بهش ندادم. هر چه قدر جزع‌فزع کرد باز هم ندادم. پسر مؤدبی بود. فحشم نداد. گفت می‌روم دانشگاه پایان‌نامه را به‌صورت فیزیکی می‌خوانم؛ ولی اگر غیر فیزیکی بهم می‌دادی مگر چه می‌شد؟ نمی‌دانم. کار خوبی نکردم که متن پایان‌نامه‌ام را بهش ندادم. همه پذیری‌ام را ازدست‌داده‌ام. کمک‌رسان بودنم را ازدست‌داده‌ام. با همه‌ی این‌ها باز هم حاضر نشدم که متن کامل پایان‌نامه‌ام را در اختیارش بگذارم.

شاید اگر چند ماه پیش بود این کار را باکمال میل انجام می‌دادم. شاید اگر نمی‌گفت که مقاله‌ی کنفرانسی هم داشته پایان‌نامه‌ام را برایش می‌فرستادم. شاید اگر در گام اول متن کل پایان‌نامه‌ام را نمی‌خواست و از مدل خودش برایم حرف می‌زد برایش می‌فرستادم. شاید اگر چند وقت پیش بی‌بی‌سی فارسی نوشته‌ی من را در روز روشن ازم نمی‌ید این کار را می‌کردم. شاید اگر.

یک چیزی بود که نمی‌گذاشت اعتماد کنم. یک چیزی بود که بهم می‌گفت مالت را دودستی سفت بچسب و با هیچ‌کس به اشتراک نگذار. قبلاً ها در خودم کسی را داشتم که این‌طور وقت‌ها برمی‌گشت می‌گفت: کدام مال؟ تو که درویش دو عالمی. چیزی برای از دست دادن نداری. چیزی به دست نیاورده‌ای که بترسی از رها شدنش. رها کن این بازی‌ها را. 

ولی حالا این روزها آن درویش جوان درونم ساکت است. این روزها صداهایی درونم داد می‌زنند که از من نیستند. صداهایی که این روزها توی تمام پیاده‌روها و خیابان‌ها و ماشین‌ها و ساختمان‌های این شهر توی گوشم تکرار می‌شود و نومیدم می‌کند. 

نومیدی‌ام از همان جنس نومیدی همسایه‌مان است. هفته‌ی پیش توی مترو هم‌سفر شدیم. روبه روی‌هم ایستادیم و او حرف زد و حرف زد. من هم فقط گوش کردم. ترجیع‌بند حرف‌هایش هم این جمله بود: آخرش چی میشه؟ از مداح محل می‌گفت که پا شده رفته 9900 دلار خریده و حالا دنبال مشتری است. از پیش‌نماز مسجد محل می‌گفت که تمام ردیف مغازه‌های جلوی مسجد را به نام خودش زده و هیچ‌کس هم نمی‌تواند بگوید بالای چشمش ابرو است. از پسر همسایه‌ی آن‌طرفی می‌گفت که فوق‌لیسانس مهندسی دارد و حالا شده راننده‌ی کامیون پخش بستنی دومینو. از بچه‌ی 6 ساله‌اش می‌گفت که واقعاً نمی‌داند چه آینده‌ای در انتظارش است.

حالا دیگر از هر 10 راننده‌ی تاکسی 6 نفرشان بقیه‌ی پول خرد کرایه را می‌پیچانند. قبلاها از هر 10 راننده‌ی تاکسی 1 نفر این‌جوری به پستم می‌خورد. یک‌چیزهایی فروپاشیده است.

رمق اعتراض نیست. آلترناتیو دیگری گویا وجود ندارد. شکاف عظیم و عظیم‌تر می‌شود. خون‌خوارهایی هستند که بر مسند نشسته‌اند. دلار را 4200 تومانی اعلام می‌کنند. آن را به سوگلی‌هایشان(آقازاده‌ها؟) می‌دهند. سوگلی‌ها دلار را می‌گیرند و در بازار به نرخ دو تا سه برابر می‌فروشند. یا اصلاً نمی‌فروشند و دلارها را می‌برند به خارج از مرزها. آن‌ها می‌دانند که اعتراضی نیست. اگر اعتراضی اتفاق بیفتد درها را باز می‌کنند. مردم از باز شدن درها می‌ترسند. از داعش می‌ترسند. از لولوهای خارجی می‌ترسند. آن را حس کرده‌اند و سوگلی‌ها هم ترس مردم را حس کرده‌اند و می‌دانند که اعتراضی صورت نمی‌گیرد؛ یک تعادل شوم. آخرش چه می‌شود؟

خسته‌ام. حالا دیگر با قوز راه می‌روم. پاهایم را می‌کشم و راه می‌روم. آرام‌آرام راه می‌روم. عرق می‌ریزم. از گرما عرق می‌ریزم. به خاطر تند راه رفتن عرق نمی‌ریزم. لخ‌لخ راه می‌روم. سینه‌هایم را دیگر نمی‌توانم ستبر کنم. حالاها دیگر بعید می‌دانم اتفاق خجسته‌ای بیفتد که خستگی از شانه‌هایم بیفتد. آدم‌هایی که امیدوار و شنگولم می‌کردند یا گذاشته‌اند رفته‌اند یا من را کنار گذاشته‌اند.

یک‌وقت‌هایی می‌نشینم برای خودم آهنگ دوباره می‌سازمت وطن داریوش را گوش می‌دهم و می‌خندم. برایم سؤال بود که این داریوش دیوانه کی این شعر سیمین بهبهانی را خوانده آخر؟ اول انقلاب؟ قبل انقلاب؟ نگو این را سال 1382 خوانده. شعر برای سال 1359 و بحبوحه‌ی انقلاب و جنگ است ها. ولی داریوش برداشته آن را سال 1382 خوانده. دل خجسته‌ی داریوش برایم آرزو می‌شود این وقت‌ها. امیدوار بودن آرزو می‌شود برایم این وقت‌ها.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها