشور آمار کشته‌ها و مصدومین تصادفات رانندگی از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۸ را توی سایتش به صورت فایل پی‌دی‌اف گذاشته است.پی دی اف آمار گذاشتن سازمان‌های دولتی توی ایران را درک نمی‌کنم. آمارهای منتشرشده از تصادفات هم آمارهای جزئی‌نگری نیستند. بعضی آمارهای دهه‌ی ۸۰ به تفکیک درون‌شهری و برون‌شهری و جاده‌های روستایی و شهری هم منتشر شده‌اند. اما آمارهای دهه‌ی ۹۰ فقط بر اساس جنسیت و استان منتشر شده‌اند و خیلی آمار خاصی نیستند که برای به دردسر افتادن افراد فضول آن‌ها را پی دی اف منتشر می‌کنند.
عامل تصادف چه بوده؟ راننده؟ جاده؟ خودرو؟ ویژگی‌های کشته‌شده‌ها چه بوده؟ هرم سنی‌شان چگونه بوده؟ محل مرگ‌شان کجا بوده؟ در صحنه‌ی تصادف؟ حین حمل به بیمارستان؟ در بیمارستان؟ ماه مرگ چه بوده؟ کشته‌شده راننده‌ی مقصر بوده یا راننده‌ی غیرمقصر یا عابرپیاده یا سرنشین؟ مجروحین قطع نخاعی و مرگ مغزی چند نفر بوده‌اند؟ مدل خودروهای کشته‌شدگان چه بوده؟ چه نوع جاده‌هایی کشته‌های بیشتری داده‌اند؟ و جزئیات بسیاری که می‌توانند توصیفگر وضعیت تصادفات رانندگی در ایران باشند، در این آمارها وجود ندارد.
اما همین آمارهای پی دی اف هم بعضی حقایق را بیان می‌کنند. 
طی یک کار طاقت‌فرسا آمارهای چند ساله را از پی‌دی‌اف وارد اکسل کردم. این اکسل را اگر کسی خواست در اختیارش هم می‌گذارم.
اکثر کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی در ایران مردها هستند. طی چند سال اخیر معمولا حدود ۷۸ درصد کشته‌های تصادفات مرد بوده‌اند و ۲۲ درصد زن‌ها، با حدود یکی دو درصد بالاپایین در این نسبت. نسبت به کشته‌ها در بین مجروحین زن‌ها سهم‌شان بیشتر است. معمولا حدود ۷۱درصد مجروحین تصادفات مردها هستند و زن‌ها ۲۸ تا ۲۹ درصد مجروحین را تشکیل می‌دهند.

از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۵ تعداد کل کشته‌های تصادف رانندگی در ایران روندی کاهشی داشت. در سال ۱۳۸۴ حدود ۲۸هزار نفر در ایران به خاطر تصادف مرده بودند. این تعداد در سال ۱۳۹۵ به حدود ۱۶هزار نفر رسید. اما از سال ۱۳۹۵ به این طرف دوباره تعداد کشته‌های جاده‌ای در ایران رو به افزایش گذاشته. طوری که در سال ۱۳۹۷ حدود ۱۷هزار نفر در ایران بر اثر تصادف مردند. چرایی این افزایش را واقعا نمی‌دانم و فرضیه‌های زیادی را می‌شود مطرح کرد.

اما تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران هیچ گاه روندی کاهشی نداشته و با تقریب می‌شود گفت همواره سیر صعودی داشته. تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران نجومی است. در سال ۱۳۹۷ تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران به عدد ۳۰۷هزار نفر در یک سال رسید. ۳۰۷ هزار نفر برابر با درصد معناداری از جمعیت خیلی از کشورها می‌شود. درد داستان این‌جاست که این افراد آثار تصادف را تا آخر عمر به دوش می‌کشند. اگر بخواهیم کمی اغراق کنیم، از سال ۱۳۸۴ تا سال ۱۳۹۷ به صورت تجمعی ۴میلیون و ۵۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی شدند. کمی مغالطه است. ممکن است برخی افراد چند بار مجروح شده باشند. اما عدد متوسط سالانه‌ ۳۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی عدد خیلی وحشتناکی است.

در مورد جنسیت مجروحین،‌ نکته‌ی عجیب سیر صعودی زن‌هاست. تعداد زن‌ها سال‌ به سال در بین مجروحین رانندگی دارد افزایش پیدا می‌کند. نمودار مردها افت و خیز دارد. اما زن‌ها صعودی دارند زیاد می‌شوند. دلیلش هر چه باشد، نگران‌کننده است. 

   

در مورد کشته‌های رانندگی نمودار مردها و زن‌ها شبیه هم هست. 
آمارهای سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۹ سازمان پزشکی قانونی به تفکیک ماه‌های سال بود. عددهای آن چند سال را که کنار هم گذاشتم دیدم روند کشته‌های تصادفات رانندگی طی آن چند سال یکسان بوده و با احتمال زیادی می‌گویم روند سال‌های بعدی هم همین بوده: از ماه اردیبهشت تا شهریور تعداد کشته‌ها زیاد و زیادتر می‌شوند. شهریور ماه کشتار ایرانی‌ها به دست خودشان است. طی آن سال‌ها در هر روز از ماه شهریور ۸۵ نفر کشته می‌شدند. این رقم در این سال‌ها هم همین حدود است. روزی ۸۰ نفر کشته‌ی تصادفات رانندگی. دی و بهمن کم‌کشته‌ترین ماه‌های سال هستند: به طور متوسط روزی ۴۸ نفر!

آمارهای ده ماهه‌ی سال ۱۳۹۸ هم به تفکیک استان منتشر شده‌اند. در نگاه اول استان تهران بیشترین کشته را دارد. اما به نظرم این نگاه غلط بود. با استفاده از داده‌های

سایت داده‌های ایرانیان تعداد کشته‌ها و مجروحین هر استان را تقسیم بر جمعیت هر استان کردم تا سرانه‌ی کشته و مجروح تصادفات رانندگی را در بیاورم. 

نتیجه عجیب شد. همان طور که حدس می‌زدم استان تهران نسبت به جمعیتش کمترین سرانه‌ی کشته‌ی رانندگی را داشت. در عوض استان‌های ترانزیتی به مقصد یا مبدأ تهران مثل سمنان و مرکزی که سر راه مقصدهای گوناگون شرق و غرب هستند بیشترین تصادفات مرگ‌آسا را داشتند. به ازای هر ۱۰هزار نفر در این استان‌ها ۳.۵ کشته داشتند. خراسان جنوبی و جاده‌های کویری‌اش خوراک مرگ و میرند و بعد هم استان‌های درگیر با پدیده‌ی قاچاق و شوتی: سیستان و بلوچستان، کرمان و بوشهر. 

در مورد مجروحین تصادفات رانندگی باز هم استان‌های ترانزیتی به مقصد و مبدأ تهران که سر راه مقصدهای شرق و غرب‌ و جنوب‌اند (سمنان، قم، لرستان و زنجان) بیشترین سرانه‌ی مجروح را داشتند. در استان سمنان به ازای هر ۱۰۰۰نفر ۷ نفر مجروح تصادفات رانندگی بودند. تهران باز هم سرانه‌ی مجروحین تصادفات رانندگی‌اش بین استان‌های ایران کم بود. عجیب این‌جا بود: بعضی استان‌هایی که بیشترین سرانه کشته را داشتند، سرانه مجروحین‌شان کم‌ترین بود. در استان‌هایی چون سیستان و بلوچستان و بوشهر معمولا اگر کسی تصادف کند می‌میرد و از هستی ساقط می‌شود. مجروح و مصدوم شدن کمتر پیش می‌آید!


گزارش به خاک صحرا» مجموعه پادکست‌هایی هست که به دغدغه‌های روزمره‌ی سپهرداد می‌پردازد. این سری گزارش‌ها موضوع مشخص و پیش‌بینی‌پذیری ندارند. انتخاب موضوعات کاملا وابسته به مطالعات نگارنده، حوادث روزمره، همکاری دوستانش و حال و هوای اوست. 
به مناسبت فرا رسیدن نوروز عجیب و غریب ۱۳۹۹، اولین سری از گزارش به خاک صحرا تقدیم می‌گردد. (تمام سوتی‌ها و ضایع بودن‌ها ناشی از آماتور بودن بنده است).

گزارش به خاک صحرا- ۱: آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟


مدت پادکست: ۱۲ دقیقه
حجم: ۲۸.۳ مگابایت
آّهنگ‌های استفاده شده به ترتیب: ۱- بخشی از قطعه‌ی گودبای لنین اثر یان تیرسن ۲- بخشی از قطعه‌ی مادر اثر یان تیرسن ۳- آهنگ دوچرخه‌های شکسته

اثر تام ویتس با خوانندگی کریستال گیل


 


یکی از بهترین کتاب‌هایی که در دو سال گذشته خوانده‌ام،

اامات ت در عصر ملت-دولت» بوده. یک رساله‌ی کوتاه ۱۱۴ صفحه‌ای از احمد زیدآبادی. از آن کتاب‌ها که به نظرم واجب است هر آدم بالای دیپلمی توی این بوم و بر بخواندش. یک پنجره‌ی تازه برای نگاه کردن به ایران و وقایع آن. 
خود

زیدآبادی توی مقدمه‌ی کتابش می‌گوید که این رساله خلاصه‌ی یک کتاب مفصل است که هنوز تکمیل نشده است. لب کلامش هم این است که ما در عصر ملت-دولت زندگی می‌کنیم. در عصر جدا شدن کشورها با مرزها و تعریف آدم‌ها بر اساس سرزمینی که از نظر حقوقی به آن تعلق دارند. و زندگی در این چهارچوب اامات و قواعدی دارد که نمی‌شود نادیده‌اش بگیری و با جهان‌وطنی و بی‌وطنی بیش از آن‌که بتوانی جهان را به چالش بکشی خودت دچار چالش می‌شوی.


کتاب از ظهور دولت-ملت و تطور آن در اروپا شروع می‌کند: مهم‌ترین و تأثیرگذارترین پدیده‌ی سرآغاز عصر مدرن در اروپا و این که چطور شد که کشورهای اروپایی طی پیمان وستفالیا در ۱۶۴۸ میلادی تأسیس واحدهای سرزمینی مستقل و دارای حاکمیت را به رسمیت شناختند و این که چه‌طور شد که کشورها و مرزهایشان اساس زندگی حکومت‌ها و شهروندان شد.
بعد روند ملت-دولت در ایران را از عصر صفویه تا به امروز پی می‌گیرد. کتاب خیلی خلاصه و خودمانی نوشته شده. به سرعت دوره‌ی صفویه را مرور می‌کند و عوامل عدم شکل‌گیری ملت-دولت در عصر صفویه را می‌گوید. بعد به سراغ افشاریه و زندیه می‌رود و به قاجاریه می‌رسد. دوره‌ای که ایران با صورت بلوغ‌یافته‌ی ملت-دولت در کشورهای اروپایی مواجهه می‌شود و یکهو می‌بیند که چه قدر عقب افتاده شده است. روشنفکرها به جنب و جوش می‌افتند تا عوامل عقب‌ماندگی ایران را کشف کنند. هر کدام یک تئوری ارائه می‌دهند و برآیند آراء و تبادل نظرها می‌شود انقلاب مشروطیت. انقلابی که گامی بزرگ و اساسی در جهت شکل‌گیری ملت-دولت در ایران بود. 
اما با شکست خوردن انقلاب مشروطیت پروژه‌ی ملت-دولت شدن ایران شکل طبیعی خودش را طی نکرد. رضا خان با اقتدار بی‌چون و چرای خودش شکل ظاهری و مادی ملت-دولت را در ایران به وجود می‌آورد. اما در باطن ایران باز هم به ملت-دولت نمی‌رسد تا این‌که انقلاب اسلامی رخ می‌دهد. انقلابی که کاملا در جهت عکس انقلاب مشروطیت بود و با ایده‌های جهان‌وطنی، تناقض‌های ایران و ایرانیان با خودشان و با جهان را به اوج رساند. زیدآبادی روایت می‌کند که ما ایرانی‌ها هنوز به بلوغ ملی نرسیده‌ایم و تبعات آن را بیان می‌کند. نیاز خاورمیانه به وستفالیای جدید، اسرائیل و پدیده‌ی ملت-دولت و جنبه‌های اخلاقی و غیراخلاقی ملت-دولت از دیگر فصل‌های کتاب‌اند.

 

کتاب زیادآبادی خیلی خلاصه است. در خیلی از جاها تو جان کلام را می‌گیری. اما برخی صفحات کتاب هم هستند که مبهم باقی می‌مانند. نیاز به توضیح بیشتر دارند. برای من، یکی از بخش‌های مبهم کتاب زیدآبادی وقایع بعد از شکست انقلاب مشروطه تا پایان کار رضاشاه است. در آن دوره وقایع بسیاری اتفاق افتاده‌اند و تأثیراتی ماندگار داشته‌اند که زیدآبادی به خاطر کوتاه و راحت‌الحلقوم کردن کتاب فقط اثرات نهایی را بیان کرده است.

 

ظهور پان‌ترکیسم یکی از این وقایع بوده است.

پان‌ترکیسم و ایران» کتابی است که

کاوه بیات نوشته است و در آن پیدایش اندیشه‌های پان‌ترکیسم در اوایل قرن بیستم و کنش و واکنش‌های بین ایران و ترکیه و تأثیرات این پدیده را بررسی کرده است. 
فصل اول کتاب به امپراتوری عثمانی و زوال آن می‌پردازد. امپراتوری مقتدری که تا قلب اروپا را هم به تصرف خودش درآورده بود و از ۱۶۸۳ به بعد بود که کم کم رو به زوال رفت. ابتدا از اتریشی‌ها شکست خورد، بعد مجارستان را از دست داد و یونان اعلام استقلال کرد و بلغارستان و سرزمین‌های بالکان هم به تدریج از دست رفت. عثمانی‌ها برای بازگشتن به روزهای اوج‌شان اندیشه اتحاد و امت اسلام را مطرح کردند. خودشان را جانشین خلفای عباسی مطرح کردند تا بار دیگر سرزمین‌های اسلامی را به انقیاد خودشان در بیاورند. اما موفق نشدند. با جدا شدن و استقلال اقوام مختلف (صرب‌ها، اهالی بالکان، یونانی‌ها، بلغارها و.) از این امپراتوری، تنها ترک‌های سرزمین آناتولی باقی ماندند و این سرآغاز پیدایش اندیشه‌ی پان‌ترکیسم بود. 
پان‌ترکیسم ابتدا بین ادبا و شاعران و نویسندگان ترک‌زبان پیدا شد. آن‌جا که تصمیم گرفتند زبان فارسی را کنار بگذارند (همان‌طور که در هندوستان تا اواخر قرن نوزدهم زبان دیوانی و اداری فارسی بود در عثمانی هم تا اواسط قرن نوزدهم زبان فارسی یکه‌تاز بود) و به ترکی بگویند و بنویسند و بخوانند و کم کم مقاله‌ها و کتاب‌هایی نوشتند در اصالت زبان ترکی و تحمیلی بودن زبان فارسی و بعد کتاب‌هایی نوشتند که آسیا هر چه دارد از ترک‌ها دارد و اندیشه‌ی پان‌ترکیسم را در سه مرحله تئوریزه کردند: 
۱- تحکیم اقتدار ترک‌های عثمانی بر قلمرو امپراتوری و ترک گردانی اقلیت‌هایش
۲- جذب و ادغام نزدیک‌ترین خویشان ترک‌های عثمانی یعنی آذربایجانی‌های ایران و مسلمان‌های قفقاز در چارچوب دولت ترک
۳- وحدت تمام ملل و اقوام تورانی آسیا از دریای سیاه تا کوه‌های تین‌شان چین و شکل دهی توران تاریخی


یکسان‌سازی قومی و کشتار ارمنی‌ها در ترکیه پدیده‌ای بود که باعث شکل‌گیری ملت-دولت در ترکیه شد. بعد از همراه شدن ترک‌های قفقاز با ترکیه و تغییر نام سرزمین اران قفقاز به آذربایجان ایرانی‌ها نسبت به شکل‌گیری پان‌ترکیسم احساس خطر کردند. 
کاوه بیات، شروع غائله را سخنرانی روشنی‌بیگ‌ نامی در تیر ماه سال ۱۳۰۲ در استانبول می‌داند. جایی که روشنی‌بیگ به ترک بودن بخش وسیعی از اقوام حاضر در ایران اشاره می‌کند و می‌گوید که ایران اقوام مختلفی دارد و همان‌طور که امپراتوری عثمانی فروپاشید و هر یک از اقوام تحت سلطه‌اش مستقل شدند، ایران هم به این سرنوشت دچار می‌شود و ترک‌های ایران هم باید به ما ترک‌های ترکیه بپیوندند و ما باید چند میلیون نفر ترک حاضر در ایران را از چنگال ایرانیان نجات بدهیم. 
این سخنرانی باعث واکنش دولت ایران و بعدش معذرت‌خواهی دولت ترکیه می‌شود. اما غائله تمام نمی‌شود. روشنفکرهای ایرانی شروع می‌کنند به واکنش نشان دادن. سخنرانی روشنی‌بیگ خیلی توهین‌‌آمیز بود و جواب‌های ابتدایی منتشر شده به حرف‌های او هم با همان ادبیات تند و تیز بودند. همان‌طور که او در مورد خواهر مادر ایرانی‌ها سخنرانی کرده بود، مطبوعاتی‌های آن روز ایران هم از خجالت خواهر مادر ترک‌ها درآمدند. 
اما بعدش پاسخ‌ها ملایم‌تر شد و جالب این بود که پاسخ‌ها را نویسندگان آذربایجانی ایران نوشتند. ترک‌تبارهایی که خودشان را ایرانی می‌دانستند. روشنفکرانی که مدتی را در استانبول سپری کرده بودند هم به صف نوشتن پاسخ علیه ادعاهای پان‌ترکیست‌ها پیوستند. 

 

یکی از جالب‌ترین وقایعی که کتاب به آن اشاره کرده بود کنسرت

عارف قزوینی در اسفند سال ۱۳۰۴ در تبریز است. کنسرتی که در آن عارف قزوینی ترانه‌ها و تصنیف‌هایی در باب مقام والای آذربایجان در پاسداری از تاریخ و فرهنگ ایران اجرا کرد و با هنر خودش پاسخ ادعاهای تئوریسین‌های پان‌ترکیست را داد و گفت که زبان ترک از برای از قفا کشیدن است» و صلاح، پای این زبان از مملکت بریدن است». عارف قزوینی از آن وطن‌پرست‌های دو آتشه‌ی ایرانی بوده.
ادعاهای پان‌ترکیست‌ها درباره‌ی ترک‌های حاضر در ایران در بین نشریات ایرانی یک سلسله مباحث جالب در مورد مفهوم ایرانی بودن و بایسته‌های آن در نشریات ایران به راه انداخت. مباحث و مقالاتی که به نظر کاوه بیات گام مهمی در شکل‌گیری مفهوم ملت-دولت در جامعه‌ی آن روز ایران بوده است.
کتاب پان‌ترکیسم و ایران» از منظر روایت خلاصه‌ی اندیشه‌های مطرح شده در آن زمان کتاب جالبی است. روایت ادعاهای ترک‌های عثمانی و بعد پاسخ‌های نویسندگان مختلف ایرانی و جار و جنجال‌ها و رشد کردن‌ها و به وجود آمدن سوال‌های جدید و تلاش برای پاسخ دادن به این سوال‌ها همگی از فواید جر و منجر بین ایران و ترکیه در آن زمان است. جر و منجری در سال‌های -۱۲۹۹-۱۲۹۸ تا ۱۳۰۵-۱۳۰۶. 
بعد یکهو مباحث مربوط به پان‌ترکیسم دچار سکوت می‌شود. کاوه بیات دو دلیل برای آن ارائه می‌دهد: یکی تغییرات کشور ترکیه و روی کار آمدن مصطفی کمال پاشا (آتاترک) و تأسیس جمهوری ترکیه و دیگری مقتدر شدن رضاخان و موقوف شدن هر گونه فعالیت ی و اجتماعی در ایران.
آتاترک بعد از فروپاشی عثمانی در جنگ جهانی اول نسبت به جهان اطراف خودش واقع‌گرا شده بود. او در یک سخنرانی گفته بود:

هر یک از هموطنان و همکیشان ما می‌توانند آرمان‌های والایی در ذهن داشته باشند. آزادند که به حال خود باشند و کسی کاری به کارشان ندارد. ولی دولت مجمع کبیر ملی ترکیه خط مشی مثبت و استوار و مشخصی در پیش دارد و آن نیز در جهت حفظ حیات استقلال ملت در چارچوب مرزهای مشخص ملی است. ما از آن‌هایی نیستیم که در پی رویایی بزرگ روانه می‌شوند و تظاهر به انجام کارهای بزرگی می‌کنند که در واقع از عهده‌ی ما برنمی‌آید.»

با روی کار آمدن آتاترک چشم طمع دوختن به ایران و تلاش برای پاره پاره کردن آن و افزودن ترک‌های ایران به ترکیه فروکش کرد. از آن طرف هم رضاشاه با استبدادی که برقرار کرد مانع از بحث و جدل‌های مطبوعاتی شد. این‌جای کتاب کاوه بیات کمی لنگ می‌زند. کاوه بیات در یک بند اشاره می‌کند که: 

ویژگی دیگر این دوره از شکل‌گیری ناسیونالیسم ایرانی، ماهیت آذربایجانی آن است. همان‌گونه ملاحظه شد بار اصلی این رویارویی و در نتیجه تعریفی که از ایرانی و ایرانیت ارائه می‌شود بر دوش اهل نظر و روشنفکران آذربایجانی قرار دارد. ص ۱۱۴

و بعد می‌گوید:

بحثی که در چیستی ایران و ایرانی و جوانب عملی مترتب بر این تعریف بدان صورت پرجوش و نیرومند آغاز شده بود نه فقط در نیمه‌ی راه بلکه در همان آغاز راه در برابر انسداد حاصل از استبداد پهلوی از ادامه‌ی حرکت باز ماند و قادر نشد به پدیده‌ای قوی و ریشه‌دار تبدیل گردد. ص ۱۱۵

اما نکته‌ای که وجود دارد این است که رضاشاه مقدمات ظاهری و مادی ملت-دولت را در ایران فراهم کرد. این را زیدآبادی توی کتابش می نویسد و اشاره می‌کند که چگونه رضاشاه و تئوریسین‌های اطرافش باستان‌گرایی ایرانی را محور قرار دارند. ضعف کتاب زیدآبادی در این است که به عوامل باستان‌گرایی در ملت-دولت رضاشاهی نمی‌پردازد.به نظر می‌آید این باستان‌گرایی یک‌جورهایی واکنشی به پان‌ترکیسم سال‌های ۱۳۰۰ بوده است. ای کاش کاوه بیات در چند صفحه‌ی آخر این موضوع را واشکافی می‌کرد و اثرات طولانی‌مدت پان‌ترکیسم را بیشتر واشکافی می‌کرد. 

 

 

مطلب مرتبط: ما ایرانیان


سعی می‌کنم عصبانیتم را بروز ندهم. سعی می‌کنم حق بدهم. راستش در مورد دوستان تنهایم عصبانی هم نمی‌شوم. اصلا خودم به کیومرث زنگ زده بودم که بپرسم روزهای قرنطینه و فاصله‌گیری اجتماعی را چگونه سر می‌کند. وقتی گفته بود که یک هفته قبل از عید رفته شمال خوشحال هم شدم. رفته بود ترمینال آزادی و با یک سواری شخصی رفته بود شمال خانه‌ی پدری. از یک سال تنهایی در خانه‌ی ۵۰ متری که در این روزها سیاهی‌اش هم سنگین‌تر شده جسته بود. اما بقیه‌ای که تنها نبودند و رفتند عصبانی‌ام می‌کنند. 
عصبانیتم کاملا هم از سر حسادت است. وقتی می‌گویند ما از قرنطینه‌ای به قرنطینه‌ی دیگر رفتیم و حتی برای بنزین هم از ماشین‌مان پیاده نشدیم، پیمان حسودی در من داد و بیداد می‌کند که لامصب‌ها اگر به این است که کیومیزوی من هم با یک باک بنزین می‌رود تا لاهیجان و برمی‌گردد و اصلا نیاز به پمپ بنزین هم پیدا نمی‌کند. برای من واجب بود. الان بابابزرگ من واجب نبود که تک و تنها توی یک خانه‌ی درندشت توی روستا زندانی شده است؟ آن شب‌های اول بابام زنگ می‌زد او گریه می‌کرد که اگر الان بمیرم من را هم با بولدوزر قبر می‌کنند و آهک روی بدنم می ریزند و جایی دورافتاده در قبرستان قبر می‌کنند. این که بابام فقط با صدا دلداری‌اش بدهد سخت نیست؟ باز هم نرفتیم. ما که کرونا نگرفته بودیم. بابابزرگم هم کرونا نگرفته بود. استدلال قرنطینه به قرنطینه رفتن اگر صدق داشت که. اگر قرار بود همه به این دلیل پا شویم این طرف آن طرف برویم که دیگر قرنطینه چه معنایی دارد؟ ما که حکومت‌مان مثل چین نیست که بتواند به زور همه‌مان را خانه‌نشین کند. باید خودمان فکرمان کار کند که فقط در صورتی که همه‌مان خانه‌نشین شویم اوضاع بعد از چند هفته رو به بهبود می‌رود. 
شکست اخلاقی» از آن واژه‌های پرتکرار روزمره‌ی من است. از تهران نفرت عجیبی دارم. یک نوع گارد در من وجود دارد به این شهر و آن فاصله‌گیری اجتماعی که می‌گویند سال‌ها در من در مورد تهران نهادینه شده است. در قاموس فکری‌ام اخلاق چهارچوب قدرتمندی برای تصمیم‌گیری است و فکر می‌کنم که دین و مذهب و این‌ حرف‌ها شاید کم بیاورند اما اخلاق کم نمی‌آورد. اما از آن طرف هم همیشه فکر می‌کردم که در این شهر حتی اخلاق هم در نظر گرفته نمی‌شود و سر ماجرای کرونا بیشتر دیدمش و حتی از کسانی هم دیدم که اصلا فکرش را نمی‌کردم.
عصبانیتم را بروز نمی‌دهم. سعی می‌کنم از روزهایم استفاده کنم که آن‌ها هم بدون هیچ ثمری توی دست‌هایم ذوب می‌شوند. 
توی این هیر و ویری پسر همسایه‌ی روبه‌رویی در آپارتمان لاهیجان زنگ زده که شما نمی‌آیید به لاهیجان؟ قبل از این داستان‌ها بابا و مامان بیشتر اوقات لاهیجان بودند. اما حالا ۴۰روزی هست که لاهیجان نرفته‌اند. من هم که ۳ ماه است نرفته‌ام. گفت می‌خواهم جای پارکینگ‌تان ماشین بگذارم. بابام حرف می‌زد. جوان است. فکر کردیم او هم ماشین خریده است. گفت مبارک است ماشین خریده‌ای؟ پسرک صادق بود. گفت: نه. یکی از آشنایان ما برای عید آمده، ماشینش پلاک تهران است، توی کوچه و خیابان اگر بگذارد به ماشینش حمله می‌کنند. گفتیم اگر شما نمی‌آیید بگذاریم جای شما. بابام به شدت مخالفت کرد که نخیر، ماشین غریبه نباید بیاید. قربان صدقه‌اش هم رفت که اگر ماشین خودت بود با کمال میل قبول می‌کردم. اما ماشین غریبه نه. اجازه نداد. 
بعدش جویده جویده زیر لب گفت: بعد از ۳۵ سال اولین باره که من عید نرفتم شمال. مگه من دستم چلاق بود که نرفتم؟ اون بیلاوارث هم غلط کرده رفته.
به پسرک هم فکر کردم که حتم توی دوراهی گیر کرده بود. مثل همشهری‌های خودش علیه ماشین‌های پلاک غریبه اعلان جنگ بدهد یا به آشنای خودش که عزیزش هم بوده پناه بدهد و قرنطینه را بی‌معنا کند؟ تقصیر او نبود خب. وقتی آدم‌هایی استدلال می‌کنند که ما از قرنطینه به قرنطینه می‌رویم، خیلی‌های دیگر هم تشویق می‌شوند. ممکن است آدم اولی واقعا از قرنطینه به قرنطینه برود. ممکن است از حیاط خانه‌اش در تهران به حیاط خانه‌اش در شمال برود و واقعا هیچ تماسی نداشته باشد. اما این آدم آشنای همسایه‌ی ما را هم تحریک می‌کند. آشنای همسایه‌ی ما هم فکر می‌کند که با دو تا زنگ و تماس می‌شود از قرنطینه به قرنطینه را اجرا کرد و این‌جاست که دیوار کج می‌شود. خشت دوم کج می‌شود و در و دیوار به هم‌ریخته‌شان بر سرم می‌شکند.


چند روز  پیش یاد صادق افتادم. همکلاسی اول دبستانم. من از پیش‌دبستانی آمده بودم و او برای بار سوم بود که سر کلاس اول می‌نشست. دو سال بود که رفوزه می‌شد. 
مدرسه‌ای که می‌رفتم دو شیفته بود. توی هر کلاس ۴۵ تا ۵۰ نفر می‌نشاندند. هر شیفت مدرسه ۱۰۰۰ نفر دانش‌آموز داشت. شیفت عصر برای ابتدایی‌ها بود. کلاس‌ پنجمی‌های مدرسه قدبلند بودند. خیلی‌هایشان سبیل هم داشتند. من آن سال‌ها از بچه‌بازی و و این‌ها هیچ نمی‌دانستم. الان که نگاه می‌کنم آن پسرهای ۱۶-۱۷ساله‌ی چند سال رفوزه‌ی پنجم دبستان در کنار بچه‌های ۷-۸ساله‌ی ریقو و تر و تازه چه‌قدر خطرناک بوده. اتفاقی پیش نیامد برایمان. فقط کتک زیاد می‌خوردم. از همکلاسی‌ها هم کتک می‌خوردم. 
زور نداشتم. خیلی از بچه‌ها از خاک‌سفید می‌آمدند. بچه‌هایی بودند که از دو سالگی تو کوچه و خیابان ولو بودند و جر و منجر را بیش از هر چیزی بلد بودند. زبان محبت‌شان هم کتک بود. من سال قبلش پیش‌دبستانی رفته بودم. آن موقع‌ها اجباری نبود. مادرم من را برده بود مدرسه‌ی دخترانه‌ی محل و توی پیش‌دبستانی آن‌جا ثبت‌نام کرده بود. پیش‌دبستانی مختلط بودیم. من و مونا و نگار همیشه توی یک گروه می‌نشستیم و نقاشی می‌کشیدیم.

نقاشی‌های خوبی می‌کشیدم. اما از آن جو نرم و هنرمندانه‌ی پیش‌دبستانی یکهو پرتاب شده بودم به جو خشن آن مدرسه.
صادق کوچولو و لاغر بود. چشم‌هایش زاغ بود و با همه‌ی کوتوله‌گی‌اش پشت لبش کرک درآمده بود. خیلی فرز بود و همیشه گرسنه. ما دو تا زنگ تفریح داشتیم. مادرم برای هر زنگ تفریح یک خوراکی می‌داد که بخورم. دو تا تی‌تاپ، دو تا ساندویچ نان و پنیر و. بعد از مدتی یک قرارداد نانوشته بین من و صادق امضا شد. 
من کتک می‌خوردم. زورم به بقیه‌ نمی‌رسید. هر بار یا پیشانی‌ام باد می‌کرد یا زیر چشمم بادمجان سبز می‌شد. فحش بلد نبودم. توی مدرسه یاد گرفته بودم و نمی‌دانستم معنی فحش‌ها چی است. از یکی یاد می‌گرفتم. موقعی که کس دیگری اذیتم می‌کرد آن فحشه را می‌دادم و یکهو می‌دیدم که دارم مثل چی کتک می‌خورم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم از دو تا خوراکی زنگ تفریح‌هایم یکی را بدهم به صادق. عوضش صادق هم اگر کسی می‌خواست من را بزند ترتیبش را می‌داد. چست و چالاک بود و خیلی سریع طرف را کتک باران می‌کرد. با آن که قدش کوتاه بود تخصص عجیبی در زیر یک خم گرفتن و بعد هم پشت پا زدن داشت. تا کسی حمله می‌کرد سمتش یک لنگش را می‌گرفت و برای لنگ دیگر هم پشت پا می‌زد و طرف را ولو می‌کرد روی زمین و بعد هم امان نمی‌داد. می‌نشست روی تخت سینه‌اش و سیلی پشت سیلی. دیگر روزی دو تا خوراکی نمی‌خوردم. روزی یک خوراکی می‌خوردم. ولی عوضش توی آن مدرسه امنیت خودم را تضمین کرده بودم. 
همه چیز خوب پیش رفت تا این که یک روز یکهو دیدیم دو تا ماشین پلیس آمد توی مدرسه. خوب یادم است. سر کلاس بودیم و خانم صفاتی داشت درس می‌داد. حروف الفبا را تمام کرده بودیم و متن می‌خواندیم که ناظم در کلاس را زد و گفت که صادق بیاید بیرون. پلیسی هم کنارش ایستاده بود. ما برگشتیم صادق را نگاه کردیم. کلاس‌مان به حیاط پنجره‌ای داشت. پشت پنجره هم یک پلیس ایستاده بود. ناظم گفت با کیفش بیاید بیرون. پلیس و ناظم توی کلاس آمده بودند. پلیس دست صادق را گرفت و بعد از آن روز دیگر صادق مدرسه نیامد. 
روز بعدش بچه‌ها گفتند صادق را دستگیر کردند. انتظامات‌های توی راهروها می‌گفتند توی کیف صادق یک کیسه تریاک بوده. پلیس کیفش را وارسی کرده و او را دستگیر کرده. می‌گفتند باباش پخش‌کننده بوده و از او استفاده می‌کرده.
صادق بچه‌ی خاکسفید بود. پسر خوبی بود. یک قرارداد خیلی خوب با هم داشتیم. هیچ وقت زیر قرارداد نزد و هیچ وقت نگذاشت که کتک‌خور بقیه باشم. ما دوست‌های خوبی برای هم بودیم. ولی الان که نگاه می‌کنم شاید اگر دوستی‌مان تا به امروز ادامه پیدا می‌کرد من موجود دیگری بودم.
سال بعدش کمی پیشرفت کردم. سال بعدش دیگر همه نمی‌توانستند من را بزنند. من هم دست بزن پیدا کرده بودم و یک جور تعادل برای خودم ایجاد کرده بودم. از نصف بچه‌ها کتک می‌خوردم و نصف دیگر را هم می‌زدم. به خاطر همین دیگر همه برای زور گفتن سراغم نمی‌آمدند.
نکته این‌جا بود که من توی آن مدرسه با آن جو داشتم توی یک چیز خوب پیشرفت می‌کردم: گرگ شدن. 
درسم خوب بود. همیشه شاگرد اول کلاس می‌شدم. اما فراتر از درس هیچ چیزی یاد نمی‌گرفتم.
و توی همچه جوی بود که با کانون پرورش فکری آشنا شدم. کلاس پنجم دبستان بودیم که ما را بردند کانون. داستان کانونی شدنم را قبلا

این‌جا نوشته‌ام و با یقین می‌گویم که اگر کانون پرورش فکری نبود احتمالا من موجود مزخرفی می‌شدم. چه موجودی می‌شدم یک داستان دیگر است که باید جای دیگری تعریفش کنم. کانون پرورش فکری دریچه‌های دیگری از زندگی را بهم نشان داد. بهم یاد داد که در زندگی لذت‌های بزرگ دیگری هم هست. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مسیر زندگی من را تغییر داد.

همه‌ی این‌ها را گفتم تا بگویم که چه‌‌قدر دیدن فیلم مستند کانون پرورش فکری را دوست داشتم. یک مستند ۶۵ دقیقه‌ای در مورد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از بدو تاسیس در سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۷۰.
مستند خوش‌ساختی بود. خاطره خدایی با آدم‌های کانونی در رشته‌های مختلف مصاحبه کرده بود و تأثیرات مختلف کانون را از دریچه‌ی آن‌ها روایت کرده بود. 
فاطمه معتمدآریا با حسرت از مرکز ۱۳ در پارک نیاوران می‌گفت. تعریف می‌کرد که وقتی هر بار از آن‌جا رد می‌شود و می‌بیند که آن کتابخانه دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد. و من کاملا او را می‌فهمیدم. من هم هر بار به

مرکز ۲۸ فکر می‌کنم و می‌بینم که دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد.
فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که روند زندگی چند نسل از جامعه را تغییر داد. تغییر واژه‌ی کمی است. فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که کیفیت زندگی چند نسل از آدم‌های این جامعه را چند پله بالا برد. 
مصاحبه‌های کارگردان مستند با لیلی امیرارجمند که جزء مدیران موسس کانون بود عالی بودند. این که او آدم ایدئولوژیکی نبود. اگر استعداد می‌دید حمایت می‌کرد. اگر کسی قصه‌ی قشنگی می‌نوشت تمام سعی‌اش را می‌کرد تا آن را به بهترین شکل ممکن منتشر و پخش کند و به دست بچه‌های ایران برساند. صمد بهرنگی شاید در دم و دستگاه اطلاعاتی آن زمان خوش‌نام نبود، اما لیلی امیرارجمند به خود کار نگاه می‌کرد. تعریف می‌کرد که برای فستیوال‌ها سازمان اطلاعات مانع از حضور بعضی‌ها می‌شد و او با استفاده از ارتباطاتش جلوی سازمان اطلاعات هم می‌ایستاد. تعریف می‌کرد که بهش انگ زده‌اند که لانه‌زنبور درست کرده. اما او هیچ کسی را حذف نکرد و بر اساس عقاید کسی را کنار نگذاشت.
کیمیایی و تقوایی از تأثیرات

بخش سینمایی کانون بر سینمای ایران گفتند. از این که روند ساخت فیلم‌فارسی را تغییر داد. از این که کانون پرورش فکری یک دانشگاه بود. دانشگاهی که در آن کارگردان‌های ایرانی در تماس با بهترین‌های اروپا و آسیا قرار می‌گرفتند. 
داستان تأسیس کتابخانه‌های کانون و کتابخانه‌های سیار (لندروورهایی که عقب‌شان کتابخانه شده بود) پرشکوه بود.
عباس کیارستمی هم گل سرسبد فیلم بود. صدای او با تصاویر جاده‌های پر پیچ و خمی که در حال رانندگی درشان بود، کانون پرورش فکری را ستایش‌برانگیزتر کرده بود. 
حسین علیزاده مربی کانون پرورش فکری بود. به بچه‌ها موسیقی درس می‌داد، قبل از انقلاب البته. حمید جبلی بچه‌ی مرکز ۹ بود. یک جای فیلم یکی از بچه‌های قدیمی کانون تعریف می‌کند که کانون آن زمان‌ها به بچه‌ها آموزش فیلم‌سازی می‌داد. ۵۰۰ نفر را از سراسر ایران جمع می‌کرد. ۵۰۰ تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. به‌شان دوربین ۸ میلی‌متری می‌داد و می‌گفت که فیلم بسازید و تعریف می‌کرد که افق دیدشان این بود که از این ۵۰۰ نفر حداکثر ۲ نفر در آینده فیلم‌ساز می‌شوند و ۴۹۸ نفر دیگر تماشاچی آگاه و فهیم و باشعور آن ۲ فیلم‌ساز.
یک ربع آخر فیلم در ستایش شخصیت آقای علیرضا زرین بود. مردی که در طوفان انقلاب، کشتی کانون پرورش فکری را به دست گرفت و نگذاشت که موج‌های سهمناک انقلاب آن را ویرانه کنند. مردی که تمام سعیش را کرده تا بدنه‌ و سازمان کانون پرورش فکری دچار کمترین تغییری بشود. یک آدم مذهبی که ایدئولوژیک نبود. مردی که اسمش توی فیلم‌های بهارم بیضایی و عباس کیارستمی و به عنوان تهیه‌کننده ذکر می‌شد و آخرسر البته سر فیلم مشق شب عباس کیارستمی نسخه‌ی او را هم پیچیدند. یک آدم به معنای واقعی کلمه مسلمان که همه‌ی کانونی‌های قدیمی او را ستودند و وقتی از کار برکنار شد یک جمله‌ی طلایی گفت. برگشت گفت خدا را شکر می‌کنم که اگر در این دنیا یا در آن دنیا، با بنیانگذاران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روبه‌رو شوم از آن‌ها شرمنده نخواهم بود. چون شاید به کانون چیزی اضافه نکرده باشم اما از آن کم هم نکردم.
دوست داشتم مستند ادامه پیدا می‌کرد و به دهه‌ی ۸۰ و ۹۰ هم می‌رسید. دوست می‌داشتم به سال‌ها عضویت من در کانون پرورش فکری هم می‌رسید. اما فیلم در پایان سال ۱۳۷۰ به پایان رسید.
 


. امروز کتاب خرمگس رو تموم کردم. از اون رمان‌های شکوهمنده. از اون‌ها که شکوه و عظمت انسانیت رو به رخت می‌کشه و یادت می‌یاره که رمان چیزی فراتر از قصه و داستانه. از اون کتاب‌ها که به قول ژوزه ساراماگو به جمعیت آدم‌های روی زمین اضافه کرده. راستش با این کتاب آرتور برتون و جما به آدمای زندگی من اضافه شدن. آدمایی که شاید پوست و استخون‌شونو ندیدم. اما روح‌شونو درک کردم.

فکربازی‌های بعد از خواندن کتاب خرمگس در اپیزود دوم سری گزارش به خاک صحرای رادیو سپهرداد:

 

گزارش به خاک صحرا-۲: آیا آدم‌های انقلابی نفرت‌انگیز نیستند؟! (لینک دانلود)

 

مدت پادکست: ۲۲دقیقه

حجم: ۴۰ مگابایت

آهنگ‌های استفاده‌شده:

آهنگ اول و دوم و سوم از

آلبوم Gadfly ساخته‌ی دمیتری

شوستاکویچ
خوانش متن کتاب خرمگس برداشته شده از

کتاب صوتی خرمگس ترجمه‌ی حمیدرضا بلوچ با صدای آرمان سلطان‌زاده
آهنگ آخر:

از ابر سیاه خون می‌چکه با صدای فرهاد مهراد

 

 

مطلب مرتبط:

گزارش به خاک صحرا-۱: آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟


چند روز  پیش یاد صادق افتادم. همکلاسی اول دبستانم. من از پیش‌دبستانی آمده بودم و او برای بار سوم بود که سر کلاس اول می‌نشست. دو سال بود که رفوزه می‌شد. 
مدرسه‌ای که می‌رفتم دو شیفته بود. توی هر کلاس ۴۵ تا ۵۰ نفر می‌نشاندند. هر شیفت مدرسه ۱۰۰۰ نفر دانش‌آموز داشت. شیفت عصر برای ابتدایی‌ها بود. کلاس‌ پنجمی‌های مدرسه قدبلند بودند. خیلی‌هایشان سبیل هم داشتند. من آن سال‌ها از بچه‌بازی و و این‌ها هیچ نمی‌دانستم. الان که نگاه می‌کنم آن پسرهای ۱۶-۱۷ساله‌ی چند سال رفوزه‌ی پنجم دبستان در کنار بچه‌های ۷-۸ساله‌ی ریقو و تر و تازه چه‌قدر خطرناک بوده. اتفاقی پیش نیامد برایمان. فقط کتک زیاد می‌خوردم. از همکلاسی‌ها هم کتک می‌خوردم. 
زور نداشتم. خیلی از بچه‌ها از خاک‌سفید می‌آمدند. بچه‌هایی بودند که از دو سالگی تو کوچه و خیابان ولو بودند و جر و منجر را بیش از هر چیزی بلد بودند. زبان محبت‌شان هم کتک بود. من سال قبلش پیش‌دبستانی رفته بودم. آن موقع‌ها اجباری نبود. مادرم من را برده بود مدرسه‌ی دخترانه‌ی محل و توی پیش‌دبستانی آن‌جا ثبت‌نام کرده بود. پیش‌دبستانی مختلط بودیم. من و مونا و نگار همیشه توی یک گروه می‌نشستیم و نقاشی می‌کشیدیم.

نقاشی‌های خوبی می‌کشیدم. اما از آن جو نرم و هنرمندانه‌ی پیش‌دبستانی یکهو پرتاب شده بودم به جو خشن آن مدرسه.
صادق کوچولو و لاغر بود. چشم‌هایش زاغ بود و با همه‌ی کوتوله‌گی‌اش پشت لبش کرک درآمده بود. خیلی فرز بود و همیشه گرسنه. ما دو تا زنگ تفریح داشتیم. مادرم برای هر زنگ تفریح یک خوراکی می‌داد که بخورم. دو تا تی‌تاپ، دو تا ساندویچ نان و پنیر و. بعد از مدتی یک قرارداد نانوشته بین من و صادق امضا شد. 
من کتک می‌خوردم. زورم به بقیه‌ نمی‌رسید. هر بار یا پیشانی‌ام باد می‌کرد یا زیر چشمم بادمجان سبز می‌شد. فحش بلد نبودم. توی مدرسه یاد گرفته بودم و نمی‌دانستم معنی فحش‌ها چی است. از یکی یاد می‌گرفتم. موقعی که کس دیگری اذیتم می‌کرد آن فحشه را می‌دادم و یکهو می‌دیدم که دارم مثل چی کتک می‌خورم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم از دو تا خوراکی زنگ تفریح‌هایم یکی را بدهم به صادق. عوضش صادق هم اگر کسی می‌خواست من را بزند ترتیبش را می‌داد. چست و چالاک بود و خیلی سریع طرف را کتک باران می‌کرد. با آن که قدش کوتاه بود تخصص عجیبی در زیر یک خم گرفتن و بعد هم پشت پا زدن داشت. تا کسی حمله می‌کرد سمتش یک لنگش را می‌گرفت و برای لنگ دیگر هم پشت پا می‌زد و طرف را ولو می‌کرد روی زمین و بعد هم امان نمی‌داد. می‌نشست روی تخت سینه‌اش و سیلی پشت سیلی. دیگر روزی دو تا خوراکی نمی‌خوردم. روزی یک خوراکی می‌خوردم. ولی عوضش توی آن مدرسه امنیت خودم را تضمین کرده بودم. 
همه چیز خوب پیش رفت تا این که یک روز یکهو دیدیم دو تا ماشین پلیس آمد توی مدرسه. خوب یادم است. سر کلاس بودیم و خانم صفاتی داشت درس می‌داد. حروف الفبا را تمام کرده بودیم و متن می‌خواندیم که ناظم در کلاس را زد و گفت که صادق بیاید بیرون. پلیسی هم کنارش ایستاده بود. ما برگشتیم صادق را نگاه کردیم. کلاس‌مان به حیاط پنجره‌ای داشت. پشت پنجره هم یک پلیس ایستاده بود. ناظم گفت با کیفش بیاید بیرون. پلیس و ناظم توی کلاس آمده بودند. پلیس دست صادق را گرفت و بعد از آن روز دیگر صادق مدرسه نیامد. 
روز بعدش بچه‌ها گفتند صادق را دستگیر کردند. انتظامات‌های توی راهروها می‌گفتند توی کیف صادق یک کیسه تریاک بوده. پلیس کیفش را وارسی کرده و او را دستگیر کرده. می‌گفتند باباش پخش‌کننده بوده و از او استفاده می‌کرده.
صادق بچه‌ی خاکسفید بود. پسر خوبی بود. یک قرارداد خیلی خوب با هم داشتیم. هیچ وقت زیر قرارداد نزد و هیچ وقت نگذاشت که کتک‌خور بقیه باشم. ما دوست‌های خوبی برای هم بودیم. ولی الان که نگاه می‌کنم شاید اگر دوستی‌مان تا به امروز ادامه پیدا می‌کرد من موجود دیگری بودم.
سال بعدش کمی پیشرفت کردم. سال بعدش دیگر همه نمی‌توانستند من را بزنند. من هم دست بزن پیدا کرده بودم و یک جور تعادل برای خودم ایجاد کرده بودم. از نصف بچه‌ها کتک می‌خوردم و نصف دیگر را هم می‌زدم. به خاطر همین دیگر همه برای زور گفتن سراغم نمی‌آمدند.
نکته این‌جا بود که من توی آن مدرسه با آن جو داشتم توی یک چیز خوب پیشرفت می‌کردم: گرگ شدن. 
درسم خوب بود. همیشه شاگرد اول کلاس می‌شدم. اما فراتر از درس هیچ چیزی یاد نمی‌گرفتم.
و توی همچه جوی بود که با کانون پرورش فکری آشنا شدم. کلاس پنجم دبستان بودیم که ما را بردند کانون. داستان کانونی شدنم را قبلا

این‌جا نوشته‌ام و با یقین می‌گویم که اگر کانون پرورش فکری نبود احتمالا من موجود مزخرفی می‌شدم. چه موجودی می‌شدم یک داستان دیگر است که باید جای دیگری تعریفش کنم. کانون پرورش فکری دریچه‌های دیگری از زندگی را بهم نشان داد. بهم یاد داد که در زندگی لذت‌های بزرگ دیگری هم هست. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مسیر زندگی من را تغییر داد.

همه‌ی این‌ها را گفتم تا بگویم که چه‌‌قدر دیدن فیلم مستند کانون پرورش فکری را دوست داشتم. یک مستند ۶۵ دقیقه‌ای در مورد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از بدو تاسیس در سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۷۰.
مستند خوش‌ساختی بود. خاطره خدایی با آدم‌های کانونی در رشته‌های مختلف مصاحبه کرده بود و تأثیرات مختلف کانون را از دریچه‌ی آن‌ها روایت کرده بود. 
فاطمه معتمدآریا با حسرت از مرکز ۱۳ در پارک نیاوران می‌گفت. تعریف می‌کرد که وقتی هر بار از آن‌جا رد می‌شود و می‌بیند که آن کتابخانه دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد. و من کاملا او را می‌فهمیدم. من هم هر بار به

مرکز ۲۸ فکر می‌کنم و می‌بینم که دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد.
فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که روند زندگی چند نسل از جامعه را تغییر داد. تغییر واژه‌ی کمی است. فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که کیفیت زندگی چند نسل از آدم‌های این جامعه را چند پله بالا برد. 
مصاحبه‌های کارگردان مستند با لیلی امیرارجمند که جزء مدیران موسس کانون بود عالی بودند. این که او آدم ایدئولوژیکی نبود. اگر استعداد می‌دید حمایت می‌کرد. اگر کسی قصه‌ی قشنگی می‌نوشت تمام سعی‌اش را می‌کرد تا آن را به بهترین شکل ممکن منتشر و پخش کند و به دست بچه‌های ایران برساند. صمد بهرنگی شاید در دم و دستگاه اطلاعاتی آن زمان خوش‌نام نبود، اما لیلی امیرارجمند به خود کار نگاه می‌کرد. تعریف می‌کرد که برای فستیوال‌ها سازمان اطلاعات مانع از حضور بعضی‌ها می‌شد و او با استفاده از ارتباطاتش جلوی سازمان اطلاعات هم می‌ایستاد. تعریف می‌کرد که بهش انگ زده‌اند که لانه‌زنبور درست کرده. اما او هیچ کسی را حذف نکرد و بر اساس عقاید کسی را کنار نگذاشت.
کیمیایی و تقوایی از تأثیرات

بخش سینمایی کانون بر سینمای ایران گفتند. از این که روند ساخت فیلم‌فارسی را تغییر داد. از این که کانون پرورش فکری یک دانشگاه بود. دانشگاهی که در آن کارگردان‌های ایرانی در تماس با بهترین‌های اروپا و آسیا قرار می‌گرفتند. 
داستان تأسیس کتابخانه‌های کانون و کتابخانه‌های سیار (لندروورهایی که عقب‌شان کتابخانه شده بود) پرشکوه بود.
عباس کیارستمی هم گل سرسبد فیلم بود. صدای او با تصاویر جاده‌های پر پیچ و خمی که در حال رانندگی درشان بود، کانون پرورش فکری را ستایش‌برانگیزتر کرده بود. 
حسین علیزاده مربی کانون پرورش فکری بود. به بچه‌ها موسیقی درس می‌داد، قبل از انقلاب البته. حمید جبلی بچه‌ی مرکز ۹ بود. یک جای فیلم یکی از بچه‌های قدیمی کانون تعریف می‌کند که کانون آن زمان‌ها به بچه‌ها آموزش فیلم‌سازی می‌داد. ۵۰۰ نفر را از سراسر ایران جمع می‌کرد. ۵۰۰ تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. به‌شان دوربین ۸ میلی‌متری می‌داد و می‌گفت که فیلم بسازید و تعریف می‌کرد که افق دیدشان این بود که از این ۵۰۰ نفر حداکثر ۲ نفر در آینده فیلم‌ساز می‌شوند و ۴۹۸ نفر دیگر تماشاچی آگاه و فهیم و باشعور آن ۲ فیلم‌ساز.
یک ربع آخر فیلم در ستایش شخصیت آقای علیرضا زرین بود. مردی که در طوفان انقلاب، کشتی کانون پرورش فکری را به دست گرفت و نگذاشت که موج‌های سهمناک انقلاب آن را ویرانه کنند. مردی که تمام سعیش را کرده تا بدنه‌ و سازمان کانون پرورش فکری دچار کمترین تغییری بشود. یک آدم مذهبی که ایدئولوژیک نبود. مردی که اسمش توی فیلم‌های بهرام بیضایی و عباس کیارستمی و به عنوان تهیه‌کننده ذکر می‌شد و آخرسر البته سر فیلم مشق شب عباس کیارستمی نسخه‌ی او را هم پیچیدند. یک آدم به معنای واقعی کلمه مسلمان که همه‌ی کانونی‌های قدیمی او را ستودند و وقتی از کار برکنار شد یک جمله‌ی طلایی گفت. برگشت گفت خدا را شکر می‌کنم که اگر در این دنیا یا در آن دنیا، با بنیانگذاران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روبه‌رو شوم از آن‌ها شرمنده نخواهم بود. چون شاید به کانون چیزی اضافه نکرده باشم اما از آن کم هم نکردم.
دوست داشتم مستند ادامه پیدا می‌کرد و به دهه‌ی ۸۰ و ۹۰ هم می‌رسید. دوست می‌داشتم به سال‌ها عضویت من در کانون پرورش فکری هم می‌رسید. اما فیلم در پایان سال ۱۳۷۰ به پایان رسید.
 


بالاخره فیلم پیانیست را دیدم. نمی‌دانم این سال‌ها چرا ندیده بودمش. من آدمی نیستم که بتوانم بیشتر از نیم‌ساعت جایی بنشینم. مخصوصا موقع خواندن فیلم و کتاب. ذهنم فرار می‌کند به هزار تا چیز دیگر. زود هم خسته می‌شوم. کمرم درد می‌گیرد و استخوان‌هایم به ترق ترق می‌افتند. ولی پیانیست من را نشاند. خوش‌ساخت بود. تمام بلاهایی را که ارتش آلمان سر یهودیان آوردند نگاه کردم. اولش فقط بستن نشانه بود. بعد ممنوعیت برای تردد در پیاده‌رو. یهودی باید از جوب راه برود. بعد جمع کردن آن‌ها در یک محله‌ی خاص. دیوار کشیدن. بیگاری کشیدن و گرسنگی دادن. تبعید. دانه دانه بی‌هیچ‌دلیلی کشتن و بعد همگی را سوار قطار کردن و با هم نابود کردن. و پیانیست بیچاره‌ی داستان توانست از مرگ برهد و با هزار شانس زنده بماند. فیلم شکوهمندی بود.

وقتی داستان فیلم را توی ویکی‌پدیا خواندم دیدم این هم مثل خیلی از فیلم‌های خوب دیگر بر اساس یک کتاب بوده. کتابی به همین نام: پیانیست. داستان زندگی وادیسلاو اشپیلمن، یک پیانیست لهستانی که از جنگ جهانی و هولوکاست آلمانی‌ها جان سالم به در برد. او در سال ۱۹۴۶ داستان زندگی‌اش را به زبان لهستانی در ۲۲۴ صفحه نوشت. ۵۲ سال بعد کتابش به زبان آلمانی ترجمه شد. در سال ۱۹۹۹ کتابش به زبان انگلیسی ترجمه شد و ۴ سال بعد هم رومن پولانسکی آن فیلم ستایش‌برانگیز را ساخت. 

راستش وقتی کشتار دسته‌جمعی یهودیان در فیلم را دیدم یاد خیلی چیزها افتادم. کور بودن این کشتار خیلی خوب نشان داده شده بود. یک صحنه‌ای داشت فیلم که در آن سربازهای آلمانی ۳۰-۴۰ نفر را ردیف می‌کنند. بعد چند نفر را همین‌جوری از ردیف بیرون می‌کشند. به‌شان دستور می‌دهند که روی زمین بخوابند. آن‌ها هم بی‌درنگ و با ترس می‌خوابند. بعد افسر آلمانی با هفت‌تیرش به نوبت بالای سرشان می‌ایستد و نفری یک گلوله توی مغزشان شلیک می‌کند. به نفر آخر که می‌رسد گلوله‌هایش تمام می‌شود. تو یک لحظه پیش خودت می‌گویی آخ اگر بی‌خیال کشتن این نفر آخر شود. ولی کور خوانده‌ای. افسر آلمانی با کمال آرامش خشاب پر را توی هفت‌تیرش می‌گذارد و نفر آخر را هم به سبک بقیه می‌کشد. راتش دلم می‌خواست آن نفر آخر در آن لحظه‌ی بین مرگ و زندگی سرش را بالا می‌گرفت و چشم توی چشم افسر آلمانی نگاه می‌کرد. دلم می‌خواست یک ارتباط چشمی بین‌شان برقرار می‌شد. ولی این اتفاق نیفتاد.

کتاب انسان‌ها در عصر ظلمت» را شروع کرده‌ام. فعلا مقدمه‌اش را خوانده‌ام. همین مقدمه دیدن فیلم پیانیست را برایم غنی‌تر کرد. توی مقدمه مترجم کتاب تعریف می‌کند که هانا آرنت آیشمن را مسئول کشتار یهودیان نمی‌داند. او آیشمن را شر مطلق نمی‌پندارد. بلکه نیاندیشیدن را باعث و بانی کشتار گروهی یهودیان توسط آلمانی‌ها می‌داند. 

در قرن بیستم انسان با مرگ خدایان و سنت‌ها تنها شد. از گرفت و گیر سنت‌ها رها شد. تمام چهارچوب‌ها و ادا و اطوارها فرو ریختند. اما جایگزینی پیدا نشد. انسان‌ها رها شدند تا هر کدام‌شان برای خودشان چهارچوبی بیافرینند و این نیازمند عزلت بود. نیازمند این بود که هر کسی پیش خودش دو دو تا چهار تا کند. پیش خودش ارزش‌ها را بسنجد. فکر کند. اندیشه بورزد. خوب و بد کند. داوری کند. بعد سعی کند که خودش را جای طرف مقابلش قرار بدهد. خودش را جای کسانی که نیست قرار بدهد و از دریچه‌ی آن‌ها نگاه کند و همه‌ی این‌ها یعنی عزلت، یعنی اندیشیدن در عزلت. انسان‌ها در قرن بیستم و شاید در روزگار امروز نمی‌اندیشند. آن‌ها تنهایی می‌کشند. تنها‌اند و برای فرار از تنهایی اسیر ایدئولوژی‌ها می‌شوند. ایدئولوژی‌هایی که سعی می‌کنند جای سنت‌های قدیم را بگیرند و با ارائه‌ی داستان‌هایی جمعی تنهایی آدم‌ها را از یادشان ببرند. این ایدئولوژی گاه ناسیونالیسم آریایی هیتلر است و گاه اسلام بی غل و غش داعش. آرنت نیاندیشیدن را عامل تنهایی آدم و تنهایی را عامل به دام ایدئولوژی‌ها افتادن می‌داند. آن افسر آلمانی که به راحتی یهودی‌ها را می‌کشت آدم تنهای بدبختی بوده. آدمی که فکر کردن را بلد نبود، نیاندیشیده بود و اسیر ایدئولوژی شده بود. تمام مغزش را ایدئولوژی پر کرده بود.

اما چرا فقط یهودی‌ها؟

من در طول فیلم به تمام نسل‌کشی‌هایی که در موردشان خوانده‌ام فکر کردم. مکان وقوع این فیلم می‌توانست به کوهستان‌های افغانستان در حدود دویست سال پیش برود و امیرعبدالرحمن و اطرافیانش را روایت کند که کمر به نابودی جمعی قوم هزاره بسته بودند. آن هم یک پاک‌سازی قومی بود. مکان وقوع این فیلم می‌توانست به پای کوه آرارات برود. جایی که ترک‌ها برای شکل دادن به جمهوری ترکیه، هر نژادی به غیر از ترک‌ها را بیرون کردند. ارامنه‌ای که قرن‌ها ساکن پای کوه آرارات بودند به زیر تیغ کشتار جمعی ترک‌ها رفتند. کشتاری که ارمنی‌ها هیچ گاه از یاد نبرده‌اند. اما نه کشتار هزاره‌ها و نه کشتار ارمنی‌‌ها باعث خلق فیلمی مثل پیانیست نشده تا روح و روان آدم را زیر و رو کند. شاید یک دلیلش همین قصه نگفتن باشد. شاید این جمله که قصه‌گو برنده است در این‌جا مصداق داشته باشد. آقای اشپیلمان بلافاصله بعد از رهیدن در سال ۱۹۴۶ داستان پر آب چشم زندگی‌اش را نوشت. یک روایت دست اول و پر از جزئیات به دست داد. ولی هزاره‌ها نتوانستند قصه‌شان را بنویسند. ارامنه هم نتوانستند قصه‌ی دقیقی از آن کشتار بزرگ را روایت کنند. یهودی‌ها اما توانستند.

اما این قصه را روایت کردن کافی است؟ آیا فیلم پولانسکی کافی بود؟

چند وقت پیش کتاب ساکن دو فرهنگ» را خواندم. آخرین کتاب روبرت صافاریان که مجموعه مقالاتش در مورد تجربه‌ی زندگی به عنوان یک ارمنی در ایران است. خودش عنوان فرعی کتاب را گذاشته دیاسپورای ارمنی در ایران». سافاریان سعی کرده بود تا شناختی دقیق‌تر از جامعه‌ی ارامنه‌ی ایران و دغدغه‌ها و طرز فکرشان ارائه بدهد. شناختی که فراتر از کلیشه‌های جامعه‌ی ایران نسبت به ارامنه باشد. فصل آخر کتابش را به نژادکشی اختصاص داده. به نظرم بهترین فصل کتاب همین فصلش بود. این که ارمنی‌ها چه‌قدر به موضوع به رسمیت شناخته شدن کشتار صدها هزار نفر توسط ترک‌ها در اوایل قرن بیستم حساس‌اند. این‌که چه قدر تلاش می‌کنند تا در مجامع بین‌الملل آن را به عنوان مصداق نسل‌کشی اثبات کنند و ترکیه را مجبور به پذیرش آن کنند. 

بعد در دو مقاله‌ی بعدی‌اش به هراند دینک اشاره می‌کند. یک رومه‌نگار ارمنی که در ترکیه سعی می‌کرد به زبان ترکی از این کشتار بنویسد و وجدان خود ترک‌ها را در این مورد بیدار کند. این‌که در نهایت هراند دینک در ترکیه ترور شد، اما راهی که شروع کرد یک راه اخلاقی بود. او سعی می‌کرد تا ترک‌ها را به اندیشیدن در مورد این موضوع وابدارد. صافاریان خیلی قشنگ تعریف می‌کند که حتی اگر مجامع بین‌المللی هم این کشتار را بپذیرند و ترکیه را به پذیرشش مجبور کنند باز هم اتفاق خاصی نمی‌افتد. چون بدین طریق ترک‌ها به اندیشیدن واداشته نمی‌شوند. پیش خودشان به داوری نمی‌نشینند. خودشان را جای ارمنی‌ها قرار نمی‌دهند. فکر کردن کلید ماجرا است. در آخرین مقاله‌ی کتابش اتفاقا به فیلم زندگی هانا آرنت اشاره می‌کند و این موضوع را بر اساس زندگی‌نامه و عقاید آرنت تشریح می‌کند.

فیلم پیانیست محصول چهار کشور لهستان، فرانسه، بریتانیا و آلمان بود. انگار قصه‌ای که اشپیلمان در سال ۱۹۴۶ نوشته بود باعث شد تا آلمانی‌ها فکر کنند و حدود ۵۰ سال بعد حامی فیلمی شوند که پرده از روزگار فکر نکردن‌شان برمی‌داشت.
 


داشتم

اپیزود ۴۱۰ پادکست فریامیکس در مورد کرونا را گوش می‌دادم. توی ۵ دقیقه‌ی آخرش یک اپلیکیشن ساده را معرفی کرد که کاملا متناسب با این‌ روزها بود. این روزها که نان داغ نمی‌خریم و نان را هفته به هفته می‌خریم و تا جای ممکن کمتر از خانه بیرون می‌رویم و به هر کسی که دور و برمان باشد به چشم تردید و شک نگاه می‌کنیم. این روزها که کسی را ملاقات نمی‌کنیم. این روزها که خرید شده فقط چیزهای ضروری و در حالت ایده‌آل خرید مجازی از امثال دیجی‌کالا. این روزها که احوال کسی را نمی‌پرسیم و حواس‌مان شش دانگ فقط به خودمان است که مبادا کرونا بگیریم یا کسی را کرونایی کنیم.

اپ نکث‌دور یک اپلیکیشن خیلی ساده است برای شبکه کردن آدم‌هایی که در یک محله زندگی می‌کنند. سیستم ثبت‌نام بر اساس اثبات ست در یک محله است. همان طور که کد ملی ما حاوی آدرس محل ست ماست، کد شناسایی آدم‌ها در کشورهای مختلف هم این ویژگی را دارد. آدم‌هایی که در آن محله زندگی می‌کنند یک شبکه‌ی اجتماعی را تشکیل می‌دهند که برای افراد بیرون از محله قابل دسترس نیست. نه غریبه‌ها می‌توانند وارد گروه یک محله شوند و نه سرچ موتورهای جست‌وجو راه به جایی می‌برد. یک شبکه‌ی اجتماعی بر مبنای ست در یک محله.
آدم‌ها در آن شبکه‌ی اجتماعی می‌توانند اخبار محله را با هم رد و بدل کنند. اگر ی پیدا شد هشدار بدهند. دندانپزشک خوبی اگر می‌شناسند معرفی کنند. اگر کالایی برای فروش دارند توی قسمت مربوطه آگهی‌اش را به اشتراک بگذارند. اگر نردبان یا دریل نیاز دارند اطلاع بدهند تا کسی در محله به آن‌ها قرض بدهد و.
این روزها که کرونا همه را خانه‌نشین کرده این اپ کاربردی‌تر هم شده. یک کارکرد جالب آن کمک به افراد سالمند و ناتوان محله است. آدم‌هایی که برای خرید کردن مشکل دارند و نیاز به کمک دارند. ممکن است در ایام غیرکرونا فرزندشان یا کس و کارشان یاری‌رسان‌شان بوده. اما این روزها کسی به سراغ‌شان نمی‌آید که کارشان را انجام بدهد. آن‌ها می‌توانند توی نکث‌دور خبر بدهند و اهالی محل به کمک‌شان بشتابند. این روزها که آدم‌ها بی‌کار و عاطل توی خانه می‌نشینند، اتفاقا کمک کردن به همسایه بغلی با حفظ فاصله سرگرمی خیلی خوبی هم هست.

نکث‌دور اپلیکیشن جالبی بود. از ۲۰۰۸ شروع به کار کرد و این روزها در ۱۱ کشور جهان آدم‌های محله‌های مختلف را به هم وصل می‌کند.
پیش خودم گفتم احتمال دارد همچه اپلی را ایرانی‌ها هم کپی کرده باشند. به هر حال استارت‌آپ در ایران یعنی کپی اپ‌های خارجی دیگر. اما با توجه به این‌که هر اپی که آدم‌ها را با هم شبکه کند از نظر جمهوری‌ اسلامی اشکال شرعی دارد احتمالش را منتفی دانستم. توی بازار گشتم. پیدا نکردم. اپ کوچه بود که بیشتر خاطره‌بازی با مکان‌ها بود. عکس‌های مربوط به یک مکان و جملات آدم‌ها در مورد آن مکان را به اشتراک می‌گذاشت. اصلا بر اساس محل زندگی و تشکیل شبکه‌ی اجتماعی و داخل آن شبکه‌ نرم‌افزارهایی مشابه دیوار و شیپور راه انداختن نبود. 
همان ذن شبکه نشدن آدم‌ها قوی‌تر بود. هنوز که هنوز است تلگرام را آزاد نکرده‌اند. وقتی همه‌ی افراد یک جامعه قانونی را نقض می‌کنند، یعنی این که آن قانون بی‌معناست. بعد یادم افتاد به گروه‌ها و کانال‌های محلی تلگرامی. مثلا کانال‌های روستاها و گروه‌های جنبی‌ آن. کانال‌های شهرها. کانال‌های روستاها کارکردهای چندگانه‌ای دارند. رومه‌‌هایی محلی هستند که اخبار روستا را لحظه‌ای منتشر می‌کنند. اتفاقا بخشی از کارکرد اپ نکث‌دور را هم در خود دارند: به اشتراک گذاشتن اطلاعات مورد نیاز برای زیست در روستا. در این روزهای کرونایی هم بخش زیادی از اطلاع‌رسانی‌ها را به عهده داشته‌اند. 
من اگر استاد دانشگاه‌ بودم چند تا پایان‌نامه در مورد این گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی کار می‌کردم. چون چیز دندان‌گیری در مورد این گروه‌ها و کانال‌ها نخوانده‌ام. مطالعه ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ نقطه‌ی مختلف ایران و شباهت‌ها و تفاوت‌های کارکردی و اطلاع‌رسانی. مطالعه‌ی ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ روستای نزدیک به هم در یک نقطه از ایران و تفاوت‌ها و شباهت‌ها. نقش‌ این کانال‌ها در افزایش مطالبه‌گری. نقش این کانال‌ها در تثبیت ساختارهای سنتی و رأی خریدن برای افراد صاحب قدرت یا تخریب‌های خلاق. نقش این کانال‌ها و گروها در دایاسپورای اهالی این روستا. (مثلا بابای من از طریق کانال تلگرام روستا سریع‌تر از بابابزرگم که ساکن خود روستاست از کوچک‌ترین اخبار روستا مطلع می‌شود). نقش مجموعه‌ی کانال‌های تلگرامی در پرورش یا ناپرورش شهروندان و.
اما گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی مکان‌مند نیستند. اپ نکث‌دور به شدت مکان‌مند است. فقط همسایه‌های یک محله می‌توانند در آن عضو شوند. کار اپ نکث‌دور به هیچ وجه برساختن دایاسپورا (زیستن در مکانی و جایی دیگر را وطن خود دانستن) نیست. ضمن این‌که گروه‌های تلگرامی ساختار خطی دارند. آدم‌ها فقط پیغام‌های آخر را می‌خوانند و دسته‌بندی پیغام‌ها چندان قابل اجرا نیست. در حالی‌که نکث‌دور این کار را انجام می‌دهد.
نکث‌دور این روزها مشتری‌های بیشتر پیدا کرده. اهالی محل خودشان به روز از ابتلا به کرونای همسایه‌هایشان آگاه می‌شوند. اهالی محل سعی می‌کنند سرگرمی‌هایشان را به اشتراک بگذارند. حواس‌شان به هم بیشتر هست و هوای سالمندان و افراد کم‌توان را بیشتر دارند. ما دست‌مان به نکث‌دور نمی‌رسد. همین تلگرام را داریم. اما متأسفانه آن را به زور داریم و با اعمال شاقه.
 


تازه امروز فهمیدیم که کرونا گرفته بود. یکی از فامیل‌های نزدیک را می‌گویم. همان نیمه‌های اسفند کرونا گرفته بود و حالش بد شده بود. جوری تب کرده بود که کله‌اش قرمز شده بود و خون بالا می‌آورد. خانواده برده بودندش دکتر و سی‌تی‌اسکن گرفته بودند و گفته بودند بله کروناست. آن موقع هیچ کدام از این‌ها را به ما نگفته بودند. دکتر گفته بود بهتر است برود بیمارستان و بستری شود. اما نپذیرفته بود. داروها را گرفته بودند و برده بودندش خانه و تصمیم گرفتند به هیچ کس هم نگویند که کرونا گرفته.
توی سامانه‌ی غربالگری ثبت‌نام نکرده بودند. خانه‌ی بهداشت محل زنگ‌شان زده بودند که نشانه‌های کرونا ندارید؟ گفته بودند نه. همه‌مان سالمیم! فکر کرده بودند اگر بگویند کرونا دارند خانه‌ی بهداشتی‌ها آمبولانس می‌فرستند دنبال‌شان. یا شاید هم از دولت بیزار بودند. نمی‌خواستند به دولت آمار بدهند. به فامیل‌ها هم نگفتند. به هیچ کس نگفتند. به فامیل‌هایی که کیلومترها دور بودند هم نگفتند. توی اتاق قرنطینه‌اش کردند و خودشان ساختند و ساختند.
آیا کرونا گرفتن یک گناه است؟
پسردایی‌ام می‌گفت چند تا از دوستانش کرونا گرفته‌اند. ولی تصمیم گرفته‌اند که نه بیمارستان بروند، نه به آن سامانه‌ی غربالگری وزارت بهداشت اعلام کنند و نه به فامیل‌هایشان. 
به دولت اعتمادی نیست. من با دولت همکاری نمی‌کنم. مگر دولت با من همکاری می‌کند؟. این‌ها استدلال‌های بخش اول است. اما این‌که به نزدیکان اعلام نکردن. حوصله‌ی وقت و بی‌وقت زنگ زدن‌شان نیست یا حرف و حدیث‌هایی که پیش می‌آید یا.؟ انگار کرونا گرفتن فقط یک بیماری نیست.
آیا کرونا گرفتن یک گناه است؟
آیا ایتالیایی‌ها و اسپانیایی‌ها و انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها هم اگر کرونا بگیرند سعی می‌کنند پنهانش کنند؟ آیا آن‌ها هم کرونا گرفتن را یک جور گناه می‌دانند؟
پاری وقت‌ها به تفاوت‌های اعتراف و توبه فکر می‌کنم. این‌که در اسلام اعتراف نداریم و اگر تو گناهی مرتکب شدی کافی است در درون خودت آن را دفن کنی و پیش خدای درونت غلط کردم بگویی و سعی کنی که دیگر تکرار نکنی. در اسلام لازم نیست گناهانت را پیش انسانی دیگر (کشیش) بیان کنی. در جهان مسیحیت اعتراف جا افتاده است. بیان گناهانت برای دیگری (کشیش) جا افتاده است. و این دیگری مقدمات دیگران را فراهم می‌کند. بعضی‌ها در انظار همگان گناهان‌شان را اعتراف می‌کنند، آن‌ها را بیان» می‌کنند. گاه فکر می‌کنم که این بیان کردن چه‌قدر به روشن شدن ذهن کمک می‌کند.
اما بعد دیدم، بیان کردن» نیست که تفاوت ایجاد کرده است. دیدم در توبه هم بیان کردن هست. تو باید در درون خودت گناهت را بیان کنی تا بتوانی توبه کنی. هر دو بیان دارند. این یکی بیانی درونی دارد و آن یکی بیانی بیرونی. این یکی برای بازگشت به شخص دیگری وابسته نیست و آن یکی وابسته است.
به این نتیجه رسیدم که درد در بیان کردن نیست. درد در آستانه‌ی تعریف گناه است.درد در این است که همه‌چیز خط قرمز تعریف شده. درد در این است که ایرانی‌جماعت همیشه باید حس کند که همه‌ی کارهایش گناه است.
سریالی ساخته می‌شود. سکانس‌هایی روایت می‌شوند. تصاویری از موتورسواری عشقولانه‌ی یک زن و شوهر  روایت می‌شوند و بعد هم قایق‌سواری آن زن و شوهر. تصاویری که شباهتی جالب به دو فیلم قبل از انقلاب اسلامی دارند. یک جور تلمیح به آن دو فیلم که فقط کسانی که آن دو فیلم را دیده‌اند و با آن زیسته‌اند می‌توانند از این تلمیح لذت ببرند. اگر همه بفهمند هم چه اشکالی دارد مگر؟ اما این تلمیح تبدیل به گناهی کبیره می‌شود. همه و شدیدتر از همه رئیس‌ روسا می‌گویند واااای. ببین چه اتفاقی رخ داده. ارجاع به فیلمی قبل از انقلاب اسلامی؟ وه چه گناه کبیره‌ای. 
مثل این می‌ماند که گیر ماشینت را در حساس‌ترین حالت ممکن تنظیم کنی. نشستن یک گنجشک آژیرش را به صدا در می‌آورد. عبور یک زوج عاشق از کنارش آژیرش را به صدا در می‌آورد. تکیه دادن پیرمردی خسته بر بدنه‌ی ماشین آژیرش را به صدا در می‌آورد. حکایت ما ایرانیان هم همین است. همه چیزمان صدای آژیر را بلند می‌کند و بعد از چند سال شرطی شده‌ایم که همه‌ی کارهایمان گناهند. گناهانی که صدای آژیر را به صدا درمی‌آورد. هر حرکتی صدای آژیرها را به صدا در می‌آورد. آژیرها هم فقط بوق خطر فرمانداری شهر نیست. آژیرها تکثیر شده‌اند و در تمام خانه‌ها هستند. حتی اگر به برق هم وصل نباشند، ناخودآگاه ما بدترین حالت‌ها در نظر می‌گیریم. کوچک‌ترین خوشی‌های ما گناه است. کوچک‌ترین ضعفی در ما هم گناه است. همان طور که کوچک‌ترین ضعفی در حکومت ما گناه است!
 


داشتم

اپیزود ۴۱۰ پادکست فریامیکس در مورد کرونا را گوش می‌دادم. توی ۵ دقیقه‌ی آخرش یک اپلیکیشن ساده را معرفی کرد که کاملا متناسب با این‌ روزها بود. این روزها که نان داغ نمی‌خریم و نان را هفته به هفته می‌خریم و تا جای ممکن کمتر از خانه بیرون می‌رویم و به هر کسی که دور و برمان باشد به چشم تردید و شک نگاه می‌کنیم. این روزها که کسی را ملاقات نمی‌کنیم. این روزها که خرید شده فقط چیزهای ضروری و در حالت ایده‌آل خرید مجازی از امثال دیجی‌کالا. این روزها که احوال کسی را نمی‌پرسیم و حواس‌مان شش دانگ فقط به خودمان است که مبادا کرونا بگیریم یا کسی را کرونایی کنیم.

اپ نکث‌دور یک اپلیکیشن خیلی ساده است برای شبکه کردن آدم‌هایی که در یک محله زندگی می‌کنند. سیستم ثبت‌نام بر اساس اثبات ست در یک محله است. همان طور که کد ملی ما حاوی آدرس محل ست ماست، کد شناسایی آدم‌ها در کشورهای مختلف هم این ویژگی را دارد. آدم‌هایی که در آن محله زندگی می‌کنند یک شبکه‌ی اجتماعی را تشکیل می‌دهند که برای افراد بیرون از محله قابل دسترس نیست. نه غریبه‌ها می‌توانند وارد گروه یک محله شوند و نه سرچ موتورهای جست‌وجو راه به جایی می‌برد. یک شبکه‌ی اجتماعی بر مبنای ست در یک محله.
آدم‌ها در آن شبکه‌ی اجتماعی می‌توانند اخبار محله را با هم رد و بدل کنند. اگر ی پیدا شد هشدار بدهند. دندانپزشک خوبی اگر می‌شناسند معرفی کنند. اگر کالایی برای فروش دارند توی قسمت مربوطه آگهی‌اش را به اشتراک بگذارند. اگر نردبان یا دریل نیاز دارند اطلاع بدهند تا کسی در محله به آن‌ها قرض بدهد و.
این روزها که کرونا همه را خانه‌نشین کرده این اپ کاربردی‌تر هم شده. یک کارکرد جالب آن کمک به افراد سالمند و ناتوان محله است. آدم‌هایی که برای خرید کردن مشکل دارند و نیاز به کمک دارند. ممکن است در ایام غیرکرونا فرزندشان یا کس و کارشان یاری‌رسان‌شان بوده. اما این روزها کسی به سراغ‌شان نمی‌آید که کارشان را انجام بدهد. آن‌ها می‌توانند توی نکث‌دور خبر بدهند و اهالی محل به کمک‌شان بشتابند. این روزها که آدم‌ها بی‌کار و عاطل توی خانه می‌نشینند، اتفاقا کمک کردن به همسایه بغلی با حفظ فاصله سرگرمی خیلی خوبی هم هست.

نکث‌دور اپلیکیشن جالبی بود. از ۲۰۰۸ شروع به کار کرد و این روزها در ۱۱ کشور جهان آدم‌های محله‌های مختلف را به هم وصل می‌کند.
پیش خودم گفتم احتمال دارد همچه اپلی را ایرانی‌ها هم کپی کرده باشند. به هر حال استارت‌آپ در ایران یعنی کپی اپ‌های خارجی دیگر. اما با توجه به این‌که هر اپی که آدم‌ها را با هم شبکه کند از نظر جمهوری‌ اسلامی اشکال شرعی دارد احتمالش را منتفی دانستم. توی بازار گشتم. پیدا نکردم. اپ کوچه بود که بیشتر خاطره‌بازی با مکان‌ها بود. عکس‌های مربوط به یک مکان و جملات آدم‌ها در مورد آن مکان را به اشتراک می‌گذاشت. اصلا بر اساس محل زندگی و تشکیل شبکه‌ی اجتماعی و داخل آن شبکه‌ نرم‌افزارهایی مشابه دیوار و شیپور راه انداختن نبود. 
همان ظن شبکه نشدن آدم‌ها قوی‌تر بود. هنوز که هنوز است تلگرام را آزاد نکرده‌اند. وقتی همه‌ی افراد یک جامعه قانونی را نقض می‌کنند، یعنی این که آن قانون بی‌معناست. بعد یادم افتاد به گروه‌ها و کانال‌های محلی تلگرامی. مثلا کانال‌های روستاها و گروه‌های جنبی‌ آن. کانال‌های شهرها. کانال‌های روستاها کارکردهای چندگانه‌ای دارند. رومه‌‌هایی محلی هستند که اخبار روستا را لحظه‌ای منتشر می‌کنند. اتفاقا بخشی از کارکرد اپ نکث‌دور را هم در خود دارند: به اشتراک گذاشتن اطلاعات مورد نیاز برای زیست در روستا. در این روزهای کرونایی هم بخش زیادی از اطلاع‌رسانی‌ها را به عهده داشته‌اند. 
من اگر استاد دانشگاه‌ بودم چند تا پایان‌نامه در مورد این گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی کار می‌کردم. چون چیز دندان‌گیری در مورد این گروه‌ها و کانال‌ها نخوانده‌ام. مطالعه ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ نقطه‌ی مختلف ایران و شباهت‌ها و تفاوت‌های کارکردی و اطلاع‌رسانی. مطالعه‌ی ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ روستای نزدیک به هم در یک نقطه از ایران و تفاوت‌ها و شباهت‌ها. نقش‌ این کانال‌ها در افزایش مطالبه‌گری. نقش این کانال‌ها در تثبیت ساختارهای سنتی و رأی خریدن برای افراد صاحب قدرت یا تخریب‌های خلاق. نقش این کانال‌ها و گروها در دایاسپورای اهالی این روستا. (مثلا بابای من از طریق کانال تلگرام روستا سریع‌تر از بابابزرگم که ساکن خود روستاست از کوچک‌ترین اخبار روستا مطلع می‌شود). نقش مجموعه‌ی کانال‌های تلگرامی در پرورش یا ناپرورش شهروندان و.
اما گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی مکان‌مند نیستند. اپ نکث‌دور به شدت مکان‌مند است. فقط همسایه‌های یک محله می‌توانند در آن عضو شوند. کار اپ نکث‌دور به هیچ وجه برساختن دایاسپورا (زیستن در مکانی و جایی دیگر را وطن خود دانستن) نیست. ضمن این‌که گروه‌های تلگرامی ساختار خطی دارند. آدم‌ها فقط پیغام‌های آخر را می‌خوانند و دسته‌بندی پیغام‌ها چندان قابل اجرا نیست. در حالی‌که نکث‌دور این کار را انجام می‌دهد.
نکث‌دور این روزها مشتری‌های بیشتر پیدا کرده. اهالی محل خودشان به روز از ابتلا به کرونای همسایه‌هایشان آگاه می‌شوند. اهالی محل سعی می‌کنند سرگرمی‌هایشان را به اشتراک بگذارند. حواس‌شان به هم بیشتر هست و هوای سالمندان و افراد کم‌توان را بیشتر دارند. ما دست‌مان به نکث‌دور نمی‌رسد. همین تلگرام را داریم. اما متأسفانه آن را به زور داریم و با اعمال شاقه.
 


افغانستان سرزمینی کوهستانی بین آسیای جنوبی و آسیای میانه‌ است. کشوری که بیشتر مساحت آن را کوهستان‌های هندوکش فرا گرفته‌اند. بلندترین قله‌ی آن نوشاخ است با ارتفاع ۷۴۸۵ متر. سه منطقه‌ی متمایز جغرافیایی دارد: دشت‌های فراخ شمال کشور، بیابان‌های جنوب غربی و رشته‌کوه‌های هندوکش در مرکز این کشور. افغانستان راه به دریا ندارد. کشتی به آن تردد نمی‌کند. راه‌آهن ندارد. خبری از قطار در آن نیست. وسیله‌ی نقلیه‌ فقط هواپیماست و ماشین. افغانستانی‌های به جاده می‌گویند سرک. جاده‌‌ یا سرک حلقوی، جاده‌ای ست به طول ۳۳۶۰ کیلومتر که تقریبا دور افغانستان می‌گردد و ۱۶ ولایت این کشور را به هم متصل می‌کند. بیش از دو سوم جمعیت افغانستان در فاصله‌ی حداقل ۵۰کیلومتری جاده‌ی حلقوی قرار دارند. این جاده، حلقه‌ای‌ست به دور افغانستان که کابل در جایگاه نگین آن قرار دارد. جاده‌ای که گاه تا بالای ۴۰۰۰متر هم ارتفاع می‌گیرد.
در این قسمت از میان سفرنامه‌ها و داستان‌های مختلف سری می‌زنیم به سرک‌های افغانستان.

 

گزارش به خاک صحرا-۳: جاده‌ی حلقوی اسم منو فریاد می‌زنه. (لینک دانلود)

 

مدت پادکست: ۷۲ دقیقه

حجم: ۹۸ مگابابت

آهنگ‌های این پادکست:
Orbar  از زیک افریدی (به زبان پشتو)
 تبسم از عارف جعفری 
دختر هزاره از جاوید شریف
پنجشیر برویم از ولی حجازی
گدفلای اثر شوستاکویچ 
ز همراهان جدایی از احمد ظاهر 
چرخ نیلوفری از ایرج بسطامی 
سرزمین من از داوود سرخوش 
جاده از گوگوش

کتاب‌های این پادکست:
همه‌ی راه‌ها باز است/ آنه ماری شوارتسنباخ/ مهشید میرمعزی/ نشر شهاب
افسوس برای نرگس‌های افغانستان/ ژیلا بنی‌یعقوب/ انتشارات کویر
جانستان کابلستان/ رضا امیرخانی/ نشر افق
سفر دیدار/ دکتر محمدرضا توکلی صابری/ نشر اختران
سفر به سرزمین آریایی‌ها/ امیر هاشمی‌مقدم/ نشر سپیده‌باوران
سفر قندهار/ سید حمید جهان‌بخت/ نشر نورالعطیه
تویی که سرزمینت اینجا نیست/ محمدآصف سلطان‌زاده/ نشر آگه

 

منبع عکس
 

مطالب مرتبط:

گزارش به خاک صحرا-۱ (آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟!)

گزارش به خاک صحرا- ۲ (آیا آدم‌های انقلابی نفرت‌انگیز نیستند؟!)

 

 

 

پس‌نوشت: کست‌با است. من هم راستش از درست کردن این پادکست‌ها پولی به دست نمی‌آورم. منطقی نبود که توی کست‌باکس هم آپلود کنم. آپلود کردن هم خودش فرآیند وقت‌گیری است. با توجه به کمبود وقت و این حرف‌ها فعلا فقط می‌رسم توی همان

کانال تلگرام سپهرداد آپلود کنم. ممنون می‌شوم فعلا فقط از همان کانال تلگرام به این پادکست‌ها گوش بدهید. تا شاید روزگار بهتری آید و من هم بتوانم برای انتشارش از امدادهایی برخوردار شوم.


1- اقتصاددان‌ها عاشق شوک‌ها هستند. شوک‌ها به آن‌ها این فرصت را می‌دهند که تأثیرات دو رویکرد متفاوت را اندازه‌گیری کنند. مثلا می‌خواهند تأثیر نیروی کار مهاجر بر نرخ بیکاری افراد بومی یک کشور را بررسی کنند. باید بگردند ببینند در کدام برهه از تاریخ به یک باره تعداد زیادی نیروی کار مهاجر وارد یک کشور شده‌اند. مدل‌سازی کنند و وضعیت قبل و بعد را بسنجند و نتیجه بگیرند.

مثلا می‌خواهند ببینند دورکاری بر اقتصاد یک کشور چه تأثیری می‌گذارد. آیا دورکاری باعث افزایش بازده کاری می‌شود؟ آیا باید در مشاغل آینده به دورکاری بیشتر فکر کرد؟ در حالت عادی اندازه‌گیری این کار ممکن نیست. اما وقتی کرونا عالم‌گیر می‌شود و همگان دورکار می‌شوند، اقتصاددان‌ها شروع می‌کنند به بشکن زدن. آن‌ها حالا در شرایط واقعی می‌توانند انواع و اقسام آزمایش‌ها را برای سنجش اثرات دورکاری در محیط واقعی انجام بدهند.

به نظرم، کرونا در مورد طرح‌های ترافیک شهر تهران می‌تواند چنین نقشی داشته باشد. چند روزی است که طرح ترافیک تهران به کل برداشته شده است. حالا می‌توان سنجید که واقعا طرح ترافیک از اختراعات مسخره‌ی مدیریت شهری بوده یا نه؟!

۲- خب، من اقتصاددان نیستم. استاد دانشگاه هم نیستم. ولی امیدوارم که در آینده‌ای نزدیک جمعی از اساتید و دانشجویان برای سنجش اثرات طرح ترافیک با متر و شاغول علمی آستین بالا بزنند. این‌جا فقط می‌خواهم روایت شخصی ارائه بدهم.

ناصر تقوایی یک فیلمی دارد به اسم نان‌خورهای بی‌سوادی. سال ساخت این فیلم ۱۳۴۵ است. تقوایی ۲۵ساله، دوربین زده بوده زیر بغل رفته بوده کنار اداره پست و داستان زندگی چند نفر از میرزابنویس‌های اطراف اداره پست را مستند کرده بود. بی‌سوادها زیاد بودند. راه ارتباطی هم آن موقع‌ها نامه بوده. شهرستانی‌هایی که آمده بودند تهران می‌خواستند خانواده‌شان را از حال و احوالات‌شان باخبر کنند. و همین بی‌سوادی باعث شکل‌گیری شغل میرزابنویسی شده بود. 

تقوایی جوان‌تر از این حرف‌ها بود که بردارد تمام نان‌خورهای پدیده‌ی بی‌سوادی را به خط کند. فقط به میرزابنویس‌ها پرداخته بود. اما حقیقت این است که حتی شوم‌ترین پدیده‌های اجتماعی هم برای خودشان نان‌خورهایی دارند. نان‌خورهایی که وضعیت افتضاح موجود منبع رزق و روزی‌شان است.

طرح ترافیک تهران هم از آن پدیده‌هاست که نان‌خور زیاد دارد. شناخت همه‌ی این نان‌خورها را واگذار می‌کنم به همان اساتید و دانشجویان. آن‌ها باید دقیق کار کنند.

من در طول زندگی‌ام در شهر تهران طرح ترافیک نخریده‌ام. چون تعداد روزهایی که در طول سال از ماشین شخص در این شهر استفاده می‌کنم به انگشتان دستم هم نمی‌رسد. ولی برای همین انگشت‌شمار تردد هم هر سال به شهرداری عوارض پرداخت می‌کنم. پولی که همیشه زورم آمده. ۹۰ درصد استفاده‌ی من از ماشینم در جاده‌های ایران است. آن هم که هر جاده‌ای رفته‌ام درجا عوارضش را پرداخته‌ام. چرا منی که دود ماشینم را توی هوای تهران ول نمی‌دهم باید به اندازه‌ی کسی که هر روز هر روز در این شهر ماشین‌سواری می‌کند عوارض پرداخت کنم؟!

۳- زدم به جاده‌ خاکی. بگذریم. سال گذشته در تهران طرح ترافیک برقرار بود. امسال در تهران به دستور وزارت بهداشت طرح ترافیک برقرار نیست. دیروز برای جلسه‌ای مجبور شدم سوار بر ماشینم شوم و به آن طرف شهر بروم و برگردم. از ترافیک غروب‌گاهی وحشت داشتم. ولی. خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردم رفتم و برگشتم. پارسال دقیقا همچه روزهایی برای رفت و برگشت با تاکسی و ون ساعت‌ها در ترافیک می‌ماندم. 

برداشته شدن طرح ترافیک باعث شده بود انتخاب‌های مردم برای رفت و برگشت به خانه‌شان بیشتر شود. باعث شده بود آن‌ها برای رفت و آمد فقط یک گزینه (خیابان‌های و اتوبان‌های خارج از طرح) نداشته باشند. افزایش حق انتخاب برای عبور و مرور باعث روان شدن ترافیک شده بود. 
شاید بگویید دلیلش حتما کاهش تعداد خودروها در شهر بوده است. ولی نگاه کردن به متوسط شاخص آلودگی هوای تهران نشان می‌دهد که ماشین‌سواری تهرانی‌ها نه تنها کم نشده بلکه زیاد هم شده. مقایسه‌ی ۲۶ روز اول فروردین امسال با سال گذشته نشان می‌دهد که تعداد روزهای هوای پاک برای تهران به طور محسوسی کاهش یافته. اگر بخواهیم دقیق‌تر ثابت کنیم، می‌توانیم کیفیت هوای تهران در روزهای ۱۵ تا ۲۶ فروردین امسال و پارسال را مقایسه کنیم. تهران در سال ۱۳۹۹ حتی در روزهای بارانی هم طعم هوای پاک را نمی‌چشد. چون همه ماشین‌ سوار می‌شوند. اما این به معنای این نیست که هوای تهران آلوده شده است. تهران در سال ۱۳۹۹ در اکثر روزها در مرز بین هوای پاک و سالم قرار دارد. در سال ۱۳۹۸ هم همواره تهران در مرز بین هوای پاک و سالم قرار داشت و به صورت ناپلئونی به هوای پاک می‌رسید. هوای پاک در تهران یک افسانه است در حقیقت. نسبت به سال گذشته فقط ۵-۶واحد افزایش آلایندگی وجود دارد.

البته که هنوز برای قضاوت زود است و باید داده‌های بیشتری جمع‌آوری شود. اما چیزی که من می‌بینم این است که برداشته شدن طرح ترافیک و شناور شدن ساعات کاری مردم، عملا ترافیک قفل را از بین برده. 

۴-

مارشال بروک استاد اقتصاد دانشگاه استنفورد است.  او در مورد تغییرات آب و هوایی و اقتصاد تحقیق می‌کند. بعد از گسترش کرونا در چین نشست و نقشه‌های ماهواره‌ای ناسا را بررسی کرد. دید که به خاطر قرنطینه در چین، هوای این کشور نسبت به سال‌های گذشته به طرز محسوسی بهتر شده. داده‌های این طرف و آن طرف را جمع‌آوری کرد. او یک اقتصاددان بود و کرونا فرصتی برای سنجش. مدل‌های اقتصادی‌اش را ساخت و برآوردها را انجام داد. برای خودش هم باورکردنی نبود. قرنطینه در چین و توقف فعالیت‌های صنایع باعث شده بود که جان حداقل ۵۰هزار نفر در چین

نجات پیدا کند. آلودگی هوا مرگ پنهان و خزنده است. اگر هوای چین مثل سابق بود ۵۰هزار نفر به خاطر بدی هوا جان خودشان را از دست می‌دادند. اما کرونا باعث نجات جان حداقل ۵۰هزار نفر شده بود. کرونا در چین حدود ۳۰۰۰نفر را طبق آمارهای رسمی کشته بود و یک اقتصاددان همیشه سود و ضررها را می‌سنجد دیگر. کرونا در چین یک پدیده‌ی مثبت بود!
۵- پوریا ناظران عکسی در

کانال تلگرام خودش گذاشته از شاخص دی اکسید نیتروژن هوا از ۱۲ اسفند تا نیمه‌های فروردین امسال در چند شهر بزرگ جهان. در بعضی شهرهای جهان تفاوت به شدت محسوس است. اما در مورد تهران هیچ تغییر خاصی رخ نداده. ناظران نتیجه گرفته که تهران نسبت به ۷ کلانشهر دیگر جهان کمترین کاهش فعالیت اقتصادی را داشته است. یعنی کرونا هم عملا باعث نجات جان تهرانی‌ها از آلودگی هوا نشده.
 


خون به پا خواهد شد» را دیدم. فیلم تحسین شده‌ی پل توماس اندرسن. یک فیلم ۱۵۰ دقیقه‌ای که علی‌رغم طولانی بودن کشش خوبی داشت. فیلمی بر اساس رمان نفت!» اثر آپتون سینکلر. داستان زندگی یک تاجر نفتی در اوایل قرن بیستم. 
آپتون سینکلر از آن نویسنده‌های آمریکایی سوسیالیست است که رمان‌هایش در اوایل قرن بیستم باعث تغییرات اجتماعی در جامعه‌ی آمریکا شده‌اند. مثلا رمانی که در مورد شرایط کاری کارگران و مهاجران کارگر در کشتارگاه‌های شیکاگو نوشت باعث شکل‌گیری مجموعه قوانینی در حمایت از کارگران قصاب در آمریکا شد. خیلی پرکار بوده و رمان‌هایش فروش بالایی هم داشته‌اند. اما وقتی جست‌وجو کردم دیدم به جز کتاب جنگل بقیه‌ی کتاب‌هایش به فارسی ترجمه نشده‌اند. عجیب بود.
فیلم با دنیل پلین ویو شروع می‌شود. جایی که در ته یک چاه مشغول کندن است تا رگه‌هایی از نقره و طلا را کشف کند. رگه را کشف می‌کند. دینامیت را کار می‌گذارد تا بتواند به سنگ‌های بیشتری دست یابد. از چاه بیرون می‌آید. دینامیت منفجر می‌شود. او با شور و شوق از نردبان چوبی پایین می‌رود. اما یکی از پله‌ها می‌شکند او با کمر می‌افتد به ته چاه. پایش می‌شکند. اما قلوه قلوه نقره را دور و بر خودش می‌بیند. چند قلوه سنگ را برمی‌دارد، دگمه‌‌اش را باز می‌کند و آن‌ها را می‌چپاند توی پیراهنش. به سختی با پای شکسته خودش را بالا می‌کشد. به زمین می‌رسد. کشان کشان خودش را به شهر می‌رساند. به سراغ دکتر نمی‌رود. یک راست می‌رود اداره‌ی ثبت. قلوه‌سنگ‌ها را می‌گذارد روی میز. مأمورین اداره ثبت دست به کار صحت‌سنجی می‌شوند. و او همان‌جا با پای شکسته دراز می‌کشد تا اداره ثبتی‌ها قلوه‌سنگ‌ها را ذوب کنند و تأیید کنند که او معدن نقره کشف کرده است. سکانس ابتدایی فیلم با برگه‌ی تأیید کشف معدن نقره به نام دنیل پلین‌ویو به پایان می‌رسد. 
در سکانس بعدی دنیل را می‌بینیم که مشغول حفر چاه نفت است و بعد از آن ماجراهای نفتی او شروع می‌شود. پیشنهاد یک زمین پر از نفت در مزرعه‌ای دور افتاده. رفتن او به آن مزرعه. خریدن مزرعه. کشمکش‌ها با پسر خانواده‌ای که زمین را از آن‌ها خریده: پسری که یک کشیش است و از دنیل می‌خواهد که بگذارد چاه نفت را تقدیس کند. اما دنیل بی‌خیالی طی می‌کند و بعد حادثه پشت حادثه اتفاق می‌افتد. دنیل تمام زمین‌های اطراف را تصاحب می‌کند. او تشنه‌تر از این حرف‌هاست که حوادث او را از پا بیندازند.
می‌شود گفت سکانس ابتدایی فیلم اکثر درون‌مایه‌های فیلم را در خودش دارد: یک مرد تنها در قعر یک معدن. مردی سختکوش و جان‌سخت که برای رسیدن به نقره و سپس ثبت آن معدن به نام خودش از جان خودش هم می‌گذرد. مرد تنهایی که انگار شریکی را برای خودش برنمی‌تابد. او می‌خواهد به نقره برسد. می‌خواهد به پول برسد. می‌خواهد به نتیجه برسد و معدن را تصاحب کند. آن را به نام خودش بزند. خبری از زن نیست. تا آخر فیلم هم سروکله‌ی هیچ زنی در زندگی دنیل پیدا نمی‌شود.
تا پیش از دیدن این فیلم، فکر می‌کردم گرگ وال‌استریت» نمایانگر تام و تمام سرمایه‌داری است. حالا این فیلم را هم در کنار آن می‌گذارم. شوق رقابت و تصاحب. دیوانه‌وار جان کندن برای زودتر رسیدن، زودتر صاحب شدن و بیشتر خریدن و بیشتر صاحب شدن و تصاحب و تصاحب. 
یکی از جملات کلیدی سکانس پایانی فیلم، جمله‌ی دنیل به کشیش است: من دارم آب زمین‌ها تون رو می‌خورم! هر روز. تا قطره آخرش.». خون به پا خواهد شد» در مورد این میل است: میل به خوردن. به دیوانه‌وار همه چیز را خوردن.
اما چیزی که در فیلم من را به شدت درگیر خودش کرد، سلسله روابط مربوط به مالکیت بود. پاداش دنیل در سکانس اول، آن برگه‌ای بود که پایش نوشته بودند او صاحب معدن نقره شده است. آن برگه‌ی مالکیت چنان اعتباری داشت که او با دیدن آن آرام گرفت و حس کرد تمام جان کندن‌هایش ارزشش را داشته. او به مزرعه‌ی ساندی‌ها رفت. مزرعه‌ی بزرگی بود. چند ده کیلومتر طول و عرض آن بود. آن را خرید. بعد مزرعه‌های کناری را هم خرید. چند ده مایل زمین را خرید تا خط لوله برای چاه‌های نفتش کار بگذارد. 
برای من سوال‌برانگیز شد که چطور او توانست آن همه زمین را بخرد؟ چه‌طور می‌توانست از آن چند صد کیلومتر زمین محافظت کند؟ چه‌طور کسی به زمین‌های او تعرض نکرد؟ جدا از بحث تعرض، حکومت چرا در کار او دخالت نکرد؟ چرا حاکمیت جلوی او نایستاد؟ چرا یک سری برادر از ارکان حکومت ایالتی یا فدرال نیامدند و نگفتند که ما هم هستیم؟ اصلا توی آن سکانس ابتدایی فیلم آن برگه‌ی کاغذ چه اعتباری داشت مگر؟ 
این سوال شاید برای یک بیننده‌ی آمریکایی هیچ وقت مطرح نشود. اما برای من ایرانی کاملا مطرح است. چون تجربه‌ی زیسته‌ی من در ایران این است که مالکیت خیلی سست‌تر از این حرف‌هاست و تو بدون وصل بودن به ارکان قدرت نمی‌توانی صاحب چیزی فراتر از یک زندگی خیلی ساده و معمولی باشی. در ذهن من ایرانی مالکیت یک چیز خیلی نو و جدید است.
بسیاری از کسانی که در ایران ماشین‌های لاکچری سوار می‌شوند، صاحب شرکت‌هایی هستند که کارهای مالی انجام می‌دهند. شرکت‌های اقماری بانک‌ها که هر کدام بخشی از خدمات مالی بانک‌ها را تکمیل می‌کنند، شرکت‌های واردات و صادرات که با دلار سر و کار دارند و. زندگی ظاهری خیلی از این افراد این باور را ایجاد می‌کند که آن‌ها جدا از حاکمیت‌اند. اما کمی که وارد سازوکارهای‌شان می‌شوی می‌فهمی نه. این‌ها اتفاقا خود حاکمیت‌اند و بدون حمایت حاکمیت اصلا نمی‌توانند وجود داشته باشند. می‌بینی که فلان فرمانده فلان جا رفاقت جالبی با صاحب این شرکت دارد و.
می‌خواهم بگویم برای من ایرانی مالکیت بدون تأیید حکومت، بدون شریک کردن حکومت خیلی بی‌معنا است. حق هم دارم این چنین دیدگاهی داشته باشم. عمر مالکیت خصوصی در ایران به زور به نیم‌قرن می‌رسد. تا قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی بابابزرگ من حتی صاحب زمین هم نبود. تا قرن‌ها ما هیچ کدام مالک هیچ زمینی نبودیم. مالک پادشاه بود. مالک کسی بود که حکومت داشت. 
در  زمان صفویه اراضی ایران چهار نوع بودند: ۱. اراضی دولتی. زمین‌هایی که برای دولت و ایالت‌ها بود و مردم روی آن کار می‌کردند و درآمد محصول بین کارمندان دولت و مردم عادی تقسیم می‌شد. ۲. اراضی خالصه که برای شخص شخیص شاه بود و درآمد آن مستقیم به خزانه‌ی شاه می‌رفت. ۳. اراضی وقف و چهارم هم اراضی خصوصی که در حقیقت متعلق به خرده‌اربابان محلی بود و خیلی ناچیز بود. ما مردم عادی تا قرن‌ها هیچ سهمی از مالکیت زمین نداشتیم. 
همه چیز در حقیقت برای شاه بود و لطف او بود. تا زمان محمدرضا شاه پهلوی که اصلاحات ارضی رخ داد. هم‌زمان چند کارآفرین پیدا شدند و ایران‌خودرو راه انداختند، کفش ملی راه انداختند، شرکت آزمایش و ارج را راه انداختند و. که بعد از انقلاب اموال همین چند کارآفرین هاپولی هاپو شد و کارخانه‌هایشان دولتی شد. یعنی دولت همان نیمچه مالکیت آدم‌ها را هم برنتافت.
مالکیت در ذهن من ایرانی مفهومی خیلی خیلی جدیدی است. مالکیت فکر و ایده و کارخانه که دیگر هچی. نطفه‌ای است که در دم خفه شده است.
من ایرانی وقتی حفاری‌های نفتی قهرمان فیلم خون به پا خواهد شد» را می‌بینم بیشتر یاد سرنوشت صاحب کارخانه آزمایش و ایران‌خودرو و. می‌افتم که یک شبه اموال‌شان را از دست دادند. بیشتر یاد آشنایانی می‌افتم که درآمد یک سال من برابر با درآمد یکی دو هفته نهایت یک ماه آن‌هاست. کسانی که قبل از ورودمان به بازار کار، اصلا با هم قابل مقایسه نبودیم: نه از حیث سعی و تلاش و نه از حیث درس و مشق و انتگرال و مشتق گرفتن. و بیشتر یاد این می‌افتم که من خودم را ناتوان از این می‌بینم که مالک چیزی باشم. چون خودم را از وصل بودن به ارکان قدرت نومید می‌بینم.
آن فهمی که از مالکیت دارم، آن برداشت مخدوشی که از مالکیت در ذهن من است باعث می‌شود تا فیلم خون به پا خواهد شد» بیشتر برایم سوال‌برانگیز باشد تا ستایش‌انگیز. باعث می‌شود تا نتوانم آن‌گونه که باید زوال یک آدم سرمایه‌دار در یک اقتصاد سرمایه‌داری را فهم کنم.


 


خون به پا خواهد شد» را دیدم. فیلم تحسین شده‌ی پل توماس اندرسن. یک فیلم ۱۵۰ دقیقه‌ای که علی‌رغم طولانی بودن کشش خوبی داشت. فیلمی بر اساس رمان نفت!» اثر آپتون سینکلر. داستان زندگی یک تاجر نفتی در اوایل قرن بیستم. 
آپتون سینکلر از آن نویسنده‌های آمریکایی سوسیالیست است که رمان‌هایش در اوایل قرن بیستم باعث تغییرات اجتماعی در جامعه‌ی آمریکا شده‌اند. مثلا رمانی که در مورد شرایط کاری کارگران و مهاجران کارگر در کشتارگاه‌های شیکاگو نوشت باعث شکل‌گیری مجموعه قوانینی در حمایت از کارگران قصاب در آمریکا شد. خیلی پرکار بوده و رمان‌هایش فروش بالایی هم داشته‌اند. اما وقتی جست‌وجو کردم دیدم به جز کتاب جنگل بقیه‌ی کتاب‌هایش به فارسی ترجمه نشده‌اند. عجیب بود.
فیلم با دنیل پلین ویو شروع می‌شود. جایی که در ته یک چاه مشغول کندن است تا رگه‌هایی از نقره و طلا را کشف کند. رگه را کشف می‌کند. دینامیت را کار می‌گذارد تا بتواند به سنگ‌های بیشتری دست یابد. از چاه بیرون می‌آید. دینامیت منفجر می‌شود. او با شور و شوق از نردبان چوبی پایین می‌رود. اما یکی از پله‌ها می‌شکند او با کمر می‌افتد به ته چاه. پایش می‌شکند. اما قلوه قلوه نقره را دور و بر خودش می‌بیند. چند قلوه سنگ را برمی‌دارد، دگمه‌‌اش را باز می‌کند و آن‌ها را می‌چپاند توی پیراهنش. به سختی با پای شکسته خودش را بالا می‌کشد. به زمین می‌رسد. کشان کشان خودش را به شهر می‌رساند. به سراغ دکتر نمی‌رود. یک راست می‌رود اداره‌ی ثبت. قلوه‌سنگ‌ها را می‌گذارد روی میز. مأمورین اداره ثبت دست به کار صحت‌سنجی می‌شوند. و او همان‌جا با پای شکسته دراز می‌کشد تا اداره ثبتی‌ها قلوه‌سنگ‌ها را ذوب کنند و تأیید کنند که او معدن نقره کشف کرده است. سکانس ابتدایی فیلم با برگه‌ی تأیید کشف معدن نقره به نام دنیل پلین‌ویو به پایان می‌رسد. 
در سکانس بعدی دنیل را می‌بینیم که مشغول حفر چاه نفت است و بعد از آن ماجراهای نفتی او شروع می‌شود. پیشنهاد یک زمین پر از نفت در مزرعه‌ای دور افتاده. رفتن او به آن مزرعه. خریدن مزرعه. کشمکش‌ها با پسر خانواده‌ای که زمین را از آن‌ها خریده: پسری که یک کشیش است و از دنیل می‌خواهد که بگذارد چاه نفت را تقدیس کند. اما دنیل بی‌خیالی طی می‌کند و بعد حادثه پشت حادثه اتفاق می‌افتد. دنیل تمام زمین‌های اطراف را تصاحب می‌کند. او تشنه‌تر از این حرف‌هاست که حوادث او را از پا بیندازند.
می‌شود گفت سکانس ابتدایی فیلم اکثر درون‌مایه‌های فیلم را در خودش دارد: یک مرد تنها در قعر یک معدن. مردی سختکوش و جان‌سخت که برای رسیدن به نقره و سپس ثبت آن معدن به نام خودش از جان خودش هم می‌گذرد. مرد تنهایی که انگار شریکی را برای خودش برنمی‌تابد. او می‌خواهد به نقره برسد. می‌خواهد به پول برسد. می‌خواهد به نتیجه برسد و معدن را تصاحب کند. آن را به نام خودش بزند. خبری از زن نیست. تا آخر فیلم هم سروکله‌ی هیچ زنی در زندگی دنیل پیدا نمی‌شود.
تا پیش از دیدن این فیلم، فکر می‌کردم گرگ وال‌استریت» نمایانگر تام و تمام سرمایه‌داری است. حالا این فیلم را هم در کنار آن می‌گذارم. شوق رقابت و تصاحب. دیوانه‌وار جان کندن برای زودتر رسیدن، زودتر صاحب شدن و بیشتر خریدن و بیشتر صاحب شدن و تصاحب و تصاحب. 
یکی از جملات کلیدی سکانس پایانی فیلم، جمله‌ی دنیل به کشیش است: من دارم آب زمین‌ها تون رو می‌خورم! هر روز. تا قطره آخرش.». خون به پا خواهد شد» در مورد این میل است: میل به خوردن. به دیوانه‌وار همه چیز را خوردن.
اما چیزی که در فیلم من را به شدت درگیر خودش کرد، سلسله روابط مربوط به مالکیت بود. پاداش دنیل در سکانس اول، آن برگه‌ای بود که پایش نوشته بودند او صاحب معدن نقره شده است. آن برگه‌ی مالکیت چنان اعتباری داشت که او با دیدن آن آرام گرفت و حس کرد تمام جان کندن‌هایش ارزشش را داشته. او به مزرعه‌ی ساندی‌ها رفت. مزرعه‌ی بزرگی بود. چند ده کیلومتر طول و عرض آن بود. آن را خرید. بعد مزرعه‌های کناری را هم خرید. چند ده مایل زمین را خرید تا خط لوله برای چاه‌های نفتش کار بگذارد. 
برای من سوال‌برانگیز شد که چطور او توانست آن همه زمین را بخرد؟ چه‌طور می‌توانست از آن چند صد کیلومتر زمین محافظت کند؟ چه‌طور کسی به زمین‌های او تعرض نکرد؟ جدا از بحث تعرض، حکومت چرا در کار او دخالت نکرد؟ چرا حاکمیت جلوی او نایستاد؟ چرا یک سری برادر از ارکان حکومت ایالتی یا فدرال نیامدند و نگفتند که ما هم هستیم؟ اصلا توی آن سکانس ابتدایی فیلم آن برگه‌ی کاغذ چه اعتباری داشت مگر؟ 
این سوال شاید برای یک بیننده‌ی آمریکایی هیچ وقت مطرح نشود. اما برای من ایرانی کاملا مطرح است. چون تجربه‌ی زیسته‌ی من در ایران این است که مالکیت خیلی سست‌تر از این حرف‌هاست و تو بدون وصل بودن به ارکان قدرت نمی‌توانی صاحب چیزی فراتر از یک زندگی خیلی ساده و معمولی باشی. در ذهن من ایرانی مالکیت یک چیز خیلی نو و جدید است.
بسیاری از کسانی که در ایران ماشین‌های لاکچری سوار می‌شوند، صاحب شرکت‌هایی هستند که کارهای مالی انجام می‌دهند. شرکت‌های اقماری بانک‌ها که هر کدام بخشی از خدمات مالی بانک‌ها را تکمیل می‌کنند، شرکت‌های واردات و صادرات که با دلار سر و کار دارند و. زندگی ظاهری خیلی از این افراد این باور را ایجاد می‌کند که آن‌ها جدا از حاکمیت‌اند. اما کمی که وارد سازوکارهای‌شان می‌شوی می‌فهمی نه. این‌ها اتفاقا خود حاکمیت‌اند و بدون حمایت حاکمیت اصلا نمی‌توانند وجود داشته باشند. می‌بینی که فلان فرمانده فلان جا رفاقت جالبی با صاحب این شرکت دارد و.
می‌خواهم بگویم برای من ایرانی مالکیت بدون تأیید حکومت، بدون شریک کردن حکومت خیلی بی‌معنا است. حق هم دارم این چنین دیدگاهی داشته باشم. عمر مالکیت خصوصی در ایران به زور به نیم‌قرن می‌رسد. تا قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی بابابزرگ من حتی صاحب زمین هم نبود. تا قرن‌ها ما هیچ کدام مالک هیچ زمینی نبودیم. مالک پادشاه بود. مالک کسی بود که حکومت داشت. 
در  زمان صفویه اراضی ایران چهار نوع بودند: ۱. اراضی دولتی. زمین‌هایی که برای دولت و ایالت‌ها بود و مردم روی آن کار می‌کردند و درآمد محصول بین کارمندان دولت و مردم عادی تقسیم می‌شد. ۲. اراضی خالصه که برای شخص شخیص شاه بود و درآمد آن مستقیم به خزانه‌ی شاه می‌رفت. ۳. اراضی وقف و چهارم هم اراضی خصوصی که در حقیقت متعلق به خرده‌اربابان محلی بود و خیلی ناچیز بود. ما مردم عادی تا قرن‌ها هیچ سهمی از مالکیت زمین نداشتیم. 
همه چیز در حقیقت برای شاه بود و لطف او بود. تا زمان محمدرضا شاه پهلوی که اصلاحات ارضی رخ داد. هم‌زمان چند کارآفرین پیدا شدند و ایران‌خودرو راه انداختند، کفش ملی راه انداختند، شرکت آزمایش و ارج را راه انداختند و. که بعد از انقلاب اموال همین چند کارآفرین هاپولی هاپو شد و کارخانه‌هایشان دولتی شد. یعنی دولت همان نیمچه مالکیت آدم‌ها را هم برنتافت.
مالکیت در ذهن من ایرانی مفهومی خیلی خیلی جدیدی است. مالکیت فکر و ایده و کارخانه که دیگر هچی. نطفه‌ای است که در دم خفه شده است.
من ایرانی وقتی حفاری‌های نفتی قهرمان فیلم خون به پا خواهد شد» را می‌بینم بیشتر یاد سرنوشت صاحب کارخانه آزمایش و ایران‌خودرو و. می‌افتم که یک شبه اموال‌شان را از دست دادند. بیشتر یاد آشنایانی می‌افتم که درآمد یک سال من برابر با درآمد یکی دو هفته نهایت یک ماه آن‌هاست. کسانی که قبل از ورودمان به بازار کار، اصلا با هم قابل مقایسه نبودیم: نه از حیث سعی و تلاش و نه از حیث درس و مشق و انتگرال و مشتق گرفتن. و بیشتر یاد این می‌افتم که من خودم را ناتوان از این می‌بینم که مالک چیزی باشم. چون خودم را از وصل بودن به ارکان قدرت نومید می‌بینم.
آن فهمی که از مالکیت دارم، آن برداشت مخدوشی که از مالکیت در ذهن من است باعث می‌شود تا فیلم خون به پا خواهد شد» بیشتر برایم سوال‌برانگیز باشد تا ستایش‌انگیز. باعث می‌شود تا نتوانم آن‌گونه که باید زوال یک آدم سرمایه‌دار در یک اقتصاد سرمایه‌داری را فهم کنم.

 

 

پس‌نوشت: چند سال پیش حین پیاده‌روی‌ها با حمید صحبت بحران‌‌های مالی جهان غرب را می‌کردیم. این‌که با شروع و شدید شدن هر بحرانی چپ‌ها شروع می‌کنند به گفتن اینکه فاتحه‌ی سرمایه‌داری هم خوانده شد. توی بحران مالی ۲۰۰۸ هم خیلی‌ها می‌گفتند سرمایه‌داری دیگر نمی‌تواند برخیزد. اما سرمایه‌داری همیشه دوباره به پا خاسته. قدرتی عجیب در بازسازی خودش دارد. بی‌مرگ است. انگار هیچ بحرانی نمی‌تواند نابودش کند.
امروز داشتم فراز رزا لوکزامبورگ» از کتاب انسان‌ها در عصر ظلمت» نوشته‌ی هانا آرنت را می‌خواندم. هانا آرنت یک تکه از نظریات رزا لوکزامبورگ در مورد سرمایه‌داری را نقل قول کرده بود که برایم دلچسب بود. یک جورهایی جوابی بود به سوال آن روزمان که این سرمایه‌داری چه جانور عجیبی است که بعد از هر بحرانی دوباره سینه ستبر می‌کند و می‌گوید من هستم. نقل قولش در ادامه‌ی این پست پر بیراه نیست:


از آن‌جا که سرمایه‌داری زیر بار تضادهای اقتصادی‌اش هیچ نشانه‌ای از فروپاشی نشان نداد، رزا لوکزامبورگ به دنبال عاملی بیرونی برای تبیین ادامه حیات و رشد آن بود. او این عامل را در نظریه‌ی موسوم به انسان ثالث یافت؛ بدین صورت که فرآیند رشد تنها پیامد قواعد حاکم بر تولید سرمایه‌دارانه نیست، بلکه نتیجه ادامه حیات بخش‌های پیشاسرمایه‌داری در کشوری است که سرمایه‌داری آن را مسخر و به گستره نفوذ خود بدل کرده است. 
هنگامی که این فرآیند به سراسر قلمرو ملی گسترش یابد، سرمایه‌داران ناگزیرند به دیگر کشورهای جهان توجه کنند، به سرزمین‌های پیشاسرمایه‌داری، تا آن‌ها را هم به فرآیند انباشت سرمایه‌ای بیافزایند که همچنان از خارج از قلمرو خود تغذیه می‌کند. 
به عبارت دیگر، ایده‌ی انباشت اولیه‌ی سرمایه‌ی مارکس مانند گناه اولیه، رخدادی یگانه یا اقدام منحصر به فردی در مصادره زمین به دست بورژوازی نوپا نیست که بتواند فرآیند انباشت سرمایه‌ای را تحت جبری آهنین از قوانین درونی پیروی کند تا سرانجام نابود شود. 
برعکس، مصادره باید بارها و بارها تکرار شود تا نظام را پویا نگاه دارد. بنابراین، سرمایه‌داری نظامی بسته نیست که تضادهای خود را آفریده و آبستن انقلاب باشد. سرمایه‌داری از عوامل بیرون از خود تغذیه می‌کند و نابودی خودبه‌خودی‌اش، اگر اصلا رخ دهد، تنها در صورتی خواهد بود که همه‌ی پهنه‌ی زمین را به تسخیر درآورده و بلعیده باشد.» انسان‌ها در عصر ظلمت/ هانا آرنت/ ترجمه‌ی مهدی خلجی/ص۸۸
 


هنوز خواندن کتاب‌های عتیق رحیمی را شروع نکرده‌ام. ازش فقط یک فیلم دیده‌ام (

سنگ صبور) و یک مصاحبه‌ی یک ساعته گوش داده‌ام

(مصاحبه‌اش با عالیه عطایی در رادیو گوشه). 
فیلم سنگ صبور را هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. می‌دانستم که فیلم را بر اساس رمان خودش ساخته. رمانی که به زبان فرانسوی نوشته بود و جایزه‌ی گنکور را برده بود. بازیگر فیلم گلشیفته فراهانی بود. سه چهار جای فیلم توی تک جمله‌ها لحنش فارسی معیار ایرانی می‌شد که تو ذوقم زد. فیلم روایت خوبی داشت. صاف و بی‌دست‌انداز پیش می‌رفت. تند و تیز نبود. آرام و حوصله‌سربر هم نبود. داستان یک زن افغانستانی که در سن پایین به عقد یک مرد خیلی بزرگ‌تر از خودش درآمده بود. یک مجاهد مسلمان که همه‌اش پی جنگ و جهاد بود و حالا تیر خورده به پایین گردنش و به کما رفته. زن شوهرش را خوبانده در اتاق و به زور سرم او را زنده نگه داشته است. بیرون از خانه جنگ است. طالب‌ها هستند. آدم‌های عادی هستند. تانک‌ها هستند. صدای تیر و تفنگ هست. و مرد همچون یک سنگ صبور بهانه‌ی روایت زندگی زن می‌شود. زن داستان زندگی‌اش را به مرد می‌گوید. مردی که به جز جنگ دغدغه‌ای نداشته و اصلا از ماجراهای زنش خبر نداشته. حالا زنش است که از او دارد مراقبت می‌کند و هم‌زمان پسر طالب جوانی را که به خانه‌شان رفت و آمد دارد از پسرانگی به مردانگی می‌رساند.
پادکست رادیو گوشه را دوست داشتم. مصاحبه‌ی یک نویسنده‌ی افغانستانی-ایرانی (عالیه عطایی) با یک نویسنده‌ی افغانستانی-فرانسوی (عتیق رحیمی) چیز جالبی در آمده بود. در مورد خیلی چیزها حرف زدند. در مورد کتاب تصویر بازگشت که مجموعه عکس‌های عتیق رحیمی در سفرش به افغانستان بعد از ۲۰سال بود. در مورد اخلاقیات مردم افغانستان. در مورد نوشتن به زبان فارسی یا فرانسوی و در مورد مهاجرت.
یک جا عتیق رحیمی برمی‌گردد می‌گوید آدم‌ها درخت نیستند. آدم‌ها رودند. درخت‌ها هستند که مهاجرت نمی‌کنند. ریشه در خاک می‌گسترانند و اگر جابه‌جا شوند می‌میرند. آدمیزاد مثل رود جاری است. از مسیرهای مختلف می‌رود و راه خودش را باز می‌کند. از سرزمینی به سرزمین دیگری می‌رود. رود باید از سرچشمه‌اش جدا شود. اگر جدا نشود اسمش رود نیست.
قبول داشت که مهاجرت کار تلخی است. ولی می‌گفت مهاجر باید مثل شکر باشد. تعریف می‌کرد که در اوایل اسلام گروهی از زرتشتیان ایران به هند پناهنده شدند. حاکم هند به رئیس گروه پناهندگان زرتشتی ظرف شیری را لبریز از شیر نشان داده بود و گفته بود سرزمین ما مثل این ظرف است و پر از جمعیت و اگر قطره‌ای به آن اضافه شود سرریز می‌شود. رئیس گروه زرتشتیان مشکل شکر درآورده بود و ریخته بود در ظرف و هم زده بود. گفته بود ما مهاجران مثل این شکریم. در ظرف شیر شما حل می‌شویم و آن را خوش‌طعم‌تر خواهیم کرد. و همین مثل را گرفته بود و در مورد مهاجرت و مهاجر صحبت کرده بود.
یک مثلی دارم پیش خودم که می‌گویم آدم‌ها یا سعدی‌وار زندگی می‌کنند یا حافظ‌وار. حافظ توی عمرش یک بار مسافرت کرد و آن یک بار هم آن‌قدر برایش زهرمار بود که هی در موردش غر زد. اما سعدی کل عمرش را به سفر و گشتن و دیدن دنیا گذراند. بعضی آدم‌ها سفر را دوست دارند و بعضی دوست ندارند. بعضی‌ها با سفر زنده و پخته می‌شوند. بعضی‌ها با سفر از تک و تا می‌افتند. ولی نکته این‌جاست که هر دو گروه می‌توانند ارزشمند باشند. حافظ سفر نرفت، نشست توی خانه‌اش و شعر همه‌ی شاعران ایران را خواند و حافظ شد. سعدی بسیار سفر رفت و غزل‌ها گفت و گلستان و بوستان نوشت. هر دو قله‌اند. هر دو توانسته‌اند قله شوند.
حالا در مورد مهاجرت هم می‌گویم بعضی آدم‌ها درختی‌اند بعضی‌ها رودی و رودخانه‌ای. بعضی‌ها دوست دارند درخت باشند. در خاک ریشه بدوانند و سایه بگسترند. با جاری بودن میانه‌ای ندارند. دوست دارند از زمین نیرو دریافت کنند و قدشان بلند شود. بعضی‌ها اما نه. دوست دارند جاری باشند. دوست دارند هواهای مختلف را تجربه کنند. سر راه‌شان از سرزمین‌های مختلفی بگذرند. دوست ندارند یک جا بمانند. از سرچشمه دور می‌شوند و یا به دریا می‌ریزند یا به رودی دیگر ملحق می‌شوند یا به یک باتلاق می‌ریزند. هر چه شانس بگوید همان می‌شود. اتفاقا این دو دسته آدم به همدیگر خیلی مواجهه دارند. رودی که از زیر یک درخت می‌گذرد و درختی که به نظاره‌ی یک رود می‌نشیند.
 


کتاب

انسان‌ها در عصر ظلمت» را تمام کردم. مجموعه‌ی ۱۱ جستار از هانا آرنت، ۱۱ گزارش از زندگی ۱۰ شخصیت نامتجانس اوایل قرن بیستم. ۱۰ نفری که به قول هانا آرنت اگر به زبان درمی‌آمدند از جمع شدن‌شان در یک اتاق چه فریاد اعتراض‌ها که برنمی‌آوردند. ۱۰ نفری که وجه اشتراک‌شان نه استعدادشان است و نه اعتقادات‌شان و نه پیشه و نه محیط اجتماعی‌شان:
پشتوانه و پیش‌فرض پنهان گزارش زندگی‌های گردآمده در این کتاب، این اعتقاد است که حتی در تاریک‌ترین زمان‌ها، حق داریم توقع دیدن خردک نوری را داشته باشیم. چنین بارقه‌ی نوری بیش از آن‌که از نظریه‌ها و مفهوم‌ها سر برکشد، به احتمال بیشتر، از پرتوی لرزان و سوسوزننده و اغلب کم‌جانی مایه می‌گیرد که مردان و نی در زندگی و کار خود –تقریبا تحت هر شرایطی و طی فرصتی که به آن‌ها برای زیستن روی زمین داده شده- برمی‌افروزند. چشمان خو کرده به تاریکی ما، به دشواری می‌توانند تشخیص دهند نوری که آنان می‌افشانند پرتو یک شمع است یا نور خیره‌کننده خورشید. ولی به نظرم چنین ارزیابی عینی اهمیتی ثانوی دارد و می‌توان به آسانی آن را به آینده واگذاشت.» (انسان‌ها در ظلمت- ص۴۳)
کتاب را مهدی خلجی ترجمه کرده. طبق قوانین وزارت فرهنگ و ارشاد غیرقابل چاپ است. دلیلش هم احتمالا در مقاله‌های در باب انسانیت» و نمایشنامه‌ی ناتان حکیم، کارل یاسپرس: شهروند جهان» و والتر بنیامین» نهفته است. اما متن کتاب در فضای مجازی به راحتی

قابل دسترس است. مترجم مقدمه‌ی مفصلی هم در مورد اندیشه‌های هانا آرنت نوشته که جهت آشنایی با خطوط اصلی فکرهایش خواندنی است.
کتابی که در آن ۱۱ گزارش زندگی از ۱۰ شخصیت متفاوت توسط یک نفر نگاشته شده باشد به خودی خود جذاب است. چون در این‌جا تو فقط با زندگی‌نامه‌ی آن ۱۰ نفر روبه‌رو نیستی. در حقیقت وقتی شخصی در مورد زندگی شخصیتی دیگر جستار می‌نویسد دارد او و در درجه‌ای بالاتر خودش را قضاوت می‌کند. اگر قرار باشد تو در ۵۰صفحه به زندگی یک شخص بپردازی مطمئنا فقط برهه‌ها و لحظه‌ها و تصمیم‌هایی خاص را برمی‌گزینی. شخص را قضاوت می‌کنی و بالا و پایینش می‌کنی. و این قضاوت‌نامه‌ها در کنار هم خطوط فکری خودت را مشخص می‌کند. 
انسان‌ها در عصر ظلمت» کتاب سنگینی نیست. گزارش‌های جذاب زندگی ۱۰ شخصیت است که از پشت آن‌ها تو به خطوط اصلی افکار هانا آرنت می‌رسی و توی ذهنت با آن ها بازی بازی می‌کنی. و هانا آرنت بر این عقیده است که به بازی بازی افتادن فکر مرحله‌ی اول است و بعد از آن تو باید به گفت‌وگو برسی. گفت‌وگو و در فضای عمومی قرار دادن خود است که وجود انسان را معنادار می‌سازد.
افکار و امیال متنقاض. چه لحظه‌ها که در عمرمان از نداشتن سازگاری درونی رنج کشیده‌ایم. بر خودمان لعنت فرستاده‌ایم که چرا مثل فلان ادیب و فلان نویسنده و فلان گوینده صاحب یک منظومه‌ی فکری متجانس نشده‌ایم. چه لحظه‌ها که ترجیح داده‌ایم از این همه فکر غریب در ذهن‌شان خاموشی را برگزینیم و دم برنیاوریم. و هانا آرنت در باب زندگی

گوتهولد لسینگ، نمایشنامه‌نویس آلمانی به زیبایی افسانه‌ی وجود از درون سازگار» را به سخره می‌گیرد:
ما هنوز می‌دانیم که اندیشیدن نه نیازمند هوش یا تعمق که بیش از هر چیز محتاج شجاعت است. با این همه شگفت‌زده می‌شویم که جانب‌داری لسینگ از جهان می‌تواند تا آن‌جا پیش رود که او تا اصل موضوع امتناع تناقض را هم فدا کند، ادعای سازگاری درونی که ما می‌پنداریم برای همه‌ی کسانی که می‌نویسند و سخن می‌گویند ضرورت است. او یک‌جا با جدیت تمام اعلام کرد: من موظف نیستم مشکلاتی را که خلق می‌کنم، حل کنم. ممکن است ایده‌های من همیشه به نوعی از هم گسسته باشند یا حتی با یکدیگر ناسازگار به نظر رسند، چرا که تنها ایده‌هایی هستند که خوانندگان ممکن است در آن‌ها مایه‌هایی برای اندیشیدن بیابند.». او خودکامگی کسانی را که می‌خواهند با استدلال و مغلطه، با دلایل جذاب بر اندیشه سلطه یابند برای آزادی خطرناک‌تر از راست‌کیشی می‌دید. به ویژه او هرگز خود را به کاری وانداشت و به جای ساختن نظامی سراپا منسجم برای تثبیت خویش در تاریخ، می‌دانست که جز پراکندن خمیرمایه‌ی شناخت» در جهان کاری نمی‌کند.» ص۵۵
خمیرمایه‌های شناختی که لسینگ در جهان پراکند قرار نبود به نتایجی بینجامند؛ بلکه هدف‌شان برانگیختن دیگران به اندیشیدن مستقل بود. این امر نیز هدفی مگر ایجاد هم‌سخنی میان اندیش‌وران نداشت. اندیشه لسینگ دیالوگ (افلاطونی) خاموش میان من و خود من نیست، بلکه دیالوگی پیش‌بینی شده میان دیگران است و به همین دلیل است که به طور ذاتی جدلی است.» ص ۵۶
و راستش خیلی از ماها سلاطین دیکته‌های نانوشته‌ایم. دیکته‌هایی که می‌دانیم به محض نوشته شدن کاغذ را پر از غلط و غولوط می‌کنند و حسی از شرمساری را بر وجود ما می‌نشانند. اما هانا آرنت از زندگی لسینگ روایت می‌کند که اتفاقا همین غلط‌هاست که انسانیت است:
. لسینگ از همان چیزی شادمان بود که دست‌کم از زمان پارمندیس و افلاطون تا روزگار او هرگز فیلسوفان را اندوهگین نکرده بود: این‌که حقیقت، به محض آن‌که به زبان درآید، بی‌درنگ به دیدگاهی در میان دیدگاه‌ها بدل می‌شود؛ دیدگاهی که می‌توان با آن درپیچید، از نو صورت‌بندی کرد و آن را موضوعی برای سخن گفتن با دیگران ساخت. عظمت لسینگ تنها در این نبود که از لحاظ نظری باور داشت حقیقت واحدی در جهان انسانی نمی‌تواند وجود داشته باشد. آن چه لسینگ را متمایز از دیگران می‌کرد خوشحالی او از نبودن چنین حقیقتی بود؛ چون از نظر او وجود نداشتن حقیقتی واحد باعث می‌شد گفت‌وگوی بی‌پایان میان انسان‌ها ضرورت پیدا کند و تا هنگامی که انسان‌ها بر روی زمین می‌زیند، ضرورت آن از میان نرود. حقیقت مطلق واحد، اگر می‌توانست وجود داشته باشد، همانا به معنای مرگ همه‌ی آن‌هایی بود که با یکدیگر مناقشه و بحث می‌کنند؛ بحث و مناقشه امری بود که این نیا و خداوندگار همه‌ی جدلی‌ها در زبان آلمانی با آن بسی آسوده بود و همواره با روشنی و قطعیت تمام از آن جانب‌داری می‌کرد. توقف بحث و جدل، اعلام پایان انسانیت است.» ص ۷۵


هنوز نوغانداری به راه است. هنوز اول‌های اردیبهشت که می‌شود اداره‌ی نوغانداری لاهیجان پارچه‌نوشته می‌زند که تخم ابریشم کیلویی فلان تومان فروخته می‌شود. هنوز هم خانواده‌هایی هستند که دو ماه برگ درخت توت می‌بندند به خیک هزاران کرم ابریشم تا پیله بزنند و نخ ابریشم بتنند. خیلی کم شده است. ابریشم دیگر روی بورس نیست. آن‌قدر کم‌اقبال شده است که دیگر کسی لاهیجان را به نام ابریشم نمی‌شناسد. خیلی از لاهیجانی‌ها هم از پرورش ابریشم چیز زیادی نمی‌دانند. شاید خیلی‌ها حتی اداره‌ی نوغانداری لاهیجان را هم نشناسند. 
اما همین ابریشم روزگاری صادرات شماره‌ی یک ایران بود. در دوران صفویه ابریشم حکم نفت در ایران امروز را داشت. سالانه هزاران کیلو ابریشم تولید و به بازرگانان اروپایی فروخته می‌شد. مرکز تولید ابریشم ایران هم در درجه‌ی اول گیلان و مازندران و بعد خراسان بود. گیلان و مازندران به تنهایی ۶۵ درصد از ابریشم کل ایران را تولید می‌کردند. 
ایران ابریشم می‌فروخت و از هلند و انگلیس و روسیه، شکر می‌خرید و منسوجات پشمی و کاغذ و شیشه و عینک و صابون و اشیاء لوکس. ابریشم آن‌قدر مهم بود که خود شاه‌عباس امتیاز انحصاری صادراتش را به دست گرفته بود. گیلان و مازندران را هم از چنگ حکام محلی گرفته بود و سرزمین خاصه (اراضی سلطنتی) کرده بود. خرید و فروش هم به کمک ارمنی‌هایی صورت می‌گرفت که با کشورهای اروپایی ارتباطات خوبی داشتند و البته که حق کمیسیون شاهنشاه برقرار بود. پول فروش ۲۲درصد از ابریشم صادراتی ایران یک‌راست به خزانه‌ی شاه می‌رفت. 


هلندی‌ها سالانه ۲۰۰۰عدل ابریشم از ایران می‌خریدند که به گفته شاردن بالغ بر ۵۲۵هزار پوند (۲۵۰هزار و ۴۰۰کیلو) می‌شد. شاه قراردادی بسته بود که سالانه ۱۰۰عدل به کمپانی هند شرقی تحویل دهد و کمپانی هم در مقابل باید ۱۲هزار کیسه شکر تحویل می‌داد که تماما در پایتخت (اصفهان) به مصرف می‌رسید.» (نقل از کتاب

تغییرات اجتماعی-اقتصادی در ایران عصر صفوی- نوشته‌ی داریوش نویدی- ترجمه‌ی هاشم آقاجری- نشر نی- فصل هفتم (صدور ابریشم در انحصار شاه))

سالانه ۳میلیون و ۸۱۶هزار کیلو ابریشم در ایران تولید می‌شد. گیلان به تنهایی ۲میلیون و ۱۶۰هزار کیلو ابریشم تولید می‌کرد و مرکز تولید ابریشم گیلان هم لاهیجان بود. لاهیجان در زمان صفویه حکم شهرهای نفت‌خیز جنوب ایران امروز را داشت. کالای خامی را تولید می‌کرد که باعث وارد شدن ارز به ایران می‌شد. حکایت بالا را هم اگر دقت کنید،  خیلی شبیه حکایت فروش نفت در ایران است. نفت در خوزستان برداشت می‌شود، اما پول آن به تهران می‌رود و تماما در تهران خرج می‌شود.
می‌گویند نفت مجانی شده است. دیگر کسی نفت نمی‌خرد. می‌گویند به خاطر کرونا است که نفت بی‌ارزش شده است. اما راستش نفت هم همان داستان نوغان و کرم ابریشم است. از رونق می‌افتد. تمام دم و دستگاهش تبدیل می‌شود به یک اداره‌ی کوچک در میدان ابتدایی یک شهر که تمام نوآوری‌اش ابریشم هیبریدی (ایرانی-وارداتی) است و چند نسل بعد اصلا به یاد نخواهند آورد که نان شب نیاکان‌شان وابسته به همین محصول دکوری بوده.


کتاب

انسان‌ها در عصر ظلمت» را تمام کردم. مجموعه‌ی ۱۱ جستار از هانا آرنت، ۱۱ گزارش از زندگی ۱۰ شخصیت نامتجانس اوایل قرن بیستم. ۱۰ نفری که به قول هانا آرنت اگر به زبان درمی‌آمدند از جمع شدن‌شان در یک اتاق چه فریاد اعتراض‌ها که برنمی‌آوردند. ۱۰ نفری که وجه اشتراک‌شان نه استعدادشان است و نه اعتقادات‌شان و نه پیشه و نه محیط اجتماعی‌شان:

پشتوانه و پیش‌فرض پنهان گزارش زندگی‌های گردآمده در این کتاب، این اعتقاد است که حتی در تاریک‌ترین زمان‌ها، حق داریم توقع دیدن خردک نوری را داشته باشیم. چنین بارقه‌ی نوری بیش از آن‌که از نظریه‌ها و مفهوم‌ها سر برکشد، به احتمال بیشتر، از پرتوی لرزان و سوسوزننده و اغلب کم‌جانی مایه می‌گیرد که مردان و نی در زندگی و کار خود –تقریبا تحت هر شرایطی و طی فرصتی که به آن‌ها برای زیستن روی زمین داده شده- برمی‌افروزند. چشمان خو کرده به تاریکی ما، به دشواری می‌توانند تشخیص دهند نوری که آنان می‌افشانند پرتو یک شمع است یا نور خیره‌کننده خورشید. ولی به نظرم چنین ارزیابی عینی اهمیتی ثانوی دارد و می‌توان به آسانی آن را به آینده واگذاشت.» (انسان‌ها در ظلمت- ص۴۳)

کتاب را مهدی خلجی ترجمه کرده. طبق قوانین وزارت فرهنگ و ارشاد غیرقابل چاپ است. دلیلش هم احتمالا در مقاله‌های در باب انسانیت» و نمایشنامه‌ی ناتان حکیم، کارل یاسپرس: شهروند جهان» و والتر بنیامین» نهفته است. اما متن کتاب در فضای مجازی به راحتی

قابل دسترس است. مترجم مقدمه‌ی مفصلی هم در مورد اندیشه‌های هانا آرنت نوشته که جهت آشنایی با خطوط اصلی فکرهایش خواندنی است.
کتابی که در آن ۱۱ گزارش زندگی از ۱۰ شخصیت متفاوت توسط یک نفر نگاشته شده باشد به خودی خود جذاب است. چون در این‌جا تو فقط با زندگی‌نامه‌ی آن ۱۰ نفر روبه‌رو نیستی. در حقیقت وقتی شخصی در مورد زندگی شخصیتی دیگر جستار می‌نویسد دارد او و در درجه‌ای بالاتر خودش را قضاوت می‌کند. اگر قرار باشد تو در ۵۰صفحه به زندگی یک شخص بپردازی مطمئنا فقط برهه‌ها و لحظه‌ها و تصمیم‌هایی خاص را برمی‌گزینی. شخص را قضاوت می‌کنی و بالا و پایینش می‌کنی. و این قضاوت‌نامه‌ها در کنار هم خطوط فکری خودت را مشخص می‌کند. 
انسان‌ها در عصر ظلمت» کتاب سنگینی نیست. گزارش‌های جذاب زندگی ۱۰ شخصیت است که از پشت آن‌ها تو به خطوط اصلی افکار هانا آرنت می‌رسی و توی ذهنت با آن ها بازی بازی می‌کنی. و هانا آرنت بر این عقیده است که به بازی بازی افتادن فکر مرحله‌ی اول است و بعد از آن تو باید به گفت‌وگو برسی. گفت‌وگو و در فضای عمومی قرار دادن خود است که وجود انسان را معنادار می‌سازد.
افکار و امیال متنقاض. چه لحظه‌ها که در عمرمان از نداشتن سازگاری درونی رنج کشیده‌ایم. بر خودمان لعنت فرستاده‌ایم که چرا مثل فلان ادیب و فلان نویسنده و فلان گوینده صاحب یک منظومه‌ی فکری متجانس نشده‌ایم. چه لحظه‌ها که ترجیح داده‌ایم از این همه فکر غریب در ذهن‌شان خاموشی را برگزینیم و دم برنیاوریم. و هانا آرنت در باب زندگی

گوتهولد لسینگ، نمایشنامه‌نویس آلمانی به زیبایی افسانه‌ی وجود از درون سازگار» را به سخره می‌گیرد:

ما هنوز می‌دانیم که اندیشیدن نه نیازمند هوش یا تعمق که بیش از هر چیز محتاج شجاعت است. با این همه شگفت‌زده می‌شویم که جانب‌داری لسینگ از جهان می‌تواند تا آن‌جا پیش رود که او تا اصل موضوع امتناع تناقض را هم فدا کند، ادعای سازگاری درونی که ما می‌پنداریم برای همه‌ی کسانی که می‌نویسند و سخن می‌گویند ضرورت است. او یک‌جا با جدیت تمام اعلام کرد: من موظف نیستم مشکلاتی را که خلق می‌کنم، حل کنم. ممکن است ایده‌های من همیشه به نوعی از هم گسسته باشند یا حتی با یکدیگر ناسازگار به نظر رسند، چرا که تنها ایده‌هایی هستند که خوانندگان ممکن است در آن‌ها مایه‌هایی برای اندیشیدن بیابند.». او خودکامگی کسانی را که می‌خواهند با استدلال و مغلطه، با دلایل جذاب بر اندیشه سلطه یابند برای آزادی خطرناک‌تر از راست‌کیشی می‌دید. به ویژه او هرگز خود را به کاری وانداشت و به جای ساختن نظامی سراپا منسجم برای تثبیت خویش در تاریخ، می‌دانست که جز پراکندن خمیرمایه‌ی شناخت» در جهان کاری نمی‌کند.» ص۵۵


خمیرمایه‌های شناختی که لسینگ در جهان پراکند قرار نبود به نتایجی بینجامند؛ بلکه هدف‌شان برانگیختن دیگران به اندیشیدن مستقل بود. این امر نیز هدفی مگر ایجاد هم‌سخنی میان اندیش‌وران نداشت. اندیشه لسینگ دیالوگ (افلاطونی) خاموش میان من و خود من نیست، بلکه دیالوگی پیش‌بینی شده میان دیگران است و به همین دلیل است که به طور ذاتی جدلی است.» ص ۵۶

و راستش خیلی از ماها سلاطین دیکته‌های نانوشته‌ایم. دیکته‌هایی که می‌دانیم به محض نوشته شدن کاغذ را پر از غلط و غولوط می‌کنند و حسی از شرمساری را بر وجود ما می‌نشانند. اما هانا آرنت از زندگی لسینگ روایت می‌کند که اتفاقا همین غلط‌هاست که انسانیت است:

. لسینگ از همان چیزی شادمان بود که دست‌کم از زمان پارمندیس و افلاطون تا روزگار او هرگز فیلسوفان را اندوهگین نکرده بود: این‌که حقیقت، به محض آن‌که به زبان درآید، بی‌درنگ به دیدگاهی در میان دیدگاه‌ها بدل می‌شود؛ دیدگاهی که می‌توان با آن درپیچید، از نو صورت‌بندی کرد و آن را موضوعی برای سخن گفتن با دیگران ساخت. عظمت لسینگ تنها در این نبود که از لحاظ نظری باور داشت حقیقت واحدی در جهان انسانی نمی‌تواند وجود داشته باشد. آن چه لسینگ را متمایز از دیگران می‌کرد خوشحالی او از نبودن چنین حقیقتی بود؛ چون از نظر او وجود نداشتن حقیقتی واحد باعث می‌شد گفت‌وگوی بی‌پایان میان انسان‌ها ضرورت پیدا کند و تا هنگامی که انسان‌ها بر روی زمین می‌زیند، ضرورت آن از میان نرود. حقیقت مطلق واحد، اگر می‌توانست وجود داشته باشد، همانا به معنای مرگ همه‌ی آن‌هایی بود که با یکدیگر مناقشه و بحث می‌کنند؛ بحث و مناقشه امری بود که این نیا و خداوندگار همه‌ی جدلی‌ها در زبان آلمانی با آن بسی آسوده بود و همواره با روشنی و قطعیت تمام از آن جانب‌داری می‌کرد. توقف بحث و جدل، اعلام پایان انسانیت است.» ص ۷۵


دوستی در روایت‌های مختلف هانا آرنت جایگاه خیلی ویژه‌ای دارد. روبرت صافاریان در

یادداشتی در مورد فیلم هانا آرنت این برش را نقل کرده:

یکی از دوستان و بستگان نزدیک هانا آرنت در بستر مرگ او را متهم می‌کند که مردم یهود را دوست ندارد. هانا می‌گوید: من هیچ مردمی را دوست ندارم. من فقط دوستانم را دوست دارم. من تو را دوست دارم. من از دوست داشتن هر مردمی ناتوانم و به این ترتیب مفهوم جمعی مانند مردم یا خلق یا ملت را به چالش می‌کشد. خصلت انتزاعی آن را نشان می‌دهد و ملاک خود را به جای آن روابط انضمامی انسانی می‌داند.»

دوستی برای هانا آرنت آن‌قدر مهم است که بزرگ‌ترین ستایشش از والدمار گوریان این جمله است:

گوریان به چیزی دست یافت که همه‌ی ما باید دست یابیم: او از راه دوستی خانه‌اش را در این جهان مستقر ساخت و بر روی زمین خود را آسوده و راحت یافت.» (انسان‌ها در عصر ظلمت- )ص ۳۲۲

اما منظور هانا آرانت از دوست کیست؟
مقاله‌ی درباره‌ی انسانیت در عصر ظلمت جایی است که او مراد خودش از دوستی را بیان می‌کند:

ما عادت داریم دوستی را تنها به مثابه‌ی پدیده‌ی انس صمیمانه ببینیم؛ رابطه‌ای که در آن دوستان بی‌مزاحمت جهان، دل خود را به روی هم می‌گشایند. نه لسینگ که روسو، یکی از بهترین هواداران این نوع نگرش بود که به خوبی با رویکرد بنیادی فرد مدرن سازگار است؛ فردی که در بیگانگی‌اش از جهان تنها می‌تواند خود را در قلمرو خصوصی و در رابطه‌ی صمیمانه رویارو و در دیدار با دوستان فاش کند. 
ولی برای یونانیان گوهر دوستی در گفت‌وگو شکل می‌گرفت. آن‌ها باور داشتند که تنها گفت‌وگوی مدام میان شهروندان، آن‌ها را به مثابه‌ی شهروندانی در دولت‌شهر متحد می‌کند.
در گفت‌وگو اهمیت ی دوستی و انسانیت مختص آن تجلی می‌یابد. برخلاف صحبت صمیمانه کسی با دوستش که حتی اگر با لذت در حضور دوستی صورت بندد، در آن فرد بیشتر درباره‌ی خودش حرف می‌زند. 
بن‌مایه‌ی اصلی این نوع هم‌سخنی، مربوط به جهان مشترک است. جهان مشترک، تا وقتی که انسان‌ها به طور مداوم درباره‌ی آن سخن نگویند، به معنای واژگانی کلمه، غیرانسانی» می‌ماند. 
جهان صرفا به خاطر این‌که صدای انسانی در آن شنیده می‌شود انسانی نمی‌شود. جهان تنها هنگامی انسانی می‌شود که موضوع گفت‌وگو قرار گیرد. 
هر چه‌قدر ما از امور جهان اثر بپذیریم، هر اندازه این امور ما را به ژرفی برانگیزند و الهام ببخشند، باز این امور تنها هنگامی برای ما انسانی می‌شوند که با هم‌نوعان خود درباره‌ی آن‌ها سخن بگوییم.
یونانی‌ها انسانیتی را که در جریان گفت‌وگوی دوستانه به دست می‌آید، فیلانتروپیا، ‌عشق به انسان نامیدند. زیرا این امر در آمادگی برای تقسیم جهان با دیگر آدمیان تبلور می‌یابد. متضاد آن، میزانتروپی، بیزاری از انسان است؛ به معنای آن که شخص مردم‌ستیز، کسی را نمی‌یابد که شایسته‌ی آن باشد که همراه او در جهان، طبیعت و کیهان شادمانی کند.» (انسان‌ها در عصر ظلمت- ص ۷۰ و ۷۱)

بعد از این که این صفحات را خواندم به این فکر کردم که آدم‌هایی که توی زندگی‌ام از من بدشان آمد و خواستند من را حذف کنند هیچ وقت با من جدل نکردند. دعوا نکردند. فقط دریچه‌ی گفت‌وگو را به رویم بستند. دیگر جوابم را ندادند. سکوت پیشه کردند. هر چه قدر هم دعوت‌شان کردم که در مورد همان امور مربوط به انس و صمیمیت حرف بزنیم نپذیرفتند. گیر کارم شاید همان گفت‌وگو بوده. گیر کارم شاید همان بوده که گوهر را انس گرفته بودم و گفت‌وگو نگرفته بودم که بعدش هم با شلاق سکوت و بسته شدن دریچه‌ی گفت‌وگو چوبش را خورده بودم. 
 


شاهرخ مسکوب وقتی کتاب روزها در راه را منتشر کرد، در معرفی کتابش برگشت گفت: نوشتن مثل استریپ‌تیز می‌ماند. تو لایه به لایه خودت را می‌کنی و دیگران لایه به لایه حظ می‌برند. 
قبل از این که این جمله را از شاهرخ مسکوب بشنوم در مورد وبلاگ نوشتن همچه حسی داشتم. مخصوصا وقتی کسی از خواندن نوشته‌ها، خودم را از خودم بهتر می‌شناخت و من از او شناختی نداشتم و شناخت او مثل پتک به سرم می‌خورد. محافظه‌کاری واکنش ناخودآگاه چنین وضعیتی است. خود را پنهان کردن. سخن نگفتن از درونیات و لو ندادن خود حداقل در جمع‌های خانوادگی و خیلی از جمع‌های کاری و روزمره. اما نوشتن و منتشر کردن بخش کوچکی از دیالوگ و خود را در معرض دیگران قرار دادن است. وبلاگ نوشتن که دیالوگ نیست. مونولوگ است. اصلا وبلاگ نوشتن در معرض قرار دادن خود نیست. در معرض قرار دادن اثر خود است.
شجاعت بزرگ‌تر بیان کردن خود با جسم است. این که با تن خود در جمع‌ها قرار بگیری و با تن خود وارد دیالوگ با آدم‌ها بشوی. این‌که می‌گویم شجاعت تحت تأثیر بندهایی است که هانا آرنت در ستایش شخصیت کارل یاسپرس نوشته است. 
خود را در معرض دیگران قرار دادن بخشی از فرآیند دشوار و سخت صاحب شخصیت شدن است.:

شخصیت موضوعی سراسر متفاوت و بسیار دشواریاب است. چه بسا سخت به دایمون یونانی نزدیک است، پاسدار روح که انسان را در سراسر زندگی‌اش همراهی می‌کند، ولی او همواره روی شانه‌هایش دنبال آن می‌گردد و در نتیجه، تشخیص آن برای کسی که او را می‌بیند بسی راحت‌تر است تا خود آن انسان.
این دایمون که هیچ چیز شیطانی درباره‌ی آن وجود ندارد، یعنی این عنصر شخصی در هر انسان را تنها در فضایی عمومی می‌توان دید. فضای عمومی، معنای عمیق‌تر قلمرو عمومی را نشان می‌دهد و بسی گسترده‌تر از آن چیزی است که ما معمولا زندگی ی می‌خوانیم. به مقیاسی که این فضای عمومی قلمروی معنوی نیز هست، آن‌چه رومی‌ها اومانیتاس می‌خواندند،‌در آن جلوه می‌کند.
مراد آن‌ها از اومانیتاس، امری در اوج انسان بودن بود. زیر این امر بدون ابژکتیو بودن اعتبار داشت. این دقیقا همان چیزی است که کانت و سپس یاسپرس از هومانیتات اراده می‌کردند، شخصیت معتبر که هر گاه آدمی آن را به دست آورد، دیگر هرگز او را ترک نمی‌گوید؛ در حالی که همه دیگر مواهب و توانایی‌های بدن و ذهن ممکن است خود را به ویران‌گری زمان تسلیم کنند. این شخصیت هرگز در تنهایی و هرگز با در معرض عموم قرار دادن اثر به دست نمی‌آید.
کسی می‌تواند این فرادست آورد که زندگی خود و شخص خود را به مخاطره قرار گرفتن در قلمرو عمومی» افکنده است و در این راه، او به آشکار کردن چیزی خطر کرده است که سوبژکتیو نیست و درست به همین دلیل او نه می‌تواند آن را بازشناسد نه آن را مهار کند. بنابراین، مخاطره‌ی قرار گرفتن در قلمرو عمومی» که در آن شخصیت به دست می‌آید عطیه‌ای برای آدمی می‌گردد.» (انسان‌ها در عصر ظلمت- ص ۱۲۱ و ۱۲۲)

البته که هانا آرنت مبهم می‌نویسد. در قاموس فکری او قلمرو عمومی چنان ارزشی دارد که هرگونه نگاه شک‌آلود بر آن را برنمی‌تابد. آیا واقعا قلمرو عمومی باعث ارتقاء آدمی می‌گردد؟ آیا گاه لازم نیست که جو مسوم یک قلمرو عمومی را ترک کنیم و به قلمرویی برویم که در آن حس بهتری داشته باشیم؟ 
هانا آرنت در پاراگراف بعدی‌اش بی‌این‌که من را دیده باشد جوابم را می‌دهد:

یاسپرس هرگز مانند آدم‌های فرهیخته این پیش‌داوری رایج را نداشت که پرتو روشن ظهور در ملا عام باعث می‌شود همه  چیز کم‌مایه و سطحی جلو کند و این‌که قلمرو عمومی تنها مجالی برای بروز آشکار میان‌مایگی است و در نتیجه فیلسوف باید از آن فاصله بگیرد.» ص۱۲۲

نمی‌دانم راستش. سخت است. خودش هم گفته که شخصیت چیزی دشواریاب است.
 


عشق در خاطره ماری‌آ» ابر سفیدبرفی کوچکی است در متن آسمان تابستان با ناب‌ترین رنگ آبی لاجوردی، در اوج زیبایی چندی روی می‌نماید و سپس به دست باد نهان می‌شود. 

یا در برآمد و فرو شد ماهاگونی» عشق، پرواز درناهایی‌ست که ناگهان مسیر خود را در آسمان تغییر می‌دهند و شانه به شانه‌ی ابر، لحظه‌هایی کوتاه پرواز می‌کنند. بی‌گمان، در این جهان، هیچ عشق جاودانه‌ای وجود ندارد،‌حتی وفاداری معمولی. چیزی جز سرشاری و غنای لحظه در کار نیست، یعنی شورمندی که حتی از خود آدمی نیز کمتر می‌پاید.

 

انسان‌ها در عصر ظلمت/ فصل برتولد برشت/ ص ۲۸۹


یک بار برگشت بهم گفت: تو من را به خاطر من نمی‌خواهی. تو من را برای نوشتن خودت می‌خواهی. برای داشتن قصه‌هایی بیشتر.
جمله‌ی سنگینی بود. جمله‌ای که هنوز هم گاه به گاه به آن فکر می‌کنم و هنوز هم به پاسخی قطعی برای آن نرسیده‌ام. از من گله کرده بود. دوست داشتنم را اصیل حس نکرده بود. حس کرده بود که تمام بودن‌هایش در ذهنم تکرار و تخیل می‌شود. حس کرده بود که من بودنش را خیلی وقت‌ها قطع می‌کنم تا به بودن‌های قبلش فکر کنم و آن‌ها را تخیل کنم. حسش از یک منظر درست بود. نوشتن یعنی قصه گفتن و قصه گفتن بخشی از زندگی نیست. هانا آرنت آن را یک مهارت می‌داند. مهارتی که اکثر آدم‌ها از پسش برنمی‌آیند. من هم برنیامدم راستش:

این بی‌گمان به مهارت نیاز دارد و به این معنا قصه‌گویی بخشی از زندگی نیست، بلکه می‌تواند خود به هنری بدل شود. هنرمند شدن نیز نیازمند زمان و نوعی فاصله گرفتن از کار سکرآور و مردافکن زیستن محض است که چه بسا تنها هنرمندان مادرزاد در گیر و دار زندگی بتوانند از پس آن برآیند.» ص۱۴۴

او می‌خواست زندگی را بدون هیچ واسطه‌ای در آغوش بگیرد. می‌خواست به طور مطلق زندگی کند و من درگیر تخیل بودم. درگیر قصه بودم. شبیه ایزاک دینسن بودم که آرنت در موردش می‌نویسد:

آن چیزی که او برای آغاز کردن لازم داشت، زندگی و جهان بود؛ تقریبا هر نوع جهان یا محفلی؛ زیرا جهان پر از قصه است و رویدادها و اتفاق‌ها و حادثه‌های عجیب و غریب که تنها منتظر تعریف شدن‌اند. دلیل عمده‌ای که این قصه‌ها معمولا ناگفته می‌مانند از نظر ایزاک دینسن فقدان تخیل است. شما اگر فقط تخیل کنید چه چیزی به هروی رخ داده، آن را در تخیل خود تکرار کنید‌، قصه‌ها را خواهید دید و اگر فقط شکیبایی گفتن و باز گفتن آن‌ها را داشته باشید (آن‌ها را برای خودم بارها و بارها تعریف می‌کنم) آن وقت خواهید توانست آن‌ها را به خوبی تعریف کنید.» ص ۱۴۴

انسان حیوان قصه‌گوست. ذهن آدمیزاد به طرز عجیبی به قصه اعتیاد دارد. سه کلمه جلویش بگذارید. ناخودآگاه برای آن سه کلمه قصه سر هم می‌کند. حتی وقتی می‌خوابد ذهن به طرز عجیبی دست از قصه ساختن و قصه پرداختن برنمی‌دارد. خواب‌های عجیب و غریب ما محصول کارخانه‌ی قصه‌سازی مغزند. قصه‌گویی ستون فقرات اکثر فعالیت‌های روزانه‌ی ماست. منشأ تکاملی قصه، انتخاب جنسی است. امیال جنسی ما با قصه‌هاست که سر حال می‌آیند. قصه‌ها منابعی کم‌هزینه برای کسب تجربه‌های نیابتی هستند. اکثر دانسته‌های حیاتی ما از نعمت قصه‌پردازی ذهن آمده‌اند. شبیه‌سازی معضلات بزرگ هستی از قصه‌ها برمی‌آیند. می‌گویند انسان حیوانی اجتماعی است. اما بدون قصه‌ها این اجتماعی بودن ممکن نیست. انسان‌ها با قصه‌ها هستند که حول ارزش‌هایی مشترک جمع می‌شوند و حیوانی اجتماعی می‌شوند و قصه‌ها نجات‌دهنده‌ی ما از اندوه زندگی واقعی هستند:

قصه‌ها عشق او را نجات دادند و پس از آن فاجعه‌ها که فرود آمد،‌قصه‌ها زندگی‌اش را نجات دادند. همه‌ی اندوه‌ها می‌توانند برتافتنی باشند اگر آن‌ها را در قصه‌ای بگذاری یا قصه‌ای درباره‌ی آن‌ها بگویی. قصه، معنای چیزی را آشکار می‌کند که [اگر] به قصه درنیاید پاره‌ی تحمل‌ناپذیری از رویداد محض خواهد ماند.» ص۱۵۳

شاید قصه‌ها عشق و زندگی ایزاک دینسن را نجات دادند. اما در مورد من این‌گونه نبود. لازمه‌ی قصه فاصله گرفتن است. تو باید از زندگی فاصله بگیری و تخیل کنی. زمان خاصیتی خطی دارد. تو وقتی از زندگی فاصله می‌گیری بدین معنا نیست که زندگی منتظر می‌ماند تا تو برگردی. زندگی می‌رود. تو وقتی می‌خواهی شادی یا اندوهی را در دل قصه‌ای بگذاری، مثل این است که در یک ایستگاه قطار پیاده شوی. قطار زندگی منتظرت نمی‌ماند که تو قصه‌ات را روایت کنی و برگردی. راه می‌افتد. هوهو می‌کند. چی چی می‌کند. ابتدا چرخ‌هایش آرام آرام می‌چرخند. بعد سرعت می‌گیرد. یکهو می‌بینی زندگی رفته و تو باید مثل چی بدوی تا به آن برسی. اما با فضیلت‌های قصه و تخیل کردن چه باید کرد؟

بدون تکرار زندگی در تخیل، شما هرگز نخواهید توانست به طور کامل زنده باشید. نداشتن تخیل آدم‌ها را از هستن بازمی‌دارد.» ص ۱۴۴

و در صفحات بعد خود هانا آرنت به زیبایی سوال اصلی را می‌پرسد:

اگر آن‌طور که فلسفه‌ی دینسن القا می‌کند، زندگی هیچ کس چنان نیست که فکر کند قصه‌ی سرگذشتش گفتنی نیست، آیا نمی‌توان نتیجه گرفت که زندگی می‌تواند، و حتی باید به سان قصه زیسته شود؟ این که آن چه هر کس در زندگی انجام می‌دهد باید در جهت بدل کردن قصه به واقعیت باشد؟» ص۱۵۴

هانا آرنت در صفحه‌ی آخر جستارش به این سوال جواب می‌دهد. جوابی که برای رسیدن به آن هنوز حس می‌کنم خامم و هنوز بهتر است که سوالش را کنکاش کنم. جوابی که با آن محکوم می‌شوم. (درنگ‌ها و رها کردن قطار زندگی برای یافتن اکسیر زندگی خبطی است که هنوز نمی‌توانم به خبط بودنش باور داشته باشم.). واقعا نباید زندگی به سان قصه زیسته شود؟! 
 


من رمان‌ها و فیلم‌هایی را که به واکاوی روابط انسانی می‌پردازند، خیلی دوست دارم. ساده‌ترین روابط انسانی هم پیچیده‌اند و توصیف پیچیدگی آن‌ها در قالب یک قصه کار بسیار دشواری است. دشوار و نافهم. شاید یک دلیل دوست داشتنم این است که در حالت روزمره هم فهم روابط انسانی برای من خیلی دشوار است. در زندگی واقعی‌ام هم خیلی وقت‌ها فهمم بیجک نمی‌گیرد. از عهده‌ی توصیف آن‌چه بر من رفته هم برنمی‌آیم. و وقتی رمانی را می‌خوانم یا فیلمی را می‌بینم که از پس روایت روابط انسانی برآمده به وجد می‌آیم.

درک یک پایان» وجدانگیز بود. یک رمان کوتاه در مورد روابط انسانی. روابطی که گاه باید دهه‌ها بگذرد تا ماهیت‌شان را دریابی. روابطی که زمان باعث دگرگون شدن فهم ما از آن‌ها می‌شود. یک رمان در دو فصل که به واکاوی روابط چند دوست و دو مثلث عاشقانه می‌پردازد. در مورد تونی وبستر، مردی که هیچ وقت نفهمید، هیچ وقت نمی‌فهمد و هیچ وقت نخواهد فهمید. درک یک پایان» اصلا قصه‌ی پیچیده‌ای ندارد. رمان‌های واکاوانه همین‌جوری‌اند. قصه پیچیده نیست. تحلیل روابط به ظاهر ساده‌ی انسانی است که آن‌ها را وجدانگیز می‌کند. مخصوصا اگر نویسنده از پسش برآمده باشد. جولیان بارنز که در توصیف روابط فوق‌العاده بود.

شروع رمان با چند خاطره‌ی دوران نوجوانی یک گروه دوستانه می‌گذرد. سه دوست (تونی- کالین و آلکس) که ایدرئین هم به آن‌ها اضافه می‌شود. شرحی از کلاس‌های درس ادبیات و تاریخ و یک واقعه: خودکشی یکی از هم‌کلاسی‌ها. و بعد می‌رسد به سال‌های اوان دانشجویی. اولین بارقه‌های عشق. یافتن ورونیکا و شکل‌گیری مثلث عاشقانه‌ی اول: تونی- ورونیکا و ایدرئین. فصل دوم دهه‌ها بعد اتفاق می‌افتد و اصلی ترین مثلث روابط در آن تونی- ورونیکا و مارگارت هستند:

به خود گفتم عجبا، تو داری نسبت به همسر سابقت که بیست سال پیش از تو طلاق گرفت احساس گناه می‌کنی و نسبت به دوست‌دختر سابقی که چهل است او را ندیده‌ای احساس هیجان پیدا کرده‌ای. 

و وصیت‌نامه‌ای مرموز از مادر ورونیکا که باعث بازگشت مجدد تونی بعد از چند دهه به او می‌شود و یک پایان‌بندی به شدت غافل‌گیرکننده.

زمان و دگرگون شدن فهم ما از روابط انسانی یکی از مضمون‌های اصلی کتاب است. و استعاره‌ها و ریزروایت‌های گوناگون کتاب همگی در خدمت این مضمون‌اند. از خاطرات کلاس تاریخ در نوجوانی و سوال‌های معلم در مورد فلسفه‌ی تاریخ بگیر تا خاطره‌ی موج‌های بلند رود سورن و دیدن این موج‌های شگفت‌انگیز. 

اما زمان. زمان چگونه ابتدا ما را بر جای خود می‌نشاند و سپس به شگفتی می‌اندازد. خیال می‌کردیم بالغ و عاقل شده‌ایم در حالی‌که فقط جانب احتیاط نگه می‌داشتیم. گمان می‌کردیم مسئولیت‌پذیر شده‌ایم و حال آن‌که فقط ترسو شده بودیم. آن‌چه واقع‌گرایی می‌خواندیم رو گرداندن از چیزها به جای روبه‌رو شدن با چیزها از کار درآمد. زمان. بگذار زمان کافی بگذرد، آن وقت بهترین تصمیمات‌مان دمدمی و یقین‌های‌مان بلهوسی جلوه خواهد کرد

روابط عاشقانه در مرکز این کتاب قرار دارند. رابطه‌ی دو دوست (تونی و ایدرئین) که ورونیکا در میان‌شان قرار می‌گیرد. و بعد رابطه‌ی تونی و همسر سابقش و دوست‌دختر اسبقش. مثلث‌ها کامل نیستند وما. در مورد تونی و ایدرئین و ورونیکا همه از وجود هم خبر دارند. اما در مورد تونی و مارگارت و ورونیکا مثلث عاشقانه فقط در ذهن تونی وجود دارد. مارگارت فقط شنونده‌ی روایت‌هاست و ورونیکا اصلا خبر از چیزی ندارد. و یک مثلث لعنتی دیگر هم وجود دارد که آخر کتاب بدجور غافلگیرت می‌کند. مثلثی که از دو تای اصلی مبهم‌تر هم هست و رأس اصلی آن مادر ورونیکاست.

برای اکثر ما اولین تجربه‌ی عشق، حتی اگر خوب از آب درنیاید یا شاید به ویژه اگر خوب از آب درنیاید نوید آن است که این همان چیزی‌ست که زندگی را اعتبار می‌بخشد و به آن ارزش می‌دهد. و گرچه سال‌های آتی عمر ممکن است این نظر را تغییر دهد به حدی که برخی از ما به کلی از آن دست بکشیم، با این همه، وقتی که عشق اول بار هجوم می‌آورد نظیری ندارد.

دام رمان‌ها و داستان‌های واکاوانه بیش از حد روایی شدن‌شان است. نویسنده اگر کاربلد نباشد تحلیل‌ها حوصله‌سربر و بیش از حد کند می‌شوند. به گونه‌ای می‌شوند که فقط شخص خودش می‌تواند لذت ببرد. بیش از حد شخصی می‌شوند. سر همین است که هر کسی سراغ این نوع نوشتن نمی‌رود. تعریف کردن یک مجموعه حادثه آسان‌تر است، جذاب‌تر است. جولیان بارنز شگردهای روایی خاصی توی درک یک پایان»‌ دارد. 

مثلا در فصل دوم که واکاوی بیشتری روی روابط دارد، بخشی از ماجرا را تونی روایت می‌کند. برداشت‌های شخصی، فکرهایش را روایت می‌کند. بعد به سراغ همسر سابقش می‌رود. همسری که درست است از هم طلاق گرفته‌اند اما با هم هنوز دوست هستند. باهاش ناهار یا شام می‌خورد و خلاصه‌ی دریافت‌هایش را تعریف می‌کند و مارگارت به عنوان ناظری بیرونی دیدگاه‌هایی دیگر را مطرح می‌کند. حضور او باعث ایجاد دیالوگ و سرعت و تنوع بخشیدن به روایت می‌شود. از طرفی با مطرح کردن دیدگاه‌هایی دیگر غنای واکاوی کتاب را بیشتر می‌کند.

کتاب دیالوگ‌های زیادی ندارد. اما تمام دیالوگ‌ها درخشان‌اند. یک شگرد روایی دیگر بارنز دیالوگ-استعاره‌ها هستند. مارگارت و ورونیکا در دیالوگ‌های‌شان تعبیرهایی به کار می‌برند که حکم استعاره می‌گیرند. تونی پیش خودش آن‌ها را تکرار می‌کند و هر چه قدر در رمان پیش‌تر می‌رویم وجه شبه را بهتر و بیشتر می‌فهمیم.

هفته بعد یکی از تنهاترین ایام زندگی‌ام بود. امید و نویدی باقی نمانده بود. تنهای تنها بودم با دو صدای گوش‌خراش در مغزم: صدای مارگارت که می‌گفت: تونی دیگر خود دانی. و صدای ورونیکا که می‌گفت: تو حالی‌‌ات نیست. هیچ وقت حالی‌ات نبود، هیچ وقت هم نخواهد بود. 

حس می‌کنم کتاب کمی دچار سانسور شده. چون انتظار داشتم پایان غافلگیرکننده‌ی کتاب هم مورد واکاوی قرار بگیرد. ولی با این حال

درک یک پایان» از آن کتاب‌هاست که دوست دارم باز هم بخوانم‌شان. از آن‌ها که ممکن است اهرم خوبی برای بیرون آوردن سنگ‌های سنگین فهم روابط انسانی خود آدم بشود.


 


حالا دیگر روی آورده‌ام به کتاب‌های الکترونیک. فایل‌های پی دی اف هیچ وقت تجربه‌ی دلچسبی برایم نبودند. توی موبایل ریز بودند و چشم‌هایم اشک‌آلود می‌شدند. اگر هم زوم می‌کردم یه اشاره‌ی اشتباهی کافی بود تا صفحات جابه‌جا شوند و اعصابم خرد شود برای دوباره پی گرفتن. توی لپ‌تاپ هم چشم‌هایم خسته می‌شد. اصلا من صفحه‌کلید جلویم باشد بیشتر دوست دارم بنویسم تا این‌که بخوانم. اما اپ‌های موبایلی به دلم نشسته‌اند. توی هر صفحه تعداد خط محدودی را می‌خوانم. می‌توانم تمرکز داشته باشم. یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای خواندن کتاب خط کشیدن و نظر گذاشتن است. اپ‌های موبایلی این را هم برایم فراهم می‌کنند. می‌توانم با رنگ‌های مختلف هایلایت کنم و نظر بگذارم و آخرسر این هایلایت‌شده‌ها و نظرهایم را هم مرور کنم.

البته که کاغذ چیز دیگری است. ولی اقتصاد این‌ چیزها حالی‌اش نمی‌شود که. وقتی می‌توانم کتابی ۱۰۰صفحه‌ای را که نسخه‌ی کاغذی‌اش حدود ۲۵ تا ۳۰هزار تومان است به ۴هزار تومان (و حتی ارزان‌تر) بخرم نباید به اپ‌های موبایلی کتاب علاقه‌مند شوم؟

با کتاب‌های صوتی نتوانستم کنار بیایم. یک دلیلش همین هایلایت کردن و نظر گذاشتن است. وقتی کتابی صوتی را گوش می‌دهی فقط باید گوش بدهی. لذت هایلایت کردن و دوباره خوانی کتاب را نمی‌توانی بچشی. یا اگر بخواهی بچشی اعمال شاقه است. باید کاغذ قلم بگذاری کنارت و بنویسی دقیقه‌ی فلان و بیسار. یک دلیل دیگر البته که اقتصاد است. حجم دانلود کتاب‌های صوتی بالاست و من خسته شده‌ام بس که باید پول به خیک همراه اول ببندم. همین‌که بابت سه لا پهنا با من حساب می‌کنند بسم است. و دلیل دیگر هم البته سلامت گوشم است. هندزفری و وز وز کردن خواننده‌ی کتاب پرده‌ی گوش نمی‌گذارد برای من.

بین اپ‌های کتابی فعلا از طاقچه بیشتر خوشم آمده. با فیدیبو دلم همراه نشد. آن اول‌ها که کتاب صوتی گوش می‌دادم نوار را به فیدیبو ترجیح می‌دادم. برای کتاب صوتی اپ نوار مناسب‌تر بود. حواسش بود که من کجا کتاب را رها کرده‌ام. فیدیبو قرم‌قاط می‌زد برای خودش. 

طاقچه هم کتاب صوتی دارد. اما من دیگر قید کتاب صوتی را زده‌ام. بین کتاب‌هایی که من خواسته‌ام طاقچه غنی‌تر بوده تا فیدیبو. اما دلیل اصلی ترجیح طاقچه، طرح

طاقچه بی‌نهایتش بوده. برای من حتی نسخه‌ی التکرونیک کتاب‌ها هم گران به نظر می‌آیند. مثلا نسخه‌ی الکترونیک کتاب هیاهوی زمان چاپ نشر چشمه با تخفیف حدود ۱۳هزار تومان است. باز هم برای من گران است. اما طرح طاقچه بی‌نهایت طرحی است که در آن تو مبلغی پول به حساب طاقچه واریز می‌کنی و در ازای آن طاقچه این امکان را به تو می‌دهد که هر چند تا کتاب که می‌خواهی در یک بازه‌ی محدود زمانی بخوانی. خودشان می‌گویند طرح طاقچه بی‌نهایت مثل قرض دادن کتاب در کتابخانه‌های عمومی است. مثلا تو ۹هزار تومان پرداخت می‌کنی و یک هفته وقت داری که چند تا کتاب بخوانی. به ازای هر کتابی که می‌خوانی طاقچه به ناشر آن کتاب مبلغی پرداخت می‌کند. هم تو داری سود می‌کنی (چند کتاب با یک مبلغ کمتر می‌خوانی) و هم ناشر دارد سود می‌کند. چون اگر چنین طرحی تیراژ پیدا کند مطمئنا برای ناشر کتاب سودآور می‌شود.

یک دلیلی هم حس بدی به فیدیبو دارم این است که با دیجی‌کالا دستش توی یک کاسه است. دیجی‌کالا به نظرم انحصارطلب است و اصلا حال نمی‌کنم که توی هر سوراخی انگشت می‌کند. من دیجی‌کالایی را که کالای دیجیتال می‌فروشد دوست دارم. ولی دیجی‌کالایی که می‌خواهد کتاب‌فروشی کند برایم حال‌به‌هم زدن است.

تنها ناراحتی‌ام از اپ‌های موبایلی این است که هنوز به سراغ کتاب‌های قدیمی و تجدید چاپ نشده نرفته‌اند. خیلی کتاب‌های خوب وجود دارند که گیر آوردن نسخه‌ی فیزیکی‌شان به خاطر قدیمی بودن سخت است. اما اپ‌های موبایلی به راحتی می‌توانند این کتاب‌ها را بارگزاری کنند. هزینه‌ی بالایی برای‌شان ندارد. اگر این کار را بکنند به نظرم خوره‌های کتاب بیشتر به سراغ‌شان خواهند آمد. 


خب حدودا یک ماه است که

رادیو سپهرداد منتشر نکرده‌ام. سه هفته‌ی اول سال منظم بودم و هفته‌ای یک اپیزود منتشر می‌کردم. آماتورم و مشغول تجربه و سوتی و خام‌دستی و کم‌حوصلگی زیاد دارم. ولی رو به پیشرفتم. 
چند تا موضوع توی ذهنم هست و متن‌ها را باید بنشینم آماده کنم. چند تایش فقط کار خودم است و چند تایش نیاز به جمع کردن روایت‌های دیگران و صداهای دیگر دارم:
- نیویورک من
- کرجی‌های سند اسم منو فریاد می‌زنن
- عابر خیابان بخارست
- بلدی ولگردی کنی؟
- زبان آدم می‌تونه وطنش باشه؟
- تجربه‌ی مهاجرت غیرقانونی
- تصادف‌های رانندگی با آدم چی کار می‌کنند؟
مثلا برای آخری خیلی دوست دارم یک مجموعه روایت جمع کنم از تصادفات رانندگی. از مرگ‌ها. از مصدومیت‌ها. از اثرات پایدار هر تصادف و.
دوباره می‌خواهم پی‌اش را بگیرم. اما قبلش می‌خواهم توی شبکه‌های انتشار پادکست کانال‌هایش را درست کنم تا برای انتشارش داستان غم‌انگیز آپلود در جاهای نامعلوم نداشته باشم. برای انتشار توی شبکه‌های انتشار پادکست هم نیاز به لوگو دارم و خب. سلیقه‌ی گرافیکی من از ۶سالگی‌ام به این طرف نه تنها پیشرفت نداشته که پسرفت داشته‌ام و الان در حد یک کودک دو ساله‌ام. 
کسی هست که بنشیند برای رادیو سپهرداد یک لوگوی ساده و شیک و مجلسی درست کند تا بچسبانم به تنور شبکه‌های انتشار پادکست مختلف وطنی و ناوطنی؟


ساعت 7:30 است که از خواب می‌پرم. خیلی خوابیده‌ام. آفتاب دیگر از پنجره نمی‌تابد و تاریکی افتاده توی خانه.  کسی توی خانه نیست. وحید توی حیاط مشغول جوجه اردک‌ها و جوجه‌غازها و مرغ و خروس‌هاست. دارد هر کدام‌شان را می‌فرستد لانه‌شان. از همان ساعت ۵ که رسیدم خانه‌ی خاله او مشغول بود. تا دم افطار مشغول است. خاله توی حیاط است. به وحید کمک می‌کند. سریع می‌روم سمت دوچرخه که گوشه‌ی حیاط پارکش کرده‌ام. زمین کنار دوچرخه را شخم زده‌اند که آن گوشه هم سبزی بکارند.
دیروز خاله یکی از اردک‌ها را سر برید. گفتم: خوب خودکفا هستیدها. گفت: چه کار کنیم دیگر.
زیاد حرف نمی‌زنم. هر روز از لاهیجان می‌آیم خانه‌ی خاله. یک ساعت دراز می‌کشم می‌خوابم و دوباره برمی‌گردم لاهیجان. افطار را خانه هستم هر روز. خواهرم از وقتی آمده‌ایم شمال یک بار هم نیامده خانه‌ی خاله. به طرز بیمارگونی وسواس کرونا دارد. از خانه جنب نمی‌خورد. 
خاله هر روز می‌گوید: افطار را خانه‌ی ما نمی‌مانی؟ 
تنها تنها یک جوری‌ام است. می‌گویم نه. این بار هم می‌گویم نه. و سریع می‌پرم روی دوچرخه.
فاصله‌ی عجیبی بین خودم و همه حس می‌کنم. حتی بین خودم و خاله و وحید که تقریبا هر روز دم غروب می‌آیم پیش‌شان. آقا را هم تقریبا هر روز می‌بینم. خانه‌اش نمی‌روم زیاد. خانه نیست. همیشه می‌رود پیل دکان، با پیرمردهای دیگر توی قهوه‌خانه‌ی رضا لال می‌نشینند و حرف می‌زنند. نیست خانه. سر راهم به سمت خانه‌ی خاله می‌بینمش. ولی با او هم حرفی ندارم. او هم با من حرفی ندارد.
برای کسی حرفی ندارم. حال و احوال‌پرسی است و بعد بی‌آن‌که خودم بخواهم خوابم می‌گیرد. می‌روم بالا دراز می‌کشم و چشم‌هایم بسته می‌شوند. امروز دیرم شده است. خیلی خوابیده‌ام. تند رکاب می‌زنم و جاده خاکی را به سرعت طی می‌کنم. لاستیک‌های دوچرخه از خاک جاده سفید می‌شوند. می‌ایستم از زین فاصله می‌گیرم و پستی بلندی‌های جاده خاکی را به سرعت رد می‌کنم و می اندازم توی جاده آسفالت روستا.
خانه‌ی خاله‌ی من انتهای دنیاست. بعد از یک بیشه‌ی پر از دار و درخت و گذشتن از یک پیچ جاده یکهو تمام می‌شود. یکهو می‌رسد به شالیزارها. خانه‌ی خاله‌ی من انتهای آن جاده‌ی خاکی است. جاده‌ای که هر وقت باران تند می‌بارد، رودخانه‌ی کنارش طغیان می‌کند و جاده را آب می‌گیرد. دم غروب جای غم‌انگیزی می‌شود.
ساعت 7 همه تعطیل می‌کنند می‌روند خانه. فصل نشاءکاری است. بذرهای برنج قد کشیده‌اند و به اندازه‌ی یک کف دست سبز شده‌اند. وقتش است که با نظم و ترتیب توی گل شالیزارها کاشته شوند. سامان امسال ماشین نشاءکاری خریده است. بعضی‌ها می‌دهند ماشین برای‌شان نشاء می‌کند. بعضی‌ها هنوز به کار دست اعتقاد دارند. خودشان با پای خودشان می‌روند توی گل و شل زمین‌ها، ساعت‌ها خمیده می‌مانند و نشاء‌ها را می‌کارند. ساعت ۸ است. خوبی این ساعت این است که کسی من را از سر زمین‌ها زیر نظر ندارد. خودشان چشم‌های‌شان خیلی تیز و دوربین است. از کیلومترها تشخیص می‌دهند که فلانی که دوچرخه‌سوار است و کلاه سرش است پسر فلانی است. تحلیل هم می‌کنند که سرش را بالا نکرده ما را نگاه نکرده نشناخته از دور سلام نداده. پس آدم بی‌تربیتی است. چشم‌های من ضعیف‌اند. نه که عینکم هم ضعیف باشدها. دیدم ده دهم نیست. هیچ وقت هم ده دهم نمی‌شود. نمی‌توانم دورها را خوب ببینم. حوصله ندارم زور بزنم ببینم آن دور دورها آشنا و فامیل ما هستند یا نه. بعضی روزها از جاده‌های خیلی فرعی‌تر و سنگلاخی‌تر می‌روم که آمارم را به بابا و مامان ندهند که فلان بیسار.
رکاب می‌زنم. سرعت می‌گیرم. گرسنه‌ام نیست. جان دارم. سوار بر دوچرخه حتی فکر هم می‌توانم بکنم. ولی فکرهایم شاد و شنگولی نیستند. از جانم خسته‌ام. از خودم خسته‌ام.
به جاده‌ی اصلی سیاهکل-لاهیجان می‌رسم. از حاشیه‌ی خاکی جاده می‌اندازم و ۲۰۰ متر روی سنگلاخ رکاب می‌زنم تا به جاده‌ی فرعی دیگری می‌رسم. جاده‌ای که تازه آسفالت شده. در حقیقت یک جاده‌ بین شالیزارهای برنج است که به عرض یک ماشین آسفالتش کرده‌اند. ماشین‌ها از این جاده نمی‌روند. چون باریک است. از روبه‌رو که ماشین بیاید باید بروند توی شانه‌ی گلی جاده. اما برای من ایده‌آل است.
غروب‌هایی که آسمان صاف است خورشید در سمت چپ من غروب می‌کند و من طی مسافتی چند کیلومتری سایه‌ام را در سمت راستم می‌بینم که پا به پای من می‌آید. آسفالت جاده صاف است و من می‌توانم نرم و روان با دنده ۷ رکاب بزنم. سایه‌ کاری به بدن من ندارد. کاری به تمناهای تن من ندارد. کاری به آشوب‌های درون تنم ندارد. کاری به احوالات من ندارد. سایه‌ای که حتی برایش مهم نیست که من سبیل قیطانی گذاشته‌ام یا ریش چند روزه به صورتم نشسته. سایه‌ای که به زوال من کاری ندارد. برایش پیمان چند سال پیش با پیمان چند سال آینده هیچ توفیری ندارند. چند سال پیگیری کردن و نتیجه ندیدن نمی‌فهمد. حل نشدن و عمر را تلف کردن و لذت نبردن نمی‌فهمد. نزول نمی‌فهمد. خستگی را نمی‌فهمد. عینک ۶ ساله‌ای که پر از خط و خش شده است نمی‌فهمد. روحی که از رها شدن آش و لاش شده نمی‌فهمد. سایه‌ام اصلا نمی‌فهمد که من هنوز هم نمی‌توانم رفتن و نبودن و نخواستن آدم‌ها را بپذیرم. فقط می‌چسبد به زمین سمت راستم و پا به پایم می‌آید. و خب. حقیقت این است که من در اذهان همگان همان سایه‌ام هستم. سایه‌ای که زیر و زبر ندارد، رنگ و رخسارش یکنواخت است. شاید زیبا نباشد،‌ اما همیشه هست. می‌توان اطمینان داشت که در هر آفتابی هست. می‌شود رویش حساب کرد. به تو حسی از زیبایی نمی‌دهد. تو نمی‌توانی از او لذتی ببری. نمی‌توانی ستایشش کنی. اما خوبی‌اش این است که هست.
رکاب می‌زنم تندتر و تندتر. امروز هوا ابری است. امروز سایه‌ام پا به پایم نمی‌آید. هوا دارد تاریک هم می‌شود. چراغ جلو و عقب دوچرخه را روشن می‌کنم. همان حال که دارم رکاب می‌زنم این کار را می‌کنم. چراغ عقب را سه بار فشار می‌دهم تا چشمک‌زن شود. یک نگاه هم می‌اندازم ببینم واقعا دارد چشمک می‌زند یا نه. چشمک می‌زند. قرمزی‌اش در تاریک روشنای غروب تاریک جاده شعاع دو متری نور را پخش می‌کند. 
یک چیزی هست که درون تنم وول می‌خورد. اذیتم می‌کند. ناآرامم می‌کند. تندتر رکاب می‌زنم که آن چیز را خسته کنم. از پا بیندازمش. می‌دانم که اگر خسته‌اش نکنم من را به عصیان وا می‌دارد. عصیان من بیرونی نیست. عربده نمی‌کشم. کسی را نمی‌آزارم. عصیانم درونی است. از دنیا کناره می‌گیرم و درون خودم به همه چیز و همه کس فحش می‌دهم. از عصیان درونی بدم می‌آید. بعدش عصبانی‌ترم می‌کند. می‌بینم که بیشتر از آدم‌ها فاصله گرفته‌ام. می‌بینم که حرف زدن با بقیه سخت‌ترم شده است. تندتر رکاب می‌زنم. با هیجان رکاب می‌زنم. می‌کشمش. باید بکشمش. 
شالیزارها نشاء شده‌اند. زن‌های خسته از نشاءکاری افتان و باز باز کنار جاده راه می‌روند. با فاصله و به سرعت ازشان سبقت می‌گیرم. به رودخانه‌ی شمرود می‌رسم. به آن تکه از جاده که انگار خمپاره خورده است. جاده‌های شمالی این طوری‌اند. باران کاری می‌کند باهاشان که خمپاره هم نمی‌تواند این کار را باهاشان بکند. اما باریکه‌ای به اندازه‌ی یک چرخ دوچرخه هست که از آسفالت سالم مانده. ماشین‌ها ترمز می‌گیرند که چاله‌چوله‌ها رینگ چرخ‌شان را کج و ماوج نکند. من اما به سرعت از همان باریکه‌ی به عرض چرخ دوچرخه رد می‌شوم. 
شمرود پر از آب است.آشغال‌هایی که قبلا به شاخه‌ی درخت‌های کنار رود می‌چسبیدند حالا دیگر نیستند. شاخه‌ها رفته‌اند زیر آب. آن تکه از جاده شبیه سوییس است. چند باری عکس گرفته‌ام. اگر بخواهم توی اینستاگرام و این طرف آن طرف بگذارم به درد دل سوزاندن می‌خورد. اما من حوصله‌ی سوزاندن دل کسی را ندارم. بیشتر به این فکر می‌کنم که هم‌رکابم نیست. سوراخ سنبه‌هایی را بلدم که فقط دوچرخه از پس هضم زیبایی‌شان برمی‌آید. اما هر چه خواستم بیشتر چنگولیده و رانده و خلیده شدم. بعد به این فکر می‌کنم که لعنت به کرونا که اگر نبود می‌شد خیلی‌ها را دعوت کرد بیایند ببینند این‌جا را. بعد درگیر این می‌شوم که اگر کرونا نبود خودم هم الان این‌جا نمی‌بودم و باید در جایی نفرت‌‌انگیز روزگار می‌گذراندم.

نزدیک اذان است. بعضی‌ها نشسته‌اند روی چمن‌های کنار رود و به گذر آب نگاه می‌کنند. بعضی‌ها هنوز هم دست از سر قلاب ماهی‌گیری‌شان برنداشته‌اند و منتظرند که بالاخره یک ماهی رودخانه‌ای به قلاب‌شان گیر کند.  آن‌ها را هم رد می‌کنم و به جاده‌ی اصلی آستانه- لاهیجان می‌رسم. به سرعت‌سنج موبایلم که نگاه کرده‌ام این‌جای مسیر را ناخودآگاه با سرعت بیشتری طی می‌کنم. همه‌اش هم به خاطر ماشین‌هاست. سرعت آن‌ها من را وادار به سرعت می‌کند. یک جور حس رقابت شاید. یک جور خوف جان شاید. نمی‌دانم. با این‌که در جایی دیگر از مسیر حس کرده‌ام که باید رس خودم را بکشم، باید با خلجان‌های درونم در بیفتم. اما انگار فقط در حضور دیگران است که همچه اتفاقی واقعا می‌افتد. دیگرانی که به مراتب از من تندتر می‌رانند. بلوار ورودی لاهیجان و دست‌اندازهایش را به سرعت رد می‌کنم و به خانه می‌رسم. خیس عرقم. ولی هنوز هم احساس ناآرامی و فاصله می‌کنم.
 
 


آدم‌های چهارباغ» از آن کتاب‌های حال‌خوب‌کن است. از آن‌‌ها که وقتی می‌خوانی‌شان حس می‌کنی زندگی هم چیز جالبی است‌ها. روایت‌هایی کوتاه از آدم‌های چهارباغ در زمانه‌ای دور. در زمانه‌ای که هتل جهان در چهارباغ عباسی رونق داشته. همان هتلی که صادق هدایت هم در سفرنامه‌ی اصفهان، نصف جهانش در آن‌جا به سر برده بود و تا سال‌ها هتل شماره یک اصفهان بود. این روزها مخروبه شده است. اما آدم‌های چهارباغ قصه‌ی آدم‌های آن سال‌هاست. اولش فضای پیرمرد پیرزنی روایت‌ها، کمی تو را اذیت می‌کند. اما هر چه جلوتر می‌روی شور زندگی را بیشتر می‌بینی. می‌بینی احمد سیبی دوسپسر عادله دواچی است و آن‌چه بین‌شان می‌گذرد یک عاشقانه‌ی تمام‌عیار است.
قهرمان کتاب آدم‌های چهارباغ، عادله دواچی است. نقطه‌ی وصل آدم‌هایی که توی کتاب روایت شده‌اند هم اوست. کسی که قبلا شغلش شستن کهنه‌ی کثیف بچه‌ها در مادی‌های اصفهان بوده و با کساد شدن کارش آمده خدمتکار هتل جهان شده. زنی که عجیب شور زندگی دارد و سرشار است از ترانه‌های شاد و شنگولی:

- شوما چی چی می‌‌گوی عادله دواچی؟
عادله نه گذاشت و نه برداشت، رنگ گرفت به سینی و گفت:
عرق‌چین به سرم گل گوشه کرده/ دیشب خواب می‌دیدم عقد ما کرده
آقاجون جازو بیگیر جازو بیگیر حالا می‌برندم/ شوورم خوب شووریست خوب شووریست خیر نبیند خارشوورم
عروسه، گل ملوسه، چادر به سر ، حالا وقت رفتنس/ خونه بابا نون و پسه، خونه شوور غم و غصه/ بادا مبارک بادا.»

حتی وقتی قدر نمی‌بیند و غم دارد هم غمش را با شادی بیان می‌کند:

زیر لب آوازی می‌خواند، از همان‌ها که لب مادی با بقیه‌ی دواچی‌شورها وقتی دواچی‌ها را می‌شستند می خواندند.
- ای خدا  چه سازم؟ دستم نمک ندارد، ندارد/ خودم وفادار و یارم وفا ندارد،‌ندارد
و این ندارد ندارد را با بشکن آن قدر می‌زد که وقتی می‌رسید به مهتابی هتل و زیر آسمان پرستاره‌ی چارباغ نفس عمیق می‌کشید.»

عادله دواچی زنی است که به مهمان‌های خارجی هتل لذت خوردن یک سیب را یاد می‌دهد:

عادله دست خانم مهمان را گرفت تا از میز که پایین می‌آید نیفتد. خانم مهمان باز هم گفت دلی‌شِس!» عادله گفت همینِس. دلیِس. قیافه‌ی دلی هم دارد.»

لهجه‌ی اصفهانی‌اش شیرین است. شادی‌ها و خوشی‌های زندگی‌اش شاید کوچک به نظر بیایند، اما عمیق‌اند. صاحب هتل جهان برای اتاق‌ها تشک‌های فنردار خریده و سرگرمی عادله پریدن روی این تخت‌هاست. پریدنی که او را از سطح زندگی جدا می‌کند و بالا و بالاتر می‌برد.

دور و برش را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی نیست. کفش‌هایش را درآورد. رفت روی تخت و بعد پرید، پرید بالا و بالاتر. بالاتر. یک چراغ دورتر از چارباغ ید. دو چراغ بالاتر از چارباغ دید. انگاری زمین زیر پامه. انگاری رو درختام. کاش می‌پریدیم با هم. از دل سقف می‌رفتیم آسمون با هم. می‌رفتیم بالا. بالای سی‌وسه‌پل. چه شب عیدیس. بش می‌گفتم پر آب روونی زنده‌رود، نون‌بده‌ی مایی زنده‌رود. این دم عیدی، غم‌هام را به‌تون بوگم می‌بری بشوری و یه قلب خشوحال برام بیاری؟ آی زنده‌رود، آی زنده‌رود»

دلش برای احمد سیبی غنج می‌رود. احمد سیبی دوس‌پسرش است. احمد سیبی توی گاری‌اش در چهارباغ سیب می‌فروشد. بعضی روزها هم عادله را سوار گاری‌اش می‌کند. می‌نشاندش روی سیب‌ها و می‌بردش لب آب. آن‌جا هم می‌نشینند سیب‌های فالوده‌شده زیر عادله خانم را می‌خورند.
و یکی از آدم‌های داستان هم بهترین توصیف را از او به دست می‌دهد:

عادله نغمه را دید و به او گفت: مادرِدون خب مادریه. پشتی حال‌بدیش همه‌ش شوماهاید.» نغمه گفت شما هم خیلی خوبید. انگار مادر همه‌ی اصفهان شمایید.»
اولین بار بود عادله می‌شنید کسی به او می‌گوید مادر اصفهان. چیزی تازه حس کرد که با نم اشک گوشه‌ی چشمانش برق زد. به خودش گفت بعد این همه دواچی‌شوری شدم مادر اصوان. خب بچا بزرگ می‌شند و می‌رند پی کارشون، اما یادشون انگار بچه‌ی نداشته‌م. انگار خودم قنداق‌شون کردم و اوی اوی کردم براشون. خب مادر اصوانم. معلومه.» به نغمه گفت خب گفتی.»

خیلی یاد کتاب واینزبورگ-اوهایوی شروود آندرسن افتادم. آن کتاب هم در مورد آدم‌های یک شهر کوچک آمریکا در اوایل قرن بیستم است. آدم‌هایی که هر کدام برای خودشان قصه‌ای دارند. آدم‌های چهارباغ علی خدایی هم همین‌جوری است. هر کدام‌شان قصه‌ای دارند. داستان‌های شروود آندرسن طولانی‌ترند و غم دارند. روایت‌های آدم‌های چهارباغ کوتاه‌ترند و شادند. شاد به معنای سرخوش نه. شاد به معنای پر از حس مثبت و خوبی. 
علی خدایی خُب کتابی نوشته است. لهجه‌ی اصفهانی را به شکلی زیبا به کار برده و تو نمی‌توانی این آدم‌های مهربان را بدون لهجه‌شان تصور کنی. شگردهای روایی جالبی را هم به کار بسته. 
خدایی شروع به توصیف کار و بار و عقاید و گفته‌های یک آدم می‌کند. اشیاء، مکان‌ها و آدم‌هایی دیگر را هم وارد بازی می‌کند و در انتها با همان عناصر محدودی که در چند صفحه‌ی قبل آورده یک پایان‌بندی سر هم می‌کند. غافلگیری‌های علی خدایی در خیلی از روایت‌های این کتاب از جنس حادثه نیست. مثل این می‌ماند که جلوی رویت چند تا تیله می‌ریزد زمین. تیله‌ها کار خاصی نمی‌کنند. نه به سمت کسی یا چیزی پرتاب می‌شوند و نه چیزی را می‌شکنند. او فقط در آخر کار دو تا از تیله‌ها را می‌گذارد جلویت و می‌گوید به این دو تا خوب نگاه کن. دو تا تیله‌ای که شاید از بین کل تیله‌ها کمتر به‌شان توجه کرده بودی. غافلگیری روایت‌ها نهایتا در این حد است. اما با همان دو تا تیله فلسفه‌ی تیله‌باز (علی‌ خدایی) را می‌گیری و توی ذهنت حک می‌کنی. 
توی بعضی روایت‌ها هم ره افسانه می‌زند. روایت را با یک خیال شیرین تمام می‌کند. بهتر است بگوییم با یک خیال شیرین‌تر تمام می‌کند. چون در اکثر روایت‌ها فضای روایت‌ها و آدم‌های اصفهان مثبت و شیرین است. گرم و مهربان و با خوش‌طینتی است.
در کتاب آدم‌های چهارباغ مال حلال گم نمی‌شود. آدم‌ها نیت‌شان خیر است. متصدی فروش بلیت سینما اگر پول ۴ تا بلیت را کم می‌آورد، شب سر راه برگشتش به خانه به اندازه‌ی پول آن ۴بلیت جلوی راهش پول پیدا می‌کند، علی زلفی حمامی درست می‌کند که در آن بتواند بهترین خدمات را به مشتری‌هایش بدهد آدم‌ها می‌خواهند کمک کنند. می‌خواهند جهان را جای بهتر و راحت‌تری برای زندگی کنند. و گل سرسبدشان هم عادله دواچی است.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها