همین الان ا‌ذان مغرب زدند و من سی ساله شدم. سی‌ سال تمام. صدای اذان از مسجدی نزدیک توی خانه پیچید. از این که آخرین روز سی سالگی‌ام را در تهران نبودم خرسندم؛ و از این که باید اولین روز سی و یک سالگی‌ام را در تهران باشم اندوهگینم.
امروز تا توانستم دوچرخه‌سواری کردم. جاده‌خاکی‌ها و جاده سنگلاخ‌های روستای پدری را زیر چرخ‌های پاندا به ستوه آوردم. زمین شخم زدم و تن را خسته کردم. سر ظهر آن

مردک همسایه‌ی خاله‌این‌ها باز شلوغ‌بازی درآورده بود برای پسرخاله‌هایم. تا این را شنیدیم بابام سوار ماشین خودش و من هم سوار کیومیزو به تاخت رفتیم. می‌خواستم با دوچرخه بروم. دیدم شکوه ندارد. برای ساکت کردن باید گنده باشی. داییم هم خودش را به دو رسانده بود. مردک غلاف کرد. دادگاه حکم داده بود که تا مسئله‌اش حل و فصل نشود حق ادامه‌ی ساخت و ساز ندارد. هر از چندگاهی که پسرخاله‌هایم را تنها می‌بیند شاخ‌بازی درمی‌آورد.
عصر جمعه و سی‌سالگی در ادبیات افسردگی جایگاه ویژه‌ای دارند. سی‌ساله که می‌شوی با تمام وجود حس می‌کنی که هم مرگ خیلی نزدیک است و هم این‌که اگر قرار بر ادامه باشد تا چهل‌سالگی به نفس کشیدنی می‌گذرد. با تمام وجود حس می‌کنی که هزینه‌ی این پا آن پا کردن و دو به شک بودن خیلی بیشتر از انتظارت است. می‌فهمی که نمی‌شود پایت هم این طرف جوی باشد هم آن طرف. می‌فهمی که جوی زندگی سریع‌تر از هر چیزی گشاد می‌شود و اصرار بر وضع پا در هوایی مساوی با جر خوردن است و می‌فهمی که خوشی‌های زندگی را در لحظه باید دریابی که قرار بر تکرار نیست و نخواهد بود.
چند روز پیش محمد زنگم زد که بیا در نوشتن یک ایسی کمکم کن. گفتم در خدمتم. گفت برای گرفتن پذیرش دانشگاه باید ایسی بنویسم. گفتم منظورت SOP است؟ گفت نه. آن را نوشتم. این‌ها مقاله‌طور می‌خواهند. چیزی که هم جدی باشد هم جدی نباشد. گفتم چی چی می‌خواهند؟ گفت چند تا می‌خواهند. یکی‌اش در مورد رهبرانی که در زندگی‌ات ستایش‌شان کرده‌ای. یکی در مورد ۲۵ ویژگی خودت که ما بتوانیم با آن‌ها به شناختی جامع از تو برسیم. یکی‌اش ۶ تصویر و نمودار و جدول از زندگی‌ات که حس می‌کنی توصیف خوبی از زندگی‌ات هستند. 
خوشم آمد. کمی با هم حرف زدیم و ایده‌پردازی و خیال‌پردازی کردیم. گفتم باید روز سی‌سالگی‌ام این را برای خودم اجرا کنم. باید عکس‌ها و نمودارها و جدول‌های اصلی سال سی‌ام زندگانی‌ام را بگذارم جلویم و ۶ تا. نه حالا اگر ۱۰ تا هم شد اشکال ندارد. ۱۰تای‌شان را برگزینم. باید ۲۵ تا از ویژگی‌هایم را بنویسم. دیگر تثبیت شده‌ام. دیگر ۱۵ساله نیستم که بگویم از این اگر خوشم نیاید ممکن است ۱۰سال دیگر خوشم بیاید. تو ذهنم نقشه کشیدم که باید یک مقاله‌طور دیگر هم برای خودم بنویسم: نقشه‌هایی که به انجام نرساندم. پروژه‌هایی که نیمه‌کاره مانده‌اند. پروژه‌هایی که ارزش جان کندن و عرق ریختن دارند و ترسیده‌ام یا این پا آن پا کرده‌ام یا نمی‌دانم چی.
اما. اما زمان سریع‌تر از هر فرصت تأملی می‌گذرد. لعنت به این عقربه‌ها.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها