دوستی در روایت‌های مختلف هانا آرنت جایگاه خیلی ویژه‌ای دارد. روبرت صافاریان در

یادداشتی در مورد فیلم هانا آرنت این برش را نقل کرده:

یکی از دوستان و بستگان نزدیک هانا آرنت در بستر مرگ او را متهم می‌کند که مردم یهود را دوست ندارد. هانا می‌گوید: من هیچ مردمی را دوست ندارم. من فقط دوستانم را دوست دارم. من تو را دوست دارم. من از دوست داشتن هر مردمی ناتوانم و به این ترتیب مفهوم جمعی مانند مردم یا خلق یا ملت را به چالش می‌کشد. خصلت انتزاعی آن را نشان می‌دهد و ملاک خود را به جای آن روابط انضمامی انسانی می‌داند.»

دوستی برای هانا آرنت آن‌قدر مهم است که بزرگ‌ترین ستایشش از والدمار گوریان این جمله است:

گوریان به چیزی دست یافت که همه‌ی ما باید دست یابیم: او از راه دوستی خانه‌اش را در این جهان مستقر ساخت و بر روی زمین خود را آسوده و راحت یافت.» (انسان‌ها در عصر ظلمت- )ص ۳۲۲

اما منظور هانا آرانت از دوست کیست؟
مقاله‌ی درباره‌ی انسانیت در عصر ظلمت جایی است که او مراد خودش از دوستی را بیان می‌کند:

ما عادت داریم دوستی را تنها به مثابه‌ی پدیده‌ی انس صمیمانه ببینیم؛ رابطه‌ای که در آن دوستان بی‌مزاحمت جهان، دل خود را به روی هم می‌گشایند. نه لسینگ که روسو، یکی از بهترین هواداران این نوع نگرش بود که به خوبی با رویکرد بنیادی فرد مدرن سازگار است؛ فردی که در بیگانگی‌اش از جهان تنها می‌تواند خود را در قلمرو خصوصی و در رابطه‌ی صمیمانه رویارو و در دیدار با دوستان فاش کند. 
ولی برای یونانیان گوهر دوستی در گفت‌وگو شکل می‌گرفت. آن‌ها باور داشتند که تنها گفت‌وگوی مدام میان شهروندان، آن‌ها را به مثابه‌ی شهروندانی در دولت‌شهر متحد می‌کند.
در گفت‌وگو اهمیت ی دوستی و انسانیت مختص آن تجلی می‌یابد. برخلاف صحبت صمیمانه کسی با دوستش که حتی اگر با لذت در حضور دوستی صورت بندد، در آن فرد بیشتر درباره‌ی خودش حرف می‌زند. 
بن‌مایه‌ی اصلی این نوع هم‌سخنی، مربوط به جهان مشترک است. جهان مشترک، تا وقتی که انسان‌ها به طور مداوم درباره‌ی آن سخن نگویند، به معنای واژگانی کلمه، غیرانسانی» می‌ماند. 
جهان صرفا به خاطر این‌که صدای انسانی در آن شنیده می‌شود انسانی نمی‌شود. جهان تنها هنگامی انسانی می‌شود که موضوع گفت‌وگو قرار گیرد. 
هر چه‌قدر ما از امور جهان اثر بپذیریم، هر اندازه این امور ما را به ژرفی برانگیزند و الهام ببخشند، باز این امور تنها هنگامی برای ما انسانی می‌شوند که با هم‌نوعان خود درباره‌ی آن‌ها سخن بگوییم.
یونانی‌ها انسانیتی را که در جریان گفت‌وگوی دوستانه به دست می‌آید، فیلانتروپیا، ‌عشق به انسان نامیدند. زیرا این امر در آمادگی برای تقسیم جهان با دیگر آدمیان تبلور می‌یابد. متضاد آن، میزانتروپی، بیزاری از انسان است؛ به معنای آن که شخص مردم‌ستیز، کسی را نمی‌یابد که شایسته‌ی آن باشد که همراه او در جهان، طبیعت و کیهان شادمانی کند.» (انسان‌ها در عصر ظلمت- ص ۷۰ و ۷۱)

بعد از این که این صفحات را خواندم به این فکر کردم که آدم‌هایی که توی زندگی‌ام از من بدشان آمد و خواستند من را حذف کنند هیچ وقت با من جدل نکردند. دعوا نکردند. فقط دریچه‌ی گفت‌وگو را به رویم بستند. دیگر جوابم را ندادند. سکوت پیشه کردند. هر چه قدر هم دعوت‌شان کردم که در مورد همان امور مربوط به انس و صمیمیت حرف بزنیم نپذیرفتند. گیر کارم شاید همان گفت‌وگو بوده. گیر کارم شاید همان بوده که گوهر را انس گرفته بودم و گفت‌وگو نگرفته بودم که بعدش هم با شلاق سکوت و بسته شدن دریچه‌ی گفت‌وگو چوبش را خورده بودم. 
 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها