درخت عاشق

این بار دیگر سر پیچ سرعت نرفتم. توجهم جلب شده بود به او. درختی که انگار صاعقه تاجش را پرانده بود. نوک نداشت. اما عجیب تر از بی تاج بودنش، بی شاخه بودن یک سمت از بدنش بود. وقتی پیچ را دور زدم فهمیدم فقط یک سمت از بدنش شاخه ندارد. در سه سمت دیگر شاخه ها پربار و باشکوه و زیبا و متوازن روییده بودند. اما در یک سمت. دقیقا در سمتی که رو به شرق بود. رو به آفتاب. درخت یک جور خاصی شده بود. انگار هر روز صبح رو به آفتاب صبحگاهی سینه ستبر می کرد و می گفت بر من بتاب ای نازنین، شاخه هایش را کنار زده بود و رو به خورشید می ایستاد و می گفت تمام انوارت را جذب وجودم می کنم ای طلوع زیبای من.

عاشق بود. معلوم بود که از آن درخت های بد عاشق است.

اما زخم های ناسوری هم داشت. زخم تاجش. انگار که صاعقه ای سنگین زبانش را سوزانده باشد. زخم شاخه های رو به مشرقش که ازش جدا شده بودند. دقت که کردم دیدم یک حمله بود. بی شاخه شدنش حمله بود. حمله ای از طرف آدمیزاد. برای این که شاخه هایش تیر برق سبز رنگ کناری را در آغوش نگیرند،‌ با او این کار را کرده بودند. ولی او ایستاه بود. حتی قرص و محکم تر شده بود. با تمام زخم هایش ایستاده بود. بلد بود که نومید و افسرده نشود. بلد بود که عاشقی کند. 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها