خون به پا خواهد شد» را دیدم. فیلم تحسین شده‌ی پل توماس اندرسن. یک فیلم ۱۵۰ دقیقه‌ای که علی‌رغم طولانی بودن کشش خوبی داشت. فیلمی بر اساس رمان نفت!» اثر آپتون سینکلر. داستان زندگی یک تاجر نفتی در اوایل قرن بیستم. 
آپتون سینکلر از آن نویسنده‌های آمریکایی سوسیالیست است که رمان‌هایش در اوایل قرن بیستم باعث تغییرات اجتماعی در جامعه‌ی آمریکا شده‌اند. مثلا رمانی که در مورد شرایط کاری کارگران و مهاجران کارگر در کشتارگاه‌های شیکاگو نوشت باعث شکل‌گیری مجموعه قوانینی در حمایت از کارگران قصاب در آمریکا شد. خیلی پرکار بوده و رمان‌هایش فروش بالایی هم داشته‌اند. اما وقتی جست‌وجو کردم دیدم به جز کتاب جنگل بقیه‌ی کتاب‌هایش به فارسی ترجمه نشده‌اند. عجیب بود.
فیلم با دنیل پلین ویو شروع می‌شود. جایی که در ته یک چاه مشغول کندن است تا رگه‌هایی از نقره و طلا را کشف کند. رگه را کشف می‌کند. دینامیت را کار می‌گذارد تا بتواند به سنگ‌های بیشتری دست یابد. از چاه بیرون می‌آید. دینامیت منفجر می‌شود. او با شور و شوق از نردبان چوبی پایین می‌رود. اما یکی از پله‌ها می‌شکند او با کمر می‌افتد به ته چاه. پایش می‌شکند. اما قلوه قلوه نقره را دور و بر خودش می‌بیند. چند قلوه سنگ را برمی‌دارد، دگمه‌‌اش را باز می‌کند و آن‌ها را می‌چپاند توی پیراهنش. به سختی با پای شکسته خودش را بالا می‌کشد. به زمین می‌رسد. کشان کشان خودش را به شهر می‌رساند. به سراغ دکتر نمی‌رود. یک راست می‌رود اداره‌ی ثبت. قلوه‌سنگ‌ها را می‌گذارد روی میز. مأمورین اداره ثبت دست به کار صحت‌سنجی می‌شوند. و او همان‌جا با پای شکسته دراز می‌کشد تا اداره ثبتی‌ها قلوه‌سنگ‌ها را ذوب کنند و تأیید کنند که او معدن نقره کشف کرده است. سکانس ابتدایی فیلم با برگه‌ی تأیید کشف معدن نقره به نام دنیل پلین‌ویو به پایان می‌رسد. 
در سکانس بعدی دنیل را می‌بینیم که مشغول حفر چاه نفت است و بعد از آن ماجراهای نفتی او شروع می‌شود. پیشنهاد یک زمین پر از نفت در مزرعه‌ای دور افتاده. رفتن او به آن مزرعه. خریدن مزرعه. کشمکش‌ها با پسر خانواده‌ای که زمین را از آن‌ها خریده: پسری که یک کشیش است و از دنیل می‌خواهد که بگذارد چاه نفت را تقدیس کند. اما دنیل بی‌خیالی طی می‌کند و بعد حادثه پشت حادثه اتفاق می‌افتد. دنیل تمام زمین‌های اطراف را تصاحب می‌کند. او تشنه‌تر از این حرف‌هاست که حوادث او را از پا بیندازند.
می‌شود گفت سکانس ابتدایی فیلم اکثر درون‌مایه‌های فیلم را در خودش دارد: یک مرد تنها در قعر یک معدن. مردی سختکوش و جان‌سخت که برای رسیدن به نقره و سپس ثبت آن معدن به نام خودش از جان خودش هم می‌گذرد. مرد تنهایی که انگار شریکی را برای خودش برنمی‌تابد. او می‌خواهد به نقره برسد. می‌خواهد به پول برسد. می‌خواهد به نتیجه برسد و معدن را تصاحب کند. آن را به نام خودش بزند. خبری از زن نیست. تا آخر فیلم هم سروکله‌ی هیچ زنی در زندگی دنیل پیدا نمی‌شود.
تا پیش از دیدن این فیلم، فکر می‌کردم گرگ وال‌استریت» نمایانگر تام و تمام سرمایه‌داری است. حالا این فیلم را هم در کنار آن می‌گذارم. شوق رقابت و تصاحب. دیوانه‌وار جان کندن برای زودتر رسیدن، زودتر صاحب شدن و بیشتر خریدن و بیشتر صاحب شدن و تصاحب و تصاحب. 
یکی از جملات کلیدی سکانس پایانی فیلم، جمله‌ی دنیل به کشیش است: من دارم آب زمین‌ها تون رو می‌خورم! هر روز. تا قطره آخرش.». خون به پا خواهد شد» در مورد این میل است: میل به خوردن. به دیوانه‌وار همه چیز را خوردن.
اما چیزی که در فیلم من را به شدت درگیر خودش کرد، سلسله روابط مربوط به مالکیت بود. پاداش دنیل در سکانس اول، آن برگه‌ای بود که پایش نوشته بودند او صاحب معدن نقره شده است. آن برگه‌ی مالکیت چنان اعتباری داشت که او با دیدن آن آرام گرفت و حس کرد تمام جان کندن‌هایش ارزشش را داشته. او به مزرعه‌ی ساندی‌ها رفت. مزرعه‌ی بزرگی بود. چند ده کیلومتر طول و عرض آن بود. آن را خرید. بعد مزرعه‌های کناری را هم خرید. چند ده مایل زمین را خرید تا خط لوله برای چاه‌های نفتش کار بگذارد. 
برای من سوال‌برانگیز شد که چطور او توانست آن همه زمین را بخرد؟ چه‌طور می‌توانست از آن چند صد کیلومتر زمین محافظت کند؟ چه‌طور کسی به زمین‌های او تعرض نکرد؟ جدا از بحث تعرض، حکومت چرا در کار او دخالت نکرد؟ چرا حاکمیت جلوی او نایستاد؟ چرا یک سری برادر از ارکان حکومت ایالتی یا فدرال نیامدند و نگفتند که ما هم هستیم؟ اصلا توی آن سکانس ابتدایی فیلم آن برگه‌ی کاغذ چه اعتباری داشت مگر؟ 
این سوال شاید برای یک بیننده‌ی آمریکایی هیچ وقت مطرح نشود. اما برای من ایرانی کاملا مطرح است. چون تجربه‌ی زیسته‌ی من در ایران این است که مالکیت خیلی سست‌تر از این حرف‌هاست و تو بدون وصل بودن به ارکان قدرت نمی‌توانی صاحب چیزی فراتر از یک زندگی خیلی ساده و معمولی باشی. در ذهن من ایرانی مالکیت یک چیز خیلی نو و جدید است.
بسیاری از کسانی که در ایران ماشین‌های لاکچری سوار می‌شوند، صاحب شرکت‌هایی هستند که کارهای مالی انجام می‌دهند. شرکت‌های اقماری بانک‌ها که هر کدام بخشی از خدمات مالی بانک‌ها را تکمیل می‌کنند، شرکت‌های واردات و صادرات که با دلار سر و کار دارند و. زندگی ظاهری خیلی از این افراد این باور را ایجاد می‌کند که آن‌ها جدا از حاکمیت‌اند. اما کمی که وارد سازوکارهای‌شان می‌شوی می‌فهمی نه. این‌ها اتفاقا خود حاکمیت‌اند و بدون حمایت حاکمیت اصلا نمی‌توانند وجود داشته باشند. می‌بینی که فلان فرمانده فلان جا رفاقت جالبی با صاحب این شرکت دارد و.
می‌خواهم بگویم برای من ایرانی مالکیت بدون تأیید حکومت، بدون شریک کردن حکومت خیلی بی‌معنا است. حق هم دارم این چنین دیدگاهی داشته باشم. عمر مالکیت خصوصی در ایران به زور به نیم‌قرن می‌رسد. تا قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی بابابزرگ من حتی صاحب زمین هم نبود. تا قرن‌ها ما هیچ کدام مالک هیچ زمینی نبودیم. مالک پادشاه بود. مالک کسی بود که حکومت داشت. 
در  زمان صفویه اراضی ایران چهار نوع بودند: ۱. اراضی دولتی. زمین‌هایی که برای دولت و ایالت‌ها بود و مردم روی آن کار می‌کردند و درآمد محصول بین کارمندان دولت و مردم عادی تقسیم می‌شد. ۲. اراضی خالصه که برای شخص شخیص شاه بود و درآمد آن مستقیم به خزانه‌ی شاه می‌رفت. ۳. اراضی وقف و چهارم هم اراضی خصوصی که در حقیقت متعلق به خرده‌اربابان محلی بود و خیلی ناچیز بود. ما مردم عادی تا قرن‌ها هیچ سهمی از مالکیت زمین نداشتیم. 
همه چیز در حقیقت برای شاه بود و لطف او بود. تا زمان محمدرضا شاه پهلوی که اصلاحات ارضی رخ داد. هم‌زمان چند کارآفرین پیدا شدند و ایران‌خودرو راه انداختند، کفش ملی راه انداختند، شرکت آزمایش و ارج را راه انداختند و. که بعد از انقلاب اموال همین چند کارآفرین هاپولی هاپو شد و کارخانه‌هایشان دولتی شد. یعنی دولت همان نیمچه مالکیت آدم‌ها را هم برنتافت.
مالکیت در ذهن من ایرانی مفهومی خیلی خیلی جدیدی است. مالکیت فکر و ایده و کارخانه که دیگر هچی. نطفه‌ای است که در دم خفه شده است.
من ایرانی وقتی حفاری‌های نفتی قهرمان فیلم خون به پا خواهد شد» را می‌بینم بیشتر یاد سرنوشت صاحب کارخانه آزمایش و ایران‌خودرو و. می‌افتم که یک شبه اموال‌شان را از دست دادند. بیشتر یاد آشنایانی می‌افتم که درآمد یک سال من برابر با درآمد یکی دو هفته نهایت یک ماه آن‌هاست. کسانی که قبل از ورودمان به بازار کار، اصلا با هم قابل مقایسه نبودیم: نه از حیث سعی و تلاش و نه از حیث درس و مشق و انتگرال و مشتق گرفتن. و بیشتر یاد این می‌افتم که من خودم را ناتوان از این می‌بینم که مالک چیزی باشم. چون خودم را از وصل بودن به ارکان قدرت نومید می‌بینم.
آن فهمی که از مالکیت دارم، آن برداشت مخدوشی که از مالکیت در ذهن من است باعث می‌شود تا فیلم خون به پا خواهد شد» بیشتر برایم سوال‌برانگیز باشد تا ستایش‌انگیز. باعث می‌شود تا نتوانم آن‌گونه که باید زوال یک آدم سرمایه‌دار در یک اقتصاد سرمایه‌داری را فهم کنم.


 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها