انشای خلاقانه

راستش من فیلم

قانون مورفی را دوست داشتم. نه به خاطر کارگردان و بازیگرانش. نه. من آدم بازیگردوستی نیستم. نه به خاطر فیلم‌نامه‌اش که اتفاقاً بی‌سروته بود و نه حتی به خاطر اینکه فیلم طنز بود. 

شاید اگر بگویم به دلایل کاملاً شخصی از فیلم خوشم آمد پر بیراه نگفته‌ام. من قانون مورفی را دوست داشتم، به این خاطر که رامبد جوان برایم یک قصه‌ی خیالی از مکان‌ها و اشیای آشنا تعریف کرد. مکان‌ها و اشیایی که برایم دوست‌داشتنی‌اند؛ ولی زنگار واقعیت و تکرار هیچ‌وقت نمی‌گذاشت آن‌ها را این‌چنین که توی فیلم بود درخشان ببینم. 

قانون مورفی تقاطع جمهوری حافظ بود. بزرگراه‌های تهران بود. باغ کتاب بود. سالن سینماهای باغ کتاب بود. جاده‌ی تهران شمال بود. کوچه‌های محله‌ی خمیرکلایه ی لاهیجان بود. بازار میوه و تره‌بار محلی عاقلیه بود. تالاب سوستان لاهیجان بود. باغ‌های چای لاهیجان و کاروانسرای تی تی جاده دیلمان بود. مزدا ۳۲۳ بود. میتسوبیشی گالانت بود. ای‌کاش تویوتا کرولا هم می‌بود. همه‌ی این‌ها بود. ولی نه به این شکلی که الآن گفتم. نه به شکلی که شما می‌روید می‌بینید یا به شکلی که هست. همه‌ی این مکان‌ها و اشیا بود با لایه‌ای مخملین از خیال و رؤیا. رؤیاهایی که گاه تو را می‌خنداند. گاه هم می‌گفتی چه مسخره. اما به هر صورت خیال بود. رؤیا بود. دیدن چیزها به شکلی بود که نیستند. بازی بود. یک‌جور گور بابای هر چه عمق و چاه کندن برای رسیدن به حیات بود. یک‌جور هشت کیک بی‌خیالی و خوشی مثلاً.

و راستش من عاشق خیال کردن در فضاهای آشنا و تکراری‌ام. عاشق دیدن فیلم‌ها و خواندن کتاب‌هایی هستم که با اشیا و مکان‌های آشنای من مثل لگوهای اسباب‌بازی استفاده می‌کنند. آن‌ها را روی‌هم می‌چینند و یک ساختمان لی‌لی پوتی عجیب غریب می‌سازند.

شاید بگویید اینکه بدیهی است. فیلم خوب داستان خوب همین باید باشد: دستمایه‌ای برای خیال و رؤیا. درست است. ولی قبول کنید که ما کم خیال می‌کنیم. کم سعی دنیاهایی را که در آن هستیم به شکل‌های دیگری خیال کنیم. یادمان نداده‌اند یا اسیر دیوهای واقعیت شده‌ایم. نمی‌دانم. ولی این‌قدر خیال کردن برایمان سخت است که حتی فیلم‌هایمان هم بلد نیستند خیال کنند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها